روزها از پی یکدیگر می گذشتند.
آرش و مهرو بیشتر وقتشان را با یکدیگر سر می کردند…می گفتند و می خندید…از آرزو هایشان…درد هایشان…حسرت هایشان….
مهرو، آرش را فقط به عنوان یک رفیق می دانست که رفاقت را به طور کامل در حقش ادا کرده بود و از هیچ کمکی دریغ نمی کرد.
اما آرش این روزها رابطه اش با مهرو را فراتر از رفاقت میدانست…یک چیزی شبیه دلدادگی…عشق….و صد البته خودش از این موضوع کاملاً راضی بود.
منتها معضل اصلی اش این بود که چگونه به نامزدش بگوید که دلبسته اش شده است!؟
چگونه بگوید که بماند و نرود….
رو به روی در ورودی سالن زیبایی ایستاد و لحظه ای بعد با دیدن مهرو که خندان به سمتش می آمد، مات ماند.
حقیقتاً دخترک بیش از حد جذاب شده بود….زیبا بود…زیباتر شد!!
مقابل آرش ایستاد اما او حیرت زده فقط تماشایش می کرد.
اخمی ساختگی کرد و صدایش زد:
_آرش!؟ حالت خوبه!؟
به خودش آمد….آب دهانش را فرو داد و با سر انگشتانش موهای دخترک را لمس کرد:
_چقدر ماه شدی!!
مهرو دسته گل را از دستش قاپید و خجل گفت:
_بریم!؟ دیر شد!!
آرش سری تکان داد و انگشتان مهرو را درون دستش فشرد.
امشب جشن نامزدی شان برگزار میشد….پس سمت عمارت مامان شهربانو حرکت کرد.
آرش هر چند ثانیه یک بار بر میگشت و به دخترک خیره میشد…
و هر بار فرو ریختن قلبش را حس می کرد.
چقدر خودش را لعنت کرد….چقدر خودش را سرزنش کرد که نباید به مهرو دل ببندد.
اما مگر قلب این چیزها را می فهمد؟!
لبخند زیبا که ببیند، می لرزد….چشمان گیرا که ببیند، می لرزد…
قلب است دیگر!!
به بی عقل و منطق بودن شهرت دارد…
اصلا همین بی منطق بودنِ قلب، عشاق را بیچاره کرده است.
بی دلیل دل می بندد اما با هزار دلیل و توجیه هم حاضر به دل کندن نمیشود.
کاری نمیتوان کرد…
حتی اگر قلبت را سنگ کنی…حتی اگر سیاه و کدرش کنی….باز هم عشق درونش نفوذ پیدا خواهد کرد.
عشق…همچون رود خروشان و پر تلاطمی آنقدر خودش را به کلوخ های دلت می کوباند تا از درون دلِ سنگین ات راهی به اعماق شاه نشین قلب ات بسازد.
فرار از عشق بی نتیجه است!!
جشن نامزدی نسبتاً شلوغ بود و اکثریت اقوام آرش بودند.
آذرخش بعد از مدت های طولانی عمیقاً خوشحال بود و برای برادرش آرزوی خوشبختی می کرد.
یقین داشت روح پدرش امشب اینجاست و خوشحال خواهد بود.
آذرخش روی صندلی های درون حیاط نشست و لیوان شربت را برداشت تا کمی بنوشد.
از صبح سر پا بود و کمرش تیر می کشید.
ناگهان کودکی خندان سمتش دوید و بی هوا زیر دستش زد.
بدون اینکه فرصت عقب کشیدن دستش را داشته باشد، لیوان شربت روی لباسش ریخته شد و رنگ پیراهنش از سفید به سرخ تغییر پیدا کرد.
پسر بچه مات ایستاد و دستش را مقابل دهانش گرفت.
چشمان آذرخش گشاد شدند اما سعی کرد بر خودش مسلط باشد.
پسر بچه سریع گفت:
_ببخشید عمو…از قصد نبود.
کودک را نشناخت اما حدس میزد از عمو زاده هایش باشد.
لبخند بر لبش نشست و به شانهی بچه ضربه ای آرام زد:
_اشکال نداره پسر…برو بازی کن ولی مراقب باش.
_چشم عمو.
ایستاد و سمت عمارت رفت تا از در پشتی وارد شود و بانوان درون عمارت معذب نشوند.
سمت راه پله رفت و در کمال تعجب در اتاقش را نیمه باز دید.
در ابتدا خواست “یا الله” بگوید و سپس وارد شود اما با شنیدن صدای افسون مکث کرد.
انگار در حال صحبت کردن با خودش بود…
_خدا بیامرزدت جهانگیر….اگه زنده بودی، امشب برای پسرت کم نمیذاشتی…ولی مطمئنم اگه زنده بودی، مراسم نامزدی آرش و مهرو هیچوقت برگزار نمیشد….
خون در رگ های آذرخش یخ بست و بر حدس هایش صحه گذاشت.
وارد اتاق شد و به آرامی گام برداشت.
افسون مقابل عکس پدرش ایستاده بود و با او سخن می گفت.
دستش را درون جیب شلوارش فرو برد و این بار با تحکم گفت:
_حدسم درست بود!!
افسون هینی کشید و ترسیده برگشت.
با دیدن مرد جوان، رنگ از رخسارش پرید.
ابرویش را بالا داد و با خونسردی گفت:
_چرا ترسیدی!؟
_ن…نه نترسیدم….یهو اومدین تو اتاق…
آذرخش به عکس پدرش اشاره ای زد:
_می شناسیش!؟
افسون از در حاشا وارد شد:
_نه…
_جداً!؟ پس چطور اسمش رو میدونی!؟ چطور فهمیدی این مرد، پدر من و آرشه!؟
_من….من از شهربانو خانم پرسیدم.
_دروغ میگی…میشناسی پدرمو مگه نه!؟
تک خنده ای زد و عصبی ادامه داد:
_چه سوالیه دارم میپرسم!! معلومه که پدرمو میشناسی…اگه نمی شناختیش که با عکسش اینقدر صمیمی گپ نمیزدی!! درست میگم خانم مهتاب سلمانی!؟
افسون وا رفت و روی تخت نشست.
با دستانش گور خودش و دخترش را کنده بود.
آذرخش از بالای سر نگاهی روانه اش کرد:
_میدونستم….یعنی یه حسی ته وجودم داد میزد که تو مهتابی…حتی با وجود اینکه اسمت رو تغییر دادی.
افسون گوشهی چشمانش را فشرد و آذرخش گفت:
_آرش و مامان شهربانو اینا تو رو ندیده بود…اما من توی بچگیم دیدمت….۹ سالم بود اما خوب چهره ات یادم موند….حتی واسه اولین بار که توی گالریم دیدمت هم آشنا بودی برام.
لب گزید و با زاری نگاهش کرد:
_آذرخش…مهرو و آرش عاشق هم دیگه ان…لطفاً با زندگیِ اون دوتا بچه بازی نکن!!
آذرخش از این همه خودمانی شدن متعجب شد:
_نه…من کاری به اون دو تا ندارم…کاری هم به تو ندارم…فقط بهم بگو چیشد اون سال ها….همه چیز رو میخوام بدونم….همه چیز!!
افسون به سختی ایستاد و لب به دروغ باز کرد…
که اگر حقیقت را می گفت، خودش هم زنده نمی ماند:
_من چیز زیادی نمیدونم….باور کن!!
با صلابت قدمی نزدیک شد و پوزخند زد:
_دروغ میگی….
انگشتش را تهدید وار بالا گرفت اما ناگهان در باز شد و مهرو درون اتاق سرک کشید.
متعجب شد و رو به مادرش گفت:
_مامان میشه یه دقیقه بیای!؟
افسون خوشحال و بدون وقفه سر تکان داد و پس از نگاه پر معنایی به آذرخش بیرون رفت.
مَرد، روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد.
برای آرش نگران بود…
اگر افسون و دخترش نقشه ای داشته باشند چه!؟
اما از طرفی به خودش نهیب زد که از کجا معلوم نقشه داشته باشند؟!
دلِ خوشی از مهتاب نداشت و او را یکی از عاملین فروپاشیِ زندگی شان میدانست اما قطعا نمیتوانست بدون دلیل او را متهم کند.
مهم تر از همه برادرش بود که عاشق دخترِ افسون شد.
ایستاد و پیراهنش را تعویض کرد…باید به هر نحوی شد زیر زبان افسون را بکشد.
او از گذشته باخبر بود و می توانست خیلی از معما های بیست سالهی آذرخش را حل کند.
مهرو پس از سپردن هدایا به مادرش، سمت آرش که مشغول گپ زدن با کرشمه بود، رفت.
کرشمه لبخندی به روی مهرو زد و دستش را گرفت.
چهرهی دخترک را از نظر گذراند و رو به آرش با شوخی گفت:
_بفرما!! نگفته بودم مهرو از تو سَر تره!؟
آرش چپ نگاهی روانهی کرشمه کرد:
_خب فرهامم از تو سَر تره…ما مدام این حقیقت رو می کوبونیم تو صورتت؟!
مهرو ریز خندید و کرشمه بازوی آرش را نیشگون گرفت:
_گمشو چرا چرت میگی؟؟ همه میدونن من سر ترم.
آرش اطراف را پایید و خندان گفت:
_ارواح عمت!!
کرشمه_منظورت عمه شهلاست دیگه!! نه!؟….باشه پس من برم یه سر به عمه جونم بزنم و بهش بگم تازه ذکر خیرش بود.
آرش_بگو…چوقولی کردنت پشیزی برام ارزش نداره.
چپ نگاهش کرد و رو به مهرو گفت:
_دلم برات میسوزه مهرو…مجبوری یه عمر با یه خلِ زبون نفهم و پررو سر کنی.
مهرو این بار بلند خندید:
_ممنونم از دلسوزیت…خدا بهم صبر بده.
آرش به شوخی گفت:
_برو بابا…از خداشم باشه من شوهرشم.
کرشمه دستش را در هوا تکان داد و دور شد.
میهمانی خلوت تر شد و تقریبا همه رفته بودند.
آرش پس از خداحافظی با خانواده اش، دست مهرو را گرفت و به حیاط رفتند تا او را به خانه شان برساند.
آذرخش نیز کمی پیش تر به خانهی خودش برگشته بود.
شیشه را کمی پایین داد و بی هوا دست مهرو را میان انگشتانش گرفت.
با انگشت شَست مشغول بازی کردن با حلقهی مهرو شد و انگار هیچ کدام قصد شکستن سکوت را نداشتند.
مهرو لب باز کرد:
_ممنونم به خاطر امشب…و همچنین محبت بزرگی که در حقم کردی.
آرش پشت دست دخترک را نوازش کرد:
_همین که تونستم زندگی یه انسان رو از خودکشی و یا افتادن توی دام یه شرور نجات بدم…همین برام کلی ارزش داره مهرو…لازم به تشکر نیست!! این وظیفهی انسانیِ منه.
_نه آرش تو موظف نبودی اما این کار رو انجام دادی….توی دوره زمونه ای که همخون آدم بهش رحم نمیکنه، وقتی یه غریبه از راه برسه و بهت کمک کنه واقعاً لطف بزرگیه….من تا عمری که دارم مدیونتم!!
آرش لبخندی زد و خیلی ناگهانی پشت دست مهرو را با لبانش مُهر کرد.
نفس در سینهی هر دویشان حبس شد.
مهرو سعی کرد ریلکس باشد اما نشدنی بود…گرمای لب های آرش پوست دستش را نوازش می کرد.
برخلاف مهرو، آرش اما عادی برخورد کرد:
_گفته بودم بهت خیلی خوشگل شدی!؟
گونه های دخترک گر گرفتند…در دل آرزو کرد که ای کاش همهی این اتفاقات می افتادند اما به دور از موضوع پول نزول و بدهی.
_آره…گفته بودی.
آرش نمیدانست چگونه به مهرو بگوید که دلش رفته است….و یا لااقل گمان می کرد اکنون فرصت خوبی نیست.
سکوت پیشه کرد و از موزیک پخش شده لذت بردند.
مهرو را مقابل خانه شان پیاده کرد:
_مراقب خودت باش!!
لبخندی زد و پیاده شد.
جملهی سه کلمه ایِ آرش پر از ابراز عشق و علاقه به دخترکی بود که حتی روحش هم از این کشش و وابستگی خبر نداشت.
از این دسته جملات زیادند…همان هایی که “دوستت دارمِ” آمده تا نوک زبان را پشتشان مخفی می کنند و پر از احساس اند.
احساساتی که در نبرد با غرور شکست می خورند و مغلوب می شوند، به نیم جمله هایی همچون “مراقب خودت باش” ، “لباس گرم بپوش” ، “هواتو دارم” ، “من پیشتم” و…. ختم میشوند.
اگر چه شنیدن “دوستت دارم” و “عاشقتم” شیرین است، اما قطعاً شنیدن این جملات و واژه ها دلچسب تر خواهند بود…واژه هایی که از بطنشان بوی عشق به مشام میخورد.
آرش وارد خانه خودشان شد و سوی اتاق برادرش پا تند کرد.
اتاق تاریک بود و خبری از آذرخش نبود….جلوتر رفت و درِ بالکن را باز دید.
آذرخش با بالاتنهی برهنه روی زیر اندازی درون تراس دراز کشیده بود و دستانش زیر سرش قلاب شده بودند.
خیره به آسمان پر ستاره و از دنیای اطرافش غافل بود.
کنارش روی زمین نشست….آذرخش کمی جا برایش باز کرد و او نیز همانند برادرش دراز کشید.
مردد و دو دل گفت:
_آرش!؟
_بله.
_امشب فهمیدم که مهتاب سلمانی ه…
آرش نچی گفت و کلافه میان کلام برادرش پرید:
_داداش محض رضای خدا کوتاه بیا!!
نیم نگاهی روانه اش کرد:
_میذاری حرفمو بزنم!؟
_بیخیال…نمیخوام بشنوم….اگه به این پی بردی که افسون و مهتاب با هم نسبتی دارن، دیگه برام مهم نیست….حتی اگه الان بهم بگی افسون همون مهتابه، هم ذره ای برام اهمیت نداره.
آذرخش سکوت کرد….برایش مهم نبود…پس چه دلیلی داشت که بخواهد حقیقت را به او هم بگوید!؟
ترجیحاً ادامه نداد چون برادرش نمی خواست بشنود.
آرش دمی گرفت و خیره به ماه گفت:
_برام اهمیت نداره چون من مهرو رو دوست دارم….دیگه میخوام دل بِکَنم از گذشتهی سیاهمون و به جاش دل بدم به آینده ام با مهرو.
_بهترین کار رو میکنی….آرزو میکنم همیشه خوشبخت باشی….در کنار اون دختر.
آرش از لحن سرد و جدی آذرخش متعجب شد و پی برد که برادرش دلخور شده است:
_معذرت میخوام باهات تند برخورد کردم….آذرخش اون دختر اسم داره ها!! ضمناً خیلی خوب و مهربونه و به نظر من لایق خوشبختیه.
_خیرشو ببینی!! ما هنوز توی این سن نتونستیم آدمای دورمونو خوب بشناسیم بعد در عجبم تو چطور تونستی سه، چهار ماهه یه دختر رو از بَر شی!!
آذرخش هنوز هم دلخور بود.
آرش به برادرش چشم دوخت:
_شناختمش چون غمِ توی چشماش برام آشنا بود…دردش رو درک کردم….فهمیدم چی توی دلش میگذره و چه عذابی میکشه….از همه مهم تر اینکه دیدم برای نجات زندگیش چطور داره تقلا میکنه.
سکوت کرد و آرش همچنان ادامه داد:
_لطفا ازم دلخور نباش و بهم اعتماد کن…من تمام تلاشم رو برای خوشبختیش میکنم چون مهرو دختر زجر کشیده و خوبیه….و یقین دارم ربطی به گذشته مون نداره.
آذرخش تیز نگاهش کرد و گوشه لبش کج شد.
چه برادر ساده و خوش خیالی داشت!!
به سختی دم گرفت:
_دلخور نیستم…از اعماق قلبم برای خوشبختی تو و مهرو دعا میکنم….اگر تو میگی دختر لایقیه، پس حتماً سزاوار خوشبختیه!!
آرش این بار لبخند پر رنگی زد:
_میشه یه قولی بهم بدی!؟
_چه قولی؟؟
_اگه یه روزی من نبودم…چه میدونم…دور بودم…زنده نبودم…هر چیزی!! قول بده هوای مهرو رو داشته باشی و…
آذرخش پوفی کشید و میان کلامش پرید:
_خدانکنه….ازم نخواه چون نمیتونم بهت قول بدم.
_لطفاً آذرخش!! مهرو پشتوانهی درست و حسابی نداره…به آینده هم اعتباری نیست….بهم قول بده اگر من نبودم، تو هواشو داری…مراقبشی…نمیذاری کسی اذیتش کنه…خواهش میکنم بهم اطمینان بده!!
آذرخش از حرف های امشب آرش سر در نمی آورد و با فکر به نبودِ برادرش، قلبش به تپش افتاد.
اما آرش انگار به او وحی شده بود که این سخنان را بر زبان جاری می ساخت…
گویا این بار آینده به او خبر میداد که چه چیزی پیش رو دارد…
کلافه نفسش را بیرون داد و برای کوتاه آمدن آرش گفت:
_باشه…قول میدم حامیش باشم.
_یادت باشه قول دادی داداش!!
****
آرش پیش دستیِ پر از میوه های مختلف را مقابل خودش و مهرو گذاشت و همزمان به حرف های مادربزرگش گوش داد.
مامان شهربانو امروز در عمارتش میهمانی گرفت و خانواده مهرو را دعوت کرد.
شهربانو_راستش من و شهلا تصمیم گرفتیم یه مدت از این آب و هوای بد دور بشیم و بریم شهرستانی که اجدادمون زندگی می کردن.
بابک_به سلامتی و دلخوشی…اینکه خیلی خوبه!!
شهربانو_بله قطعاً توی شهرستان آب و هوا بهتره….واسه همین تصمیم گرفتم این عمارت رو بسپرم دست آرش که با نو عروسش بیان اینجا…لازم نیست مهرو جهزیه بیاره چون همه چی اینجا هست.
افسون مداخله کرد:
_شهربانو خانم لازم نیست خودتونو به زحمت بندازین ….این عمارت خیلی بزرگه واسه بچه ها….ما هم بلاخره در حد توانایی خودمون میتونیم واسه دخترمون جهیزیه تهیه کنیم.
شهربانو_زحمتی نیست….آرش پسر منه…بقیهی بچه هامم حرفی نداشتن و موافق بودن….اگر شما مشکلی ندارین، آرش و مهرو بعد ازدواج بیان اینجا زندگی کنن تا آرش دستش باز تر شه و بتونه خونه تهیه کنه.
افسون چیزی نگفت و بابک دستش را در هوا تکان داد:
_چی بگم والا!! شما بزرگ مایی….هر چی شما بگین ما قبول داریم.
شهربانو سری تکان داد و رو به مهرو پرسید:
_مشکلی نداری دخترم؟!
مهرو_والا مادرجان اینجا خیلی بزرگه…ولی حرف شما رو زمین نمیندازیم…من موافقم.
شهربانو_خب خداروشکر….میمونه بحث تاریخ عروسی که اون رو با آذرخش ، برادر بزرگتر آرش صحبت کنید.
مهرو مضطرب به آنها نگاه کرد.
از نظر او همه چیز یک بازی بود و قرار نبود مراسم عقد و عروسی صورت بگیرد.
آذرخش رو به بابک گفت:
_آقای کلباسی نظرتون چیه عقد و عروسی رو توی دو زمان جدا برگزار کنیم!؟
بابک_اگه به منه که میگم خرج اضافی روی دستمون نذاریم و همزمان بگیریم.
آذرخش نیم نگاهی به آرش و مهرو که در حال گپ زدن بودند، انداخت:
_شما چی میگین بچه ها!؟ جدا باشن یا هماهنگ!؟
آرش_من که میگم اصلاً عروسی نگیریم یا یه جشن مختصر باشه….هزینه اش رو بزاریم واسه زندگیمون…ولی اگه شما میگین جشن بگیریم، هماهنگ باشه بهتره.
ابروان مهرو بالا پریدند و بابک پر ادعا گفت:
_اینطور هم نمیشه که آرش خان!! من یه دختر بیشتر ندارم….جشن میگیریم اما عقد و عروسی همزمان توی یه شب.
مهرو در دل پوزخندی زد.
پدرش یکی به نعل میزد و یکی به میخ!!
قصد پدرش این بود که مقابل خانواده آرش کم نیاورد.
آذرخش_باشه حرفی نیست…میمونه تاریخ!!
شهربانو خم شد و کنار گوش آذرخش پچ زد:
_چَندی دیِه مُحَرمه ها!! حَواسِت بُوِهه. (چند وقتِ دیگه ماهِ محرمه!! حواست باشه).
آذرخش سرش را تکان داد:
_دونُم دا. (میدونم مادر).
سپس رو به بابک گفت:
_دو ماهِ دیگه محرم و صفره…قبلش عروسی برگزار شه یا بعدش؟!
بابک_قبلش باشه بهتره چون این دو تا جوون هیچ صیغه و محرمیتی بین شون نیست…زودتر عقد کنن برن سر خونه و زندگیشون.
شهربانو_پس مبارکه….تاریخش رو هم بعداً مشورت می کنیم باهم….الان بهتره بریم سر میز ناهار….غذا ها از دهن افتادن.
کنار یکدیگر ناهار خوردند و سکوت غالب بود.
آذرخش متوجهی نگاه دزدیدن های افسون می شد و تمام مدت در پی پیدا کردن فرصت مناسبی بود تا راجع به گذشته با او صحبت کند.
بعد از ناهار، آرش و مهرو به حیاط رفتند.
دخترک با خنده گفت:
_طفلیا با چه ذوقی داشتن تاریخ پیدا میکردن واسه عروسیِ من و تو….نمیدونن همه چی یه بازیه!!
مهرو روی تاب نشست و مرد جوان مشغول هُل دادنش شد.
آرش لبخند تلخی زد و بی هوا پرسید:
_اگر واقعی بشه چی!؟
_نمیشه…چند روز دیگه به هم می زنیم.
_مطمئنی راضی میشن به جداییمون!؟
مهرو جا خورد…به عقب برگشت و جدی گفت:
_خب…خب نهایتاً بهشون میگیم نقشه رو….چون من راضی نیستم تو بخاطر یه کمک انسان دوستانه ات مجبور به ازدواج باهام بشی!!
آرش جلو رفت و کنارش نشست…با پایَش به زمین ضربه زد و تاب حرکت کرد.
دستش را گرفت و آرام گفت:
_مهرو می خوام تا عقد نکردیم یه حقیقت هایی رو بهت بگم….بعد از شنیدن شون این حق توئه که تصمیم بگیری…فقط تو!!