رمان کینه کش پارت ۳۳

3.8
(22)

 

 

صبح با صدای در زدن های متوالی بیدار شد.

خسته بود و دلش نمی خواست از تخت خواب جدا شود.

 

عقربه ها ساعت ۱۰ صبح را نشان می دادند.

روی تخت نیم خیز شد و چشمانش را فشرد.

 

با صدای دو رگه اش گفت:

_بله؟؟

 

سروین وارد اتاق شد و نگاهش را از بدن نیمه برهنه و ورزیده‌ی آذرخش گرفت:

_آقا ببخشید بیدارتون کردم….مهمون دارین.

 

اخمی میان ابروانش جا گرفت:

_کی اومده؟؟

_میگن اسمشون بابک کلباسیِ….توی پذیرایی منتظرتونن.

 

گره ابروانش کور تر شدند….بابک اینجا چه کار می کرد؟!

 

فکرش را بر زبان جاری ساخت:

_نگفت چی کار داره!؟

_نمیدونم آقا….چیزی به من نگفتن.

 

سری تکان داد:

_خیلی خوب…ازش پذیرایی کن تا بیام.

_چشم.

 

سروین بیرون رفت و آذرخش سمت حمام اتاقش گام برداشت.

 

دوش مختصری گرفت و موهایش را سشوار کشید.

 

عجله ای برای دیدن بابک نداشت….یا بهتر است بگویم رغبتی برای ملاقات با بابک نداشت.

 

طبق عادت این روزها تیشرت مشکی رنگش را پوشید.

 

 

آذرخش مقابل آینه ایستاد و ناگهان چشمش به جای بخیه های روی پیشانی و دست اش افتاد.

 

انگشتانش را بر رد زخم ها کشید…

 

زخم پیشانی اش ناشی از کوبیدن سرش به ستون بیمارستان بود….در همان شبی که آرش را برای همیشه از دست داد.

 

و زخم بخیه های دستش مربوط به روزی بود که در کلانتری فهمید قاتل آرش، اتابک است.

 

جراحت هایش خوب شدند…ولی هنوز هم رد کمرنگی از آنها به جا مانده بود.

 

درست برعکسِ ضربه ای که پس از فوت آرش به قلب بیچاره اش وارد شد.

 

نبودِ آرش درد بزرگی بود…

دردی که هیچ وقت جراحت اش خوب نمی‌شد و رد اش پاک ناشدنی بود.

 

آهی کشید و سمت پذیرایی رفت.

 

بابک با دیدن آذرخش ایستاد و دمی گرفت:

_سلام…ببخش اگه بد موقع مزاحم شدم.

 

به مبل ها اشاره کرد و رو به روی بابک نشست:

_سلام…..مشکلی پیش اومده؟!

_نه…یعنی آره.

 

آذرخش با چشمان ریز شده سری تکان داد:

_چی شده؟!

 

سروین با سینی چایی و شیرینی وارد پذیرایی شد.

 

بابک که می دانست این زن، خواهرِ شروین است، با نفرت نگاهش کرد و ترجیح داد سکوت کند.

 

سروین که بیرون رفت، با مِن و مِن گفت:

_راستش…من عقد مهرو و شروین رو به هم زدم.

 

 

 

 

ابروان آذرخش از تعجب بالا پریدند و حدس میزد مهرو همه چیز را به پدرش گفته باشد.

 

با تمسخر و حیرت ساختگی گفت:

_ای بابا…چرا؟! شروین که مرد خوبی بود!!

 

بابک زیر لبی فحشی به پدر شروین داد و گفت:

_نه…از اولشم می دونستم آدم خوبی نیست….کاش همون موقع که شما اومدید خواستگاریِ مهرو بهتون جواب مثبت می دادم.

 

پوزخندی زد و پای اش را بر پای دیگرش انداخت:

_گذشت…من هم اگر پا پیش گذاشتم فقط به این خاطر بود که مهرو رو ناموس خودم می دونستم.

 

بابک که با قصد و غرض به خانه‌ی آذرخش آمده بود، با چرب زبانی گفت:

_میدونم…میدونم آذرخش خان….شماها اصیل زاده هستین…و توی مرام اصیل زاده ها نیست که ناموس‌شون رو به حال خودش رها کنن.

 

حدسِ ادامه حرف هایش خیلی آسان بود.

 

بی اهمیت به چرب زبانیِ مرد زمزمه کرد:

_نگفتین…امروز چیکارم داشتین که اومدین اینجا؟!

 

بابک آهی کشید:

_من میدونم که بهتر از خانواده‌ی شما برای دخترم پیدا نمیشه و واقعا شرمنده ام که یک بار دست رد به سینه ات زدم….الان هم حاضرم با ازدواج شما و مهرو موافقت کنم…اما یه شرط دارم!!

 

 

 

 

بابک زیادی رو داشت!!

ابروان آذرخش از فرط حیرت بالا پریدند.

 

در سکوت لیوان مشروب را به دهانش نزدیک کرد و بابک ادامه داد:

_در عوضش…از گناه برادرم بگذر و رضایت بده…نذار بچه های برادرم بی پدر شن.

 

گوشه‌ی لب آذرخش به سمت بالا کج شد:

_عجب!! جنابعالی از کجا اینقدر مطمئنی که من هنوز قصد ازدواج با دخترت رو دارم؟!

 

_خب…از اونجایی که تو فداکار و جوون مردی و قصدت اینه که زیر پر و بال مهرو رو بگیری.

 

آرواره های آذرخش به هم فشرده شدند و دل اش می خواست گردن بابک را خُرد کند.

 

مردک پر رو!!

 

کمی از نوشیدنی اش را سر کشید.

 

سعی کرد خونسرد باشد و بلایی به سر بابک نیاورد:

_متاسفانه یا خوشبختانه من از ازدواج با مهرو منصرف شدم…مگه نمی خواستی دخترت رو بدی به شروین؟! پس دیگه تردید چرا!؟ شک نکن خوشبختش می‌کنه.

 

بابک وا رفت و موهایش را به بالا هدایت کرد:

_آذرخش خان…شروین آدم خوبی نیست…من عاجزانه ازت میخوام که دخترم رو خون بس کنی.

 

دست آذرخش در هوا خشک شد و نفس در سینه اش گره خورد.

 

او از کلمه‌ی “خون بس” متنفر بود…

 

 

بابک با وقاحتِ تمام ادامه داد:

_اینطور که شنیدم شما بختیاریا به رسم و رسوماتی مثل خون بس و خون بها اعتقاد دارین…خب دختر منم به جای خون برادرت بردار و روی پرونده اتابک ر….

 

_ساکت شو مرتیکه!!

 

جمله‌ی بابک با عربده‌ی بلند آذرخش نیمه تمام ماند.

 

ترسیده آب دهانش را فرو داد و چشمانش روی رگ های برجسته شده‌ی گردن و پیشانی آذرخش دو دو می زدند.

 

آذرخش ایستاد:

_تا به حال مردی به وقاحتِ تو ندیدم….تو چه‌طور پدری هستی!؟ با پای خودت اومدی تا دخترت رو خون بس کنی؟؟

 

انگشتش را در هوا تکان داد….عصبی بود اما استوار گفت:

_برادرت…برادرم رو کُشت….و باید تقاص پس بده….ضمناً مردم لر و بختیاری اونقدر غیرت دارن که ناموس خودشون یا ناموس بقیه رو خون بس نکنن…و تا جایی که من میدونم، سال‌هاست این رسوم رو کنار گذاشتن.

 

با اینکه از عربده های آذرخش هراس داشت اما مقابلش ایستاد:

_مگه ادعات نمیشد که مهرو ناموسِ خانوادتونه!؟ خب….بیا و زیر پر و بال ناموست رو بگیر….در عوضش برای برادرم رضایت بده.

 

_مهرو هنوز هم ناموس مائه…اما میخوام این‌و بدونم….جنابعالی کی هستی که واسه من تعیین می کنی چیکار کنم و چیکار نکنم!؟

 

بابک با پر رویی برای آذرخش خط و نشان کشید:

_نشونت میدم کی ام….اینطور که مشخصه، قراره کلاه‌مون حسابی بره تو هم!!

 

 

آذرخش دستش را به سمت خروجی خانه اش دراز کرد:

_مهم نیست…اتفاقاً من سرم درد می‌کنه برای دردسر…بفرما بیرون.

 

بابک چپ نگاهی روانه‌ اش کرد و قبل از بیرون رفتن گفت:

_فقط اینو یادت باشه آذرخش خان ملک زاده…

 

اخم آلود سمتش چرخید و بابک ادامه داد:

_فردا، پس فردا حق نداری بیای بگی چرا ناموس ما رفت صیغه‌ی این و اون شد ها!! دختر من، اختیارش با منه….لازم باشه می‌فرستمش صیغه‌ی مردای پولدار بشه تا دیه‌ی آرش رو جور کنه و بتونم برادرم رو آزاد کنم.

 

خون آذرخش به جوش آمد.

 

از غیرت بود!؟

یا از فکر به اینکه بابک چقدر پدر بی لیاقت و پستی‌ست!؟

 

دستانش مشت شدند اما با نفس های بلند و عمیق خودش را کنترل کرد.

 

نباید به دست بابک نقطه ضعف می داد…

 

نباید به سمتش حمله ور میشد و او را زیر مشت و لگد می گرفت…

 

بابک که بیرون زد، لیوان مشروب را به دیوار کوبید و عربده زد:

_بی‌شرفِ بی غیرت!!

 

بابک چگونه می توانست درباره‌ی ناموس خودش این حرف ها را بزند!؟

 

الحق که هر مردی لایق پدر شدن نیست.

 

چقدر احمق بود که خیال می کرد با پرداخت دیه می تواند برادرش را نجات دهد!!

 

 

شنبه صبح فرا رسید.

بابک لباس پوشید تا به دادگاه برود.

 

دیشب ماجرای رفتن به منزل آذرخش و پیشنهاد خون بس کردن مهرو را به خانواده اش اطلاع داد.

 

طبق معمول مهرو در گوشه ای بی صدا اشک ریخت و افسون جنجال به پا کرد.

 

قبل از خروج بابک، افسون سمتش رفت و کتش را گرفت:

_بابک….تو رو به روح مادرت قسم…بچه ام رو بدبخت نکن!! از شر شروین راحت شد….توی دام آذرخش نندازش.

 

بی حوصله زیر دست افسون زد:

_ولم کن زن!! مهرو اگه اصرار نمی کرد با آرش ازدواج کنه، هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتادن….الانم خودش باید این قضیه رو فِیصَله بده.

 

_آذرخش نمی‌ذاره آب خوش از گلوی مهرو پایین بره…من میدونم….اگه پیشنهاد خون بس رو قبول کنه، مهرو بیچاره میشه.

 

بابک کفش هایش را پوشید:

_مهرو یا باید خون بس شه، یا صیغه‌ی مردای پولدار بشه تا دیه آرش رو جور کنیم.

 

افسون پشت دستش کوبید:

_خاک بر سر بی غیرتت بابک….چی داری میگی!؟

 

_همین که گفتم….باید پول دیه رو جمع کنیم تا رضایت بدن.

 

_اونقدر احمقی که نمیدونی ملک زاده ها لنگِ یه قرون دو هزارِ دیه نیستن….طرف بهترین فرش فروشی رو توی اصفهان داره بعد میاد پول خون برادرش رو می گیره؟؟

 

 

بابک پوزخندی زد:

_تجربه ثابت کرده آدما هر چی دارا تر باشن، حریص تر ان.

 

_واقعاً نمیدونم چی بهت بگم….فقط روزی صد بار دارم خودم‌و لعنت می کنم که چرا زن توئه بی همه چیز شدم.

 

_از خدات بود اومدم خواستگاریت….من نمی گرفتمت، کی می گرفتت!؟

 

_متاسفم برای خودم…برو به درک….مردک بی غیرت!!

 

افسون وارد خانه شد و روی مبل نشست…اشک هایش روانه شدند و دل اش برای دخترک مهربان اش سوخت.

 

بابک وارد صحن دادگستری شد و کنار اتابک که رنگ به رخسار نداشت، نشست.

 

کمی بعد آذرخش از راه رسید….با دیدن قاتل برادر عزیزش، خون در رگ هایش منجمد و دستانش مشت شدند.

 

نفس های بلند و عمیق کشید و به همراه وکیل اش، کمی دور تر جای گرفتند.

 

آقای مختاری گفت:

_ظاهراً وکیل‌ اتابک نیومده…فکر کنم کلاً بیخیال پرونده شده.

_بعید نیست.

 

صدایش پر از خشم بود و نفس های بلند می کشید.

 

وکیل کنار گوشش پچ زد:

_حالت خوبه!؟

_نه.

 

تمام لحظات جان دادنِ آرش از مقابل چشمان آذرخش گذشتند.

 

 

آقای مختاری لیوان آبی به دستش داد:

_آروم باش!! درک می کنم الان یادِ برادر مرحومت افتادی…اما به خودت مسلط باش…جلوی قاضی هم حدالامکان خونسردیت رو حفظ کن….یه موقع حرف یا حرکتی نزن که از همون بر علیه ات استفاده کنن.

 

سری تکان داد و به راهرو چشم دوخت.

صنم هنوز نیامده بود.

 

تلفنش را به نگهبانان تحویل داده بود و بنابراین نمی توانست با صنم تماس بگیرد.

 

در همین میان حشمت خان و دامادش بهزاد نیز آمدند.

 

بهزاد صاحبِ اسلحه یا همان آلت قتاله بود و باید امروز در دادگاه حاضر می شد.

 

کمی بعد مهرو هم آمد اما باز هم خبری از صنم نبود.

 

بابک دیشب به مهرو گوشزد کرد که نباید در دادگاه حاضر شود اما او آمد…

فقط و فقط به خاطر دفاع از حق و خون آرش!!

 

بی توجه به پدر و عمویش، گوشه ای بر صندلی نشست.

 

او هیچ وقت برای عمویش بد نمی خواست ولی از دستش دلخور بود.

 

اتابک مهارت نداشت و نباید اسلحه به دست می گرفت.

 

سربازی از سالن مربوطه خارج شد و اعلام کرد که تایم رسیدگی به پرونده‌ی قتل آرش ملک زاده فرا رسیده است.

 

آذرخش حرصی موهایش را چنگ زد….کاش تلفن همراهش در دسترسش بود.

 

مختاری کنار در ورودی سالن ایستاد:

_آذرخش!؟ بیا دیگه منتظر کی هستی!؟

_صنم….مادرم نیومده هنوز.

 

 

مختاری وا رفت:

_یعنی چی؟؟ مگه باهاش هماهنگ نکردی؟؟

 

_هماهنگ کردم…ولی می بینی که نیومده.

_ای بابا…امروز حضورش الزامیه.

 

آذرخش عصبی و کلافه سمت خروجی رفت تا موبایلش را از نگهبانان پس بگیرد.

چرا به صنم اعتماد کرده بود؟؟

 

ناگهان صدای زنانه ای توجه اش را جلب کرد.

 

سر بلند کرد و حیرت زده شد…بر خلاف انتظارش، صنم آمد!!

 

_سلام…ببخشید دیر کردم.

 

آذرخش پوفی کشید:

_سلام…داشتم ازت قطع امید می کردم.

 

_معذرت میخوام پسرم….یه مشکل کوچیک برام پیش اومده بود.

 

نگاه آذرخش روی زخم کنار لب صنم ثابت ماند:

_اتفاقی افتاده!؟

 

صنم با انگشتش سعی در مخفی کردن زخم داشت:

_نه…چیزی نیست…بعداً صحبت می کنیم.

_باشه…بریم جلسه شروع شد!!

 

سری تکان داد و همراه وکیل وارد سالن بزرگ دادرسی شدند.

 

روی صندلی ها نشستند و کمی بعد قاضی، منشی دادگاه، دادستان و هیئت منصفه به سالن آمدند.

 

دادستان پس از کسب اجازه از قاضی شروع به خواندن متن کیفر خواست کرد.

 

آذرخش حوصله‌ی شرح وقایع را نداشت و بی صبرانه منتظر حکم نهایی دادگاه بود.

 

فقط می خواست یک چیز را بشنود…اشد مجازات برای اتابک کلباسی‌.

 

 

سرش را خم کرد و آهسته کنار گوش وکیل پچ زد:

_برای بهزاد چه حکمی بریده میشه؟!

 

آقای مختاری شانه ای بالا پراند و آهسته پاسخ داد:

_به جرم حمل سلاح غیر مجاز، و اگر براش معاونت در قتل آرش ثابت بشه، ۳ تا ۱۵ سال حبس داره.

 

_صحیح.

 

ساکت شد و فکرش را نمی کرد حکم بهزاد اینقدر سنگین باشد.

 

قاضی رو به دادستان گفت:

_متهم ها لایحه ای برای ارائه دادن دارند!؟ وکیل گرفتند یا نه؟!

 

منشی دادگاه مشغول یادداشت برداری بود و دادستان پاسخ داد:

_خیر جناب….وکیلِ متهمِ ردیف اول، اتابک کلباسی در جلسه حاضر نشدند….متهم ردیف دوم، بهزاد ملک زاده هم وکیل ندارند.

 

قاضی سری تکان داد و آقای مختاری ایستاد:

_جناب محمدی با اجازه‌ی حضرتعالی بنده قصد ارائه‌ی لایحه‌ی موکلین ام، برادر و مادرِ مقتول، آقای آذرخش ملک زاده و خانم صنم کیا رو دارم.

 

قاضی_بفرمائید.

 

مختاری تمام نکات لازم مربوط به قتل آرش را بازگو کرد.

 

مهرو با دقت گوش می داد و ناگهان نگاهش روی زنی که کنار آذرخش نشسته بود، ثابت ماند.

 

امروز و همین چند دقیقه پیش متوجه شد که او مادر آرش است.

 

 

سخنان مختاری که به پایان رسیدند، قاضی به دادستان دستور داد که شاهدین وارد سالن دادگاه شوند.

 

فرهام و کیسان برای شهادت دادن آمده بودند.

کیسان کنار مختاری نشست و فرهام در جایگاه شهود حاضر شد.

 

دادستان_آقای فرهام الواری لطفاً سوگند یاد کنید که حقیقت رو بازگو می کنید.

 

فرهام دست راستش را بر روی قرآن گذاشت و با صدایی رسا گفت:

_والله…بالله…تالله…من…فرهام الواری به شرف و

وجدان خود سوگند خورده و اطمینان می‌دهم که همه‌‌ی حقیقت را بگویم و هیچ چیز را پنهان ننمایم، بر آن چیزی نیافزایم و یا تغییر ندهم.

 

قاضی سری تکان داد:

_بفرمائید.

 

فرهام تمام ماجرا را شرح داد و پس از او کیسان شهادت داد.

 

البته ناگفته نماند که چند روز پیش مدارکی همچون فیلم لحظه‌‌ی تیر خوردن آرش را به دادسرا ارائه داده بودند.

 

شهادت دادن کیسان و فرهام که به اتمام رسید، قاضی از آنها درخواست کرد بیرون بروند.

 

سپس رو به اتابک گفت:

_متهم ردیف اول قیام کنه.

 

اتابک ایستاد و قاضی ادامه داد:

_خودت رو معرفی کن.

 

 

اتابک سر پایین انداخت و با صدای لرزانی گفت:

_من….اتابک کلباسی ام….۴۵سالمه….کارمند شهرداری….متاهلم و سه تا بچه دارم.

 

قاضی_ بر اساس متن کیفر خواست، شواهد و مدارک موجود شامل انگشت نگاری آلت قتاله، فیلم تیر خوردن مقتول و همچنین اعترافات اولیه، شما متهم به قتل آرش ملک زاده فرزندِ جهانگیر هستید….اتهام رو قبول دارید؟!

 

ناگهان زیر گریه زد:

_قبول دارم…من آرش رو کُشتم…اما به مرگ بچه هام از عمد نبود…تفنگ از دستم رها شد.

 

آذرخش خشم آلود تماشایش کرد و نفس های عمیق می کشید.

 

قاضی رو به اتابک گفت:

_طبق موارد ذکر شده در پرونده، شما حین تیر اندازی در وضعیت روحی، جسمی و روانی کاملاً سالمی بودید….در ضمن با آگاهی به اینکه اسلحه یک وسیله‌ی خطرناک و کُشنده هست تیر اندازی کردید…درسته؟؟

 

_بله….اما من نمیدونستم اسلحه‌ تیر واقعی داره…فکر می کردم تیرهاش ساچمه ای یا مشقی ان.

 

_در هر صورت اسلحه یک وسیله‌ی کشنده و خطرناک هست….و این وسط جان یک انسان بی گناه گرفته شد.

 

اتابک سکوت کرد و قاضی رو به بهزاد گفت:

_متهم ردیف دوم قیام کنه.

 

ایستاد و همچون اتابک خودش را معرفی کرد.

 

قاضی_خب…جناب ملک زاده….شما به جرم حمل سلاح غیر مجاز و معاونت در قتل آرش ملک زاده متهم شدید‌…اتهامات وارده رو قبول دارید؟؟

 

بهزاد_اینکه اسلحه ام مجوز نداشت رو قبول دارم اما توی قتل عمو زاده ام تقصیری نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x