رمان کینه کش پارت ۲

4.5
(24)

 

 

آذرخش با دقت به چهره دخترک خیره شد اما او را نشناخت.

کنارش زانو زد:

_خوبی خانم؟؟ میتونی راه بری؟؟

 

در نگاه اول چشمان مشکی و مهم تر از آنها ابروان به هم گره خورده‌ی مرد توجه اش را جلب کرد:

_خوبم…یکم پام درد میکنه.

_آمبولانس خبر کنیم؟؟

 

مهرو سر بالا انداخت که مرد جوان رو به یکی از زنان اطرافش گفت:

_لطفا کمکش کنید بیاد توی گالری من تا زنگ بزنه یه نفر بیاد دنبالش.

 

دختر آب دهانش را قورت داد و دو خانم زیر بغل اش را گرفتند و کمکش کردند تا وارد گالری بزرگ فرش شود.

 

مهرو خاک روی لباسش را تکاند و موبایل اش را بیرون کشید تا با مادرش تماس بگیرد.

سرگیجه داشت و می ترسید پیاده به خانه برگردد.

 

ناگهان با یادآوری رستوران و سرآشپز غر غرویَش محکم بر پیشانی کوبید.

 

آذرخش قبل از رفتن به اتاق مخصوصش، به یکی از کارمندانش سپرد تا برای دخترک و زنان همراهش نوشیدنی ببرند.

 

وارد اتاق مخصوصش شد و کت اش را از تن بیرون کشید.

بر روی صندلی چرم لم داد و شقیقه هایش را فشرد.

 

از صبح به خاطر تماس بد موقعی که با او برقرار کرده بودند، سر درد شدیدی گرفته بود.

 

پوفی کشید و خودش را با برگه های مقابلش سرگرم کرد.

نیم ساعتی گذشت اما سردرد اش نه تنها بهتر نشده بود، که بدتر شد.

 

کشو میز را گشود و قرص مسکنی از ورق بیرون کشید.

 

 

 

تقه ای به در اتاقش خورد که با صدایی رسا و محکم بفرمایید گفت.

 

مهرو و مادرش وارد اتاق شدند…ابروان آذرخش به هم گره خوردند:

_بفرمایید…مشکلی پیش اومده!؟

 

افسون…مادرِ مهرو در صورت مرد جوان دقیق شد و دست دخترش را فشرد:

_سلام…اومدم ازتون تشکر کنم به خاطر اینکه دخترم رو آوردین توی فرش فروشی تون تا من بیام.

 

چقدر این صدا برای آذرخش آشنا بود!!

نه تنها صدای زن رو به رویش که حتی چهره اش هم انگار غریبه نبود.

 

بیخیال درگیری های ذهنی اش، سری تکان داد:

_خواهش می کنم!!

 

این بار مهرو زیر لبی تشکر کرد و آذرخش با لبخند کم رنگ و کوچکی جوابش را داد.

 

مهرو و افسون بیرون رفتند و کنار خیابان ایستادند.

 

دخترک هنوز کمی لَنگ میزد و بدنش کوفته بود اما رو به مادرش گفت:

_مامان تو برو خونه منم حالم بهتره….باید برم سر کار چون همین الانشم کلی تاخیر خوردم.

_کجا بری دختر؟! نمی بینی حال و روزت‌و!؟

_خوبم آخه!!

 

افسون تاکسی گرفت و مهرو را وادار کرد سوار شود.

 

میدانست حال دخترش خوب نیست و تظاهر به خوب بودن می کند.

مادر بود و دلشوره‌ی فرزندش را داشت.

 

مهرو پوفی کشید و ناچاراً با صاحب رستوران تماس برقرار کرد.

 

خانم تارخ بلافاصله جواب داد:

_جانم مهرو جان؟؟

 

آب دهانش را فرو داد:

_سلام خانم…خوبین!؟

_ممنونم عزیزم…بفرمایید.

_راستش…چیزه…من امروز یه تصادف کوچیک داشتم و حالم زیاد مساعد نیست…میشه مرخصی برام رد کنید!؟

 

برخلاف آقای عباسی، خانم تارخ بسیار مهربان و دلسوز بود:

_ای وای خدا بد نده…الان حالت چطوره!؟

_خوبم خداروشکر زیاد آسیب ندیدم.

_مشکلی نیست گلم امروز استراحت کنید.

_ممنونم…خدانگهدار.

 

پوفی کشید و سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد.

 

افسون نگران نگاهش کرد:

_مطمئنی نمیخوای بریم دکتر!؟

_خوبم…خوبم دورت بگردم.

 

نگرانی مادرش را درک می کرد.

تاکسی وارد کوچه شان شد و با عذاب آهی کشید.

 

برخلاف دیگران، هیچ گاه از نزدیک شدن به خانه خوشحال نبود و حاضر بود کل شبانه روز در بیرون خانه کار کند اما ساعتی را درون آن چهار دیواری نحس نگذراند…

 

وارد خانه که شدند، قصد داشت یک راست به طرف اتاقش برود که صدای پدرش متوقف اش کرد:

_سالمی!؟

 

پوزخندی به حرفش زد:

_اگه ناراحت نمیشین، بله…سالمم.

_دختر نادون!!

 

مهرو عادت کرده بود به این گونه کلمات و حرف ها…دلش می خواست برود و از شر این خانه و آدم هایش راحت شود.

 

بی توجه به حرف بابک گام بعدی را برداشت که مادرش به دفاع از او برخواست:

_چی میگی مرد؟! چی کار به دخترم داری!؟

 

 

بابک پُکی به سیگارش زد:

_وقتی میگم نادونه یعنی نادونه!! دخترِ خنگ به جای اینکه خودش رو بزنه موش مردگی و بندازه کف خیابون بلکه دیه ای، چیزی از طرف بکشه و یه پولی برامون تیغ بزنه، راست راست پا شده اومده خونه.

 

مهرو دلخور نگاهش کرد:

_الان مثلا نگران دخترتی!؟

_نگران چرا!؟ سالمی دیگه!!

_واقعا که متاس….

 

بغض اش را فرو داد.

او از آن دسته دخترانی بود که نمی توانست دو کلام حرف را جدی و محکم بزند…از آنهایی که بغض مانعِ پیشروی صدایش میشد و نمی گذاشت از حقش دفاع کند.

 

بابک هم پدر نبود…هیچگاه برای دخترش پدری نکرد…دلسوزی برای تصادف کردنش که بماند!!

 

بیخیال جنگ و جدل وارد اتاق شد و لباس هایش را تعویض کرد.

 

روی تخت نشست و بی صدا اشک ریخت.

حالش از این خانه…این زندگی…از همه چیز به هم میخورد.

 

دروغ چرا!؟

بارها آرزو کرد که ای کاش پسر بود…

که لااقل آزادی می داشت…محدودیت، مانع از رسیدن به خیلی از آرزوهایش نمیشد…و یا حتی می توانست برای همیشه از اینجا برود.

 

افسون وارد اتاق شد و کنار دخترکش نشست:

_گریه نکن دور چشمات بگردم.

_گریه نداره مامان!؟ اون به جای اینکه نگران حالم باشه انتظار دیه گرفتن داشت از من.

 

افسون_به هرحال پدرته و من میدونم نگرانته…شاید غرورش نزاره که بهت بگه اما دوستت داره.

 

مهرو_بسه مامان…خودتم میدونی که حرفات دروغن. اون هیچ وقت نه من رو دوست داشت و نه‌ نگرانم بود…اگر من رو دوست داشت که نمی زاشت حسرت و آرزویی به دلم بمونه….

 

افسون آهی کشید و حرف های مهرو را قبول داشت.

 

لیوان آب را به دست دختر زیبایش داد و برای بار هزارم در دل حسرت خورد که ای کاش هیچ گاه با بابک ازدواج نمی کرد…

 

 

در سویی دیگر آذرخش سوار خودرو شده بود تا به خاطر اصرار های زیاد مادربزرگش سری به او و عمه اش بزند.

 

پشت در ایستاد و خواست کلید بیاندازد اما پشیمان شد و زنگ را زد.

بعد از چند ثانیه در باز و او وارد حیاط عمارت قدیمی مادربزرگش شد.

 

شهربانو، مادربزرگ آذرخش با ذوق جلوی در به استقبالش آمد و با گویش بختیاری قربان صدقه اش رفت:

_خُوش اُوِیدی سُو تیام…خُوش اُوِیدی(خوش اومدی نور چشمانم)

 

آذرخش خم شد و پیشانی مادربزرگش را بوسید و جوابش را همچون خودش پر مهر داد:

_خوبی مادربزرگ؟!

_خوبم…الحمدلله.

 

دست نوه اش را گرفت و به سمت خانه برد.

آرش و فرهام گوشه ای نشسته بودند و با خنده سر به سر کرشمه می گذاشتند.

 

آرش که متوجه حضور برادرش شده بود، ایستاد و با لودگی گفت:

_به به…ببینید کی اومده!! شاه شاهان…خان خانان…اعلی حضرت…بزرگ خاندان…

 

آذرخش چپ نگاهش کرد و جلوی خنده اش را گرفت.

او همیشه همین گونه بود…شاد و پر انرژی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x