با آرش تماس گرفت و روی اسپیکر زد.
لبش را با حرص زیر دندان کشید و پس از شنیدن صدای آرش، غرید:
_مرتیکه میخواستی منو سنگ روی یخ کنی!؟
آرش حیرت زده گفت:
_چی میگی آذرخش…سنگ روی یخِ چی!؟
_چرا نگفته بودی دخترِ نامزد داره؟! اونم کی!! جناب شروین هوشمند….باید حدسش رو میزدم پای شروین در میونه و تو واسه لجبازی با اون نمک به حروم داری این کارو میکنی!!
ساکت شد و در دل اعتراف کرد حق با آذرخش است.
او قصد کمک به مهرو را داشت…اما از طرفی هم میخواست پیروز میدان باشد و پوزهی شروین را به خاک بمالد.
آرش با کمی مکث گفت:
_اجازه میدی توضیح بدم!؟
_میشنوم ولی امیدوارم قانع کننده باشه چون من پز جنابعالی رو دادم و گفتم داداشم کسی نیست که روی ناموس مردم دست بزاره.
_درست گفتی…من رو ناموس مردم دست نذاشتم داداش…همون طور که قبلاً هم بهت گفتم شروین خیلی اطراف مهرو میپلکه و مثل من خواستگارشه اما جواب بله بهش ندادن و حتی خواستگاریِ رسمی هم نیومده.
_پس باباش چی میگه که نامزدن!؟
_دروغ میگه….مهرو منو دوست داره ولی پدرش اجبارش کرده که با شروین ازدواج کنه….حتی بابای بیشرفش منکر اون شب شده که شروین می خواست به دخترش تجاوز کنه و جوری رفتار میکنه که انگار اصلاً شروینی در کار نبوده و مهرو دروغگوئه.
آرش لعنتی به خودش فرستاد.
چرا قبل از گفتن ماجرا به آذرخش، پدر مهرو را راضی نکرده بود!؟
باز هم مجبور شد دروغ بگوید و خودش دلیل این دروغ گفتنش، آن هم به برادرش را میدانست.
مهرو….دختری که با چشمان زیبایش و معصومیت ذاتی اش انگار واقعا دل آرش را برده بود!!
منکر اینکه با شروین رقابت میکرد نمیشد اما دلیل اصلی تر آن مهرو بود و کشش عجیبی که نسبت به او داشت.
آذرخش افکارش را به هم ریخت:
_الان تکلیف چیه هوم!؟ مگه نمیگن نامزد داره…خب ولش کن برادرِ من…کم دختر برات نریخته توی این شهر…من که از همون اولشم به این دختر و خانوادش علی الخصوص مادرش مشکوک بودم.
_آذرخش، جانِ من جناییش نکن!! من خودم میرم مثل مرد با پدرش حرف میزنم تا قانع شه دخترش با من خوشبخته…چشمم کور، دندمم نرم…وظیفهی خودمه داداش.
_چی بگم!؟ من بازم در مورد خانوادش تحقیق میکنم…هنوزم میگم دختر برای تو فراوونه و میتونی موقعیت های بهتری داشته باشی….درسته نظر خودت مهمه و تو قراره باهاش زندگی کنی اما منم برادرتم…قطعاً خیرتو میخوام….به هرحال خود دانی!! صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
آرش تماس را قطع کرد و تصمیم داشت به محل کار بابک برود.
آدرس را از مهرو پرسید و روانهی آنجا شد.
کنار خیابان و نزدیک مغازهی تعمیرگاه خودرو بابک، جای پارکی پیدا کرد.
وارد تعمیرگاه شد اما صدای آشنایی به گوشش خورد.
شروین و بابک مشغول حرف زدن بودند.
سریع بیرون رفت و کنار دیوار ایستاد.
قصد فضولی نداشت اما متوجه شد که بحث شان به خاطر بدهی بابک و خواستگاری مهرو است.
شروین_بابک خان قرار بود هفتهی بعد ما بیایم خواستگاری…دخترت رو راضی کردی!؟
بابک_راضی میشه نگران نباش….راضی هم نشد مجبورش میکنم زنت بشه.
شروین_یعنی هنوز راضی نشده!؟ ای بابا!! دیگه داری دَبه اش رو در میاری…گفتی یه هفته ای حلش میکنم…ببین من دیوونه بشم میرم صد میلیون چک و سفته ات رو میدم دست شَر خر ها!!
ابروان آرش بالا پریدند و بشکن ریزی زد.
بابک_شروین نگران نباش دیگه….میگم حلش می کنم.
شروین_امیدوارم…من دارم میرم.
آرش سریع فاصله گرفت و وارد مغازهی کناری شد.
شروین که دور شد، به تعمیرگاه بابک رفت.
دم بلندی گرفت و بر استرسش غلبه کرد:
_سلام…آقای کلباسی؟؟
بابک که درون چاله سرویس خودرو مشغول تعمیر بود، از همان جا گفت:
_خودمم…امرتون!؟
_من آرشم…میشه بیاید بالا!؟ می خواستم باهاتون صحبت کنم.
بابک عصبی شد و از درون چاله بیرون آمد.
با دیدن آرش ابرویش بالا پرید…انتظار نداشت خواستگار دخترش چنین جوان رعنا و خوشتیپی باشد.
_امرتون!؟
آرش گامی جلو آمد و آب دهانش را فرو داد…استرس داشت و صدایش کمی می لرزید:
_اومدم مرد و مردونه باهاتون دربارهی مهرو خانم صحبت کنم.
_از همین راهی که اومدی برگرد…دختر من نامزد داره.
_نداره….اینو به برادرمم گفتید ولی هم من هم شما میدونیم که شروین و مهرو نامزد نیستن.
بابک اخم کرد و تشر زد:
_نامزد باشن یا نباشن به تو ربطی نداره!! راهتو بکش برو.
آرش نمی خواست به این زودی دربارهی بدهی بگوید.
قصد داشت اول از همه به او ثابت کند که دخترش را دوست دارد…البته به دروغ….چون هنوز هم حسش برای خودش قابل پذیرش یا انکار نبود.
_آقای کلباسی من دخترتون رو دوست دارم و میتونم خوشبختش کنم. اجازه بدید خدمتتون برسیم برای خواستگاری.
بابک دستانش را با تکه پارچه ای تمیز کرد:
_ببین جوون….چند وقته زیر پای دخترم نشستی و هواییش کردی…کاری به اینا ندارم…اما پاتو از زندگیش بکش بیرون…من قولش رو به شروین دادم.
_اما شروین آدم خوبی نیست…خودتونم خوب میدونید!! دارید دخترتون رو بدبخت می کنید.
بابک که دیگر حوصله اش در حال سر رفتن بود، تشر زد:
_به تو چه که آدم خوبیه یا نه!؟ میگم نشون کردهیِ شروینه….اون دخترمو دوست داره و قول داده خوشبختش کنه…راهتو بکش برو!!
آرش پوزخندی زد و بلاخره حرف اصلی را بر زبان جاری کرد:
_دخترتون رو دوست داره!؟ واقعا!؟ ولی من فکر میکنم به خاطر چیز دیگه ای حاضر شده با مهرو ازدواج کنه…مثلا صد میلیون بدهی…یا شایدم پول نزول!!
بابک که دستش رو شده بود، مات ماند.
دهانش را باز کرد اما حرفی برای گفتن نداشت.
بعد از کمی سکوت گفت:
_مهرو بهت گفت آره!؟ دخترهی دهن لق نفهم!!