رمان کینه کش (پارت آخر)

4.4
(55)

 

 

برق اشک در چشمانش هویدا بودند.

سر بلند کرد و از درون آینه به او خیره شد:

_سالگرد ازدواجمون مبارک!

ساختگی گفت:

ِی

آذرخش با گیج

_مگه…مگه امروز 23امه؟!

دلگیرانه چپ نگاهی روانه اش کرد:

_صبح بخیر!

پیش آمد و از بالای سر پیشانیش را با لبانش مهر کرد:

_ببخش عزیزم…من فراموش کرده بودم. سالگرد

ازدواجمون مبارک.

 

شانه ای بالا پراند و پالت سایه را پیش کشید:

_حق داری فراموش کنی…تاریخ ازدواج اجباری رو که

آدم حفظ نمی کنه!

بوی ناراحتی از حرف هایش به مشام می رسید.

آذرخش عقب رفت و پیشانیش را فشرد.

دم و بازدم بلندی گرفت و با آرامش لب باز کرد:

_مهرو جان…این تارهای نازکی که داری با عشوه

مغز منن!

ِی

روشون قدم میزنی، نورون های عصب

لطفا…خواهشا یه امشب رو از قهر کردن منصرف شو

و فردا دوباره ادامه بده. من دو دقیقه دیگه دیوونه میشم

ها!

 

چشم غره ای حواله اش کرد و با حرص بِراش را بر

گونه اش کشید.

 

 

ایستاد و از عمد برای حرص دادن آذرخش پیراهنش را

درآورد:

_کمک کن این لباسو بپوشم. اگه اندازه ام نباشه نمیام.

_اندازته. نگران نباش.

بی توجه به تن نیمه برهنه اش، لباس را بر اندامش

نشاند:

_موهاتو میخوای حالت بدی؟

 

_پشتشون که جمع میشه و زیر توربان کلاه میره. فقط

جلوهام رو حالت میدم.

_بشین خودم حالتشون میدم برات.

چپ نگاهش کرد:

_زحمتتون میشه آقای ملک زاده.

دستی دور لبانش کشید و تره ای از موهایش را بالا

آورد:

_زبون نیست که! بلای جونه.

_همینه که هست!

پس از سشوار کشیدن و حالت دادن موهای او، مقابل

پایش زانو زد و کفش های پاشنه دار را در دست گرفت.

 

مهرو دستانش را بر شانه های پهن او گذاشت تا تعادلش

حفظ شود.

پایش را بالا آورد و بوسه ای بر ساق برهنه اش نشاند:

_ماه بودی…ماه تر شدی مهروی من.

دلش قنج رفت و کیفش را برداشت تا بلاخره از خانه

خارج شوند.

 

 

آذرخش سوی باغ تالار حرکت کرد و امشب برنامه ها

برای عروسکش داشت.

 

مقابل در ورودی بازویش را سوی مهرو گرفت.

وارد شدند و مهرو متعجب ماند.

از زیبایی باغ تالار که بگذریم، وجود دوستان و اقوام

نزدیکشان حیرت انگیز تر بود.

اکثریت با ورودشان دست زدند و نوازنده ها دست به

کار شدند.

اینجا چه خبر بود؟

نگاه دخترک به مهدا افتاد که با لباسی مشابه لباس

خودش در آغوش صنم بود.

سر چرخاند و خطاب به آذرخش گفت:

 

_اینجا…اینجا چه خبره؟

لبخند دلفریبی زد و در چشمان عروسکش گم شد.

آهسته شروع به گام برداشتن سوی جایگاه کرد:

_من و تو نه عقد درست و حسابی داشتیم نه یه عروسی

کوچیک. دلم نیومد از پنجمین سالگرد ازدواجمون

سرسری رد شم. پس…از یک ماه پیش برنامه ریختم تا

امشب یه مراسم مختصر بگیرم و سورپرایزت کنم.

نمیدونم بویی بردی یا نه اما برای من مهم اینه که امشب

بهمون خوش بگذره.

نه!

دخترک حتی گمان هم نمی کرد آذرخش مراسم سالگرد

ازدواج تدارک ببیند چون بارها از او شنیده بود که از

جشن های بزرگ و عروسی متنفر است.

 

 

زبانش بند آمده بود از حیرت و شوق.

قهر و دلخوریش را به کل فراموش کرد و بغض در

گلویش نشست:

_آذرخش…من…وای نمیدونم چی بگم اصلا! فکر کردم

واقعا یادت رفته…ممنونم ازت. وای خیلی خوشحالم

کردی عشق من. حتی فکرشم نم…

قطره اشکش چکید و لبش را از درون دهان گاز گرفت.

در جایگاه ایستادند و آذرخش آرام با سر انگشت اشکش

را گرفت:

_قربونت برم مگه میشه یادم بره؟!

 

با دوستان و اقوام سلام و خوشآمدگویی کردند.

مهدا خود را در آغوش آذرخش پرت کرد و کنار گوشش

گفت:

_بابا لازمونو (رازمونو) به ماما گفتی؟

_گفتم.

نگاهی به مادرش انداخت و با ذوق گفت:

_چگد جیگل شدی قبونت بلم. (چقد جیگر شدی قربونت

برم).

بر گونه دخترکش بوسه زد:

_تو هم خیلی خوشگل شدی عمرم.

 

مهدا را کنار مامان شهربانو نشاندند و دیجی از آذرخش

و مهرو درخواست کرد برای رقص دو نفره به پیست

بیایند.

 

با اینکه میهمانانش به جز اکیپ دیجی و فیلمبرداران،

مختصر و آشنا بودند اما دخترک کمی خجالت کشید.

دست بر سینه مرد فشرد و نگاهی به چهره مرتب و

اصلاح شده اش انداخت.

لبخند آذرخش جان گرفت و در هوای دلبرش نفس کشید.

_واسه این مراسم بود که با رفتنم به تهران مخالفت

کردی؟

 

_اوهوم. تغییر تایم دوره ات، برنامم رو به هم ریخت.

برای همین مجبور شدم مانع از رفتنت بشم.

مهرو دست آذرخش را محکم گرفت و یک دور چرخید:

_درسته کلی ازت دلخور شدم اما الان واقعا خوشحالم از

اینکه تهران نرفتم و کوتاه اومدم.

_پس خداروشکر قهر کردنات دیگه تمومن؟

خندید و سر بر شانه مرد نهاد:

_مگه میتونم با وجود این همه حال خوب دوباره قهر

باشم؟!

ناگهان مهدا لنگ لنگان سویشان آمد و دستانش را باز

کرد:

_بابا منم میخوام بلقصم (برقصم).

 

آذرخش او را در آغوش کشید و با یک دست نگهش

داشت.

دست دیگرش همچنان دور کمر مهرو پیچیده شده بود.

آرام و سنگین تنش را تکان می داد و عشق می کرد از

داشتن این دو فرشته.

 

پس از صرف شام و رقصیدن دیگر حضار، نوبت به

بریدن کیک و اهدای هدایا رسید.

همه هدایایشان را دادند به جز آذرخش.

 

کیسان که در حوالی آنها بود، جام مشروبی به آذرخش

تعارف کرد:

_بگیر پسر…ندیدم امشب مشروب بخوری.

_خیلی وقته نمیخورم رفیق.

گردنش را تکان داد و با ریتم خواند:

_بخور بابا! یه امشب شب عشقه…همین امشبو داری!

آذرخش خندید و دست رد به سینه کیسان زد:

_برای کبدم ضرر داره شما بنوشین به جای ما.

چهره در هم کشید و ضربه ای به شانه اش زد:

_سوسول!

 

کیسان که خبر نداشت آذرخش سالها پیش به مهرو قول

داد هرگز مشروب ننوشد.

و الحق که به قولش وفادار بود تا از اعتماد او سوء

استفاده نکند.

کیک را که بریدند، صدای جیغ و سوت به هوا

برخواست.

آذرخش خم شد و کنار گوش مهرو گفت:

_فکر نکنی یادم رفته برات هدیه نخریدم ها! نه…هدیه

ات محفوظه اما چون اونم سورپرایزه، آخر شب که تنها

شدیم برات رو می کنم.

 

 

با عشق بر اندازش کرد:

_چه با هدیه، چه بی هدیه، شما همه جوره برای ما ثابت

شدی آذرخش خان. همین که این جشن رو تدارک دیدی

برای من بزرگ ترین هدیه ست.

اواخر شب بود که آذرخش خودرویش را مقابل آپارتمان

مادرش پارک کرد و به عقب چرخید:

_دستت درد نکنه مامان. این چند روز کلی زحمت

کشیدی.

مهرو لبخندی زد و صنم گفت:

_وظیفم بود قربونت برم. راستی…امشب مهدا رو میبرم

پیش خودم تا شما راحت باشین.

مهدا دستانش را با ذوق به هم کوبید و مهرو خجل گفت:

_وای نه بهتون زحمت نمیدیم. مهدا پاش تو گچه اذیت

میشین به خدا.

 

مهدا به شانه مادرش ضربه ای زد:

_مامان من امشب میخوام پیش مامان جونی باشم.

صنم اخم ریزی کرد:

_چه زحمتی!؟ بلاخره امشب شب سالگرد ازدواجتونه

میخواین خلوت کنین.

آذرخش نگاه قدردانی به مادرش انداخت:

_ممنون مامان.

مهرو نیز کوتاه آمد:

_باشه. مهدا، مادرجون رو اذیت نکن…روی پات هم

راه نرو!

دخترک جلو آمد و گونه پدر و مادرش را بوسید:

 

_چشم. نگلان نباش (نگران نباش.)

 

صنم و مهدا که رفتند، آذرخش انگشتان مهرو را میان

چنگش گرفت:

_خب…بریم سر وقت سورپرایزمون. خوابت که نمیاد؟

از گوشه چشم به مرد اش نگاه دوخت:

_نه…ولی پاهام دارن میترکن توی این کفشا.

برای لحظه ای دستش را رها کرد و سوی صندلی های

عقب برد:

_حدسش رو میزدم.

 

نایلونی را بالا آورد و به دستش داد:

_از اونجایی که می دونستم پاهات به این کفشا عادت

ندارن و اذیت میشی، یه جفت کتونی توی ماشین برات

نگه داشتم.

خنده اش جان گرفت و کفش هایش را با کتونی های

سفید رنگ تعویض کرد:

_مرسی به فکرم بودی…از الان عزا گرفته بودم برای

پا درد چند روز آیندم.

با راحتی تمام انگشتانش را درون کفش تکان داد و به

مسیر خیره شد:

_آذرخش؟ میخوای بری گالری؟

_نه…ولی جایی که میخوایم بریم نزدیکای گالریه. تقریبا

دو خیابون پایین تر.

 

رو به مرد چرخید و کنجکاو شده بود:

_اگه ازت بپرسم چرا اونجا میریم…میگی بهم؟

خنده اش را خورد و سری به طرفین تکان داد:

_قطعا نه!

_میریم کافه؟

_این وقت شب؟

لب هایش آویزان شدند:

_خب…بازار؟

_نظرت چیه دندون به جیگر بگیری؟

 

چپ نگاهش کرد و با غیض رو برگرداند:

_شیطونه میگه دوباره باهات قهر کنم!

اخمی بر چهره نشاند:

_شیطونه غلط کرد. پیاده شو رسیدیم.

نگاهی به اطراف انداخت.

اینجا به جز چند پاساژ و مغازه که در این ساعت

مشغول کار بودند، چیز دیگری توجه اش را جلب نکرد.

آذرخش کنار درب بزرگی ایستاد و قفل و دزدگیر ها را

باز کرد.

بازویش را لمس کرد و گفت:

 

_اینجا کجاست؟

دست پشت کمرش گذاشت و او را به داخل هدایت کرد.

سالنی بزرگ و خالی با چندین درب متفاوت مقابلش بود.

ریموت را زد و چراغ ها روشن شدند.

مهرو را پیش تر کشاند و نگاهی به چهر گیجش انداخت:

_اینجا…رستوران توئه عزیزدلم.

هاج و واج اطراف را از نظر گذراند:

_رستوران من؟ متوجه نمیشم چی میگی.

 

دستش را گرفت و جلو رفتند:

_مقدمه چینی نمی کنم از اینکه ِکی اینجا رو خریدم و…

. میرم سر اصل مطلب. میدونم چقدر دوست داری

مستقل باشی….از طرفی متوجه هم شدم این چند سال

اخیر خیلی توی خونه اذیت بودی و خودت رو به

پرورش مهدا محدود کردی.

روی صندلی نشست و مهرو را بر پایش نشاند:

_اینجا رو برات تهیه کردم تا به زودی و به کمک هم،

رستورانی رو برپا کنیم که مدیریتش به عهده تو باشه.

میدونم همیشه آرزوی این رو داشتی که رستوران خودت

رو داشتی باشی…پس…خوشحال میشم که توی رسیدنت

به این آرزوت، منم کنارت باشم.

اکنون درک می کرد جملات او را!

 

در ابتدا شگفت زده شد اما کم کم سخنانش را حلاجی

کرد.

شوکه و تته پته وار گفت:

_آ…آذرخش…عذر میخوام…که دارم اینو میگم…اما

من…اصلا نمیتونم قبول کنم.

_چرا قربونت؟ مگه همیشه نمیگفتی دوست داری یه

روزی رستوران خودت رو برپا کنی؟

سری تکان داد ولی هنوز حیران بود:

_درسته. اما دلم می خواست از صفر تا صدش با خودم

باشه نه کمک تو و یا هر کس دیگه ای. من ممنونم ازت

که اینجا رو تهیه کردی ولی تا روزی که اونقدر سرمایه

نداشته باشم که روی پای خودم بایستم، اصلا شروع نمی

کنم.

 

 

آذرخش اخم ظریفی کرد و حدس می زد اینگونه جوابی

از مهرو بگیرد:

_الان تنها مشکلت اینه که من اینجا رو برات خریدم؟

_دوست داشتم اگه بنا به خریدنه، خودم بخرم…با پول

خودم. اما فقط این نیست که. پول خرید تجهیزاتم هست.

آذرخش برای اینکه مهرو را راضی کند، پاسخی داد که

به مذاق خودش خوش ننشست.

شانه ای بالا پراند و از آنجایی که طبق معمول جوابی

در آستین داشت، بی میل گفت:

_اوکی…من اینجا رو بهت اجاره میدم و در قبالش

ماهیانه ازت پول می گیرم که هم روی پای خودت

 

بایستی هم بهونه جدیدی نداشته باشی. برای تجهیزاتم

پول بهت قرض میدم و تو هر موقع به درآمد رسیدی،

کم کم پس بده.

_ولی….

هرچه فکر کرد نتوانست جمله اش را تکمیل کند.

اکنون راضی تر بود!

اما مهدا را چه می کرد؟

_ولی مهدا چی؟ تو که گالری هستی…منم که ب…

_مهدکودک…خونه صنم و افسون. خب بهونه دیگه ای

نداری؟ حله؟!

 

لب هایش کش آمدند و لبخند دندان نمایی زد.

حال، به بالاترین درجه از خوشی رسیده بود.

 

با عشق اطراف را برانداز کرد و سپس در مردمک

چشمان او گم شد.

دستانش را دور صورت مرد قاب کرد و پیشانی به

پیشانیش تکیه داد:

_باورم نمیشه…وای آذرخش…خیلی ممنونم ازت. امشب

از خوشی سکته نکنم شانس آوردم. بمونی برام مرد

مهربونم.

کمرش را محکم گرفت و لب هایش را نرم بوسید:

 

_خوشحالم که بلاخره راضی شدی…من میدونم که تو

از پسش برمیای….و البته هرکاری که از دستم بر بیاد

دریغ نمی کنم. من تا تهش باهاتم عروسکم…بزرگترین

آرزوم دیدن موفقیت و سربلندی توئه.

دمی گرفت و با ذوق پرسید:

_به نظرت اسم رستوران رو چی بذاریم؟

_خودت چی دوست داری؟

_اونقدر شوکه شدم که چیز خاصی به ذهنم نمی رسه.

آذرخش کمی فکر کرد و سپس گفت:

_یه اسم خاص مد نظرمه…اگه خوشت بیاد همونو

بذاریم.

_چی؟

 

_”سالیز”

قهقهه بلندی سر داد که لبخند نیز بر لب مرد نشست.

چشمکی زد:

_خیلی زرنگی به قرآن…اسمی که انتخاب کردی شک

ندارم بختیاریه. مهمتر از همه اینکه هم آوای اسم گالری

فرش خودته. حالا معنیش چی میشه آذرخش خان؟

 

 

زیرچشمی براندازش کرد:

_سالیز یه کلمه دو بخشیه…متشکل از “سا” به معنی

سایه و “لیز” به معنی آرامش. روی هم رفته میشه سایه

ای برای آرامش یا مکان امن و پر آرامش. در واقع

 

برای رستوران اسم خوبیه. بعدشم عیبش چیه که اسم

رستوران تو و گالری من هم آوا باشن؟

مکثی کرد و سپس ادامه داد:

_رستوران سالیز…گالری تاراز. خیلی هم خفن و

زیباست.

مهرو از این همه پررویی او در عجب ماند.

اما دروغ چرا؟

اسم سالیز برای رستورانش، عجیب به دلش نشست.

گوشه لبانش کش آمدند:

_سالیز….قشنگه به نظرم.

 

موافقتش را که اعلام کرد، از دیگر نقاط رستوران نیز

بازدید کردند و سپس خارج شدند.

آذرخش سوی پل خواجو حرکت کرد و پس از رسیدن،

دو نوشیدنی داغ خرید.

دست مهرو را گرفت و آهسته گام بر می داشتند.

پل خواجو نسبتا خلوت بود.

گوشه ای ایستاد و موبایلش را بیرون کشید:

_یه عکس بگیریم؟

نزدیکش شد و از پشت تنش را بغل زد.

 

سرش را حوالی صورت دخترک نگه داشت و متوجه

لرزش ریز اندام او شد:

_سردته؟

_یکم.

کت اش را از تن درآورد و بر شانه های او گذاشت.

کت مردانه اش در تضاد با لباس بلند و زنانه او بود.

دقایقی را در سکوت قدم زدند و از هوای خنک پاییزی

لذت بردند.

 

مهرو خمیازه ای کشید:

_آذرخش برگردیم؟ من الانه که بیهوش بشم.

اخم ریزی کرد:

_ببین دارم بهت میگم…امشب از خواب خبری نیست

ها! مهدا رو الکی دک کردیم؟!

خندید و بازوی مرد را گرفت:

_من که فرار نمی کنم. همیشه کنارتم…تا ابد.

دلش لرزید اما غرورش اجازه نداد بیان کند:

_امشب فرق داره. شب سالگرد ازدواج که شب خوابیدن

نیست. فقط مخت ِص عشق و حال و…

هول شده میان کلامش پرید:

 

_خیلی خب حالا بذار برسیم خونه. روی پل نمیشه که.

ای بابا!

آذرخش نیشخندی زد و کمرش را گرفت.

نیمه های شب بود که قصد کردند به خانه برگردند.

مهرو از فرط خستگی درون خودرو به خواب رفته بود

و آذرخش نیز دست کمی از او نداشت.

تنش را در آغوش گرفت و بر تخت خواباند.

بی صدا و آرام لباس هایش را درآورد و موهایش را باز

کرد.

کمی بعد خود نیز پشت سر او دراز کشید و به ثانیه

نرسیده پلک هایش سنگین شدند.

 

امشب…شب بی نظیری بود…برای هر دویشان.

 

دست مهدا را میان انگشتان بزرگ و کشیده اش فشرد و

از کنار قبرها عبور کردند.

دخترکش این روزها بیش از پیش برای رفتن به خانه

عمو آرش پاپیچ میشد و او نهایتا سر تسلیم فرود آورد.

چند وقت پیش گچ پایش را باز کردند و خداروشکر می

توانست دوباره راه برود.

 

کنار قبر برادر بر زانوانش نشست و دسته گل را روی

سنگ نم دار و قیمتی گذاشت.

کلاه مهدا را بر سرش مرتب کرد و دکمه های بارانی

اش را بست:

_اینجا خونه عمو آرشه.

دخترک نگاهی به عکس حکاکی شده آرش انداخت:

_عمو آلش (آرش) تنهاست؟

دست دور کمرش انداخت و به چند قبر کناری نگاهی

گذرا انداخت:

_نه…بابا جهانگیر…حاج عباس…زن عمو گلرخ…همه

کنارشن. اونا پیش خدان باباجون.

مهدا سکوت کرد و آذرخش با گلاب مشغول شستن

سنگ قبر شد.

 

انگشتان لرزانش را بر شعر حکاکی شده کشید.

“جوان رفتم ز دنیا با هزاران آرزو بر دل

به زیر خاک کردم با دو صد اندوه و غم منزل…”

گلویش به هم فشرده شد و اشک به چشمان تیره اش نیش

زد.

 

آهی کشید و آهسته لب زد:

_بدجور دلم تنگته پسر…

 

به ناگاه قطرات اشک از هر دو چشمش پایین افتادند و

در گلو نالید:

_سالهاست که داغت مثل روز اول روی دلم سنگینه

داداش.

شانه هایش لرزیدند و دخترک با لب های آویزان

نزدیکش شد:

_باباجونی…دالی گلیه میکنی؟ دلت بلا عمو آلش تنگ

شده؟ (داری گریه میکنی؟ دلت برای عمو آرش تنگ

شده؟)

مهدا را در آغوش گرفت و به آسمان تیره زل زد:

_آره.

انگشتان کوچکش را بر رد اشک های آذرخش کشید:

_ ُگصه نخول (غصه نخور). عمو جون جاش پیش

خداست.

 

پلک بست و بازدمش را رها کرد.

ایستاد و دخترک را در آغوش گرفت.

نگاه پر دردی به قبر آرش انداخت:

_خداحافظ داداش.

دقایقی را کنار قبر پدر، پدربزرگ و مادر کرشمه ایستاد

و سپس رفتند.

مهدا را نزد صنم گذاشت تا سراغ مهرو برود.

خیلی اتفاقی از کنار زورخانه ای که سالها پیش همیشه با

کیسان به آنجا می رفتند، عبور کرد.

 

 

برای لحظه ای، تمام آن حرف ها را به خاطر آورد…

حاج موحد را حلال کرده بود…نه به خاطر اینکه شنید

مدت ها بیمار است…فقط به خاطر آرام گرفتن قلب

خودش.

آذرخش دیگر همچون قبل کینه کسی را به دل نمی

گرفت.

می بخشید و می گذشت…

“به جای کینه ِکشی، کینه ُکشی می کرد.”

 

با انگشت بر فرمان ضرب گرفته بود و نگاهش به در

سالن زیبایی خشک شد.

دقیقه ای نگذشت که بلاخره همسرش کنارش نشست.

_سلام ببخشید دیر کردم.

آذرخش اما هوش و حواسش جای دیگری بود.

طبق معمول، دلش را در قبرستان جا گذاشت.

تره ای از موهای هایلایت شده او را از زیر شال بیرون

کشید و صادقانه گفت:

_خیلی بهت میاد.

_جدی؟

 

حقیقت را گفته بود.

این رنگ مو بیش از حد دخترک را جذاب می کرد.

مسیر خانه صنم را در پیش گرفت و گفت:

_کارای رستوران دیگه تموم ان و انشاله فردا، پس فردا

مراسم افتتاحیه رو برگزار می کنیم. میتونی صبح بری

نظارت کنی؟ من باید برم کارگاه به بچه ها سر بزنم.

 

 

مهرو خوشحال شد و بی درنگ گفت:

_چرا که نه. خودم میرم عزیزم تو به کارای گالری

برس. مهدا کجاست؟

 

_باهاش رفتم سر خاک آرش…بعدش صنم زنگ زد تا

واسه شام بریم پیشش. الان اونجاست.

پکر شد و پچ زد:

_کاش بهم میگفتی منم باهاتون میومدم.

_یه روز دیگه میریم.

صنم به استقبالشان آمد و خطاب به مهرو گفت:

_مبارک باشه عزیزم خیلی قشنگه رنگ موهات.

_مرسی صنم جون.

آذرخش کت اش را در آورد و بر مبل لم داد.

 

مهدا از اتاق بیرون زد و با دیدن مادرش شوکه شد:

_مامان؟ چلا اینطولی شدی؟ (چرا اینطوری شدی؟)

مهرو کنار مرد نشست و دست دخترکش را گرفت:

_چطوری شدم؟

انگشتانش را به موهای او کشید.

ناباور و با لب های آویزان نق زد:

_من مامان گبلیمو میخوام! (من مامان قبلیمو میخوام.)

آذرخش لبخندی زد و مهرو خنده اش را خورد:

_مگه موهام قشنگ نیستن؟

دست هایش را زیر بغل زد و اخم کزد:

 

_نه. خیلی هم زشتن. تازه دماختم بزلگه باید عمل کنی.

(نه. خیلی هم زشتن. تازه دماغتم بزرگه باید عمل کنی.)

 

اینبار صنم نیز خندید و مهرو چپ نگاهی روانه دخترک

کرد.

رو به همسرش چرخید و گفت:

_مهم شوهرمه که منو پسندیده فوضول خانم. مگه نه

آذرخش؟ موهام رو…

مهدا با حسادت بین حرفش پرید و در آغوش پدرش

نشست:

 

_موهات اصلا گشنگ (قشنگ) نیستن. دیگه هم دوستت

ندالم (دوستت ندارم.) فقط بابا آذلخش قهلمانمو دوس دالم.

(فقط بابا آذرخش قهرمانمو دوست دارم.)

مهرو لبخندی زد و آذرخش با لذت تماشایش کرد.

برای لجبازی دست دور گردن مرد انداخت و ادامه داد:

_قلبون بابای ُگنده بَکم بشم. (قربون بابا ِی ُگنده بَکم

بشم.)

آذرخش قهقهه ای سر داد و او را به خود فشرد.

مهرو خندان بلند شد تا برای تدارکات شام به صنم کمک

کند.

فردا صبح با خودرو سوی رستورانش حرکت کرد.

 

قصد داشت مهدا را به دست مادرش بسپارد اما آنقدر نق

زد تا پشیمان شد و او را همراه خود برد.

به لطف آذرخش، رستوران در مدت کوتاهی آماده شده

بود و فردا مراسم افتتاحیه برگزار می شد.

تمام تلاش او در این سالها بر این بود که کج خلقی های

گذشته و بدی هایش در حق مهرو را جبران کند.

مهرو درگیر چیدمان نهایی اتاقش بود که درد شدیدی در

کمرش پیچید.

در ابتدا گمان کرد به خاطر سرپا بودن و خستگی های

چند روز اخیرش است اما نه!

ظاهرا درد پریودی بود.

 

 

نچی گفت و عاجز پلک بست:

_وای همینو کم داشتم!

امروز سرش شلوغ بود و نمی توانست کار را رها کند

و به خانه باز گردد.

از فروشگاهی در همان حوالی یک بسته پد بهداشتی

گرفت و دوباره سرگرم کار شد.

مهدا با عروسکش بازی می کرد و خدا را شکر امروز

خبری از غر زدن هایش نبود.

 

برای اندک کارگران و دخترش غذا تهیه کرد ولی خود

با وجود ضعف و گرسنگی اش نتوانست چیزی بخورد.

درد کمر و ران هایش شدید تر شده بودند اما اهمیت

نداد.

مبل های راحتی را با کمک یکی از کارگران درون

او، بر مبل

ِن

اتاق چید و پس از بیرون رفت افتاد.

سرش را به پشتی تکیه داد و دیگر رمقی نداشت.

لعنت به این پریودی بد موقع!

مهدا را صدا زد و با انگشتان لرزان قفل موبایلش را باز

کرد:

_مهدا…بیا زنگ بزن بابات بگو بیاد دنبالمون…من دارم

میمیرم نمیتونم رانندگی کنم.

 

ضعف کرده و بی جان بر مبل دراز کشید و ساعدش را

بر چشمانش فشرد.

قسمت گودی کمرش در حال دو نیم شدن بود.

مهدا موبایل را گرفت و از روی عکس مخاطبین

توانست پدرش را پیدا کند.

تماس گرفت و موبایل را کنار گوشش گذاشت:

_الو بابا.

 

 

صدای آذرخش از آن سوی خط به صورت ناواضح به

گوش می رسید:

_جو ِن بابا. خوبی قشنگم؟

عیناً جملهی مهرو را تکرار کرد:

_من که خوبم…ولی مامان داله میمیله نمیتونه لانندگی

کنه (ولی مامان داره میمیره نمیتونه رانندگی کنه…)بیا

دنبالمون.

مهرو لبخند بی جانی زد و صدای آذرخش نگران شد:

_چی میگی بچه؟ مادرت کجاست؟

_همین جا لو (رو) مبل افتاده.

_گوشی رو بده بهش.

 

دست دراز کرد و موبایل را از مهدا گرفت.

صدایش خش دار و خسته بود:

_آذرخش؟

_مهرو این بچه چی میگه؟ حالت خوبه؟

_نه…خوب نیستم. پریود شدم و ضعف دارم. انگار

جون توی تنم نیست.

صدای گام هایش را شنید:

_خب عزیز من مگه ناهار نخوردی؟ اصلا چرا موندی

تا الان؟ برمیگشتی خونه استراحت می کردی.

کلافه گفت:

_سرم شلوغ بود ناهار نخوردم. میشه بیای دنبالمون؟

 

_دارم میام.

کیک و آبمیوه ای به دست مهرو داد و فرمان را

چرخاند:

_میخوای بریم بیمارستان یه ِس ُرم بزنی؟ خیلی رنگت

پریده.

 

مهدا که بر روی صندلی کودک نشسته بود، تکه ای از

کیکش را خورد و گفت:

_بابا….مامان مهلو میخواد بله پیش خدا؟ (مامان مهرو

میخواد بره پیش خدا؟)

آذرخش اخم ریزی کرد و از درون آینه به او خیره شد:

 

_این حرفا چیه میزنی بچه؟

_آخه خودش گفت دالم میمیلم. (آخه خودش گفت دارم

میمیرم.)

مهرو نیم نگاهی روانه اش کرد و جواب آذرخش را داد:

_بیمارستان چرا؟ یه پریوده دیگه. استراحت کنم بهتر

میشم.

_مطمئنی؟

_اوهوم.

پس از رسیدن به خانه، کیسه آب گرم و قرصی به

دخترک داد و پتو را تا گردنش بالا کشید:

_تو استراحت کن. من خودم واسه شام یه چیزی آماده

می کنم.

 

_دستت درد نکنه.

بوسه ای بر پیشانیش کاشت و چراغ ها را خاموش کرد.

مهدا را روی کانتر نشاند و موهایش را بالا داد:

_همینجا پیش من میمونی تا باهم شام آماده کنیم. جیغ و

داد هم نمی کنی تا مامان استراحت کنه. باشه؟

سرش را کج کرد:

_چشم.

دسته ای ریحان مقابلش گذاشت.

 

 

چند برگ از شاخهی ریحان جدا کرد تا او یاد بگیرد:

_مثل من، برگای این ریحونا رو از شاخه هاشون جدا

کن.

_چشم قبونت برم. (چشم قربونت برم).

دلش ضعف رفت برای چشم گفتن های مهدا.

گونه اش را زیر دندان هایش کشید:

_چشمات پر نور پدر صلواتی.

جیغ خفه ای کشید و خندید.

آذرخش مشغول آماده کردن قیمه شد و هر از گاهی با

مهدا صحبت می کرد.

 

ساعتی بعد، مهرو را برای شام صدا زدند اما به خاطر

استرسی که ناشی از مراسم فردا بود، نتوانست زیاد غذا

بخورد.

مهدا تشکر کرد و به پذیرایی رفت تا انیمیشن ببیند.

آذرخش لقمه ای گرفت و سوی دهان مهرو برد:

_بخور یکم جون بگیری.

_به خدا نمیتونم. حالت تهوع دارم.

نچی کرد و ابرو به هم گره داد:

_از آخر راهی بیمارستان میشی ها! ببین کی گفتم.

بی رغبت لقمه را در دهان گذاشت و به سختی جوید.

 

واقعا اشتها نداشت.

آذرخش چند لقمه دیگر با زور و تهدید در دهانش

گذاشت.

مهدا که خوابید، آن دو نیز به اتاق خوابشان رفتند.

 

کنار مهرو دراز کشید و آغوشش را به روی او گشود:

_بیا اینجا ببینم.

دخترک خزید و سر بر بازویش نهاد.

 

موهایش را از صورتش عقب راند و کف دست پر

حرارتش را بر کمر او ُسر داد.

آرام و بی صدا اندامش را ماساژ می داد و یک در میان

با لب هایش، جای جای چهره او را مهر می کرد.

انگشتان سرد و کوچکش را بر گردن مرد کشید:

_آذرخش؟

_قل ِب آذرخش!

دلش لرزید…صدایش نیز:

_چه بد موقع پریود شدم. افسردگی پریود از یه

طرف…استرس فردا از یه طرف دارن دیوونه ام

میکنن. اگه مراسم فردا خوب پیش نره…اگه…

 

لبانش را نرم بین لب های خود جای داد و خموشش

کرد:

_خوب پیش میره…من یقین دارم.

بینی اش را بر بینی مهرو مالید و با شیطنت گفت:

_حیف که پریودی…وگرنه می دونستم چطور ذهنت رو

آزاد کنم تا آروم شی.

مشتی به سینه اش کوبید:

_راه های زیادی هستن که بتونی آرومم کنی.

_هوم…بخونم برات؟ یا نه…اونقدر ببوسمت تا کبود

شی؟

_نه توروخدا یه امشب رو از خیر بوسه های پر عشقت

بگذر.

 

مردانه در گلو خندید و گیسوان او را به بازی گرفت.

 

 

بوسه ای بر لاله گوشش نشاند و زمزمه کرد:

“_بیو وا دیا ُرم ای گل…

مستون…

ِز

تا بیا بُها ُرم ای گل، جا ای

ای شو ِق آ ِر ُمونُم…

ُحش ِک

ِو

بارون…

ِر

زا ِر ُجونم، بیو جو

یا ُرم…

ای َم ِه ُشوگا ُرم…

سیت بیقرا ُرم…”

(به سراغ من بیا ای گ ِل من…

تا همرا ِه تو به جای این زمستان، بهار بیاید…

 

ای شوق آرزوهایم…

بر خشکزار [بیابان] جانم همچون باران ببار…

من…

ِر

یا

ای ماه شب های تیره و تار من…

برای تو اینگونه بی قرارم…)

لذت برد از سمع صدای گرم و دلنشین او.

این موسیقی را بارها از زبان مرد شنیده بود.

مهرو سرش را پیش برد و با لبخند، گوشه لب او را

بوسید:

_فقط من میدونم تا چه حد تو عاشق این آهنگی…و فقط

هم من میدونم به چه علتی اینقدر دوستش داری!

آذرخش از گوشه چشم نگاهش کرد.

 

واضح بود!

فقط چون با این آهنگ می توانست اوج عشق و

دلدادگیش به مهرو را در حیاتش ابراز کند.

به همان ” َم ِه ُشوگاری” که در آهنگ ذکر کرده بود…

انگشتانش را بر قرص ماه دلبر کشید و خمار گفت:

_نمیدونم اگه ” َم ِه ُشوگار” توی گویش بختیاریا نبود، من

باید چطور تو رو می پرستیدم!

در سکوت تماشایش کرد و حقیقتاً دیگر خبری از

استرس و تنش روحی اش نبود.

بوسه ای بر هر دو چشمان مهرو کاشت و او را به خود

فشرد:

 

_خیلی میخوامت عروسک. بخواب که فردا کلی کار

داریم.

پلک بست و در دل پروردگارش را شکر کرد.

_شبت بخیر مر ِد من.

 

صبح روز بعد، زودتر از موعد به همراه آذرخش و

مهدا وارد رستوران شدند.

طبق معمول این روزها از روی استرس مقابل آینه اتاق

کارش ایستاد و سر تا پای خود را برانداز کرد.

 

دستی به شالش کشید و موهای بلندش را پشت گوش

راند.

از درون آینه چشمش به تابلو زیبایی که هدیه آذرخش

بود، افتاد.

پیش رفت و تابلو را که اندکی کج شده بود، متقارن کرد.

زیرلب با خود ابیات حک شده بر آن را زمزمه نمود و

لذت برد از خواندن این رباع ِی خیام.

“_ای دوست بیا تا غ ِم فردا نخوریم

وین یک د ِم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این ِدی ِر فنا در گذریم

با هفت هزار سا ِلگان سر به سریم…”

 

موبایلش که زنگ خورد، نگاه از تابلو گرفت و جواب

داد:

_جونم مامان؟

_مهرو عزیزم من می خواستم کم کم راه بیوفتم…شما

رستورانین که بیام؟

_آره مامان جون…تشریف بیار قدمت روی چشم.

آذرخش وارد اتاق شد و او تماس را قطع کرد.

در آن کت و شلوار طوسی، برازنده تر و خوشتیپ تر

شده بود.

لبخند جذابی زد و گفت:

_خانمم مهمونامون دارن میان. بهتره بریم به

استقبالشون.

 

پیش رفت و انگشتانش را میان انگشتان مرد نهاد.

نگاه پر عشق و قدردانش را به او هدیه داد:

_موافقم.

فشاری به انگشتانش وارد کرد و پا به پای یکدگیر،

استوار و ثابت قدم سوی دنیای آمال و آرزوهایشان گام

برداشتند.

 

 

این آغا ِز راه خوشبختی آنها بود…و پایان

 

*امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین*

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
1 سال قبل

خسته نباشید داره واقعا این رمان واقعا پر محتوا بود و از نویسنده عزیز کمال تشکررا دارم
کاش واقعاانسان ها به جای کینه کشی ،کینه کُشی را یاد بگیرند
دوستدارشماM

ستین آریانسب
ستین آریانسب
3 ماه قبل

خسته نباشید میگم ب نویسنده با این قلم زیباشون
بنده خودم بختیاری هستم و یک حال خوب وصف نشدنی داشتم موقع خوندن این رمان و اینکه ب زبان بختیاری هم نوشته بود عالی بود بعضی رسومات رو هم ب زیبایی ب تصویر کشیدید و اینکه آذرخش انقدر ب ایل خودش پایبند بود

امیدوارم همیشه همینقدر قوی و زیبا ب نوشتنتون ادامه بدید

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x