رمان کینه کش پارت ۳

4.6
(14)

 

فرهام و کرشمه خندیدند و آرش ادامه داد:

_بفرمایید بالا بشینید جناب آذرخش ملک زاده…زشته دم در وایسادین…ابلفضلی خجالت‌مون ندید!!

 

شهربانو سمت آشپزخانه رفت و تشر زد:

_بشین بچه…دُنگ مَدِه!! (ساکت باش!!).

_باشه مامان بزرگ همش بزن تو برجک ما…در عوض این شازده رو بزار روی سرت.

 

آذرخش بدون اینکه دلخور شود کنار آرش نشست و مشتی به بازویش زد:

_خسته نشدی اینقدر فک زدی!؟

_نه والا…تو خسته نشدی اینقدر حرف نزدی!؟

 

کرشمه کنارش نشست:

_کم پیدایی داداش!!

 

او برادرش نبود اما کرشمه همچون برادرِ نداشته اش، دوستش داشت…پسر عمو و هم بازیِ بچگی های خودش و آرش بود…همیشه و همه جا حامی شان بود و اجازه نمی داد آب در دل‌شان تکان بخورد.

 

_هستم…سرم شلوغه یکم.

_کِی سرت خلوت بود که این بار دوم باشه!؟

 

آذرخش بحث را پیچاند:

_چت شده!؟ چرا دمقی!؟ جیغ و داد نمی کنی!!

 

کرشمه لب برچید و انگار قصد داشت چوقولی آرش و فرهام را بکند:

_این داداشِ بیشعورت با شوهرم دست به یکی کردن و از صبح تا الان دارن مسخره ام میکنن…نامردا من‌و دست انداختن.

 

آذرخش اخم کرد…

این بار برادرش و شوهر کرشمه را خطاب کرد:

_غلط می کنن خواهر من‌و مسخره کنن!! مگه خودشون‌و تو آینه ندیدن!؟

 

کرشمه خوشحال از حمایت آذرخش برای آن دو نفر ابرویی بالا انداخت و لبخندی موذیانه زد.

 

فرهام_دمت گرم داداش!! کچلیم یا کوریم!؟

آذرخش_هرچی باشین…حق ندارین خواهر من‌و دست بندازین.

آرش_تحفه ست مگه!؟

کرشمه_تو خوبی دلقک!!

 

آرش، فرهام را خطاب کرد:

_زنت‌و ساکت کن تا خودم وارد عمل نشدم.

فرهام_به من چه!! قوم و خویش خودته.

 

کرشمه خندید و آرش سمت اش یورش آورد که آذرخش مانع شد و تشر زد:

_د بشین دیگه!! این کارا چیه!؟

 

آرش برای کرشمه که هنوز نیشش باز بود خط و نشان کشید و عمه شهلا از پله های طبقه‌ی بالا، پایین آمد.

 

آذرخش ایستاد و با عمه دست داد…پس از احوالپرسی کوتاهی، سر میز ناهار رفتند.

 

آرش، فرهام و کرشمه شوخی می کردند و صدای قهقهه شان همه جا را فرا گرفته بود.

آذرخش گَه گاهی به لبخند زدن کوچکی اکتفا می کرد و حوصله اش داشت کم کم سر میرفت.

 

منتظر بود ناهار خوردن خانواده تمام شود تا بتواند به خانه اش برگردد و کمی استراحت کند.

 

شهربانو ظرف قُرمه را سمت آذرخش کشید:

_چرا امروز کم خوراک شدی مادر؟!

_دیر صبحانه خوردم.

 

پیرزن نچی کرد و آذرخش نگاهش به چشمان زیبای مادربزرگش افتاد:

_چشمِت خوبه!؟ اذیت نیستی دیگه!؟

 

شهربانو دست نوه اش را نوازش کرد:

_خوبه دور سرت بگردم…دیگه عادت کردم بهش.

 

سری تکان داد و مشغول بازی با غذایش شد.

 

آذرخش کمی بعد تشکر کرد و آماده‌ی رفتن به خانه شد.

 

رو به برادرش پرسید:

_آرش میای یا ماشین باهاته!؟

_خودم میام داداش.

 

سری تکان داد و پس از خداحافظی بیرون رفت.

 

با ریموت در خانه را باز کرد و ماشین را داخل برد.

خانه‌ی خودش به بزرگی‌ِ خانه مادربزرگش نبود اما زیبا و نوساز تر بود.

 

خانه‌ی دو طبقه اش حیاط کوچکی داشت که دو خودرو در آن جا می گرفت با استخر و باغچه‌ ای جمع و جور.

 

یک راست به سمت پله ها رفت و وارد اتاقش که در قسمت انتهاییِ راهرو بود، شد.

اکنون فقط یک دوش میتوانست کمی حالش را جا بیاورد.

 

قبل از ورود به حمام موبایلش زنگ خورد.

نچی کرد و با دیدن نام “کِیسان” بدون درنگ جواب داد:

_بله!؟

 

کیسان، داییِ کرشمه و از رفقای قدیمیِ آذرخش بود.

 

_علیک سلام…کجایی پسر!؟

_خونه. چخبر!؟

_خبری که نیست زنگ زدم ببینم شب میای بریم زورخونه!؟ حاج موحد چند وقت پیش گلایه کرد که دیگه بهش سر نمی زنیم.

 

آخرین بار که زورخانه رفت حدودا یک ماه پیش بود:

_آره میام….میای اینجا یا بیام دنبالت!؟

_بیا دنبالم.

 

اتصال را قطع کرد و پیکر خسته اش را زیر دوش آب سرد کشاند.

خستگی اش از تنش رفت و سر دردش اکنون قطع شده بود.

 

شلوارک و تیشرت زورخانه اش که نقش و نگار های بسیار زیبایی داشتند را درون ساک جا داد.

 

خانه طبق معمول ساکت بود و حدس میزد آرش هنوز خانه‌ی مادربزرگ باشد.

 

سمت خودرو مشکی رنگش رفت و سوار شد.

 

 

 

کیسان بدون درنگ سوار خودرو شد.

 

پس از سلام و دست دادن با آذرخش خوشرو گفت:

_دلم واست تنگ شده بود بیشعور.

 

آذرخش چشم غره رفت:

_از بس مسافرت میری وقت نمی کنی هیشکی‌و ببینی…بابا یه نفس بکش!! یه استراحتی به خودت و عیالت بده.

_مسافرتام دست خودم نیست که رفیق…شغلم ایجاب می کنه.

_ارواح عمت!!

 

کیسان این بار بلند خندید و لبخندی گوشه‌ی لب آذرخش جا خوش کرد.

 

او سالها بود که به همین لبخند های کوچک اکتفا می کرد.

دست خودش نبود…نمی توانست همچون کیسان و آرش بلند و دیوانه وار قهقهه بزند.

آذرخش سالها بود نتوانست گذشته اش را هضم کند و با آن کنار بیاید.

 

ساک اش را برداشت و سمت درِ زورخانه رفت.

برای ورود، مجبور شد سر خم کند چون در ورودی کوتاه بود.

 

حقیقتاً مقصود از کوتاه بودن در ورودی زورخانه این بود که ورزشکاران حین ورود سرشان را خم کنند تا فروتنی و تواضع را که از آداب پهلوانی‌ست، فراموش نکنند.

 

مرشد که آذرخش و کیسان را دید، به آن دو خوش آمد گفت و از اندک حاضرین درخواست کرد برای‌شان صلوات بفرستند.

 

با فروتنی سر تکان دادند و سمت حاج موحد رفتند.

آذرخش برای نشستن کنار حاج موحد اجازه گرفت:

_رخصت پهلوون!!

حاج موحد_فرصت…بفرمایین بشینید!!

 

کیسان نیز سمت دیگر حاج موحد نشست:

_حال و احوالتون چطوره حاجی!؟

 

حاج موحد_زنده ایم…شکر!! شما کجایین پهلوونا!؟ خیلی وقته زورخونه نیومدین.

 

 

آذرخش_والا من که درگیر فرش فروشی ام…این روزا سرم خیلی شلوغه حاجی…کیسان هم به خاطر شغلش بیشتر مسافرته.

 

حاج موحد_خدا برکت بده به شغل و مال‌تون…کیسان، باباجان چخبر از استودیو عکاسیت؟! انگار گفتی میخوای بزرگترش کنی!!

کیسان_آره حاجی اما اینقدر هزینه ها و اجاره ها بالا رفته، در توانم نیست فعلا…

 

همین هنگام خادم زورخانه با دو حوله به سمت کیسان و آذرخش آمد.

حاج موحد تسبیح را در جیبش گذاشت:

_خب وامی، قرضی، پس اندازی…

 

آذرخش سکوت کرد تا کیسان توضیح دهد.

بارها خودش به کیسان گفته بود که می تواند پول مورد نیازش را به او قرض دهد اما کیسان قبول نمی کرد.

 

کیسان_پس اندازم خوبه اما کمه…وام رو دلم نمیخواد بگیرم…قرض هم خدا خیرش بده آذرخش چند باری بهم گفت میتونه دستم رو بگیره اما ترجیحم اینه که فعلا با همون استودیو قبلی سر ‌کنم تا بتونم پول بیشتری جمع کنم.

 

حاج موحد_چی بگم…صلاح مملکت خویش خسروان دانند…

 

آذرخش برای تغییر بحث ایستاد و قصد داشت برای ورزش کردن، وارد گود شود.

 

رو به حاج موحد که پیشکسوت ترین فرد زورخانه بود گفت:

_رخصت حاجی!!

 

حاج موحد دستش را به سمت گود دراز کرد:

_فرصت پهلوون.

 

کیسان نیز همانند آذرخش رخصت گرفت و پس از تعویض لباس هایشان وارد گود شدند.

انگشت دست راست شان را به گوشه‌ی گود زدند و سپس به رسم احترام بوسه بر انگشت خودشان کاشتند.

 

کم کم بقیه نیز وارد گود شدند.

آقا محمد که از پیشکسوتان بود، به عنوان “میان دار” پس از رخصت گرفتن از حاج موحد وارد گود شد و در وسط میدان، مقابل مرشد ایستاد.

 

بقیه نیز به ترتیب سن و سابقه رو به روی میان دار ایستادند و مرشد ضرب گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x