رمان کینه کش پارت ۳۱

3.9
(10)

 

 

کت اش را درآورد و دو دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کرد.

 

دستش را پشت کمر مادرش گذاشت و به میز شام اشاره زد:

_بشین.

 

صنم لبخندی زد و کنار یکدیگر نشستند.

 

آذرخش درگیر بالا زدن آستین های پیراهنش بود و به این فکر کرد که از آخرین هم سفره شدن با مادرش، بیش از بیست سال می گذشت.

 

یاد داشت که دست‌پخت مادرش عالی و بی نظیر بود…و بعد از آن سال‌ها، دیگر هیچ وقت غذای خانگی لذیذ نخورد.

 

سروین میز شام را چید و رو به مرد گفت:

_امری ندارید!؟

_نه….میتونی بری.

 

به آشپزخانه که برگشت، صنم رو به پسرش پرسید:

_نگفتی باهام چی کار داری.

 

آذرخش چند کف‌گیر برنج در ظرف مادرش ریخت و زیر لبی گفت:

_میگم…حوصله کن!!

 

بعد از شام، به همراه صنم وارد اتاقش شد و توصیه کرد سروین مزاحم شان نشود.

 

صنم مقابل کتابخانه ایستاد و ماشین کوچک اسباب بازی را در دستش گرفت:

_عزیزم…این مال آرش بود…درست میگم!؟

_آره…

 

روی مبل نشست و خیره به ماشین گفت:

_تو از همین مدل، مشکی رنگش رو داشتی…اما اونقدر شر و شیطون بودی که در عرض یک هفته شکوندیش…برخلاف تو…آرش همیشه مراقب اسباب بازیاش بود.

 

 

آذرخش دم بلندی گرفت و جام را از مشروب پر کرد.

 

چه بود و چه شد!!

از آن پسر بچه‌ی پر جنب و جوش و شاد، تبدیل شد به مردی بی عاطفه و سنگین دل.

 

با کنایه لب زد:

_فکر نمی کردم خاطرات بچه هایی که تخم و تَرکه‌ی جهانگیر ان اینقدر دقیق تا امروز تو خاطرت مونده باشه!!

 

دلخور نگاهش کرد:

_من آدم خوبی نیستم….در حق تو و آرش مادری نکردم…اما بازم بچه هام هستین….تو نمیدونی چی توی دل من می گذره!!

 

پوزخندی زد و رو به رویش نشست:

_بس کن توروخدا!! تو حتی ککت هم نگزید وقتی فهمیدی آرش فوت کرد…اولاد اگه بد هم باشه وقتی می‌میره، مادرش سر قبرش خودش‌‌و تیکه پاره می‌کنه…علی الخصوص اگه جوون باشه!!

 

_قبول دارم….حق با توئه….من مادر خوبی نبودم…بزار راستش‌و بگم…از روزی که شما دو تا رو به دنیا آوردم هیچ حس مادرانه ای بهتون نداشتم….قبلا هم گفتم…شما فقط سند آزادیِ من بودین.

 

نگاهِ مرد پر از غم شد و به جرئت می توانست قسم بخورد که مادرش نامهربان ترین مادر دنیاست….

 

چه حقیقت ناخوشایندی را صنم به رویش آورد!!

 

پوزخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست و جام مشروب را سر کشید.

 

_نمیخوای بگی چی کارم داشتی؟!

 

 

 

آذرخش جام اش را دوباره پر کرد و رو به صنم گفت:

_مشروب می خوری!؟

_نه….

 

به مبل تکیه زد و پای اش را بر پای دیگرش انداخت:

_قتل آرش….قتل عمد محسوب میشه و اتابک قراره قصاص بشه.

_اتابک میشه عموی نامزد آرش؟؟

 

سری تکان داد….قلوپی از نوشیدنی اش را خورد و چهره اش در هم فرو رفت.

 

صنم لب هایش را آویزان کرد و گیج پرسید:

_خب!؟ اینکه بد نیست…خون آرش پایمال نمیشه.

 

_دقیقا….منتها فقط دو نفر می تونن مانعِ پایمال شدن حق و خون آرش بشن.

_و اون دو نفر کیا هستن؟؟

 

آذرخش انگشت شست اش را به لبش کشید و بی میل گفت:

_متاسفانه یا خوشبختانه چون جد پدری‌مون در قید حیات نیستن و آرش اولادی نداشت، اون دو نفر من و توئیم….تو چون مادرشی…و من برادرشم.

 

_یعنی….یعنی منم می تونم برای تقاص اتابک تصمیم بگیرم؟؟

 

سری به نشانه تایید تکان داد و مادرش پرسید:

_تو که صد در صد تصمیمت قصاصه…درست میگم!؟

 

_درسته…اما از تو که قراره توی دادگاه به عنوان مادر آرش حضور پیدا کنی، یه خواهش دارم.

_چی!؟

 

 

ایستاد و سمت پنجره رفت.

 

تن و بدنش داغ شده بود و کمی هوای تازه لازم داشت:

_تو هیچوقت برای آرش مادری نکردی صنم!!

 

آهی کشید و به درختانی که رنگ و رویشان را به خاطر پائیز باخته‌ بودند، چشم دوخت:

_بیا و این بار براش مادری کن….از خون بچه ای که هیچ‌وقت حسی بهش نداشتی نگذر و اعلام کن قصاص میخوای…فقط همین!! بقیه اش رو بسپر به من.

 

صنم برخواست و کنار پسرش ایستاد…

 

برای اولین بار در دل آرزو کرد که ای کاش پسرانش از وجودِ جهانگیر نبودند تا آن چنان که لایق اند، محبت مادرانه اش را به پای شان می ریخت.

 

دستش را دور شانه‌ی مردانه‌ی آذرخش انداخت و خیره به چشمان پر نفودش زمزمه کرد:

_هر چی تو بگی!! باهات میام و اعلام می‌کنم قصاص میخوام…قول میدم تا آخرین لحظه همراهت باشم و اجازه ندم حق آرش ضایع بشه.

 

سری تکان داد:

_ممنون…

 

بازوی پسرش را نوازش کرد و سمت در رفت:

_کاری نداری!؟ من باید برم.

 

_صبر کن….دیر وقته خودم می رسونمت.

 

لبخندی زد و در خیالش رفتار آذرخش را تحسین کرد.

 

او یک مرد واقعی و به قول جوان های امروزی جنتلمن بود‌.

 

_با ماشینم اومدم…راه زیادی تا خونه نیست….ممنون بابت دعوتت.

 

 

گام رفته را برگشت و چرخید:

_مراسم چهل آرش چه روزیه!؟

_پنجشنبه‌ی همین هفته.

_ممنون…خداحافظ.

_خدانگهدار.

 

صنم که رفت، پیراهن و شلوارش را درآورد و تنها با یک لباس زیر روی تخت دراز کشید.

 

احساس گر گرفتگی داشت….لعنت به این وابستگی جدید….لعنت به مشروب.

 

با شنیدن صدای مسیج، خم شد و موبایلش را از روی عسلی چنگ زد.

 

آقای مختاری، وکیل پرونده‌ی قتل آرش پیام داده بود:

_درود جناب ملک زاده….عذر میخوام دیر موقع پیام دادم‌…فردا اگر تونستید یه سر تشریف بیارید دفتر من….موضوع مهمی هست که باید باهاتون در میون بزارم.

 

به فکر فرو رفت….گیج و خمار تایپ کرد:

_حتماً….خدمت میرسم.

 

نور موبایل اذیتش می کرد…آن را به گوشه ای انداخت و سعی کرد بخوابد.

 

صبح علی الطلوع با درد چشم و سر بیدار شد…معده اش نیز می سوخت.

 

می دانست اثرات زیاد مشروب خوردن است اما دست خودش نبود.

 

در همین مدت کم به این نوشیدنی ها وابستگی پیدا کرد…همچون گذشته.

 

دوش کوتاهی گرفت و مقابل آینه ایستاد.

 

موها، ریش و سبیل بلندش در تغییرِ چهره اش بی تاثیر نبودند ولی او به احترام برادرش قصد اصلاح کردن نداشت.

 

نیم ساعتی میشد که در دفتر آقای مختاری معطل شده بود.

 

کلافه به عقربه های ساعت مچی اش چشم دوخت و زیر لب نچی گفت.

 

منشی به چهره‌ی گیرا و مردانه‌ی آذرخش نگاهی انداخت:

_آقای ملک زاده…شما می تونید تشریف ببرید داخل.

 

سری تکان داد و تشکر کرد.

 

دکمه‌‌ی کت اش را گشود و رو به روی آقای مختاری جای گرفت:

_جانم؟! چیشده که خواستین هم‌و ببینیم؟!

 

وکیل لبخند موذیانه ای زد و به جلو خم شد:

_خبرای دست اول و مهمی براتون دارم.

_خوش خبر باشین جناب وکیل!!

 

پرونده های روی میزش را مرتب کرد و همزمان شروع به توضیح دادن کرد:

_اینطور که به گوش من رسیده وکیل اتابک قصد داره بر علیه اش توی دادگاه حرف بزنه و قرار نیست ازش دفاع کنه….

 

آذرخش تکیه اش را از مبل گرفت:

_چی!؟ مگه وکیلش نیست، پس چرا میخواد بر علیه اش باشه!؟

 

_ظاهرا یه نفر پول هنگفتی به وکیل اتابک داده که توی دادگاه ازش دفاع نکنه…همچنین به گوش خانواده اتابک رسونده که قتل غیر عمده و قصاصی در کار نیست…

 

کم مانده بود از تعجب شاخ درآورد…کار چه کسی می توانست باشد!؟

 

 

چند لحظه بعد پرسید:

_اون یه نفر کیه؟؟

 

مختاری دم بلندی گرفت:

_با اینکه نباید بگم اما میگم…منتها قبلش بهم اطمینان بدین که اسمی از من نمی برین و در واقع شتر دیدی، ندیدی!!

 

_خیال‌تون راحت.

 

موبایلش اش را درآورد و کمی جست و جو کرد:

_آها…پیداش کردم…یه مرد جوون به نام شروین هوشمند وکیل اتابک رو خریده و ازش خواسته بر علیه مُوَکِلش حرف بزنه.

 

چشمان آذرخش درشت شدند و حیرت زدگی اش به حد ممکن رسید.

 

باور نمی کرد!!

 

چرا شروین بر علیه بابک و اتابک پیش می رفت!؟

 

مگر قرار نبود با مهرو ازدواج کند و داماد خانواده شان بشود!؟

 

گمان می کرد ربطی به دیدار شروین و خانواده بابک در شب عروسی آرش و مهرو داشته باشد…

 

احتمالا شروین قصد داشت اتابک را قاتل معرفی کند و خیلی زیرکانه کنار بکشد تا کسی به هم‌دست بودنش مشکوک نشود…

 

_مطمئنین جناب مختاری!؟

_بله….صد در صد.

_شما از کجا فهمیدین همچین چیز مهمی رو!؟

 

وکیل لبخند کجی زد و ابرویش بالا پرید:

_من‌و دست کم گرفتین آذرخش خان!!

 

 

آذرخش ناباورانه تک خنده ای زد…

 

مختاری یکی از پر نفوذ ترین و قهار ترین وکلای اصفهان بود و به همین خاطر او را برای پرونده آرش برگزید!!

 

شک نداشت که خبرش صحت دارد و درست است…

 

_فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده آقای مختاری…چرا شروین اون وکیل رو خریده؟!

 

_دارم در موردش پرس و جو می کنم و اگر چیزی بشنوم حتما بهتون اطلاع میدم چون برای خودمم سواله…آخه اینطور که فهمیدم، این وکیل رو شخصِ شروین برای پرونده‌ی اتابک گرفته.

 

_جداً!؟

 

_بله…و الان برام مبهمه چرا وکیلی که خودش گرفته رو اجیر کرده که از اتابک دفاع نکنه.

 

_دقیقاً….نمیدونم چه نقشه ای توی سرشه اما خوب می شناسم شروین رو.

 

این بار وکیل شوکه شد:

_می شناسیدش؟!

 

_بله….خیلی ساله.

_خب به نظرتون انگیزه اش از این کار چی میتونه باشه؟؟

 

آذرخش گیج و گنگ سری تکان داد:

_نمیدونم.

 

_اگر چیزی می دونید به من بگید…دو عقل بهتر از یه عقله!!

 

 

آذرخش که خود نیز مایل بود به جواب سوالش برسد، شروع به توضیح دادن کرد:

_شروین با برادرِ اتابک رابطه‌ی خوبی داره…از خواستگارای قدیمیِ مهرو، نامزد آرشه و این اواخر شنیدم که بابک میخواد دخترش رو به عقد شروین دربیاره.

 

_خب با این اوصاف…احتمالا مشکلش با اتابکه…رابطه اش با اتابک چطور بود؟؟

 

_نمیدونم….یعنی خبر ندارم.

_پیچیده شد!!

 

با چشمان ریز شده و زیرکی پرسید:

_بابک و خانواده‌ی اتابک از این موضوع خبر دارن!؟

 

_نه….شروین خیلی محتاط و چراغ خاموش پیش رفته که بابک بویی نبره….در عجبم چرا برادر اتابک نمیره از یه وکیل دیگه درباره‌ی پرونده پرس و جو کنه!!

 

_چون به شروین خیلی اعتماد داره و بیش از حد بهش بها میده.

_صحیح!!

 

_کاری دیگه ای با من ندارید جناب مختاری؟!

_نه…ممنون از اینکه وقت گذاشتید.

 

****

 

امروز مراسم چهلمین روز در گذشت آرش برگزار می شد.

 

مامان شهربانو و شهلا از شهرستان آمدند…کرشمه و کیسان نیز به همراه همسران‌شان در منزل آذرخش گرد هم جمع شده بودند.

 

مادربزرگ کنارش نشست و دلتنگ تماشایش کرد:

_دَردِت مِن جونُم….چِقد اِز بِین رَهدی!! (دردت به جونم…چقدر لاغر و ضعیف شدی!!)

 

 

آذرخش آهی کشید:

_بی گِگویی کَم دَردی نی دا…دردی کِه مُو کِشُوم اَر کُه بِکِشه، یَه شُوِه ایپُوکِه. (بی برادری دردِ کمی نیست مادربزرگ….دردی که من می کشم رو اگر کوه به دوش بکشه، یک شبِ از هم فرو می‌پاشه و متلاشی می‌شه).

 

شهربانو قطره اشکش را پاک کرد:

_بِمیروم سیت. (بمیرم برات).

_خدانکنه.

 

کرشمه به جمع‌شان پیوست و رو به مادر بزرگش گفت:

_دایا…تو یه چیزی به آذرخش بگو!! توی این مدت علاوه بر وقتایی که با فرهام بهش سر می زدیم، چندین بار ازش خواستیم واسه شام یا ناهار بیاد خونه‌ی ما که تنها نباشه…اما اصلاً اهمیت نمیده.

 

《دا، دایا: مادر، مادربزرگ》

 

سروین با سینی چای نزدیک‌شان شد و مامان شهربانو رو به کرشمه جواب داد:

_چی بگم دا….هر طور خودش راحته…قربونت برم که هوای پسر عموت رو داری.

 

آذرخش لبخند بی جانی زد:

_من اینطور راحت ترم کرشمه…خونه‌ی خودم آرامشش بیشتره…الان هم که دیگه یه خدمتکار گرفتم.

 

سروین در سکوت چایی را تعارف کرد و رفت.

 

قبل از آمدن میهمان ها، آذرخش به او گوشزد کرد که هیچکس نباید از هویتش و صیغه‌ی بین‌شان مطلع شود.

 

عصر با تشریفات ویژه ای به همراه اقوام شان به آرامستان رفتند.

 

مهرو و خانواده اش نیز به جمع آنها پیوستند.

 

 

شهربانو، شهلا و کرشمه همچون روز اول برای داماد کشته شده عزاداری کردند.

 

آذرخش و دیگر مردان نیز آهسته می گریستند…غمِ نبود آرش بر قلوب همه سنگینی می کرد.

 

صنم با دسته گل بزرگ و مشکی رنگی به سوی قبر پسرش حرکت کرد.

 

پس از سال ها دوباره اعضای خانواده‌ی جهانگیر را دید اما تمایلی به هم صحبتی با آنها نداشت.

 

جلو رفت و کنار آذرخش که عینک آفتابی به چشم زده بود، ایستاد:

_سلام.

 

سر چرخاند و به مادرش خیره شد….با صدای دو رگه و گرفته جواب سلامش را داد‌.

 

صنم مجدداً تسلیت گفت و ناگهان چشمش به شهلا افتاد.

 

شهلا او را شناخت…حتی با وجود اینکه عینک آفتابی زده بود.

 

مقابل صنم ایستاد و خطاب به آذرخش گفت:

_این زن توی مراسم آرش چیکار می کنه؟!

 

صنم_سلام….تسلیت عرض می کنم.

 

شهلا_تسلیت بخوره تو سرت!! اون موقع که باید می بودی نبودی، الان که آرش مُرده اومدی!؟

 

آذرخش بازوی شهلا را گرفت…او نمی خواست درگیری به وجود بیاید.

 

از آنجایی که روی اخلاق صنم شناخت کافی داشت، احتمال می‌داد لجبازی کند و به دادگاه نیاید یا برای قصاص اتابک رضایت بدهد.

 

آذرخش_عمه….آروم لطفا!! صنم مادر آرشه.

 

شهلا_بیست و اندی سال که مادرش نبود، الان مادرشه!؟

 

 

 

ابروان صنم به هم گره خوردند و این بار سکوت پیشه کرد….آذرخش نیز عمه اش را به آرامش دعوت کرد.

 

کرشمه و مامان شهربانو دورتر بودند و متوجه‌ی حضور مادر آرش نشدند.

 

صنم بیش از این نماند….خداحافظی کوتاهی با آذرخش کرد و سمت خودرویش رفت.

 

 

مراسم آرش که به پایان رسید، همه به منازل‌شان بازگشتند…دوباره آذرخش ماند و یک خانه پر از خاطرات برادرش.

 

دیشب از تمام اقوام و نزدیکانش درخواست کرد که رخت عزا از تن دربیاورند و اگر مراسم شادی در پیش دارند، تعلل نکنند.

 

متقابلاً ریش سفیدان فامیل نیز به آذرخش پیشنهاد دادند که پیراهن مشکی اش را تعویض کند اما او قبول نکرد و تنها قول داد ریش و سبیل اش را اصلاح کند.

 

اقوام‌شان که حال او را درک می کردند، بیش از این پاپیچ اش نشدند و اجازه دادند زمان همه چیز را همچون سابق کند.

 

خانه تقریبا مرتب شد و خبری از شلوغیِ روز گذشته نبود.

 

سشوار را خاموش کرد و به قاب عکس آرش چشم دوخت.

 

با سر انگشت چهره‌ی خندان برادرش را نوازش کرد و لبخند تلخی زد:

_باورم نمیشه چهل روز از نبودت می گذره….داغونم کردی پسر…داغ ات هیچ وقت توی دلم کهنه نمیشه…مطمئن باش!!

 

 

 

پس از خوردن شام، سروین با یک بطری ویسکی نزدیکش شد:

_مشروب می خورین آقا!؟

 

ابرویش بالا پرید و سری تکان داد.

 

کمی از مشروب را درون گیلاس ریخت که آذرخش گفت:

_گیلاس نه….بطری رو بده!!

_زیاده آخه…

 

اخم آلود و چپ نگاهش کرد که تسلیم شد و بطری را به دستش داد.

 

کم کم شروع به نوشیدن کرد….تمام بطری را سر نکشید اما به قدری خورد که رسماً مست شد.

 

با این حال دست بردار نبود و ادامه می داد…گویا می خواست خودش را خفه کند.

 

سروین که مست شدنش را دید، جرقه ای در سرش زده شد.

بی سر و صدا به اتاقش رفت و لباس هایش را درآورد‌.

 

یک پیراهن بلند حریر پوشید که تمام اجزای بدنش را به نمایش می گذاشت.

 

آهسته جلو رفت و خیره به چشمان خمار مرد با عشوه گفت:

_امری با من ندارین؟! میخوام برم…

 

آذرخش سر چرخاند و با دیدن زن، نفس در سینه اش حبس شد.

سرش داغ بود و درک درستی از محیط نداشت.

 

به خاطر مستی، کلمات را کشیده ادا می کرد:

_کجا به سلامتی؟؟

_برم بخوا…

 

حرفِ سروین با کشیده شدنِ دستش و افتادن در آغوشِ آذرخش، نیمه تمام ماند.

 

 

خمار و پر هوس تنش را از نظر گذراند و انگار فراموش کرده بود این زن، همان دخترِ سهراب است.

 

سروین از قصد دستش را دور گردن آذرخش انداخت.

 

در عالم مستی پچ زد:

_با این یه لایه حریر می خوابی، سرما نخوری یه وقت!؟

 

سروین راضی بود از اینکه نقشه اش گرفته است… تنش را نزدیک تر کرد و دست میان موهای مرد فرو برد.

 

با دلبری مقابل صورت آذرخش گفت:

_وا…سرما چرا!؟ این لباس، لباس خوابه دیگه!!

 

وای از این مستی…و وای از ساعتی که مستی از سرش بپرد.

 

آذرخش نچ کشداری گفت و لب هایش کش آمدند:

_این لباسِ خواب نیست…این لباس، مخصوصِ کارهای قبل از خوابه.

 

سروین بلند خندید و بی هوا لب های آذرخش را میان لبانش کشید.

 

آنقدر حرکتش ناگهانی بود که مرد شوکه شد.

 

پس از لحظاتی به خودش آمد….اگر هوشیار بود او را پس می زد….شاید حتی یک دعوای بزرگ نیز به راه می انداخت.

 

اما اکنون همه چیز فرق می کرد….

 

حرارت تنش بالا رفته بود…کمی سرگیجه و کرختی داشت…و مهم تر از همه، به خاطر مستی درک زیادی از اطراف نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x