مهرو کناری نشست و آهسته آهسته اشک ریخت.
خیره به پوستر بزرگ آرش زیرلبی با او درد دل کرد.
_نامرد…تو مگه نگفتی تا آخرِ آخرش هستی!؟ مگه قول ندادی کاری کنی حسمون دو طرفه شه؟؟ پس چیشد رفیق؟! رفتی!؟ به این زودی جا زدی!؟
افسون شانه های مهرو را ماساژ میداد و صدای شیون و زاری کل فضای قبرستان را در بر گرفت.
بابک بارها قصد داشت با آذرخش درباره اتابک حرف بزند اما او راضی نشد و اخطار میداد سکوت کند و مراسم برادرش را به هم نریزد.
شب هنگام، همه اقوام خداحافظی کردند و خانوادهی ملک زاده را تنها گذاشتند.
مامان شهربانو، آذرخش را صدا زد و کنار خودش جایی برایش باز کرد.
آهی کشید و با ناراحتی گفت:
_میخواستم یه چیزی بهت بگم.
_جانم.
_همونطور که در جریان بودی، من و شهلا قبل از عروسیِ آرش خدابیامرز تصمیم گرفتیم برگردیم شهرستان و اونجا زندگی کنیم…
آذرخش نگاهش کرد و پیرزن ادامه داد:
_الانم روی تصمیم مون هستیم و میخوایم از اصفهان بریم.
_ولی الان که میتونید برگردید عمارت…چرا برین شهرستان!؟
_ما نمیتونیم پا توی عمارتی بزاریم که جهیزیهی آرش و مهرو توش چیده شده….اون خونه از دوزخ برام بدتره.
سری تکان داد:
_هر طور راحتین…
شهربانو دست نوه اش را گرفت و چهرهی شکسته و خسته اش را از نظر گذراند:
_بمیرم برای دلت….تو از همهی ما بیشتر درد میکشی و دم نمیزنی…پدرت رفت…برادرت رفت….مادرت که هیچ اثری ازش نیست….تو موندی و یه خونهی بی خونواده.
دم و بازدم های آذرخش سنگین شدند و گلویش به هم فشرده شد.
شهربانو اشک ریخت و ادامه داد:
_ولی غصه نخور دردت به جونم!! میگن خدا بنده هایی رو که خیلی دوست داره، بیشتر بهشون سختی میده….شاید تو از همهی ما پیش خدا عزیز تری.
آذرخش پوزخند تلخ و پر دردی زد.
خدا!!
واژه ای که این روزها برای او کم رنگ تر از همیشه شده بود.
شهربانو_خیلی دلم میخواد اینجا پیشت بمونم اما این خونه پر از خاطرات آرشمه…هوای اینجا برام مسمومه دا…مجبورم برم.
سرش را چرخاند و زمزمه کرد:
_به سلامت….سفرتون بی خطر مادربزرگ…مراقب خودتون باشین.
شهربانو نم چشمانش را گرفت و خیره به عکس آرش آهی کشید:
_از حق برادرت نگذر….آرشم بی گناه کشته شد.
_نمی گذرم….خون به جگر تمام کسایی میکنم که خون آرش رو ریختن.
دو، سه روزی از رفتن مامان شهربانو و عمه شهلا به شهرستان می گذشت.
کرشمه و فرهام و کیسان اکثر اوقات به آذرخش سر میزدند اما برای همیشه که قرار نبود کنارش بمانند.
از آخر آذرخش میماند و خانه ای پر از خاطرات برادرش.
چقدر تنها تر از همیشه شده بود…
کمی از غذایی که فرهام و کرشمه برایش آوردند را گرم کرد تا بخورد اما دو سه لقمه بیشتر از گلویش پایین نرفت.
نمیدانست چه مرگش شده بود!!
دلتنگی….عصبانیت….حرص و خشم….درماندگی….تمام این احساسات به نحوی در وجودش زبانه می کشیدند.
تنگی نفس اش قطعا به دلیل کمبود هوا نبود…بغض بود…
همه از این خانه فرار کردند و رفتند تا با خاطرات آرش رو به رو نشوند اما آذرخش چه میکرد؟!
از کاشانه اش متواری میشد و به کجا پناه میبرد!؟
هیچ جایی جز اینجا نداشت!!
موهایش را چنگ زد و وارد اتاق آرش شد.
کاش علاجی پیدا میکرد تا برای ساعتی مغزش از کار بیافتاد و آنقدر خاطرات را تداعی نکند.
اتاق برادرش مرتب و تمیز بود.
سمت قفسه کتاب هایش رفت و به چهرهی شاد آرش درون قاب عکس چشم دوخت.
قطره اشکی بر گونه اش راه گرفت.
چقدر این روزها دل نازک شده بود که با کوچکترین تلنگری به گریه می افتاد.
انگار نه انگار او همان آذرخش مغروریست که آخرین اشک ریختنش را به یاد نمی آورد.
چقدر روزگار نامرد بود که برادرش را با آن همه امید و آرزو به سینهی قبرستان حواله کرد.
کنار قفسه سُر خورد و روی زمین نشست.
چشمش به کمد کوچک کنارش افتاد.
چندین بطری مشروب باز نشده درون کمد بودند اما نگاهش روی چیز دیگری ثابت ماند.
تکه کاغذی با دستخط آرش میان بطری ها بود.
نوشتهی روی کاغذ باعث شد مچاله شدن قلبش را حس کند.
_”مشروب نخور پسر…آدم باش!! تو به آذرخش قول دادی.”
آرش تا آخرین نفس به قولش عمل کرد و مشروب نخورد.
شانه هایش لرزیدند و آه پر دردی از لبانش خارج شدند.
موهایش را در چنگ فشرد و خدا را صدا زد اما چه سود!؟
خسته، شکسته و درمانده تر از هر وقت دیگری بود…
امشب به هر نحوی شد باید خاطرات را فراموش میکرد اگر نه تا صبح زنده نمی ماند.
دست دراز کرد و بطری مشروبی پیش کشید.
سالها از آخرین باری که مشروب خورده بود می گذشت ولی امشب باید میگساری می کرد تا ذهنش را خفه کند.
یک شب، هزار شب میشد اگر نتواند خاطرات را دور بریزد و سر خودش را گرم کند.
بطری را برداشت و به آشپزخانه رفت.
کمی از نوشیدنی را درون لیوان بزرگی ریخت و مردد به آن چشم دوخت.
چندین سال پیش تصمیم گرفت دیگر لب به مشروب نزند و در عوضش به سراغ سرگرمی هایی همچون ورزش های زورخانه ای و یا بدنسازی برود.
تردید را کنار گذاشت و محتویات درون لیوان را سر کشید.
چهره اش در هم فرو رفت و گلویش سوخت…لیوان را روی میز کوبید و دوباره آن را از مشروب پر کرد.
دوباره و دوباره….
آنقدر خورد تا سر گیجه و حالت تهوع به جانش رخنه کرد.
تلو تلو خوران روی مبل نشست و سرش را به پشتی تکیه داد.
بدنش سست شده بود و پلک هایش سنگین شدند.
بی توجه به حال بد اش روی مبل دراز کشید و پلک بست.
احساس خفگی و گرما گریبان گیر اش شد…تیشرتش را درآورد و پس از دقایقی به خواب فرو رفت…
صبح با برخورد نور به پلک هایش، چشم باز کرد…تنش کرخت بود و چشمانش می سوختند.
به سختی نشست و پیشانی اش را ماساژ داد…سرش تیر می کشید.
پس از خوردن صبحانه و دمنوش زنجبیلی، بالا رفت.
کمی سر گیجه داشت و هنوز نمیتوانست درست گام بردارد.
پس از دوش کوتاهی لباس های مشکی رنگش را به تن کرد.
این خانه نشینی فقط عذاب است و بس!!
بهتر بود هرچه زودتر به گالری فرش برگردد تا لااقل سرش را با کار گرم کند.
سفیدی چشمانش به سرخ متمایل شدند.
وارد گالری فرش که شد، کارمندان به استقبالش آمدند و تسلیت گفتند.
در و دیوار گالری همچون خانه اش، پر بود از بنرهای مشکی رنگ و عکس های آرش.
محمدی سمتش رفت و گفت:
_تسلیت میگم آقا…غم آخرتون باشه…
_ممنونم…کارا رو ردیف کردی؟!
_بله…بعد از دو هفته، امروز با دستور خودتون گالری رو باز کردیم…فقط میمونه پیگیری سفارش مشتری ها، پرداخت بدهی های این چند روز و پاس کردن چک های برگشت خورده و عقب افتادهتون.
آذرخش سری تکان داد و سمت اتاقش رفت:
_بگو فرشاد یه قهوه برام بیاره لطفا.
_حتما.
سرگرم کارهای عقب افتاده شد و بالاخره توانست ذهنش را درگیر کند.
کمی از قهوه اش را نوشید و با آقای اسفندیاری از پشت تلفن مشغول صحبت شد:
_بله….ممنونم از اینکه چک رو برگشت نزدید….امروز میتونید به بانک مراجعه کنید توی حسابم پول هست….
مکالمه اش با پخش شدن صدای در اتاق نصفه ماند.
از اسفندیاری عذرخواهی کرد و بفرماییدی گفت.
در باز شد و سروین هوشمند، دختر سهراب….با دسته گل مشکی رنگی به اتاق پا گذاشت.
نفس های آذرخش سنگین شدند و ابروانش به هم گره خوردند.
او دوباره اینجا چه میکرد؟!
اکنون پتانسیل این را داشت که دخترِ سهراب را زنده زنده چال کند.
با خداحافظی کوتاهی تماسش را با اسفندیاری قطع کرد.
سروین پیش دستی کرد و گفت:
_تسلیت میگم آقا آذرخش…خدا بیامرزه برادرتون رو.
فک اش قفل شد:
_ممنون.
سروین به مبل ها اشاره ای کرد:
_میتونم بشینم!؟
خودش را کنترل میکرد که این دختر پر رو را خفه نکند:
_بفرمایید….امرتون!؟
مِن و مِن کنان لب باز کرد:
_چیزه….من….من واسه همون خواستهی قبلیم دوباره مزاحمتون شدم.
آذرخش درک نمیکرد چرا سروین از او کمک میخواست!؟
_شما هیچ قوم و خویشی ندارین مگه؟؟
_دارم….اما آدم حسابی نیستن….فقط شما رو توی آشناهای قدیم سراغ دارم که آدم خوبیه.
پوزخندی زد و یک تای ابرویش بالا پرید:
_از کجا میدونی من آدم خوبی ام!؟
آذرخش به چهرهی سروین خیره شد:
_ هوم!؟ جوابم رو بده!!
_خب…حدس میزنم.
مکثی کرد و ادامه داد:
_ ببینید آقای ملک زاده….من اگه اینجام از سر ناچاریه….کسی رو ندارم بهم کمک کنه….دوباره برگشتم خونه پدرم اما باز هم با مادرتون به مشکل بر خوردم….من هیچ دوست و آشنایی ندارم که بهش پناه ببرم…شروینم که قبلا براتون وضعیتش رو گفتم.
_ اینا به من چه ربطی دارن؟؟ چرا من باید به دختر کسی کمک کنم که زندگیمون رو از هم پاشید!؟ اگه خودت بودی به همچون منی کمک میکردی؟!
سروین ایستاد و روی میز آذرخش کمی خم شد.
با لحن دلبرانه و پر عشوه ای گفت:
_قطعاً کمکتون میکردم!! این وظیفهی انسان دوستانهی مائه که به همنوعمون کمک کنیم آقا آذرخش.
ابروان مرد در هم کشیده شدند و قصد او را نمیدانست.
چند لحظه ای به چشمان سروین خیره شد و سپس ایستاد.
سمت پنجره رفت و خوب فکر کرد.
این زن….دختر سهراب بود.
و از همه مهمتر خواهر شروین….خواهر کسی که احتمالاً نقشهی مرگ برادرش را ریخته بود.
عمیقاً دلش نمیخواست به سروین کمک کند منتها میتوانست با یک تیر دو نشان بزند.
با نزدیک شدن به سروین ممکن بود آتویی از سهراب و شروین به دست بیاورد….سپس آن دو را زمین بزند و انتقام پدر مرحوم و برادر ناکامش را بگیرد.
چشمانش ریز شدند و افکاری از سرش گذشتند!!
چه نقشه ها که در سرش برای سروین نریخته بود…
آذرخش از کِی آنقدر بی رحم و کینه ای شد!؟
گوشه لبش کج شد و خدا عاقبت سروین را به خیر کند.
برگشت و با چهره ای جدی گفت:
_با اینکه اصلا رغبتی برای کمک کردن بهت ندارم اما قبوله!!
سروین ذوق زده شد و او ادامه داد:
_منتها….با شرط و شروطی که من تعیین میکنم.
_هر چی باشه نشنیده قبول میکنم.
ابرویش بالا پرید:
_مطمئنی!؟ شاید ازت بخوام قلب پدرت رو از سینه اش بیرون بکشی و برام بیاری!!
با اطمینان پاسخ داد:
_حتی اگه اینو هم از بخوای….برای لحظه ای تردید نمی کنم.
میتوانست به سروین اعتماد کند!؟
قطعا نه!!
پس از چند لحظه زمزمه کرد:
_گفته بودی کار و جای خواب میخوای.
_بله.
آذرخش سری تکان داد:
_اول کار….نیروهای اینجا و کارگاهم تکمیلن و نیروی جدید نمیخوام….در عوض….برای خونه ام دنبال یه خدمتکار میگردم که کارای خونه رو انجام بده….از شست و شو و نظافت بگیر….تا پخت و پز….حقوقتم به اندازه ای میدم که راضی باشی…میتونی این کار رو انجام بدی!؟
جا خورد و انتظارش را نداشت….با این حال خودش را نباخت:
_آره…چرا نتونم!؟ کار که عار نیست.
از اینکه برنامه اش مطابق میل پیش میرفت، خرسند بود:
_خوبه….جای خواب هم میتونم همونجا توی خونه ام یه اتاق بهت بدم که برای رفت و آمدت اذیت نباشی….فقط میمونه شرط و شروط من!!
به چهرهی مردانه اش خیره شد و آذرخش ادامه داد:
_اول اینکه باید صیغه ام بشی.
_صیغه تون شم؟! چرا آخه!؟
_بقیهی مردم چرا صیغه میشن؟؟…به همون علت!!…ضمناً شرطم اینه….تو هم که گفتی هر شرطی بزارم نشنیده قبول میکنی…اگر میخوای دبه اش رو دربیاری، همین الان بزن به چاک!!
سروین سرش را تکان داد و تند تند گفت:
_نه نه…من حرفی ندارم…قبوله.
سپس نگاه پر از هوسی به اندام قوی آذرخش انداخت:
_باید از خدامم باشه که صیغهی مرد خوشتیپی مثل شما میشم.
آذرخش بی توجه به ادا و اطوار هایش گفت:
_دومین مورد….تا وقتی توی خونهی من مشغول به کاری، هیچ ارتباطی….تاکید میکنم هیچ ارتباطی اعم از تماس تلفنی و تصویری و دیدار حضوری با خانواده ات نباید داشته باشی.
_اوکی…شرط بعدیتون!؟
چشمانش ریز شدند:
_حق اینکه برای من تعیین تکلیف کنی…آنتن خونه ام بشی و خبر برای این و اون ببری…توی کارام دخالت کنی و پات رو از گلیمت درازتر کنی هم نداری!!
آذرخش رسما همهی راه ها را روی سروین بسته بود و او را در تنگنای شدیدی گذاشت تا ببیند هنوز هم بر خواسته اش مصمم است یا نه.
_همه شون قبوله!!
_خوبه…شماره ات رو برام بزار…فردا باهات تماس میگیرم.
_فردا!؟ پس من امشب کجا بمونم؟؟
مردد نگاهش کرد:
_بیا خونه ام…آدرس رو برات پیامک میکنم.
سروین ایستاد و قدردان گفت:
_واقعاً ممنونم…لطفتون رو هیچوقت فراموش نمی کنم.
سری تکان داد و از اتاق آذرخش خارج شد.
به نقطه ای روی دیوار خیره شد و زیر لبی زمزمه کنم:
_بلایی به سر تک تکتون بیارم که تا عمر دارین، هر وقت اسم آذرخش ملک زاده به گوش تون خورد، از خدا طلب مرگ کنین!!
امروز مهرو به رستوران برگشت تا لااقل با مشغول به کار شدن، از فکر و خیال هایش کاسته شود.
رازمیک که برای سرکشی به آشپزخانه رفته بود، با دیدن مهرو ایستاد:
_سلام خانم کلباسی…من از بچه ها خبر فوت نامزدتون رو شنیدم….واقعاً متاسفم خدا بهتون صبر بده.
_سلام آقا….ممنونم از همدردی تون.
_اگر کمکی از دست من بر میاد بگین….تا جایی که بتونم دریغ نمیکنم.
_چشم…بازم ممنون.
رازمیک دور شد و مهرو کنار آقای عباسی مشغول به کار شد.
هر از گاهی تصویر خیالی آرش از ذهنش عبور می کرد اما هیچگاه او را پس نمیزد.
دلش خوش بود که میتواند با مرد خوبی ازدواج کند و از خانهی پدرش رهایی یابد…..دلش خوش بود که بلاخره مزهی عاشقی و خوشبختی را میچشد…
اما چه میدانست روزگار بلایی به سرش می آورد که تا انقراضِ آدم، نام اش و روایت زندگی اش زمزمه گر زبانِ همهی انسان هاست.
به خانه که برگشت، بابک در حال مشاجره با افسون بود.
مهرو را که دید، غر زدن هایش را از سر گرفت:
_همش تقصیر توئه….اگه تو زن شروین میشدی، دیگه آرشی در کار نبود…برادر بیچارهی منم نه خودش می افتاد گوشهی زندان، نه زن و بچه اش آواره میشدن.
#کینهکش
#پارت213
دخترک حوصله نداشت….بی توجه به زن عمو اتابک و بچه هایش که مشغول گریه و زاری بودند، سوی اتاقش گام برداشت.
پدرش چقدر زود لطف آرش را فراموش کرده بود…اگر آرش نبود چه کسی بدهی ۱۰۰ میلیون تومانی اش را میداد!؟
خواست در اتاق را ببندد اما بابک مانعش شد:
_دارم با تو حرف میزنما!!
_حوصله ندارم…برو کنار.
بازوی نحیفش را گرفت و زیرلبی گفت:
_این بازی رو تو شروع کردی، خودتم باید تمومش کنی.
اشک به چشمانش نیش زدند و بازویش درد گرفت:
_کاری از دست من برنمیاد.
_اتفاقا تویی که میتونی آتش بس اعلام کنی.
گنگ نگاهش کرد و بابک ادامه داد:
_آذرخش توی ختم آرش اعلام کرد که تو عضوی از خانواده و ناموسشونی…باید وارد خونه اش بشی و به هر طریقی که شده ازش یه آتو بگیری.
چشمانش گرد شدند:
_یعنی چی!؟ هیچ میفهمی چی میگی بابا؟!
_آره میفهمم…آذرخش الان از ما متنفره…تو میری تو خونه اش و اونقدر پاپیچش میشی واسه رضایت دادن که کتکت بزنه یا یه بلایی سرت بیاره…بعدش من ازش شکایت میکنم و اینطوری راه واسه بیرون آوردن اتابک از زندان هموار میشه.
مهرو نفسش رفت و ناباور لب زد:
_بابا…
بابک دستش را بر دهان دخترک فشرد و کلامش را برید:
_هیس…مادرت چیزی بفهمه خودم خفه ات میکنم…تو فقط باید یه نقطه ضعف از آذرخش بگیری تا من با همون بتونم زمینش بزنم.
بغضش گرفت….چقدر پدرش سنگدل بود.
دست بابک را پس زد و اشک آلود گفت:
_داری پرت و پلا میگی…من هیچوقت همچین کاری نمیکنم…عمو اتابک، آرشو کشت…عمد یا غیر عمد رو من نمیدونم اما باید تقاص پس بده.
عقب کشید اما بابک دستش را چنگ زد و با خشم پچ زد:
_همین که گفتم!! بخوای برخلاف خواستهی من پیش بری، از خونه ام پرتت میکنم بیرون.
تیر خلاص را زد و بیرون رفت….
اشک هایش فرو ریختند و درمانده روی تخت نشست.
این روزها مجبور بود زندگی را سخت تحمل کند.
آنقدر هق زد تا نفسش منقطع شد.
آرش کجا بود که ببیند دختر زیبارویی که قلبش را ربوده بود، دوباره به دردسر افتاده است…
افسوس و هزار افسوس که این بار آرشی وجود ندارد تا نجاتش دهد.
افسون از ماجرا خبری نداشت و گمان میکرد مهرو طبق عادت همیشه اش از روی دلتنگی گریه میکند.