رمان کینه کش پارت ۳۲

3.4
(15)

 

 

کمر سروین را چنگ زد و در بوسه بازی هم پای اش شد.

 

دیگر خبری از بوسه های آرام آذرخش نبود.

 

اکنون با حرص و عطش لب های پروتز شده‌ی او را زیر دندان هایش می کشید و دستان پر حرارتش بر نقطه به نقطه‌ی تن زن می چرخیدند.

 

سروین تلاشی برای عقب راندن آذرخش نمی کرد و ظاهراً از اوضاع پیش آمده راضی بود.

 

با اینکه تعادل نداشت، ایستاد و تن سروین را در آغوشش بلند کرد.

 

تلو تلو خوران وارد اتاق سروین شد و او را روی زمین گذاشت.

 

به چشمان سرخ و خمار مرد خیره شد و تیشرتش را در آورد.

 

انگشتان کشیده اش را بر سینه‌ی داغ آذرخش رقصاند و گردن او را با لب هایش مهر کرد.

 

هر دو نفس نفس می زدند و این بار آذرخش پیراهن حریر زن را در یک حرکت درید.

 

این بوسه ها و نوازش ها….این مستی لعنتی….این زنِ برهنه‌ی مقابلش…همه و همه هورمون های مردانه اش را به بازی می گرفتند.

 

حالت تهوع داشت و معده اش کمی می سوخت اما اهمیت نداد.

 

موهای سروین را چنگ زد و لب هایش را دوباره و دوباره بوسید.

 

لعنت به این شب کذایی…

 

 

سروین را به طرف تخت هدایت کرد اما ثانیه ای نگذشت که با حس برگشت محتویات معده به گلویش، زن را شدیداً پس زد و وارد سرویس اتاق شد.

 

کنار توالت فرنگی زانو زد و محتویات معده اش را بالا آورد.

 

سرگیجه و حالت تهوع اش بی دلیل نبود.

 

سروین از بیرون صدایش می زد اما نای جواب دادن نداشت.

 

آنقدر عق زد و استفراغ کرد تا گلویش زخم شد.

 

دست و پای کرخت اش را تکان داد و به سختی ایستاد.

 

به دیوار تکیه زد و شیر آب را باز کرد…گیج و منگ چند مشت آب سرد به صورتش پاشید.

 

دنیا دور سرش چرخ می خورد و جانی در بدن نداشت…قطرات آب بر سینه‌ی ستبر و برهنه اش شره گرفتند.

 

از سرویس بیرون رفت و با اینکه هنوز مست بود اما متوجه‌ی اتفاقات اطرافش می شد.

 

سروین لخت و برهنه مقابلش ایستاد و صورتش را نوازش کرد:

_خوبی؟! چت شد یهو؟؟

 

دستش را پس زد و بی تعادل سوی در اتاق گام برداشت.

 

از پشت نزدیکش شد و تن آذرخش را در آغوش کشید:

_نه….بمون….قول میدم امشب بهت خوش بگذره.

 

تن هر دو نفرشان داغ و پر حرارت بود…

 

آذرخش دم عمیقی گرفت و به سختی دستان زن را از دور شکمش باز کرد:

_ولم کن…

 

 

سروین بوسه‌ی داغی بر کمر مرد نشاند:

_عزیزم…من تمام و کمال در اخت….

 

فریاد بلند آذرخش در کل خانه پیچید و سروین به عقب پرت شد:

_گمشو عقب!!

 

عصبی شده بود…از خودش….از سروین….از کارهایی که کرد و اکنون در ذهن اش به صورت نا واضح تداعی می شدند.

 

بی اهمیت به زن صیغه ای اش، سمت اتاق خودش گام برداشت و در را قفل کرد.

 

موهایش را چنگ زد و مشتش بر روی دیوار نشست:

_چه غلطی کردی مرد….چه غلطی کردی!؟

 

نفس نفس زنان روی تخت افتاد.

 

تن لعنتی اش محتاج یک عشق‌بازی بی حد و مرز بود اما به خودش تشر زد:

_می خواستی با دختر سهراب باشی؟؟ دختر دشمنت؟!

 

هنوز کمی مست بود…

ولی همین که در آخرین دقایق توانست به خودش بیاید، ارزش داشت!!

 

تن و بدنش را آلوده نکرد…

 

لعنتی به آن بطری ویسکی فرستاد…اگر مست نمی‌شد این اتفاقات نمی افتادند…اما چه می کرد!؟

 

نمی توانست رهایش کند…

 

ظاهراً دوباره عادت کرده بود به نوشیدنِ مشروباتی که موجب سرخوشی و فارغ شدن از دل‌مشغولی های دنیایش می‌شدند.

 

نچی گفت و سمت حمام رفت تا دوش آب سردی بگیرد‌.⁠

 

 

تا نیمه های شب از سر درد و حالت تهوع خواب به چشم آذرخش نیامد.

 

بنابراین، به آشپزخانه رفت تا دمنوش زنجبیل آماده کند.

 

هنوز به خاطر اتفاقات امشب خودش را لعنت می کرد و کم مانده بود سرش را به دیوار بکوبد.

 

به اتاقش برگشت و دمنوش را نوشید.

طولی نکشید که پلک های پر درد اش سنگین شدند و به خواب فرو رفت.

 

****

 

مهرو در اتاق را قفل کرد و بی توجه به عربده های بابک، روی زمین نشست.

 

امشب قرار بود شروین به خواستگاری اش بیاید و تا دقایقی دیگر می رسید.

 

بابک_مهرو نیای بیرون در رو خُرد می کنم.

 

پوزخندی زد و به تهدید تو خالی اش اهمیتی نداد.

 

افسون در سکوت به سر می برد و از لجبازی دخترش راضی بود.

 

صدای زنگ در که آمد، بابک لگدی به در اتاق زد:

_چه بیای بیرون…چه نیای بیرون…امشب نامزد شروین میشی.

 

قطره اشک دختر بر گونه اش چکید.

آرش کجا بود که این چیزها را ببیند؟!

 

صدای شروین در خانه پیچید:

_سلام علیکم….ببخشید مزاحم شدم.

 

بابک_خوش اومدی…بفرما.

 

افسون ظاهراً در آشپزخانه مشغول بود که صدایی از او نمی آمد.

 

 

شروین_ببخشید من تنها اومدم…پدرم یه سفر کاری مهم داشت و یک ماهه ایران نیست….نامادریم هم میانه‌ی خوبی باهاش ندارم…خواهرمم که در جریانید.

 

بابک_عیبی نداره جوون….مهم خودتی.

 

شروین_مهرو خانم نیستن!؟

بابک_هست…حالا میاد.

 

صدای مادرش را که شنید، گوش هایش تیز شدند.

 

افسون_آقا شروین می خوام چند کلام جدی باهات حرف بزنم.

 

شروین_در خدمتم افسون خانم.

 

افسون_ببینید شما جوون خوبی هستید و من اصلاً قصد جسارت ندارم…اما دخترم علاقه ای به ازدواج کردن باهاتون ندار…

 

بابک_افسون کافیه!!

افسون_اجازه بده بابک…اگه تو پدرشی، منم مادرشم.

 

قطره‌ی دوم اشک اش چکید…خوشحال شد از اینکه مادر دلسوزش هوادار او بود.

 

افسون_آقا شروین بیخیالِ مهرو شو…اون دختر تازه نامزدش رو از دست داده…افسرده ست…روحش خسته ست.

 

شروین_من دخترتون‌و دوست دارم و قول میدم کاری کنم که اون هم عاشقم بشه…بهتون تضمین میدم خوشبختش کنم.

 

افسون_من تضمین نمی‌خوام چون میدونم صد سال هم بگذره دخترم به تو دل نمیده…به مقدساتت قَسَمِت میدم از مهرو…

 

بابک میان کلامش پرید و رو به شروین گفت:

_مبارکه….به پای هم پیر شین.

 

 

اشک ریختن دخترک شدت گرفت و…..تمام.

 

پدرش تیر خلاص را زد…

 

افسون بغض کرده به آشپزخانه پناه برد و مهرو بدون اهمیت دادن به اینکه ممکن است صدایش را بشنوند، از ته دل زار زد و بر بخت بد اش لعنت فرستاد.

 

خدا کجا رفته بود که به غم و اندوه مهرو پایان نمی داد؟؟

 

شروین و بابک سر خوشانه می گفتند و می خندیدند.

 

افسون و مهرو نیز هر کدام در گوشه ای بی صدا اشک می ریختند.

 

مهرو از عاقبتش می ترسید و افسون….

 

شروین قصد داشت قبل از برگزاری جلسه دادگاه مهرو را به عقد خودش دربیاورد.

 

بنابراین روز عقد را پنجشنبه‌ی آخر هفته تعیین کرد….دو روز قبل از دادگاه اتابک.

 

اواخر شب افسون و بابک به جان یکدیگر افتادند و دعوای بزرگی صورت گرفت.

 

افسون تمام تلاشش را می کرد که مهرو به عقد شروین در نیاید.

 

حاضر شد کتک های بابک را به جان بخرد اما از خواسته اش پا پس نکشد.

ولی چه سود!؟

 

مرغ بابک یک پا داشت و مطلع نبود شروین چه نقشه ای برایش کشیده است.

 

چند روز باقی مانده به عقد کار مهرو فقط اشک و آه بود.

 

بار ها به خودکشی فکر کرد اما از عاقبتش می ترسید.

 

هنوز به خدایش امید داشت…

انگار می‌دانست به مو می‌رسد….اما پاره نمی شود.

 

****

 

 

پنجشنبه صبح بود که به مقصد قبرستان و حرف زدن با آرشِ عزیز اش خانه را ترک کرد.

 

امروز قرار بود به عقد شروین در بیاید.

 

کنار مزار آرش نشست و بی هوا زیر گریه زد:

_خیلی دلم تنگ شده برات….کاش رهام نمی کردی آرش..‌.من از این دنیا و آدماش بدون تو می ترسم.

 

سر روی خاک قبر گذاشت و ادامه داد:

_تو قول دادی کاری کنی عاشقت بشم….اما نشدم….قول دادی ترکم نکنی…اما کردی….قول دادی به غمام تمومی بدی…بیشترشون کردی!!

 

بی تاب هق زد:

_توئم بد قولی آرش…خیلی دلم پره ازت رفیق.

 

در همین حین که مهرو با آرش درد دل می کرد، کمی دورتر آذرخش، کیسان و فرهام به همراه دو بنّا آمده بودند تا سنگ قبر آرش را بر مزارش بگذارند.

 

چهل و چند روز گذشته بود و به رسم خانواده شان، اکنون زمان خوبی برای گذاشتن سنگ قبر بود.

 

آذرخش با دیدن مهرو، عصبی شد و ابروانش به هم گره خوردند.

 

جلوتر از کیسان و فرهام سمت دخترک رفت و گفت:

_اینجا چیکار می کنی؟؟

 

مهرو سر بلند کرد و با دیدگان اشک بار خیره‌ی مرد جوان شد.

 

او همیشه از آذرخش به نحوی می ترسید…علی الخصوص از جدیت و گره ابروان اش.

 

 

ایستاد و زیر لبی گفت:

_سلام….اومدم سر خاک آرش خب…

 

دستانش را در جیب های شلوارش فرو برد و از بالا نگاهی به دختر انداخت:

_به چه حقی؟! هوم؟؟ مگه در شرف ازدواج کردن نیستی؟؟

 

_یعنی چه آخه؟؟ چه ربطی داره؟!

 

_ربط داره….شما داری بعد از مرگ برادرم ازدواج می کنی….حق داری و اصلاً مشکلی نیست…اما اینم یادت باشه وقتی یکی دیگه رو جایگزین برادر من کردی، نمیتونی بیای سر مزار آرش و اشک بریزی‌.

 

قطره اشک مهرو پایین چکید:

_یه جوری حرف می زنید انگار از خدامه دارم شوهر می کنم….من حاضرم همین الان کنار قبر آرش جون بدم اما زن شروین نشم.

 

_در هر صورت…وقتی که ازدواج کنی برای برادرم و خانواده ما یه غریبه محسوب میشی…دیگه تا الان هم باید فهمیده باشی ما چشم دیدن شروین رو نداریم.

 

پوزخندی زد و ادامه داد:

_تو هم که قراره زن شروین شی….پس رسماً میری توی لیست سیاه خانواده ما. خوش ندارم بعد از عقدت با اون عوضی، دور و ور خانوادم یا قبر آرش ببینمت….ملتفت شد!؟

 

مهرو در سکوت فقط اشک می ریخت…

 

به قصد دور شدن گام برداشت:

_خدانگهدار.

 

 

آذرخش که گویا موضوع مهمی به ذهنش رسیده بود گفت:

_راستی!!

 

دخترک ایستاد و برگشت.

 

پوزخند مرد جوان جان گرفت و به تمسخر گفت:

_از طرف من به گوش بابا جونت برسون داماد عزیزش و وکیلی که برای عموی قاتلت گرفته، جفت شون تو زرد از آب در اومدن.

 

گیج و مات نگاه اش کرد:

_یعنی چی!؟ متوجه نمیشم چی میگین آقا آذرخش.

 

_واضح گفتم که. کجاش‌و نفهمیدی عروس؟؟

_یعنی چی تو زرد از آب در اومدن؟!

 

آذرخش برای فرهام و کیسان دست بلند کرد و از آنها خواست صبر کنند و جلوتر نیایند.

 

پیش رفت و سینه به سینه‌ی مهرو ایستاد.

 

خیره به چشمان تیره‌ی دخترک، شمرده و با حوصله گفت:

_یعنی اینکه شروین همه تون رو بازی داده!! وکیل اتابک رو اجیر کرده تا ازش توی دادگاه دفاع نکنه.

 

مهرو وا رفت و باورش نمیشد:

_آ…آخه….مگه میشه!؟ شما از کجا می دونید؟؟

 

_اطلاعات من کاملاً درسته….نشون به اون نشونی که شروین بهتون گفته قتل غیر عمده….در صورتی که قتل آرش کاملاً عمده.

 

آنچه می شنید حقیقت داشت؟!

 

سرگیجه و حالت تهوع گرفت:

_قتل آرش…عمده؟؟ عموم قصاص میشه؟؟

 

 

آذرخش مقتدر و با صلابت سری تکان داد:

_بله…عموت تقاص خون آرش رو پس میده…در عجبم چرا پدرت از یه وکیل دیگه سوال نکرد!!

 

مهرو گیج شد….هاج و واج به مرد چشم دوخت:

_شما مطمئنین؟؟ آخه چرا شروین باید با عموم همچین کاری کنه؟!

 

_این‌و از پدرت بپرس….فقط همین‌و بدون که قصد بازی دادن‌تون رو داشته….بهتون گفته برای اتابک وکیل گرفته…درسته…وکیل گرفته اما به همون وکیل رشوه داده که از اتابک دفاع نکنه…بعدشم به دروغ گفته قتل غیر عمده.

 

دمی گرفت و ادامه داد:

_خلاصه که بد رکبی بهتون زده.

 

دخترک همچون مرده های متحرک بر جایش خشک شد.

 

آذرخش پوزخندی زد و به کمک کیسان و فرهام رفت.

 

مهرو چند لحظه بعد به خودش آمد و سمت خانه پرواز کرد…باید همه چیز را به پدرش می گفت.

 

اگر بابک حرف هایش را می شنید، باور می کرد؟!

بعید می دانست….

 

اما تنها شانسش برای رهایی از ازدواج با شروین همین بود و بس.

 

عجول و بی دقت وارد خانه شد و فراموش کرد در حیاط را ببندد.

 

کفش هایش را درآورد و نفس زنان گفت:

_بابا!؟

 

بابک و افسون آماده و با لباس بیرون، روی مبل نشسته بودند.

 

 

 

پدرش با دیدن او ایستاد و غرید:

_کجا رفتی دختره‌ی خیره سر؟؟ دو-سه ساعته ما رو اینجا کاشتی!!

_یه خبر دارم برات.

 

بابک که انگار بیش از حد از دست مهرو عصبی بود سمتش آمد….

 

یقه اش را گرفت و به طرف اتاق خواب هُل اش داد:

_خبرت بخوره تو سرت!! برو آماده شو الان شروین میاد.

 

مهرو زیر دست پدرش زد:

_ولم کن!! میخوام خبر مرگش اومد مرتیکه دو رو….اگه بفهمی چه کلاهی سرت رفته اینقدر عجله نمی کردی واسه بدبخت کردن من.

 

_داری چی میگی دختر؟؟ شر و ورات تمومی ندارن هیچ‌وقت؟!

 

مهرو کنار افسون نشست و به مبل ها اشاره کرد:

_بشین بابا….تا نرفتیم محضر باید ذات شروین‌و براتون رو کنم.

 

افسون که نیمی از صورتش کبود بود، به حرف آمد:

_ذات شروین که مشخص شده ست….چه اتفاقی افتاده مگه؟؟

 

بابک که متعجب شده بود، کمی آن سو تر نشست:

_دروغ که نمیگی؟! وای به حالت اگه یه کلام حرف چرت بزنی.

 

مهرو چشم در کاسه چرخاند:

_حرف هام کاملاً درست ان….ولی نمیدونم از کجا شروع کنم.

 

دست هایش را به هم گره زد و ادامه داد:

_اول اینکه قتل آرش قتل عمد شناخته شده و عمو اتابک قصاص میشه.

 

 

بابک اخم کرد و دستش را در هوا تکان داد:

_چرت نگو!! قتل غیر عمده…تفنگ مال یکی دیگه ست…شواهد و مدارکم تایید کردن که اسلحه از دست اتابک رها شد.

 

مهرو پیشانی اش را فشرد:

_بابا…بابا….شروین دروغ گفته بهت….قتل عمده….چون عمو اتابک با علم به اینکه اسلحه یه وسیله‌یِ خطرناکه، تیراندازی کرده.

 

_تو از کجا میدونی؟! اصلاً کی بهت گفته؟؟

 

_اینکه کی گفته مهم نیست….اینکه چی گفته مهمه!!

_خب بقیه اش؟؟

 

مهرو لبش را به دندان کشید:

_شروین به وکیلی که واسه عمو اتابک گرفته رشوه داده تا ازش توی دادگاه دفاع نکنه…نمیدونم چرا این کار رو کرده ولی معلومه قصد و غرضی داره‌.

 

بابک به جلو خم شد:

_حالت خوبه دختر!؟ اون بنده خدا واسه عموت وکیل گرفته تا ازش دفاع کنه…هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟!

 

مهرو که انگار به آذرخش و حرف هایش اعتماد داشت، شانه ای بالا پراند:

_می‌تونی تا شنبه صبر کنی و ببینی….امتحانش مجانیه!!

 

_داری چرت میگی….داری چرت میگی تا زن شروین نشی!!

 

_نه…بابا من چرت نمیگم….شروین سرت شیره مالیده…واسه همین عجله داشت که عقدمون رو قبل از جلسه دادگاه برگزار کنه….فقط کاش می فهمیدم چرا وکیل عمو اتابک رو خریده و گفته ازش دفاع نکنه.

 

 

افسون به فکر فرو رفت و بابک خیره به نقطه ای ثابت ماند.

 

بابک_یعنی….برادرم اعدام می…

 

با صدای بسته شدن در حیاط حرفش را خورد و مهرو متعجب از پذیرایی بیرون زد.

 

در حیاط بسته بود!!

تا جایی که یاد داشت، در حیاط را نیمه باز رها کرد.

 

با سرعت سمت در دوید و درون کوچه پا گذاشت.

خودرو شروین را دید که از کوچه خارج می‌شد.

 

شروین کِی آمده بود؟!

قطعاً حرف هایشان را شنید.

نفس زنان وارد خانه شد.

 

افسون پرسید:

_کی بود مادر!؟

 

_شروین بود….وقتی رسیدم دم در با ماشینش از کوچه بیرون زد…شک ندارم اومد داخل و حرف هامون رو شنید که پا به فرار گذاشت.

 

بابک موهایش را چنگ زد:

_چرا!؟ چرا؟! مگه چه بدی در حق شروین کردیم که اینطور می‌خواست زمین مون بزنه؟!

 

افسون پوزخندی زد:

_چقدر زدم توی سرم که اینا بد ذاتن؟! فهمیدی حالا؟؟ خداروشکر مهرو زود متوجه شد و دخترم رو دستی دستی بدبخت نکردیم.

 

بابک شماره‌ی شروین را گرفت و روی اسپیکر زد.

 

به دو بوق نرسیده جواب داد…صدای سر خوش و خندانش درون پذیرایی پیچید:

_چاکر جناب کلباسی!!

 

 

بابک از خشم و عصبانیت در مرز انفجار بود:

_شروین تو اومدی خونه‌ی ما؟؟

 

_آره اومدم ولی خب دیدم بحث تون درون خانوادگیه، ترجیح دادم دخالت نکنم.

_پس شنیدی حرف هامون رو!!

 

بلند خندید:

_اوه…اول تا آخرش‌و.

_مرتیکه چرا داری می خندی؟! نکنه چیزایی که مهرو دربارت میگه حقیقت دارن؟!

 

دوباره و دوباره خندید:

_آره…برخلاف تو که زیادی گیج میزنی، مهرو دختر تیزیه…البته نمیدونم از کجا شنیده اما درست گفته.

 

بابک ایستاد و از خشم می لرزید:

_چرا دروغ گفتی!؟ هان؟؟ چی گیرت می اومد از زمین زدن اتابک؟!

 

_زمین زدن اتابک نه…زمین زدنِ تو….البته منکر این نمیشم که نقشه هام به بن بست خوردن….حتی الان ناراحتم…چون دوست داشتم امروز با مهرو عقد کنم و جنابعالی روز دادگاه حقایق رو بفهمی تا دستت به جایی بند نباشه…ولی خب…چه میشه کرد….جاسوس همه جا هست!!

 

_مگه من چیکارت کردم؟! چه هیزم تَری بهت فروختم؟؟

 

_تو من‌و پس زدی….دو بار!! دو بار من‌و به آرش…به پسر اون حرومزاده جهانگیر ترجیح دادی…تو کاری کردی من به آرش غبطه بخورم…میدونی چقدر باعث عذاب کشیدن من شدی؟!

 

بابک وا رفت و روی مبل نشست.

 

افسون و مهرو خوشحال بودند….خدا را شکر می کرد که عقدش با شروین سر نگرفت.

 

چه وقت خوبی آذرخش این حرف ها را زد.

 

بابک موهایش را چنگ زد و بی اهمیت به شروین، تماس را قطع کرد:

_مرتیکه عقده ای!! خاک بر سرش کنم که رفتارش عین بچه های شش ساله ست…برادرم بدبخت شد رفت!!

 

افسون لبخندی زد:

_خداروشکر دخترم از دستش نجات پیدا کرد.

 

خون بابک به جوش آمد:

_برادر من داره اعدام میشه بعد تو نگران دخترتی!؟

 

مهرو خوشحال بود و هیچ‌کدام از حرف های پدرش نمی توانستند ذره ای از خوشی اش را کم کنند.

 

به اتاقش رفت و اشک هایش بر گونه اش راه گرفتند.

 

این بار گریه کردنش از روی غم و غصه نبود…از خوشی بود…اشک شوق بود.

 

 

در سویی دیگر آذرخش پشت میز ناهار خوری نشسته بود و بی رغبت غذا می خورد.

از دست‌پخت سروین اصلا راضی نبود.

 

از طرفی حوصله‌ی غذا پختن را نداشت…پس ناچاراً چنگال را درون تکه ای از مرغ فرو کرد.

 

قبل از اینکه لقمه اش را بخورد، صدای سروین بر اعصاب داغان اش خط و خش انداخت.

 

_آقا آذرخش…باید با هم صحبت کنیم.

 

 

بدون اینکه سرش را بلند کند، جواب داد:

_دارم ناهار می خورم…بعداً حرف می زنیم.

_ولی من…

 

اخم آلود به زن خیره شد.

 

بعد از آن شب لعنتی که حتی فکر کردن درباره اش برای آذرخش آزار دهنده بود، صحبتی با سروین نکرد و حد الامکان در اوقات تنهایی مشروب می خورد.

 

چنگال را در بشقاب پرت کرد و دست به سینه به پشتیِ صندلی تکیه زد:

_خب…میشنوم.

 

سروین آب دهانش را فرو داد:

_لطفاً….لطفاً صیغه‌ی بین‌مون رو باطل کنید.

 

_اون وقت به چه دلیل!؟

_حالا که قصد ندارین با هم باشیم، بهتره صیغه ای هم بین مون نباشه.

 

آذرخش پوزخندی زد و سرش را تکان داد:

_پس لازم شد یه چیزی رو یادآوری کنم!! محض اطلاع، کار کردنت اینجا مشروط به صیغه بودنته.

 

سروین وا رفت و او ادامه داد:

_اما اگر ناراحتی، مشکلی نیست!! قرارداد رو باطل می کنیم…تو رو به خیر، ما رو به سلامت.

 

_ولی اینطور که نمیشه.

 

آذرخش حوصله‌ی سر و کله زدن با دختر سهراب را نداشت.

 

ایستاد و سمت راه پله رفت:

_فکرات رو بکن!! ضمناً آخرین باریه که درباره این موضوع حرف می زنیم.

 

 

 

وارد اتاقش شد و سمت کمد رفت تا بطری مشروبی بیرون بکشد.

 

لعنتی به خودش فرستاد…بطری ویسکی را به لب هایش نزدیک کرد و نوشید.

 

موبایلش را درآورد و با دیدن تماس های از دست رفته‌ی بابک متعجب شد.

 

بی اهمیت به تماس های بابک، شماره‌ی مادرش را گرفت و روی تخت نشست.

 

به تاج تخت تکیه زد و قلوپ دیگری از نوشیدنی را خورد.

 

صدای گرم صنم در گوشش پیچید:

_جانم؟!

 

_سلام…خوبی؟؟

_ممنونم عزیزم…تو چطوری؟!

 

کلافه از این احوال‌پرسی ها، چشم در کاسه چرخاند:

_خوبم….احضاریه‌ی دادگاه رسید دستت؟؟

 

_رسید….شنبه صبحه دیگه؟!

_آره…فقط یه چیزی!!

 

دلش نمی خواست شوهر مادرش از اتفاقات پیش آمده چیزی بداند.

 

با کمی مکث گفت:

_لطفاً سهراب چیزی از این جریان دادگاه نفهمه.

 

_آذرخش جان…نمیشه که پسرم…سهراب شوهر منه…باید بهش بگم کجا دارم میرم یا نه!؟

 

نفسش را به بیرون فوت کرد:

_باشه بگو….فقط یادت باشه قول دادی که از حق آرش دفاع کنی و نذاری خونش پایمال شه.

 

_چشم…یادم میمونه….کاری نداری؟!

_نه.

_شنب می بینمت.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x