رمان چشم مرواریدی پارت ۶۹

3.8
(9)

انقدر خسته بودیم که زود خوابمون برد

صبح روز بعد از شدت دلدرد بیدار شدم به جای خالی دایان نگاه کردم ، با یاداوری دیشب صورتم از خجالت داغ شد پتو اروم کنار دادم که دیدم تنها چیزی که پوشیده بودم بلیز دایان بود زیر دلم تیر کشید که ایی گفتم همون موقع دایان با یه سینی قرص و اب و اومد تو

دایان : عشقم بیدار شدی؟ میخواستم بیدارت کنم

خوابالو گفتم : صبح به خیر ساعت چنده؟

نشست کنارم و محکم لپم بوسید و گفت :  کیوت من ، ساعت یازده صبحه

لبخندی زدم و گفتم : چقدر خوابیدم ! ابروم رفت

دایان : برای چی ؟ بابا که صبح زود رفت سر کار مامانو هم سر راه برد با دوستاش میخواست بره خرید عصر برمیگردن

جدی ؟!

دایان : اوهوم

دوباره دلم تیری کشید که ایی گفتم

دایان : بمیرم درد داری؟

خدا نکنه یه کوچولو

دایان : بیا عشقم قرص بخور تا بهتر بشی

قرص خوردم که از روی بلیز زیر دلمو ماساژ داد لپام سرخ شد یادش نبود  چیزی نپوشیدم زیرش همینجور که ماساژ میداد از حرکت ایستاد تازه فهمید چه خبره اب دهنشو قورت داد که خندم گرفت از قیافش  اروم  خندیدم که اونم خندید یهویی گفت : صبر کن

بلند شد و سمت مستر اتاقش رفت وقتی برگشت منو همینجوری بلند کرد و برد توی مستر وان پر از اب و کف گذاشت ، چقدر بدنم نیاز به اب گرم داشت .

لباساشو در اورد که فهمیدم قرار نیست تنها برم خجالت تموم وجودمو خجالت گرفت چشمامو بستم که خندید و گفت : دیگه فایده نداره دیشب خاطره ها باهاشون ساختی

اروم چشمامو باز کردم به هیکل بی نقصش خیره شدم سعی کردم نگاهم پایین تر نره که خندش گرفت

خودم میتونم

دایان : افرین اما اگه فکر میکنی اجازشو میدم سخت در اشتباهی

با خجالت لبامو به هم فشردم که خندید و گفت‌ : بلیزتو در نمیاری ؟

امممممم چرا

دایان : وقتی خجالت میکشی خوردنی تر میشی

اینو گفت و بغلم کرد و بوسیدم و اروم بلیز در اورد

توی خودم جمع شدم که بلندم کرد و باهم توی وان نشستیم سرمو روی سینش گذاشته بودم اونم پاهاشو دو طرفم گذاشت بود و از پشت بغلم کرده بود سرمو بوسید و شروع به ماساژ دادن زیر دلم کرد و گفت : سری اول فقط اینجوریه البته دیشب یکم تند رفتیم برای بار اول

خجالت کشیدم و اروم گفتم : دایان یه موقع کسی نیاد ؟

 سرمو بوسید و گفت: نترس کسی نمیاد نگران چی هستی ؟ تازشم بیاد تو بغل شوهرتی

خندیدم و دراز کشیدم و سینشو بوسیدم

خندید و گفت : شل کردی ؟ حیف که دیگه نمیشه فعلا وگرنه ….

خجالت کشیدم از بقیش پس برگشتم و لباشو بوسیدم تا نتونه بقیشو بگم

اخه داری اینجارو ماساژ میدی !

شیطون گفت : بده میخوام دردش اروم بشه؟

به تلافی خودمو تکون دادم که باسنم تماس با بین پاهاش پیدا میکرد بزرگ شدنشو حس میکردم

کمرمو گرفت و نشوندم و گفت : نکن توله دوباره مجبورم برم عملیات ها بار اولته وگرنه همین الان کارت تموم بود

خندیم با کلی خنده و شیطنت و نجواهای عاشقانه حموم کردیم و اومدیم بیرون هنوز دلم درد میکرد اجازه دادم کمکم کنه لباس بپوشم خجالتم کمتر شده بود اما به کارای دیشبم که فکر میکردم خجالت میکشیدم

دایان : موهاتو من شونه میکنم

بعد از شونه کردن مو‌هام اماده شدیم به اصرار اون بریم بیرون صبحونه بخوریم .

 

طی این چهار ماه شلوغ همش مشغول خرید لوازم و کارای عروسی بودیم دو روز قبل عروسی با بچه ها مهمونی گرفتیم و امشب که شب قبل عروسی بود قرار بود برم خونه مامان اینا دایان صبح از اونجا بیاد دنبالم

دیانا هم ماه بعد قرار بود عروسی کنه  توی این مدت رابطه منو و دایان محکم تر شده بود یا اون خونه ما بود یا من خونه اونا خاله و عمو هم که بیشتر از قبل بهم توجه میکردن واقعا خوشحال بودم از داشتن تک تکشون و خودمو خوش شانس ترین میدونستم این مدت خجالتم خیلی خیلی کمتر شده بود البته همش به لطف دایان بود که نه با اذیت اصرار بلکه با ارامش پشتم بود و درخواست های بی جا نداشت طفلکی خیلی خودشو کنترل میکرد به جز اون شب فقط ۱ بار دیگه بود که باهم رابطه داشتیم اما خب میدونم که اذیت میشد اما خودش هم موافق بود برای بعد ازدواج بزاریم

داشتم به پیجم که به لطف دیانا کاملا مرتب و با سلیقه و به ترتیب چیده شده بود نگاه میکرد روز به روز دنبال کننده ها و پیام های محبت امیز بیشتر میشد من احساس میکردم انگار خانواده جدیدی دارم

دیانا : پس چرا هنوز نشستی داره شب میشه ها پاشو وسایلتو اماده کن

تازه ساعت پنجه

دیانا : تا میای اماده بشی همون شده بیا تا کمکت کنم

سرمو تکون دادم و رفتیم بالا تا وسایل فردا اماده کنم

دیانا تو کی میای ارایشگاه ؟

دیانا : دو ساعت بعد از تو با مامان و خاله اینا میایم دیگه ، میدونی چند بار پرسیدی ؟

با مظلومیت گفتم : اخه یادم میره

اومد بغلم کرد و گفت : بمیرم از استرسه برای چی استرس داری ؟ به دایان میگما

خدا نکنه ، نه نه اون خودش الان بیشتر استرس داره

بغض کرد که منم گریم گرفت

 دیانا : کارن دلم تنگ میشه برات

منم همینطور

گریش گرفت که بغلش کردم و با گریه گفتم : باید هر روز بیای خونمونا

دیانا : اونوقت دایان جفتمونو میندازه بیرون

میون گریه خندیدم وگفتم : غلط میکنه

بغلم کرد و گفت : قول میدم

یکم که گریه کردیم یهو موبایلش تصویری زنگ خورد دیوید بود سعی کرد چشماشو پاک کنه اما خیلی موفق نبود تماس که جواب داد دایان و دیوید توی کافه ای نشسته بودن

دیوید با تعجب گفت : شما دو تا دوباره گریه کردین ؟ از دیشب فکر کنم پنجمین باره

دایان : ای بابا اخه مگه قراره دیگه همو نبینین

دیانا گفت : نخیر فکرشم نکن اقا دایان من هر روز اونجام

دایان دستی به پشت گردنش کشید و گفت : بد شد که

همه خندیدم که دایان نگاهی بهم کرد و از پشت تلفن بوس پروازی فرستاد

دیوید به شوخی گفت : نکن داداش نکن همه ملت تو کافه نگاه میکنن ابرومونو بردی تو چجوری میخوای تا فردا صبر کنی

دایان زد به بازوش و گفت : کوفت نگیری تو

دیانا عمدا بغلم کرد و لپمو بوسید و رو به دایان زبونشو در اورد و گفت : دلت بسوزه

دایان اخم کرد و گفت : اوییی زن منو بوس نکن مال خودمه

زدم زیر خنده که دیانا محکم تر بغلم کرد و گفت : هر چقدر دلم بخواد بوس میکنم

دیوید با خنده گفت : نمیشه حالا به جاش منو بوس کنی؟

دیانا : باید فکرامو کنم

همه خندیدم که دیانا با شیطنت گفت : بسه دیگه از فردا همش همو میبینین دیگه ما میخوایم وسایلمونو اماده کنیم

اینو و گفت و فرصت حرف زدن به اونا ندادن و تماس قطع کرد خندیم که ابرویی بالا انداخت

وسایل زیادی نداشتم همشو برده بودیم خونمون چند روز پیش یه سری لوازم دم دستی فقط مونده بود که جمع کردم و اتاقم خالی خالی شد

دیانا هم تقریبا وسایلشو جمع کرده بود از فردا بره خونشون تنها نباشه بابا هم میخواست خونه بفروشه گل ها و کتابخانه برده بودم خونمون اما هنوزم اینجارو خیلی دوست داشتم خاطرات خیلی قشنگی اینجا ساخته بودیم ، وسایلم اماده بود دیانا بغلم کرد و گفت : درسته که خیلی اینجا نموندیم اما بدون که جزء به یاد ماندنی ترین روز های عمرم بود

لبخندی زدم و با چشمای اشکی گفتم : مطمعن باش برای منم همینطوره قشنگترین دوران زندگیم بود

حالا هم گریه نکن قول میدم‌ هر روز ببینمتو بهت زنگ بزنم هر چقدر هم که خواستی بیا پیشمون میدونی که دایان شوخی میکنه

لبخندی زد و گفت : میدونم

بعد از خداحافظی با بغض وسایل به کمک جان گذاشتم‌ توی ماشین جان میرسوندم ماشینمو دایان پارک کرده بود خونمون توی راه جان انگار میخواست حرفی بزنه ولی خجالت میکشید

با لبخند گفتم : چیزی میخوای بگی ؟

جان : بله میخواستم بهتون تبریک بگم کارن خانم‌ خیلی خوشحالم براتون انشالا خوشبخت بشید

ممنونم جان لطف داری ایشالا تو هم خوشبخت بشی

لبخندی زد وقتی رسیدیم وسایل تا دم در خونه اورد بهش گفتم : فردا میبینمت

سرشو تکون داد و رفت .

رفتم تو مامان و بابا احوالپرسی و روبوسی کردیم پرسیدم دنیل کجاست ؟

مامان : الان میرسه رفته بود یه سری خرید کنه

دنیل و رزا توی این مدت نامزد کردن رزا خیلی دختر اروم و با ادبی بود فکرشو نمیکردم انقدر مهربون و خوب باشه بالاخره دنیل یه جا سلیقه به خرج داد

همون موقع دنیل هم اومد منو بغل کرد که با تعجب نگاهش کردم و گفتم : تاثیر رزا جونمه داری ادم میشی

زد پس کلم و گفت : لیاقت نداری

بابا گفت : نکن دخترمو عه

خندیدم که دنیل زبونی در اورد و رفت لباساشو عوض کنه نشستیم که مامان گفت : خیلی کار خوبی کردی اومدی اینجا یه دفعه زد زیر گریه و گفت : اخرین شبیه که دخترمون مجرده

بابا گفت : دوباره گریه کردی ؟

مامان سریع اشکاشو پاک کرد بغلش کردم و گفتم : مامانجون قول میدم دائم بیام پیشتون تازه شما هم هر موقع که دلتون خواست بیاین قدمتون سر چشم

بابا هم لبخند غمگینی به لب داشت دنیل اومد و گفت : به جای اینکه خوشحال باشین یکی این خل دیوونه گرفته ناراحتین؟

دیوونه خودتی بیشعور

مامان خندید و گفت : میبینی  منوچهر جفتشون دارن ازدواج میکنن اما هنوز همینجورن

بابا با خنده گفت : قشنگیش به همینه خانوم

منو دنیل با تعجب به هم نگاه کردیم و خندیدم

راستی رزا با شما میاد مامان ؟

مامان : اره مامانش سپردش به من خواستیم بیایم ارایشگاه اول میریم دنبال اون

با دنیل میاین ؟

دنیل : اره

تا اخر شب گفتیم و خندیدم چقدر حالمون خوب بود از ته دلم خداروشکر کردم اخر شب مامان گفت زود بخوابیم تا صبح زود بیدار بشیم مامان و بابا خوابیدن و منم رفتم اتاقم گوشیمو برداشتم که دیدم دایان زنگ زده بود باهاش تماس تصویری گرفتم که سریع برداشت اونم توی تختش بود

با شادابی گفت : سلام خانومم چطوری ؟

سلام عشقم خوبم تو چطوری ؟ ببخشید زنگ زده بودی گوشیم طبقه بالا بود

دایان : قربونت . اومدی خونتون ؟ خوب کاری کردی

لبخندی زدم که یهو دنیل اومد تو و سرشو اورد جلوی

موبایلمو و گفت : تسلیت میگم داداش خدا به دادت برسه

دایان خندید و گفت : دلت میاد ؟

دنیل یه نگاهی به چشمای عصبانیم کرده و گفت : به خدا هنوز دیر نیستا جونتو دوست داری فرار کن

گوششو گرفتم و کشیدم که اخش در اومد دایان با خنده گفت : نه داداش دیگه دلم رفته کاریش نمیشه کرد

دنیل خندید و گفت : از ما گفتن بود . خداحافظ فردا میبینمت

دایان : خداحافظ

رفت و در بست با حرص نفسمو بیرون دادم که دایان با خنده گفت : حرص نخور عروس خانوم زشت میشیا

زبونی در اوردم که گفت : اوومممم بخورمش

یا علی قبلا اینو نمیگفتی ! خدا به داد برسه

ابروهاشو شیطون داد بالا و گفت : تازه هنوز شروع نشده

بوس برام فرستاد و گفت : فردا از نزدیک بوس میکنم

دیگه مال خودم شدی هر روز که بیدار بشم توی بغلمی هرشب که بخوابم با تو میخوابم نمیدونی چقدر خوشحالم کارن بالاخره بعد این همه سال عاشقی

زنم میشی

لبخندی زدم و گفتم : منم خیلی خوشحالم دایان

دایان : استرس داری ؟ صدات میلرزه ؟

چیزی نیست یکم احساساتی شدم امروز ، رفتن از اون خونه  خداحافظی با دیانا کلا همه چی میدونی حس عجیبی داره

با لبخند گفت : میدونم نفسم ، اما میدونی که هر موقع اراده کنی میتونی ببینیشون ؟

سرمو تکون دادم و اشکامو پاک‌ کردم

دایان : گوشیو بگیر دم گوشت

با تعجب گوشی سمت گوشم گرفتم که اروم پچ زد : عاشقتم چشم مرواریدی من

منم عاشقتم زندگیم . دایان تا حالا نپرسیده بودم اما الان برام سوال شده چرا بهم میگی چشم مرواریدی؟

دایان : میدونی مروارید خیلی با ارزشه همیشه دیدم بهش از بچگی اینجوری بوده از نظر من چشمای تو هم دقیقا همینجوره با ارزش و گرانبها

لبخندی زدم

یکم حرف زدیم و خداحافظی کردیم تا زود بخوابیم رفتم اب بخورم که دیدم دنیل داره با تلفن با صدای بغض الود حرف میزنه

دنیل : نه بابا رزا مگه بچم گریه کنم همین که فکر میکنم انقدر اون کارن کوچولو بزرگ شده و یه مرد دیگه توی زندگیشه که از مراقبت کنه  احساساتی میشم انگار تازه مجبورم قبولش کنم

باشه عشقم چشم قربونت برم کاری نداری ؟ باشه فداتشم صبح میبینمت خداحافظ

بغض کردم میدونستم پشت همه شوخی هاش اونم دلش تنگ‌ میشه سریع پریدم توی اتاقش که ترسیده صورتشو پاک کرد و گفت : این اتاق در نداره

نچ

سری تکون داد و گفت : پس چرا نخوابیدی ؟ فردا عروسیته ها

بدون توجه به حرفاش خودمو پرت کردم توی بغلش و محکم فشارش دادم چیزی نگفت و اونم بغلم کرد و سرشو روی شونم گذاشت .

دنیل میدونی که هر اتفاقی که بیوفته حتی اگه شوهر کنم تو جایگاه خاصی توی قلب من داری ؟ و با ورود دایان به طور جدی به زندگیم چیزی از عشقم به تو کم نمیشه ؟ و من همیشه همون کارن کوچولو میمونم؟

دنیل چیزی نگفت فقط محکم فشارم داد بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم که لبخندی زد و گفت : برو بخواب فردا باید زود بیدار بشی .

منم لبخندی زدم و برگشتم اتاقم استرس و هیجان

زیادی داشتم و به سختی خوابم برد

صبح با نوازش های مامان بیدار شدم

مامان :  پاشو عروس خانوم پاشو صبحانه بخور جون داشته باشی

صبح به خیر

مامان : صبح تو هم به خیر قشنگم

بلند شدم و دست و صورتمو شستم رفتم سر میز صبحانه بابا و دنیل لبخندی زدن هممون انرژی مثبت زیادی داشتیم

مامان لباس عروسمو شما میارین ؟

مامان : اره عزیزم تو چیزی نمیخواد ببری فقط گوشیتو ببر

اره همین کارو میکنم

چشمم افتاد به دنیل که داشت ازمون فیلم برداری میکرد با تعجب نگاهش کردم که گوشیمو سمت بابا چرخوند و گفت : منوچهر خان چه حسی داری؟

بابا گفت : نکن پسر این کارا چیه

دنیل : عه بابا اذیت نکن بگو دیگه چند سال دیگه به نوه هات نشونش بدیم

با این حرف بابا لبخندی زد و دستشو به گردنش کشید

و گفت : باشه راستش حس عجیبی دارم هم خوشحالم هم ناراحت

دوباره بغض کردم . صبحونم تموم شده بود که بلند شدم و بابارو بوسیدم بابا هم محکم بغلم کرد دنیل رو به مامان پرسید : خب مامان خانوم بگو ببینم تو چه حسی داری؟

مامان نگاهی بهم کرد و گفت : منم مثل بابات اما بیشتر حس خوبی دارم

اونم بغل کردم دنیل گفت : حالا نوبت خود عروس خانومه خب زلزله چه حسی داری؟

زبونمو در اوردم و گفتم : زلزله خودتی

اهی کشید و گفت : بیچاره دایان

دمپایی پرت کردم بهش که اخش بلند شد منم زدم زیر خنده زبونی در اوردم و رفتم بالا لباسامو که پوشیدم وقتی اماده شدم رفتم پایین که دیدم دنیل ازم فیلم برداری میکرد

دنیل : بیا مثل ادم بگو چه حسی داری

شکلکی در اوردم و گفتم : اوممم خب خیلی خوشحالم و هیجان دارم اما خب استرس هم دارم

گوشیو از دستش کشیدم و گفتم خب اقا دنیل حالا نوبت توعه تو چه حسی داری که خواهر دست گلت عروس شده

دنیل : به نام خدا بسیار خوشحالم که یکی گرفتش

میزنمتا

دنیل با خنده گفت : باشه باشه خب منم خیلی خوشحالم یه کوچولو هم ناراحتم

همون موقع زنگ ایفون به صدا در اومد

مامان : دایانه مامان با اسپند اومد تا دم ماشین و گفت : نگران نباش تا چند ساعت دیگه هم لباس و هم سرویستو میارم برو خدا به همراهت

دنیل اومد و گفت نظر دایان نپرسیدیم

با خنده نگاهش کردم که زودتر از من در خونه باز کرد

دنیل : به به سلام اقای داماد خوبی؟

دایان : سلام خوبم تو چطوری ؟ داری فیلم میگیری ؟

دنیل : بله بله از حست بگو اقای داماد چه حسی داری

دایان نگاهی به من کرد که باهاش بای بای کردم …..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina
1 سال قبل

عالی💕
بخدا این ۱ ماهه میام میبینم پارت نزاشتی لطفاً زودتر بزار.💜

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x