رمان چشم مرواریدی پارت ۶۷

3.6
(11)

دایان : کارن بهم میگی از چی میترسی و استرس چیو داری؟

چه استرسی؟

دایان : اگه من نفهمم که هیچی دیگه

به سختی گفتم : میخواستم بگم که

مکث کردم که پرسید : که ؟

من احساس میکنم هنوز امادگی ……

دایان : میدونم

با تعجب نگاهش کردم و گفتم : یعنی الان

دایان : نه عشق من تا تو اماده نباشی هیچ اتفاقی نمیوفته

ببخشید دایان میدونم که تو

دایان : این چه حرفیه برای چی معذرت میخوای این مدت کم کم راه میوفتی یادت باشه فقط هر موقع که تو بخوای و اینکه کم کم خجالتت باید بریزه هنوز از منخجالت میکشی

حق با اون بود لبخندی زدم که گفت : اجازه هست؟

با بوسیدن لباش جوابشو دادم یکم بیشتر از همیشه پیش

رفت همینجور که میبوسیدم دستشو روی پاهام که به خاطر چاک لباس معلوم بود میکشید کم کم بالاتر میرفت که حالم خراب شد یهو از حرکت وایساد که کلافه شدم ومشغول خوردن لباش شدم خندید و دوباره دستشو حرکت داد اما اینبار ************

وقتی با هم …. شدیم کشیدم‌ توی بغلش و بوسیدم و گفت : چطور بود ؟

خجالت زده نگاهش کردم باورم نمیشد اینجوری کرده باشیم نگاهی به خودم که دستش هنوز روی پاهام بود کردم

خباینجورییکم…..

دایان : اره میدونم نمیخواستم اینجوری بشه اما خب برای اون زود بود منم داشتم دیوونه میشدم

خم شدم و درگوشش اروم زمزمه کردم : دایان خیلی بزرگ بود

خندید و بغلم کرد و گفت : چشم مرواریدی من تو اینجوریش میکنی

یکم دیگه که تو اغوش هم بودیم تا کار دست خودمون نداده بودیم رفتیم پایین هنوز بابا اینا بیدار نشده بودن پیش دیانا نشستم که منظور دار نگاهم کرد اروم گفتم : کوفت فکر کردی من مثل تو هولم

دیانا : خاک یعنی گذاشتیش تو خماری ؟

خب امادگیشو ندارم

دیانا : کارن باید ترست و خجالتتو کنار بزاری دایان گناه داره خیلی صبر کرده تو هم که دوست داری میدونی که چی میگم

اوهوم

حق با اون بود دایان گناه داشت مطمعن بودم الان حالش اوکی نیست درست نشده

با اومدن بقیه میوه خوردیم و حرف زدیم . دایان اومد در گوشم گفت : میخوای یه سر بریم پیش عمو چارلی ؟

اره خیلی فکر خوبیه

از بقیه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم وقتی نشستیم اهنگ اروم و عاشقانه ای گذاشت و باهاش میخوند و نگاهم میکرد خندیدم و محو تماشاش شدم

دایان : خوردیم تموم شدم

نوش جونم

خندید و گفت : واقعا

خندیدم که گفت : فدای خنده هات خانومم

دایان هنوز باورم نشده عقد کردیم

دایان به شوخی گفت : میخوای بزنم کنار بهت ثابت کنم؟ هنوز بیداره ها !

خندیدم و با خجالت گفتم : وسط خیابون ؟ بی ادب

دایان : دیگه میخوام باورت بشه

انگشترم و نگاه کردم و گفتم : ترجیح میدم از یه راه امن تر باورم بشه

خندید و همینجور که رانندگی میکرد لپمو بوسید و گفت : تو منو دیوونه میکنی با فکر زندگی که هر روز با دیدن تو شروع بشه و شبش با تو تموم بشه انگار دارمرویاهای بچگیمو زندگی میکنم

از حرفاش توی دلم قند اب میشد با لحن خاصی گفتم : منم همینطور چه قشنگ حرف میزنی

دستمو گرفت و بوسید بالاخره رسیدیم وارد که شدیم عمو داشت ساز گردگیری میکرد و حواسش نبود

عمو : بفرمایید الان میام

دایان : عمو میخوای یه تازه عروس و دوماد منتظر بزاری؟

عمو سریع برگشت و گفت : وای خدای من فکرشو نمیکردم بیاین امروز چقدر خوشحالم میبینمتون

جفتمونو بغل کرد و مشتاق نگاهمون کرد که حلقه

هامونو نشون دادیم لبخند بزرگی زد و گفت : حتما قول میدم برای عروسی بیام

یکم پیش عمو موندیم و بعد پیاده دست توی دست هم اطراف گشتیم با دیدن بستی فروشی با ذوق نگاهش کردم که دایان با خنده سمتش رفت بستنی سفارش دادیمروی میز های بیرون نشستیم وقتی بستنی هارو اوردن با لذت مشغول خوردن شدم انقدر غرق در طمعش بودم که نفهمیدم دایان داره ازم فیلم میگیره با تعجب نگاهشکردم که بلند خندید و فیلم قطع کرد اروم و با شیطنت گفت : وای چیزای دیگه رو هم میشه اینجوری بخوری ؟

با فهمیدن منظورش زدم به بازوش که خندید گوشی ازش گرفتم و نگاه کردم راست میگفت عین اینا که تا به حال بستنی ندیده بودن شده بودم یه جوری لیس میزدم کهخیلی زشت بود لپام سرخ شد گوشیو دادم بهش بلند شدیم

دستمال نداری

دایان : تو ماشین هست

دایان پول پرداخت کرد و رفتیم توی ماشین منتظر نگاهش کردم که شیشه هارو داد بالا و یک دفعه ای شروع به خورردن بستنی های مونده روی لبم کرد

بستنی ها که تموم شد زبونی روی لبم کشید یه حالی شدم 

دایان : اوممم چه خوشمزه بود

خندیدم و گفتم : الان مثلا دستمال دادی؟

دایان : بهتر از اون

خندیدیم با همدیگه وقتی رسیدیم خونمون شب بود شام خوردیم همه بلند شدن برن دیانا اینا و خاله لعیا اینا که رفتن خاله دلبر گفت : کارن شنبه میای پیش ما ؟

عمو احمد : اره خیلی خوب میشه

دایان مشتاق نگاهم کرد که گفتم : خاله زحمت نمیدم

خاله : عه چه زحمتی میخوام عروسم دعوت کنم

همه خندیدن که مامان گفت : دلبر براش مادر شوهر بازی در بیار

خاله با خنده گفت : حیف که دلم نمیاد

از خاله اینا خداحافظی کردیم دایان منو رسوند خونه و گفت : عشقم ظهر زود بیا

چشم کلاسم که تموم شد میام

مکث کرد و گفت : لباس خواب و اینا هم بیار شب میمونی

با لکنت گفتم : شب ؟

خیلی معمولی گفت : اره

زشت نیست؟

دایان : چه زشتی ؟ رودروایستی میکنی؟ مثلا دیگه عقد کردیما

حق با اون بود ولی من هنوز خجالت میکشیدم باشه ارومی گفتم خداحافظی کردیم دیانا زودتر رسیده بود وقتی لباس هامو عوض کردم جریان شنبه تعریف کردم کهگفت : خب وقتشه یه چیزایی یادت بدم

اما من امادگی……

دیانا : امادگیش میاد خودش منم همین فکرو میکردم فردا بریم باز یه ست خواب س*ک*س*ی خوشگل بگیریم بعدشم ارایشگاه

برو بابا دلت خوشه ها کلاس دارم فردا ، تازشم من روم‌ نمیشه

دیانا : اوکی به زور میبرمت

( از زبان دایان 👱🏻‍♂️ )

همینجور که به سقف خیره بودم کلافه جابه جا شدم

این چند وقت اصلا نتونسته بودم خوب بخوابم همش کلافه بودم البته دلیلش مشخص بود با فکر ظهر توی پیشونیم کوبیدم این چه کاری بود من کردم ؟ یعنی مثلاخواستم اماده بشه اما اصلا کار درستی نبود ولی هیچ جوره نمیتونستم جلوی خودم بگیرم هر چند که از اتیشم خیلی کم نکرد ولی بهتر از هیچی بود. با یاداوریخاطرات ظهر  بلند شدم و اب یخ به صورتم زدم آخ کارن آخ چقدر دیگه میتونم تحمل کنم ؟

( از زبان کارن 👱🏼‍♀️ )

دیانا به زور اینور و اونور میکشیدم

دیانا : یافتم وای این خیلی به رنگ پوستت میاد

رو هم رفته چند سانت پارچه هم نیست

دیانا : لباس خوابه چون پروفسور بیا بریم پرو کن

به زور هولم داد اتاق پرو واقعا فاجعه بود فقط نوک سینه هام و قسمت کمی از پایین تنم پوشونده بود درش

اوردم دادم به فروشنده برای اینکه دیانا غر نزنه گفتم : میشه ست سوتین و شورت های مجللتون بیارین؟

انواع و اقسام ست های مختلف خیلی قشنگ‌ جلوم چید رو به دیانا گفتم : از اینا انتخاب کن

چشماشو چرخوند و یه شت مشکی حریر و توری انتخاب کرد

نمیشه ابرومندانه تر ؟

آهی کشید و دستشو روی ست کرم و مشکی خیلی قشنگ و کار شده ای گذاشت یه جاهاییش توری بود اما خیلی قشنگ بود اومدم مخالفت کنم که دیانا گفت : هیسحرف بزنی اون لباس خوابه رو میگیری

بالاخره کوتاه اومدم از کجا معلوم اصلا نیاز بشه درشون بیارم؟

سریع رفتم کلاس بعد از کلاس با کمک دیانا خواستم  یک ساک کوچیک اماده کنم اما انگار فکر بدی بود

دیانا : اخه این پیرهنه چشه ؟

اخه خیلی لختی

دیانا : وای کارن خوبه عقد کردین

بالاخره با کلی جنگ و دعوا دیانا موفق شد و لباس های نسبتا بازی گذاشت توی ساکم منم بقیه وسایل مورد نیازمو جمع کردم که گفت به نظرم الان که داری میریاینو بپوش

پیراهن طوسی و سفیدی که خیلی دوسش داشتم

موافقم

غذامونو خوردیم و اماده شدم موهامو گوجه بستم و رژ صورتی جدیدمو زدم

دیانا : اوففف برو ببینم چه میکنی

امیدوار نباش

دیانا : کوفت

خندیدم و خداحافظی کردیم زودتر رسیدم تا دایان سوپرایز بشه خاله با دیدنم محکم بغلم کرد و کلی ازم

استقبال کرد و گفت : چه کار خوبی کردی خیلی خوشحال شدم

مرسی خاله عمو و دایان کجان؟

احمد که عصر میاد جلسه داشت دایان هم که طبق معمول حمامه غذاشو که خورد رفت حمام

بیا یکم بشین نشستیم که بعد از یکم صحبت خاله گفت : عجیبه دایان شبا بی خوابی گرفته یعنی اصلا درست نمیخوابه برای همین همش کسله اولش فکر میکردمبرای استرس عقده اما الان که ۱ هفته گذشته هنوز همونجوره

دلیلشو میدونستم ناراحت شدم به خاطر من بود اونم یه نیاز هایی داشت خاله گفت : من دیگه برم بخوابم قرصم گیجم کرده ببخشید خاله

این چه حرفیه خاله راحت باشین منم میرم اتاق دایان یکم استراحت میکنم سریع بعد کلاسم اومد اینجا

خاله : باشه عزیزم راحت باش خونه خودته

رفتم طبقه بالا اتاق دایان حولش روی تخت بود بوش کشیدم که بوی دایان میداد اومدم روی تخت دراز بکشم که صداش از حموم اومد

دایان : مامان حولمو میدی؟

برای اینکه خاله بیدار نشه سریع حوله برداشتم و رفتم پشت در حموم زدم به در که در باز کرد و حوله

گرفت یهویی دستمو کشید و چسبوندم به دیوار حموم چشمامو بستم و با چشمای بسته گفتم : سوپرایز !

خندید و گفت چرا چشماتو بستی ؟

………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x