رمان چشم مرواریدی پارت ۷۰

5
(6)

با خنده نگاهش کردم که زودتر از من در خونه باز کرد

دنیل : به به سلام اقای داماد خوبی؟

دایان : سلام خوبم تو چطوری ؟ داری فیلم میگیری ؟

دنیل : بله بله از حست بگو اقای داماد چه حسی داری؟

دایان نگاهی به من کرد که باهاش بای بای کردم لبخندی زد و گفت : خوشحال ترین ادم کره زمینم

دنیل : اوق اوق حالم بد شد من رفتم

با خنده خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم

دایان : سلام عروسم

خندیدم و گفتم : سلام عشقم

دایان : صبحانه خوردی؟

اوهوم تو چی ؟

دایان : منم خوردم

اهنگ عاشقانه ای گذاشت و باهاش خوند؛ دستمو گرفت و گفت : به نظر من همینجوریشم خوشگلترین عروسی نیاز به ارایشگاه هم نداری

خندیدم که گفت : فدای خنده هات

خدا نکنه . میگم دایان مطمعنی موهامو رنگ نکنم ؟

دایان : بله مطمعنم همینجوری قشنگ ترینه

چشم

دولا شد و لپم بوسید

تصادف میکنیما

دایان : نترس خوشگله

وقتی رسیدیم یه پلاستیک پر از خوراکی بهم داد و گفت : بگیر اینارو حالا گشنت میشه و خسته میشی

زشت نیس؟

دایان : نه چه زشتی میام دنبالت

الان میری ارایشگاه ؟

دایان: اول میرم ماشین ببرم گلفروشی بعد

باشه میبینمت

اومدم پیاده شم که دستمو گرفت و گفت : انقدر زود ؟

ساعته ۶ دیگه نوبتمه

دایان : خب پس یه بوس بده و برو

خندیدم و لپشو بوسیدم که گفت : اینجوریه ؟!

خم شد و لبامو بوسید و شیطون گفت : بقیش برای شب

خندیدمو پیاده شدم .

وارد ارایشگاه که شدم با مهربونی خانوما مشغول اماده کردنم شدن تازه ناخونام و کارای پوستیم و یه قسمتی از میکاپم تموم بود که مامان و خاله ها و دیانا و رزا اومدن بعد از احوالپرسی و تبریک دیانا همش سر به سرم میزاشت خاله هم که یه ریز قربون صدقم میرفت

رزا هم به ارایشگر میگفت چه رنگایی استفاده کنه بهم بیاد خلاصه بعد از چندین ساعت که دیگه ظهر شده بود کارم تموم شد و وقت پوشیدن لباسم شد

وقتی از پرو بیرون اومدم همه با دهن باز خیره من شدن خجالت کشیدم مامان و خاله تند تند عکس میگرفتن دیانا با چشمای اشکی زل زد بهم و بغلم کرد و گفت : خیلی خیلی قشنگ شدی

خاله : بیچاره دایان فکر کنم غش کنه بچم

 خیلی ذوق داشتم که خودمو ببینم وقتی خودمو توی اینه نگاه کردم نشناختم واقعا عوض شده بودم شینیون موهام و ارایش شیکم‌ واقعا با لباسم هماهنگ بود همه چیز طبق انتظاراتم پیش رفت خیلی استرس میکاپم داشتم اما واقعا عالی شده بود لباسم هم سلیقه دایان بود اصرار داشت اون باید لباس انتخاب کنه و البته منم واقعا سلیقشو دوست داشتم

چند تا عکس یادگاری گرفتیم که گوشی خاله زنگ‌ خورد دایان و فیلم بردار دم در بودن تا خواستم برم ارایشگر که خانوم مسن و مهربونی بود از همون رژی که به لبام زده بود یه نو بهم داد خواستم قبول

نکنم که چشمکی زد و گفت : نیازت میشه تازه ما به همه عروسا یادگاری میدیم

لبخندی زدم و تشکر کردم سرویسم انداختم که مامان اومد جلو و جعبه ای بهم داد به تعجب درشو باز کردم و با دیدن تاج کریستالی که میدرخشید چشمام گرد شد

مامان : صبح یکی از خدمه پدربزرگت اینو اورد و گفت حتما سفارش کرده به دستت برسه زشته اگه نزاری

وای مامان خیلی خوشگله اما خیلی توی چشم نیست ؟ واقعا برق میزنه

مامان : قشنگه بهت میاد

تاج گذاشتم که دیانا کل کشید و گفت : الان فشارم میفته وای نور جذابیتت داره کورمون میکنه به دیوونه بازیاش خندیدم

استرس داشتم اما از طرفی هیجان داشتم عکس العمل دایان ببینم برای بار اخر خودمو دیدم از بقیه خداحافظی کردم اونا هنوز کار داشتن ما هم تازه قرار بود بریم عکاسی

 خودم تنها از ساختمان اومدم بیرون قرار شد خاله خبر بده دارم میام لباسمو بالا گرفتم و سعی کردم با کفشای پاشنه بلندم سریع حرکت کنم .

وقتی درو باز کردم فیلم بردار جلو اومد و گفت

چجوری بیام بیرون و چیکار کنم به حرفش گوش کردم هنوز دایان مشخص نبود وقتی رفت دوباره همونجوری که گفت بیرون اومدم و با لبخند به دایان که توی اون کت و شلوار خواستنی ترین مرد کره زمین بود نزدیک شدم چقدر جذاب و مردونه شده بود با دیدنم پلک هم نمیزد و فقط خیره نگاهم میکرد حتی به علامتای فیلم بردار هم توجهی نداشت چند قدم برداشتم که یهو با سرعت به سمتم اومد بلندم کرد و توی هوا چرخوند و لبامو بوسید خیلی طول کشید داشتم نفس کم میاوردم که ازم جدا شد با انگشتم رژ هامو که مالیده بود به لبش پاک کردم حق با ارایشگره بود . با اون چشمای سبزش بهم خیره شده بود

خوشتیپ شدی .

خندید و گفت : تو بیشتر خوشگل ترین عروس کره زمین

یکم مکث کرد و بعد به ارومی گفت : تا حالا هزاران بار تو رو توی این موقعیت تصور کرده بودم اما الان از همشون قشنگ تری

اشک توی چشمام جمع شد اروم گفتم : تو هم همینطور

فیلمبردار اومد جلو و گفت : با اینکه هیچ کدوم از کارایی که من گفتم رو انجام ندادین اما قشنگ شد همینو میزاریم فقط میشه همکاری کنید ؟

دایان خجالت زده گفت : ببخشید شرمنده

خندم گرفت سوار ماشین شدیم و کارایی که میگفت

انجام میدادیم بعدش که کارش تموم شد رفت تا دوباره باهاش هماهنگ بشیم

دایان : نمیشه یه راست بریم خونه ؟

با تعجب گفتم : برای چی ؟

ابروهاشو انداخت بالا و گفت : برای خوردنت

خندیدم و گفتم : شرمنده فعلا که باید بریم عکاسی بعدشم که یه عالمه ادم منتظرن

اهی کشید که بیشتر خندیدم

دایان : راستی تاجت چقدر خوشگله به لباست میاد کجا بوده ؟

مامان گفت صبح یکی از خدمه بابابزرگ اورده

دایان با تعجب گفت : یعنی اصله ؟!!

اره مگه بابابزرگ‌ نمیشناسی عاشق زرق و برقه

دایان چیزی نگفت قیافش توی هم رفت با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم : چیزی شد ؟

دودل نگاهم کرد خواست چیزی بگه ولی گفت : هیچی

وقتی رسیدیم عکاسی قبل اینکه پیاده بشیم دستشو گرفتم و گفتم : دایان به خاطر چی ناراحتی ؟ به خاطر تاج ؟ میخوای نزارم ؟

دایان : نه دیوونه فقط حس میکنم برات کمم اینکه میدونم نمیتونم برات چنین چیز هایی که لیاقتته و قبلا داشتی به سرعت فراهم کنم باعث میشه فکر کنم لایقت نیستم

اخمی کردم و گفتم : خواهش میکنم دیگه این حرف نزن مگه منو نمیشناسی که ذره ای برام این چیزا مهم نیست همین که کنارمی دوستم داری برام کافیه حتی اگه توی یه خونه ۵۰ متری زندگی کنیم یا نتونم جواهرات و چیزای زیاد بخرم بازم خوشبخت ترینم وقتی تو کنارمی ، تازه چرا خودتو دست کم گرفتی تازه کارتو شروع کردی اینقدر درامد داری تازه درامد منم که هست . نگران چی هستی؟

لبخندی زد انگار که اروم شد دستمو گرفت و بوسید و گفت : تا وقتی کنارمی‌ نگران هیچ چیز نیستم راستشو بخوای هر چی میگذره بیشتر از قبل عاشقت میشم

خندیدم و گفتم : منم همینطور بیا بریم عکسارو بگیریم بریم یه چیزی بخوریم خیلی گرسنمه

دایان : به روی چشمم خانومم . وای کارن خوب شد یه سریاشو گرفتیم چند تاش مونده

وای دایان انقدر قشنگ شده عکسایی که با اون منظره

و توی جنگل انداختیم واقعا رویایی شده یه چند تاشو برام فرستاده بودن

دایان : موندم اونجارو از کجا پیدا کردی

ما اینم دیگه

خندید با هم رفتیم تو که یه خانوم و اقا با مهربونی راهنماییمون کردن چند تا عکس اول خیلی معمولی عاشقانه بود دایان میشست روی صندلی من از پشت بغلش میکردم یا مثلا دست همو میگرفتیم به هم نگاه میکردیم یا دایان تاجمو میذاشت عکس میگرفتن بعد از چند تا عکس ساده مرده دایان صدا زد باهاش کار داشت اومدم بلند بشم که دختره گفت : یکم دیگه میشینی عزیزم ببینیم قبول میکنن بازم عکس بگیریم

بازم ؟ ما که خیلی گرفیتم همه مدلا رو گرفتیم که

همون موقع دایان اومد پسره دختره صدا زد اونم رفت بیرون دایان لبخند عجیبی روی لباش بود

دایان مشکوک میزنی چی میگفت ؟

دایان : ازم پرسید که دوست داریم یه چند تا مدل دیگه هم بگیریم یا نه

ما که همرو که توی کاتالوگ بود گرفتیم

دایان : یه کاتالوگ دیگه الان میاره

چرا لبخند شیطانی زدی ؟

خندید و گفت : اخه اون ژستا که میاره مورد علاقه منه

یا علی دایان تازه فهمیدم چیکار کردی من خجالت میکشم خب

دایان : چه خجالتی عشقم من حواسم هست همشو که انجام نمیدیم که

انقدر هیجان داشت که دلم نمیومد مخالفت کنم

دایان : اخه نمیدونی توی این لباس چقدر خواستنی هستی چجوری انقدر تحمل کنم

همون موقع اومدن و کاتالوگ جدید و دادن بهمون واقعا ژستای خجالت اوری بود با هزار تا سرخ و سفید شدن عکس هارو گرفتن دایان هم که به شدت توی نقشش فرو رفته بود

پسره : خب حالا اگه میشه همینجوری که لباتونو میبوسن شما دستتونو حلقه کنید گردنشون

دایان میکشمت

دایان : اوفف بدو منتظرن

دختره : لطفا روی مبل دراز بکشید خانوم شما هم همینجور که دکمه هاشونو باز میکنید به چشماشون

خیره بشید

با خجالت انجام دادم که گفت : حالا سرتونو روی سینشون بزارین شمار هم دستتونو حلقه کنید دور کمرشون

دایان یواش شیطونی میکرد و اون دستشو تکون میداد

بعد از کلی ژست خجالت اور رفتن بیرون

وای دایان مردم از خجالت این کارا چیه این اخری دیگه چی بود نگاه کن لبات رژی شده

دایان : به نظر من که کارشون عالی بود

خندیدم و همینجور که با دست رژ پاک میکردم گفتم : میشناسم معیار هاتو

یهو بلندم کرد و توی چشمام نگاه کرد و گفت : چه خوب

اینو گفت مشغول بوسیدنم شد به سختی تعادلشو حفظ کرده بود منم خم شده بود از بالا تا گردنش درد نگیره انگار حالا واجب بود این مدلی ببوستم همون موقع با صدای چیلیک عکس به خودمون اومدیم سریع از بغلش اومدم پایین که پسره گفت : ببخشید خلوتتونو بهم زدم خیلی صحنه نابی بود

دایان به فارسی گفت : لعنت بر مزاحم که خندم گرفت

خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون که خاله زنگ زده بود حالمونو بپرسه گفت که کارشون تمومه دارن میرن باغی که قرار بود عروسی برگزار بشه چون تعداد زیاد نبودن تالارنگرفتیم ما که فامیل زیادی نداشتیم چند تایی از دوستای دانشگاه و اکادمی و دوستای دایان و بیشتر خانواده اونا بودن فیلم بردار دنبالمون اومد

دایان : گشنته ؟

اوهوم

دایان : بمیرم ناهار نخوردی خیلی خسته شدی

خدا نکنه عشقم بریم یه چیز کوچولو میگیریم یه سیب زمینی که تو راه بخوریم زود برسیم باغ

دایان دم رستورانی ایستاد که فیلم بردار چند تا فیلم کوتاه گرفت دایان برای اونم غذا گرفت و بهش داد بهمون گفت چیکار کنیم یکمی از سیب زمینی که خوردیم دایان راه افتاد تا برسیم منم همینجور که میخوردم دهنش میزاشتم فیلم بردار هم به سختی فیلم برداری میکرد وقتی همشو خوردیم دایان صدای اهنگ زیاد کرد و بوق میزد و دیوونه بازی در میاورد همه ادما نگاهمون میکردن

دایان چیکار میکنی تو چرا زیگ زاگی میری الان همه سیب زمینی بالا میاد

خندید و گفت : تو فیلم قشنگ میشه

خندیدم و گفتم : خلی

خندیدیم هوا کم کم داشت تاریک میشد که رسیدیم

وقتی رسیدیم فشفشه و بادکنک و کلی چیز ترکید روی سرمون

دایان در باز کرد و دستمو گرفت کمکم کرد پیاده بشم

با همه احوالپرسی کردیم به مامان اینا که رسیدیم گفتم : چه ناز شدین شما

خاله خندید و گفت : به پای شما که نمیرسیم عروس خانوم

خندیدم دیانا بغلم کرد که گفتم : چه جیگری شدی

دیوید : همین

دنیل و رزا هم بغلم کردم دنیل با دهن باز گفت : از لولو به هولو

دوباره همه خندیدم بابا بزرگ از دور دیدم رفتم سمتش و بغلش کردم و تشکر کردم لبخندی زد و گفت : خیلی برازنده شدی دخترم

عمو احمد با دیدنم گفت : به به چقدر قشنگ شدی عمو چه عروسی قشنگی دارم رضا میبینی

بابا بغلم کرد و با افتخار  نگاهم کرد جان کنار بابا بود اونم بهمون تبریک گفت رفتیم توی سالن چند تا از دوستامون تبریک گفتن و عکس گرفتیم دوستای دایان یه جوری

نگاهم میکردن که دایان حرص میخورد

همون موقع عموچارلی از دور اومد پیشمون

دایان : عه عمو اومدین ؟ منتظرتون بودم

عمو چارلی : مگه میشه این لحظه از دست بدم چقدر به هم میاین ایشالا به پای هم پیر بشید

عکس گرفتیم کم کم دخترا ریختن وسط برقصن که رو به دایان گفتم : برو اون میز یکم پیش بابا اینا

دایان شیطون گفت : چرا ؟ تازه داره دیدنی میشه

زدم به بازوش و گفتم : وای به حالت دایان نگاهت بره سمت استیج

دایان : یا ابلفض

دنیل اومد سمتمون و گفت : دیشب بهت گفتم به حرفم گوش نکردی

خندیدم و گفتم : بیا داداش ببر شوهرمو قسمت مردونه

با خنده رفتن که دیانا اومد پیشم یکمی با هم حرف زدیم که بلندم کرد برقصیم باهم با اون لباس رقصیدن خیلی سخت اما با کمکش رفتیم وسط که مامان و خاله ها هم اومدن دورمون و ریز رقصیدن بعد از اینکه یه

عالمه با همشون رقصیدم  یکم هم با بابا و بابابزرگ رقصیدم که نگاهم به دایان افتاد که خیره من بود برگشتم به جایگاه که دایان هم اومد کنارم و گفت : میدونستی عین الماس میدرخشی

خندیدم و گفتم : دایان چجوری یکم زشتت کنم دخترا انقدر نگاهت نکنن

خندید اومد چیزی بگه که گفتن نوبت رقص عروس و دوماده چراغای باغ خاموش شد و فقط یه هاله های نور روی ما بود اهنگ تانگو گذاشتن دایان دستمو گرفت و رفتیم وسط کمرمو گرفت منم دستمو گزاشتم روی شونه هاش

همیشه این لحظه تصور میکردم

دایان : قشنگه نه؟

لبخندی زدم

دایان : انقدر خواستنی شدی امشب که نمیدونم چیکار کنم البته همیشه خواستنی هستی

خم شدم سمتش و گفتم : تو هم خیلی جذابی

دایان : کی میشه شب بشه؟

خودمو زدم به اون راه و گفتم : شب ؟ چه خبره؟ شیرینی میدن ؟

دایان : اره شیرینی میدن منتها فقط به من

خندم گرفت اهنگ که تموم شد شادش کردن که خودمو تکون دادم دایان هم همینجوری نگاهم میکرد که گفتم : برقص دایان

دایان : بلد نیستم

خاله و عمو و مامان اینا هم اومدن دورمون و رقصیدن  خاله به دایان گفت : تکون بده خودتو دیگه چرا ماتت برده

دایان : زشته مامان بلد نیستم خب

رفتم سمتش و وقتی کسی حواسش نبود خودمو لوس کردم و گفتم : برقص دیگه

خندید و نتونست نه بگه یکمی مردونه رقصید که بابا چند تا اسکناس گذاشت توی جیبش به عنوان شاباش تشکر کرد و خجالت کشید دیوید اومد وسط با مسخره بازی خندوندمون بعدش که خلوت شد دنیل اومد و با هم دو نفری رقصیدیم بابابزرگ هم اومد و یه دسته اسکناس به اون شاباش داد یه دسته به من خندم گرفت بابا بزرگ میخواست سنگ تموم بزاره دایان با خنده گفت : یکم دیگه قر بدیم یه خونه دیگه میتونیم بخریم  خندیدم رقص که تموم شد

  موقع شام که شد چون سلف سرویس بود همه رفتن توی فضای باز خاله اومد سمتمون و گفت : کارن سختشه بیاد شما بشینین اینجا من میارم بمیرم هیچی هم که نخوردین

خدانکنه خاله چرا یه سیب زمینی گرفتیم خوردیم

خاله : خوب کردین

دایان رفت کمک خاله بیاره که پاهامو از توی کفش در اوردم پاهام درد گرفته بود تمام این مدت وقتی خاله و دایان اومدن لباسمو انداختم روش که پیدا نباشه چهار تا بشقاب پر از غذا اورده بودن خاله رفت که ما راحت باشیم در هم بست لباسمو دادم بالا که دایان گفت : پاهات درد گرفت ؟

اوهوم

دایان : چقدر اذیت شدی کاش یه لباس راحت تر انتخاب کرده بودم

نه اذیت نشدم خیلی خوبه اتفاقا

خوردن اونجوری خیلی سخت بود که دایان یه قاشق پر گرفت سمتم خندم گرفت خوردم که گفت : قشنگ ترین قسمت عروسی

خندیدم و گفتم منم باید به تو بدم به سختی قاشق پر کردم و گذاشتم دهنش با لذت بهم خیره شد

بعد از اون تموم غذارو اینجوری تموم کردیم

دایان به خدا دارم میترکم دیگه

دایان : بخور برای شب جون داشته باشی

تو هم که

خندید همون موقع که قاشق جلوی دهنم گرفته بود بابا اومد تو دایان هول کرد و قاشق گذاشت توی دهن خودش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده …… 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

چرا پارت گذاری نمیکنید؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x