رمان کینه کش پارت ۲۰

4.2
(18)

 

 

آرش ریلکس گفت:

_نه…همین ده دقیقه پیش از زبون خودتون و شروین شنیدم. نشون به اون نشون که از شما قول گرفت یه هفته ای مهرو رو راضی به ازدواج باهاش کنید.

 

بابک سمت آرش هجوم برد و پیراهنش را به سمت خروجی کشید:

_گمشو برو بیرون…دیگه این طرفا نبینمت!!

_حرف حق تلخه آقای کلباسی ولی من یه پیشنهاد دارم براتون.

 

مردد شد اما موضعش را نیز حفظ کرد:

_پیشنهادت به درد عمت میخوره…برو رد کارت!!

_من تا حرفام‌و نزنم جایی نمیرم.

 

بابک با اخم نگاهش می کرد.

 

آرش با کمی چرب زبانی گفت:

_میدونم شمام ته دلتون راضی به ازدواج شروین و مهرو نیستین و چون اونو می‌شناسید دلتون نمیاد دخترتون بدبخت شه….من یه پیشنهاد براتون دارم….هم شما از شر بدهی راحت می‌شید…هم من میتونم با اجازتون بیام خواستگاری.

 

بابک چپ نگاهش کرد.

حرف هایش وسوسه انگیز بودند و منکر این نمی‌شد.

 

_بیا داخل.

 

آرش نفسش را آزاد کرد و رو به روی بابک نشست.

 

با مقدمه چینی شروع به حرف زدن کرد:

_برادرم نزدیکای رستورانی که مهرو خانم کار می‌کرد، فرش فروشی داره…خودمم توی داروخانه کار می‌کنم اما اونجا هم کمک برادرم هستم. دخترتون رو هم اولین بار توی رستوران دیدم.

 

بابک هنوز با اخم نگاهش می کرد.

 

 

 

آرش_آقای کلباسی من خانواده هوشمند رو می شناسم و میدونم آدمای خوبی نیستن…اصلا اون به کنار…خوب و بدشون به من مربوط نیست…من واقعا دخترتون‌و دوست دارم و قصدم جدیه…مثل یه مرد قول میدم خوشبختش کنم و دنیا رو به پاش بریزم.

_پیشنهادت‌و بگو!!

 

با مِن و مِن گفت:

_راستش…برای رسیدن به مهرو خانم حاضرم هر کاری کنم….حتی حاضرم بدهی شما رو بدم.

 

بابک عصبی تشر زد:

_این بود پیشنهادت!؟ داری به ما صدقه میدی بچه پولدار!؟

_نه نه آقای کلباسی اجازه بدید توضیح بدم.

_چه توضیحی!؟ پاشو برو بیرون مرتیکه.

 

آرش دستش را بالا آورد:

_یک دقیقه فرصت بدید به من!! من همچین منظوری نداشتم.

 

نفس نفس زنان نگاهش کرد و در خیالش خرخره‌ی جوان را می جویید.

 

آرش ادامه داد:

_من اول خواستم برم چک و سفته هاتون رو از شروین بخرم و به خودتون بدم اما به خاطر یه سری مشکلات می‌دونستم راضی نمیشه‌.‌…الانم که این پیشنهاد رو دادم اصلا منظورم صدقه دادن نبود…‌من به شما قرض میدم و شما خرد خرد پس بدین….ضمناً این موضوع بین من و شما میمونه و قرار نیست هیچکس حتی خانواده هامون ازش با خبر بشن.

 

بابک در فکر فرو رفت…پیشنهاد خوبی بود!!

خودش هم میدانست شروین یک مرد لاشی و بی بند و بار است اما چاره ای نداشت.

 

اکنون می توانست با یک تیر دو نشان بزند….هم بدهی اش را تسویه کند و هم دخترش زنِ جوان خوبی شود.

 

 

 

آرش که سکوت بابک را دید، متقاعد کردن او را از سر گرفت…از علاقه و کشش نسبت به مهرو که تا حدودی حقیقت داشت، گفت…قول داد دخترش را خوشبخت کند و پول اش را یک جا پس نگیرد و به صورت قرضی بدهد.

 

آنقدر گفت تا بابک راضی شد.

آرش همه‌ی این کارها را به خاطر دخترک انجام داده بود.

 

بابک نفسش را فوت کرد:

_باشه جَوون قبوله….اما به همون شرط و شروطی که گفتم….پولت رو حتما خرد خرد پس میدم…واسه جریان خواستگاری هم…آخر هفته‌ی آینده با خانواده تشریف بیارین.

 

آرش سرش را تکان داد و ایستاد:

_ممنون که به حرفام گوش دادین…به زودی پول رو به حساب‌تون واریز میکنم، فقط یه چیزی…از این موضوع هیچکس باخبر نشه و بین خودمون بمونه…اگر شروین هم ازتون پرسید بگید وام گرفتین، قرض کردین یا هر چیز دیگه ای.

 

بابک تا دم در آرش را بدرقه کرد و به سر کارش بازگشت.

 

آرش حین دور شدن از تعمیرگاه بابک به مهرو مسیج زد:

_حل شد…هم جریان بدهی…هم خواستگاری.

 

موبایلش را در جیبش فرو داد و دم بلندی گرفت.

اکنون حال بهتری داشت.

 

****

 

یک هفته مثل برق و باد گذشت…

مهرو بیش از حد خوشحال بود….نه برای اینکه در شرف ازدواج با آرش باشد…نه!!

خوشحالی اش به خاطر کم شدن سایه‌ی شروین از زندگی‌شان بود.

 

پدرش بدهی شروین را داد و برای همیشه او از زندگی‌شان خط خورد.

بابک به مهرو و افسون گفته بود که وام گرفته است و مقداری پول از آشنایان قرض کرد تا بدهی را بدهد اما مهرو می‌دانست و به روی پدرش نمی آورد.

 

 

 

آذرخش که از مسافرت کاری برگشته بود، پس از استراحت و دوش کوتاهی، آماده شد تا به همراه خانواده برای خواستگاری بروند.

 

در اتاق آرش را زد و وارد شد.

 

لبخندی کنج لبش نشست و خوشحال بود که برادرش سر و سامان گرفته است:

_آماده ای!؟

 

آرش کراوات اش را دور گردنش انداخت و سری تکان داد.

 

آذرخش یقه‌ی پیراهن آرش را مرتب کرد و به شوخی گفت:

_آخرش نگفتی چطوری پدر مهرو رو راضی کردی!!

_خداوکیلی اگه پسر خوشتیپ و جنتلمنی مثل من بیاد خواستگاری دخترِ نداشتت، دلت میاد بهش جواب رد بدی!؟

 

یک دور قامت برادرش را از نظر گذراند و با ابروی بالا پریده گفت:

_در خوشتیپیِ تو که شکی نیست!! ولی من اگه یه روزی دختر دار بشم، عمراً شوهرش بدم. دخترم باید تا روز مرگم توی خونه‌ی خودم، وَرِ دلم باشه.

 

آرش چپ نگاهش کرد:

_حالا فعلا اصلِ کاری رو اوکی کن….زن بگیر…تا دختر دار شدنت هم خدا بزرگه.

 

آذرخش مشتی به بازوی آرش زد و خندان بیرون رفتند.

از جریان بدهی پدر مهرو به برادرش چیزی نگفت و فقط گفته بود که با حرف زدن او را متقاعد کرده است.

 

پس از خریدن گل و شیرینی، به سراغ شهربانو و شهلا رفتند.

کرشمه و فرهام نیز همان جا بودند و قرار شد در خواستگاری همراهی شان کنند.

 

همه خوشحال بودند و کرشمه با ذوق آهنگ می خواند.

آذرخش سعی می کرد افکار منفی را دور کند و به آنها بها ندهد.

 

 

 

مهرو با استرس لباس هایش را نگاه کرد و

همزمان ناخنش را می جویید.

 

افسون نچی کرد:

_بسه دیگه انگشتت قطع شد!!

_وای مامان…چی بپوشم!؟

 

خودش دست به کار شد و شومیز و دامنی از کمد بیرون کشید…رو به مهرو گرفت:

_اینا چطورن!؟

 

دخترک شانه بالا پراند و مادرش به او چشم غره رفت:

_مهرو شب شد!! یه چیزی بپوش دیگه دورت بگردم…الان مهمونا میان….منم برم آماده شم.

_باشه…همینا رو می پوشم.

 

افسون بیرون رفت و مهرو پس از پوشیدن لباس ها، آرایش ملایمی روی صورتش ریخت.

چند تار مویش را از زیر توربان بیرون کشید که زیبایی بخش چهره اش شدند.

 

با شنیدن صدای در بیرون رفت و کنار ورودی ایستاد.

دست و پایش می لرزیدند و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود.

 

اول از همه شهربانو خانم وارد شد.

آرش از او و شهلا درخواست کرد چیزی درباره‌ی شبی که مهرو نزد آنها پناه گرفته بود، نگویند.

 

دخترک سلام کرد و مامان شهربانو پیشانیش را بوسید:

_سلام عزیزم…عروس قشنگم.

 

پس از شهربانو، آذرخش، شهلا، فرهام و کرشمه وارد شدند و در آخر آرش بود که با باکس گل زیبایی رو به روی مهرو ایستاد.

 

آرش از دیدن دختر محجوب و معصومی که امشب زیباتر از هر وقت دیگری شده بود، به وجد آمد و قلبش بی تابانه به سینه اش کوبید.

امان از آن نگاه های مهرو…

 

باکس گل را گرفت و بلاخره نشستند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x