رمان کینه کش پارت ۲۴

4.5
(19)

 

 

 

سوالی نگاهش کرد:

_باشه…چیزی شده!؟

 

آرش آب دهانش را فرو داد و به سختی گفت:

_من اهل مقدمه چینی و حاشیه رفتن نیستم…این چیزی هم که میخوام بگم تقریبا بر می گرده به همون روزای اولی که دیدمت.

 

دخترک گنگ نگاهش کرد و او درمانده ادامه داد:

_مهرو من دلم‌و بهت باختم!!

 

دستانش را گرفت و خیره به چشمان پر تعجبش گفت:

_ازت خوشم میاد و دلم نمی خواد رابطه‌مون تموم شه….بعد از سال ها یه نفر وارد زندگیم شده که کنارش حالم خوبه…حرفم‌و میفهمه…دنیام با وجودش پر رنگ تره.

 

_من….نمیدونم چی بگم…یعنی…یعنی بدجور شوکه شدم.

 

_نمی خوام فعلا چیزی بگی….من دوستت دارم اما این حق رو به خودم نمیدم که مجبورت کنم کنارم باشی…خوب فکر کن مهرو!! بدون اهمیت دادن به کمکی که بهت کردم تصمیم بگیر و بهم جواب بده.

 

گونه‌ی لطیفش را نوازش کرد:

_نمی خوام بگم عاشقم شو یا هر چیزی ولی اگر قبول کنی که همراه و شریک زندگیم بشی، مرد و مردونه قول میدم که برای خوشبختیت هر کاری کنم….اگر هم من‌و نپذیرفتی، تا آخر عمرم مثل الان رفیقت و پشتیبانت می مونم و قول شرف میدم که مزاحم زندگیت نشم.

 

 

 

مهرو در عالم خیال گم شد:

_فکرام‌و می کنم!!

 

آرش لبخندی زد و سمت عمارت رفت.

دخترک چهره اش در هم فرو رفت….انتظار هر چیزی را داشت اِلا عاشق شدنِ آرش.

 

مهرو از آن دسته دخترانی بود که همیشه در رویاهایش تصور می کرد قبل از ازدواج، عاشق می شود….اما ظاهرا دنیا به ساز ما نمی رقصد.

 

نیم ساعتی در حیاط ماند و خوب فکر کرد.

 

اگر نامزدی را به هم میزد، دوباره مجبور بود در خانه‌ی پدرش زندگی کند و احتمالاً بابک او را از رفتن به رستوران منع می کرد و بدین ترتیب هیچ‌گاه نمی توانست بدهی آرش را بدهد و یا به آرزوهایش برسد.

 

همچنین ممکن بود دوباره شروین هوایی شود و به خواستگاری اش بیاید.

 

ولی اگر پیشنهاد ازدواج آرش را قبول می کرد، می توانست هم سر کار برود، هم از محیط خانه‌ی پدری اش که به شدت او را دلزده کرده بود، دور شود.

 

آرش مرد خوبی بود….رفیق خوبی بود….قطعا می توانست همسر و پدر خوبی برای بچه هایش باشد…مهم تر از همه اینکه به مهرو نیز علاقه داشت.

 

زیر لبی با خودش زمزمه کرد:

_همیشه با خودم می گفتم قبل ازدواج عشق رو تجربه می کنم….اما تصور ما کجا و بازیِ روزگار کجا!! اشکالی نداره که….بعد از ازدواجم میتونم عاشق بشم….آرش آدم خوبیه….

 

 

 

مهرو خودش را گول می زد!؟

 

شاید هم نه….

شاید عشق بعد از ازدواج به سوزانی و پر تب و تابیِ قبل از ازدواج نباشد اما قطعاً عاقلانه و منطقی تر است.

 

به هرحال نمیتوان گفت کدام خوب و کدام بد است…

 

تا دو روز بعد از مهمانی تمام فکر و هوشش به رد یا اجابت کردن درخواست آرش بود.

او در این مدت آرش را خوب شناخت و تقریبا هفتاد درصد موافق بود.

 

آرش، سر زنده و شوخ بود….مهربان بود…دلسوزیِ ذاتی اش انکار ناپذیر بود….به آرزوهای مهرو و استقلال و آزادی اش اهمیت می داد و از همه مهم تر، حامی و پشتیبان بود.

 

موبایلش را برداشت تا پس از دو روز با آرش تماس بگیرد.

 

به بوقِ دوم نرسیده، صدای گرم مرد در گوشش پیچید:

_جانم!!

_سلام…خوبی آرش!؟

_خوبم…تو چطوری خانم کالباسی!؟

 

ریز خندید و صدای خنده‌ی مرد نیز بلند شد.

 

ترجیح داد اکنون که آرش با او شوخی کرد، خودش هم به زبان شوخی جواب مثبت را به درخواستش بدهد:

_آقای ملک زاده می دونستین خیلی زشته که فامیلِ همسر آینده تون رو اینطور میگین!؟

 

برای ثانیه هایی هیچ صدایی در گوش مهرو نپیچید.

حدس اینکه آرش شوکه شده باشد، خیلی راحت بود.

 

 

 

آرش با تته پته گفت:

_مهرو…ی…یه بار دیگه بگو چی گفتی!؟ گفتی همسر آینده ام!؟ درست شنیدم مگه نه!؟

 

خندید و قصد داشت کمی مرد جوان را اذیت کند.

 

این روزها شیطنت های دخترانه اش بیشتر شده بودند:

_نه…من کِی همچین حرفی زدم!؟ اشتباه شنیدی!!

 

_اذیت نکن قربونت برم…به حرفام فکر کردی؟؟ میخوای باهام بمونی؟؟

_فکر کردم….باهات میمونم آرش…تا تَهِ تهش!!

 

از خوشی در پوست خود نمی گنجید…از صدایش شوق و خوشی می بارید:

_چقدر خوبه که دارم این حرف ها رو ازت می شنوم….چقدر خوشحالم کردی عزیزدلم….مطمئن باش از این تصمیم و انتخابت پشیمون نمیشی و تمام تلاشم رو می کنم تا تو خوشحال باشی.

 

لبخندی زد و آرش پس از نیم ساعت بلاخره توانست از مهرو دل بِکَند و به تماس خاتمه دهد.

 

دخترک روی تخت دراز کشید و قاطع چشمانش را بست:

_باهاش ازدواج می کنم….تا از شر این خونه و آدماش راحت بشم….تا آزادیم رو به دست بیارم و مستقل شم….تا بتونم دِینی که گردنم هست رو ادا کنم….عشق هم کم کم به وجود میاد توی زندگی….قطعاً عاشق آرش میشم….اصلا مگه میشه دل به همچین مردی نباخت!؟

 

 

 

تصمیم مهرو قطعی بود.

 

و چقدر فراوان اند دخترکانی همچون مهرو….

 

همان هایی که برای رهایی از تعصبات و آزار و اذیت خانواده، تن به ازدواج هایی بدون عشق می دهند.

 

با خیالِ مستقل شدن و آزادی از بند محدودیت ها، پای سفره‌ی عقد می نشینند و پس از بله دادن نه تنها آزاد نمی‌شوند، بلکه از قفسی به قفس دیگر منتقل می‌شوند و در این میان تنها زندان بان است که تغییر می کند.

 

همه‌ این گونه نیستند اما کم هم پیدا نمی شود این دسته از ازدواج ها.

این انتخاب، انتخابِ بین خوب و بد نیست!!

در واقع بین بد و بدتر است.

 

و در پسِ تمامِ این ها، مرگ آرزوها، افسردگی، دل‌مردگی و دست و پا زدن در باتلاقی ست که نه نجات پیدا می‌کنی و نه غرق می‌شوی….

 

****

 

آذرخش به کارگاه فرش بافی سرکشی کرد و از اینکه همه چیز طبق خواسته و بر وفق مرادش پیش می رفت، خوشحال بود.

 

پس از بررسی و گوشزد کردن توصیه های لازم، سوی گالری راهی شد.

 

محمدی سمتش آمد و پس از دست دادن گفت:

_آقا…یه خانم اومده و اصرار داره شما رو ببینه.

 

آذرخش اخم کرد:

_کیه!؟

 

محمدی دستش را به طرف زن جوانی که دورتر ایستاده بود، دراز کرد.

 

 

 

هر چه دقت کرد نتوانست زن را تشخیص دهد و چهره اش برایش گنگ بود.

 

با این حال گفت:

_بگو بیاد توی اتاقم.

 

پشت میزش نشست و کمی آن را مرتب کرد….از بهم ریختگی و شلوغی متنفر بود.

صدای در اتاق که آمد، سرفه ای مصلحتی کرد و زن جوان وارد شد.

 

زیر لبی سلام کرد و آذرخش به مبل ها اشاره زد:

_خوش آمدید….بفرمایید….چه کمکی از دست من بر میاد!؟

 

سر بلند کرد و اکنون چهره اش واضح تر بود.

 

آذرخش چشم ریز کرد و با دقت اجزای صورتش را از نظر گذراند.

حس می کرد چهره اش شبیه به سهراب هوشمند است اما شاید اشتباه می کرد.

 

دختر جوان که غمگین و پکر بود با صدایی گرفته گفت:

_آقای ملک زاده نمیدونم شما من‌و می شناسین یا نه….اما خودم‌و معرفی می‌کنم….

 

مشتاق و ریزبین تماشایش کرد.

 

_من سَروین، دخترِ سهراب هوشمندم که میشه همسرِ….

 

ابروانش به هم گره خوردند و فک اش قفل شد.

 

دستش را بالا گرفت و با خشمی که سعی در کنترل کردنش داشت، غرید:

_شناختم….لازم به توضیحات اضافه نیست….امرتون خانم هوشنمد!؟

 

ترس و تعجب را از چهره‌ی دختر خواند.

 

سروین با بغض گفت:

_آقا آذرخش من از مادرتون خیلی گلایه دارم و اومدم پیش شما تا ازتون خواهش کنم باهاشون صحبت کنید….مادرتون خیلی من‌و عذاب میده.

 

 

 

یک تای ابرویش بالا پرید…به سهراب نمی‌خورد که چنین دختر مظلومی داشته باشد…شاید هم حیله می‌زد!!

 

گوشه لبش کج شد و به تمسخر گفت:

_گلایه‌ی مادرم رو پیش من آوردین!؟ نچ نچ نچ کار اشتباهی کردین!! باید خدمت پدر عزیزتون می‌رفتین نه من!!

_پدرم که پیش مادرِ شما مثل یه غلام حلقه به گوشه!! حاضره جونش رو بده که صنم خانم دلخور نشه.

 

دستان آذرخش از شدت حرص و غیرت مشت شدند:

_به من ارتباطی نداره خانم….پیش آدم خوبی واسه گلایه نیومدین چون حتی یادم نمیاد آخرین بار چه زمانی صنم رو دیدم….بفرمایین بیرون لطفاً.

 

سروین خیلی ناگهانی از کوره در رفت و گفت:

_اما این انصاف نیست که مادرتون خون به جیگر من بکنه….بهتره یادآوری کنم صنم مسبب خراب شدن زندگیِ ما بود!!

 

با حرص ایستاد و همین سبب شد که صندلی اش با صدای بدی عقب برود.

سمت دخترک رفت و مقابلش قد علم کرد….

 

انگشت اشاره اش را بالا گرفت و با صورت سخت شده عربده زد:

_اگه زندگیِ شما خراب شد، زندگیِ ما هم خراب شد…..اگه مادر من مقصره، پدر نامرد توئم بی تقصیر نیست!! اون بود که صنم رو هوایی کرد…الانم بهتره بزنی به چاک چون اصلاً خوش ندارم توی هوایی که تخم و تَرکهِ‌ی سهراب نفس میکشن، دم بگیرم.

 

چشمان دختر جوان گرد شدند و هراسیده گفت:

_چشم میرم….فقط بزارید حرفای آخرم رو بزنم.

 

دم عمیقی گرفت و با گام های بلند سمت پنجره رفت تا ریه هایش را به هوای تازه میهمان کند.

 

سروین لب باز کرد و چیزهایی را گفت که آذرخش اصلاً تمایلی به شنیدن شان نداشت:

_من مطلقه ام….یک سالی میشه از همسرم جدا شدم و از روزی که برگشتم خونه‌ی پدرم، مدام صنم بهم سرکوفت میزنه و به هر نحوی آزارم میده….من منبع درآمدی ندارم و واسه همین نمیتونم خونه جدا بگیرم….اوایل بابام راضی بود که برام خونه بگیره اما مادرتون اینقدر کنار گوشش وِرد خوند که منصرف شد.

 

بینی اش را بالا کشید و خیره به مردی که پشت به او با صلابت ایستاده بود، ادامه داد:

_شروین…برادرم که مدت هاست خونه اش از ما جداست….دیشب پیشش بودم اما اینقدر رفت و آمد توی خونه اش زیاده که دلم نمیخواد برم اونجا….اقوام زیادی هم نداریم….

 

نفس عمیقی کشید:

_مادرتون کاری کرده که بارها من و پدرم به جون هم افتادیم…آخرین بار همین پریشب بود که بابا‌ی عوضیم به خاطر اینکه با صنم دعوام شد، من‌و…تک دختر‌ش‌و از خونه انداخت بیرون!!

 

با شنیدن آخرین جمله‌ی سروین شوکه شد اما به روی خودش نیاورد و ریلکس گفت:

_الان چرا اینا رو به من میگین!؟ هوم!؟

 

 

 

سروین با لحن ملتمسانه ای گفت:

_چون با این چیزایی که از پدرم دیدم، با بلاهایی که سرم آورد، ازش متنفر شدم…هم از اون هم صنم…آقا آذرخش شما از پدر من بدتون میاد و حق دارید….حتی منم که دخترشم ازش متنفرم.

 

پوزخندی زد و برگشت:

_از سهراب بعید نیست این چیزا….خلاصه کنید حرف هاتون‌و….من کار دارم.

 

آذرخش رسماً اعلام می کرد که برایم اهمیتی ندارید…نه خودت و نه پدرت!!

 

سروین_ببینید الان یه جورایی دشمن من و شما یکیه….من درباره‌ی گذشته خبر ندارم اما با این حال خیلی چیزا میدونم…حاضرم هر طور بخواید باهاتون همکاری کنم که پوزه شون رو به خاک بمالیم و دوتایی ازشون انتقام بگیریم….به جاش یه شرط براتون دارم.

 

آذرخش ترجیح داد سکوت کند تا شرط اش را بشنود.

 

_در عوض همکاریم ازتون میخوام من‌و توی همین‌ گالری تون استخدام کنید و یا اینکه یه شغل مناسب برام پیدا کنید….برای جای خوابم هم خودم یه کاری می‌کنم اما اگر شما توی این موردم کمکم کنید، ممنون‌تون میشم.

 

سروین با جدیت صحبت می کرد و آذرخش در مرز منفجر شدن از خشم بود.

 

چه دختر وقیح و پر رویی!!

 

آذرخش عصبی و سرمستانه قهقهه ای سر داد که سروین متعجب تماشایش کرد.

هیستریک خندید و سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

روی میز خم شد و با دندان های چفت شده خروشید:

_حالا که حرفات رو زدی، خوب به حرفای من گوش کن دخترِ سهراب….

 

انگشت اشاره اش را بالا گرفت…بی پروا و بلند گفت:

_یک….من با هر کی دشمنی داشته باشم فقط و فقط به خودم مربوطه و اصلا به جمله‌ی “دشمنِ دشمنِ من، میشه دوستِ من” اعتقادی ندارم….

 

انگشت دومش را از درون چنگش باز کرد و لرزش دستش بر اثر خشم مشهود بود:

_دو….از پدرت میخوای انتقام بگیری، بسم الله….به من دخلی نداره. هنوز اونقدر کم عقل نشدم که اگر قصد انجام کاری رو داشته باشم با دختر دشمنم در میون بزارم.

 

سروین آب دهانش را فرو داد و او همچنان عربده می زد.

 

_سه….نه همکاریت رو میخوام و نه بهت کمکی می‌کنم چون مسئولیتی در قبالت ندارم….تو هر چقدرم با پدرت بد باشی، باز پدرته و دوباره با هم خوب می‌شین پس دلیلی نداره من بازیچه بشم و به دختر یه نامرد کمک کنم….

 

سمت در رفت و آن را باز کرد:

_بند و بساطت رو جمع کن و بزن به چاک…اینجا مددسرای زنان نیست که اومدی تا بهت کار و مکان بدن….دیگه این طرفا آفتابی نشو وگرنه بد می‌بینی!!

 

سروین که انتظار این رفتار را نداشت، کیفش را برداشت و با ابرو های گره کرده از اتاق بیرون زد.

 

 

 

آذرخش نفس های بلند و عصبی می کشید.

مشتان گره کرده اش بر دیوار کنار در فرود آمدند و در ذهنش یک بار دیگر همه اتفاقات را مرور کرد.

 

دخترک راست می گفت یا دروغ!؟

اگر همه‌ی این ها یک نقشه باشند چه!؟

از کجا معلوم او با پدرش و صنم خصومت داشته باشد!؟

 

پیشانی اش را فشرد و به سر کارش برگشت.

 

 

در سویی دیگر، مهرو در انتظار آرش کنار خیابان ایستاده بود.

قرار بود امشب دوتایی بیرون بروند و کمی بچرخند.

 

از رستوران خودشان نیز دو پرس غذا برای شام گرفت.

 

چند روز از شروع دوره‌ی آموزشی و کار کردنش کنار آقای عباسی می گذشت و از این بابت خوشحال و راضی بود.

خانم تارخ را چند روز یک بار اما پسرش رازمیک را تقریباً هر روز می دید.

 

با صدای بوق به خودش آمد و آرش گفت:

_قصد نداری سوار شی!؟

 

لبخندی زد و کنارش نشست:

_حواسم نبود…چخبر!؟

_خبری نیست…تو چیکار می‌کنی!؟ کارِت خوب پیش میره!؟

 

_آره…واقعاً راضی ام.

_خداروشکر….خب بریم کجا؟؟ موافقی با کوه صفه!؟

_عالیه!!

 

لبخندی به روی دخترک پاشید و خوشحال بود که او را دارد.

 

 

 

آرش دست را پیش برد و انگشتان ظریف مهرو را میان مشتش گرفت‌.

 

بوسه ای بر روی ناخن های لاک خورده اش کاشت و بی هوا پچ زد:

_خیلی خوبه که هستی مهرو….دنیام با تو رنگی تره…قول میدم از انتخاب من پشیمون نشی و یه روزی برسه که حس بین مون دو طرفه بشه.

 

لبخندی زد و با خجالت فشاری به انگشتان مرد وارد کرد:

_خوبی از خودته آرش…من هم امیدوارم به اون روز…و یقین دارم همچین روزی میرسه.

 

آرش به خاطر ترافیک از حرکت ایستاد….دست آزادش را باز و او را به آغوشش دعوت کرد.

با خجالت و گونه های گر گرفته تنش را پیش کشید و سر بر شانه‌ی مرد گذاشت.

 

صدای موزیک و آوای نفس هایشان در هم آمیخته شد.

عطرِ خوش رایحه‌ی مهرو باعث شد که سرش را خم کند و چندین دم عمیق کنار گوشش بگیرد.

 

چه خوب که ترافیک شده بود!!

 

بازدم های داغش که به صورت مهرو می خورد، باعث خندیدن دخترک شد:

_آرش!! نکن قلقکم میاد.

 

مرد ریز خندید…چانه‌ی دخترک را در دست گرفت و چرخاند.

اکنون صورت هایشان مماس یکدیگر بود.

 

نفس هایشان به تلاطم افتاد و نگاه آرش میان لب ها و چشم های مهرو در نوسان بود.

 

 

 

این دختر چه چیزی داشت که این گونه آرش را شیفته‌ی خودش کرده بود!؟

 

آب دهانش را فرو داد و لب هایش را نرم و آهسته بر لب های دخترک نهاد.

بازدم سوزانش را بر صورت مهرو خالی کرد و آرام آرام لب های خوش طعم اش را به بازی گرفت.

 

مات مانده نفسش را آزاد کرد….نتوانست آرش را همراهی کند و تنها دستش روی گونه‌ی مرد قرار گرفت.

 

آرش اما حریص تر شد….کمر دختر را چنگ زد و به خود نزدیک تر کرد….این بار بوسه های داغ و عمیق تری بر لبانش می کاشت.

 

شیشه های ماشین دودی بودند و کسی از بیرون به آنها دید نداشت.

 

آنقدر غرق بوسه بازی با دلبرش شده بود که فراموش کرد وسط خیابان ایستاده است.

صدای بوق های ممتد خودرو ها، میان لب هایشان جدایی انداخت.

 

سریع عقب کشید و حرکت کرد.

صدای بوق و ناسزاگویی راننده های پشت سرشان بلند شد و آرش بی اهمیت لبخندی زد.

 

مهرو سرخ شده بود و هنوز در شوک به سر می برد.

 

گوشه‌ی لبش را زیر دندانش کشید که آرش با پر رویی و شوخ طبعی گفت:

_نچ….این مردم اینقدر حسودن، چشم ندارن ببینن دوتا جوون دارن با هم عشق می کنن….نذاشتن ما تا مرحله‌ی آخر بازی مون رو پیش ببریم و یه کامِ مَشتی از عیال‌مون بگیریم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x