رمان چشم مرواریدی پارت ۶۶

4.3
(12)

طی چند روز اینده به شدت مشغول بودیم صبح زودش با دایان رفتیم برای ازمایش بعد هم بیرون صبحانه خوردیم و رفتیم چند تا خونه ببینیم بابابزرگ شرط گذاشتهبود اون خونه مارو بخره و هیچ جوره کوتاه نمیومد با چند تا مشاور املاک حرف زده بود و یه سری خونه که به قول خودش در شأن من بود گلچین کرده بود وقتی رفتیمانگار قصر بودن تا خونه واقعا خیلی بزرگ بودن من بیشتر یه خونه دنج و جمع و جور میخواستم نه خونه ۵۰۰۰ متری !

از طرفی نمیخواستم دایان احساس بدی داشته باشه

چون دایان هم به شدت با من موافق بود که خونه بزرگ فایده ای نداره بالاخره با کلی تلاش بابا بزرگ راضیش کردیم که حداقل خونه های کوچیکتری انتخاب کنیم  ،یه جارو پسندیدم خونه خیلی قشنگی بود کاغذ دیواری قشنگ و کف پوش و سنگ های کار شده  و …. همه چیزش تکمیل بود اما یه سری کار هم داشت ولی بهترینخیابون اون مناطق بود ، بابا اینا و عمو اینا هم دیدن و پسندیدن بابابزرگ غر میزد که کوچیکه اما بالاخره اونم راضی شد و خونه خرید تمام طول هفته به شدت ذوقداشتم تا روز عقد قرار بود ساعت ۱۱ محضر باشیم صبح زود لباسامونو برداشتیم و رفتیم ارایشگاه ارایش خیلی نازی برام انجام داد و منم لباسی که با مامان وخاله ها و دیانا انتخاب کرده بودیم تنم کردم طوسی حریری و بلند یکمی پف داشت ، کمرش و بالای لباس کار شده بود یه چاک بزرگ هم از کمر به پایین داشت کهیکی از پاهام معلوم بود یقه اش قایقی بود و شونه ها و ترقوه هامو به نمایش میزاشت

دیانا مشغول فیلم گرفتن بود میخواست بزاره توی پیج مامان و خاله ها هم یک ریز قربون صدقم میرفتن خودم توی اینه نگاه کردم و لبخند رضایت بخشی زدم دقیقاهمونجور که خواسته بودم بابا و دنیل اومدن که من و مامان سوار شدیم خاله ها و عمو ها هم با یک ماشین دیگه اومدن دیانا و دیوید هم با هم سوار ماشین شدن

دایان هنوز ارایشگاه بود و با ماشین خودش میومد وقتی رسیدیم دایان هم با ما رسید کت و شلوار مشکی خیلی قشنگی با پیراهن طوسی ست من پوشیده بودموهاشو خیلی قشنگ کوتاه کرده بود و حالت داره بالا زده بود ، نمیتونست چشم ازم بگیره مبهوت نگاهم میکرد که خاله با خنده بشکنی زد و گفت : بیا اگه دلت میخوادبریم

مامان دایان بغل کرد و گفت : ماشالا چه خوشتیپ شدی خاله

دایان مامان بغل کرد و گفت : شما هم  خیلی خوشگل شدین خاله

مامان لبخندی زد و تشکر کرد

زدم به دنیل و گفتم : نو که اومد به بازار…..

خندید و سری تکون داد

بالاخره رفتیم توی محضر با دیدن صحنه رو به روم دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا جیغ نکشم محضر یه قسمت فضای باز داشت که انقدر قشنگ تزیین شده بود کهعین تیکه ای از بهشت بود ولی ذوق من به خاطر گل ها بود تمام فضا پر از انواع گل های رنگ و رنگ بود تمام کف چندین لایه گل پر پر شده بود از صندلی ها همپتوس های بلندی اویزون بود ابشار مصنوعی بزرگی هم اونطرف تر بود انقدر صحنه قشنگی بود که باورم نمیشد به خودم که اومدم دیدم همه به دایان‌ نگاه میکننلبخندی بهم زد که فهمیدم کار اون بوده بابابا تحسین بهش نگاه کرد مامان و خاله هم مدام تعریف میکردن اما من خیلی زیاد تحت تاثیر قرار گرفته بودم بی توجه بههمه خودمو توی بغلش انداختم که خندید و بغلم کرد توی چشماش غرق شدم و پرسیدم : واقعا تو اینکارو کردی؟

دایان : انتظار داشتی برای پرنسسم چه عقدی بگیرم؟

وای دایان خیلی قشنگه ممنونم ازت خوشحالم که دارمت

دایان : منم خوشحالم که دارمت عشقم

اروم خم شد در گوشم و گفت : نمیدونی داری چیکار میکنی با قلبم خوشگل ترین دختر کره زمین قراره زن من بشه

منم اروم گفتم : خوشگل ترین پسره کره زمین هم قراره شوهر من بشه

با نور فلش عکس از هم جدا شدیم که دیدم دیوید مشغول عکس گرفتن ازمون بود بقیه هم در و دیوار نگاه میکردن خندم گرفت و خجالت کشیدم تازه یادم اومد تنهانبودیم  نشستیم توی جایگاه که عاقد اومد . مشغول اماده شدن بود هم هیجان داشتم هم استرس واقعا من دیگه متاهل میشم ؟ یعنی دایان شوهرم میشه ؟

( نه پس عمت میشه 🙂)

نگاهی بهش کردم که دستمو گرفت و به شوخی گفت : نترس کتکت نمیزنم

دنیل : کافی این کارو کنی ببینی چی میشه

دایان با ترس برگشت سمتش چون دنیل بالا سرمون بود صدامونو شنید خندیدم‌ که دایان هم با استرس خندید عاقد خطبه خوند با نگاه کردن به همه که لبخند به لبداشتن گفتم : با اجازه ی همه بزرگتر ها بله همه دست زدن و خاله ها و مامان و دیانا کل کشیدن دایان هم بله گفت دفترشو امضا کردیم و شناسنامه هامونو گرفتیمدایان بغلم کرد و پیشونیمو بوسید بعد از اون مامان و بابا و بابابزرگو  خاله و عمو و بقیه بغلمون کردن و تبریک گفتن مامان زنجیر طلای قشنگی و ساعت شیکی بهدایان داد خاله هم یه سرویس کریستالی به من داد بقیه هم کادو تبریک دادن بابا بزرگ بغلم کرد توی چشماش اشک جمع شده بود گفت : خوشحالم زندم و این لحظهمیبینم

منم بغض کردم و بغلش کردم که جعبه خیلی قشنگ و کوچیکی بهم داد وقتی بازش کردم تعجب کردم یه کلید بود  همه سوالی نگاهش کردن که گفت : بالاخره کارن همنیاز به یه استودیو برای اهنگ ساختن داره

با چیزی که شنیدم خشکم زد بغلش کردم و خیلی ازش تشکر کردم مامان و بابا و دایان هم تشکر کردن یکم دیگه که اونجا موندیم قرار شد بریم رستوران و اونجا غذابخوریم وقتی رفتیم بیرون به بابا نگاه کردم تا اجازه بگیرم برم‌ توی ماشین دایان بابا چشماشو به علامت رضایت تکون داد که سوار شدم دایان اهنگ زیاد کرده بوددیوید هم پشت سرمون بوق میزد خندیدم

دایان دستمو گرفت و گفت : خب خانومم چه احساسی داری

خندیدم و از خانومم گفتنش ذوق کردم و گفتم : وای باورم نمیشه الان متاهلم و ما واقعا ازدواج کردیم

دایان با خنده گفت : حق داری حالا بعدا که تنها شدیم یه کاری میکنم که باور کنی

زدم به بازوش که خندید و گفت : دیدی به قولی که توی ۶ سالگی دادم عمل کردم ؟

خندیدم و گفتم : واقعا عمل کردی

دایان : اما تو هنوز عمل نکردی

*فلش بک ۱۶ سال پیش*

دایان : کارن توی تلویزیون دیدم که اقاعه لبای خانومش بوس کرد

خب ما که زن و شوهر نیستیم که نمیشه

دایان : ای بابا پس قول میدی وقتی زن و شوهر شدیم بزاری بوست کنم ؟

باشه تو اول قول بده ازدواج کنیم منم قول میدم

انگشت های کوچکشونو توی هم حلقه کردن و هم زمان گفتن قول

خندیدم و گفتم : یادته ؟

دایان : با تموم جزئیات بحث عوض‌ نکن شیطونک

خندیدم و با عشوه گفتم : فرار نمیکنم که حالا ،  بعدا عمل میکنم الان که تصادف میکنیم بخوام عمل کنم

دایان با خنده گفت : باشه باشه نوبت منم میرسه تو که انقدر بلدی عشوه بیای چرا رو نکرده بودی

خندیدم و گفتم : خیلی چیزارو رو نکردم

نگاهم کرد و گفت : جووون کی میشه رو کنی یعنی‌

با خنده و شیطنت رسیدیم دم رستورانی که بابا از قبل رزرو کرده بود یه قسمت خصوصی کامل vip  رزرو بود خواستیم بشینیم که خاله گفت : من میخوام پیشعروسم بشینم

عمو خندید و گفت : منم میخوام

اینجوری شد که کنار خاله عمو نشستم که دایان با چشمای گرد شده نگاهمون کرد و گفت : عه عه نگاه کن

همه خندیدن که مامان گفت : بیا دایان بیا پیش خودمون

بعد از کلی خنده نشستیم و غذا سفارش دادیم و چند تا عکس گرفتیم خاله میگفت : نگاه چه حرصی میخوره

دایان بچم فکر کنم برنامه داشت

با خجالت خندیدم و گفتم : خاااله

خاله خندیدو ابرویی بالا انداخت نگاهی به دایان کردم که عین پسر بچه ای که ابنباتشو گرفته بودن ازش نگاهم میکرد خندم گرفت از دور براش بوس پروازی فرستادمکه خندید با بگو و بخند غذارو خوردیم که بابا گفت : خب‌ دیگه بریم خونه ما از اینجا

عمو رضا : ما دیگه زحمت نمیدیم

بابا : چه زحمتی تعارف داریم ما با هم ؟

بابا همه راضی کرد که بریم سوار ماشین شدیم که دایان با حرص گفت : ای بابا اگه گذاشتن ما تنها بشیم

غش غش خندیدم و گفتم : آخی چه برنامه هایی که خراب شد

دایان خندید و گفت : کوفت وقتی برنامه هارو عملی کردم اونموقع میبینمت

دوباره خندیدم اما استرس به سراغم اومد یکم استرس داشتم که چجوری بهش بگم هنوز اماده اماده نیستم رسیدیم از ماشین پیاده شدم که دایان گفت : سختتنیست با این لباس ؟

نه خوبه خیلی دوسش دارم

دایان : منم میدرخشی

لبخندی زدم و رفتیم تو همه خسته بودن رفتن اتاق های طبقه بالا نشستم روی مبل که مامان گفت : دایان ببر اتاقت یکم استراحت کنه خیلی خسته شد

وای مامان از دست تو من عمدا اینجا نشستم که تنها نشیم با استرس بلند شدم دایان لبخند شرورانه ای زد که خندم گرفت اومدم از پله ها بالا برم که پاهام گیر کردبه دامن بلندم اومدم بیوفتم که دایان گرفتم و گفت : مراقب باش عزیزم

اینو گفت و یهویی بلندم کرد و بردم سمت اتاق با پا درو بست و گفت : خب بالاخره

دایان اممم چیزه میگم بیا چیز کنیم … موبایلت بیار استوری بگیریم

خندید و گفت : راه فراری نیست

بلندم کرد از زمین روی تختم فرود اومدیم که گفت : خب میخوای قولت عملی کنی؟

اوهوم

از بغلش بیرون اومدم و نشستم روی پاهاش و خم شدم و لبامو روی لباش گذاشتم خواستم سریع جدا بشم که دستشو پشت کمرم گذاشت و شروع به بوسیدن کرد

کم کم سست شدم و دستمو توی موهاش فرو بردم که اروم ازم جدا شد

دایان : کارن بهم میگی از چی میترسی و استرس چیو داری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
NOR .
مدیر
1 سال قبل

سلام
نویسنده عزیز لطف کنید برای رمان از یک عکس ثابت استفاده کنید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x