رمان کینه کش پارت ۳۵

4.3
(12)

 

 

کاش گذشته‌ی لعنتی شان خط می خورد و فقط او می ماند و آذرخش.

 

سرش را به سینه‌ی ستبر پسرش تکیه داد و بغض دار گفت:

_بارها گفتم…بازم میگم…من مادر خوبی برای تو و آرش نبودم….اما وقتی بعد سال‌ها تقدیر بر این بود که به واسطه‌ی فوت آرش من و تو به هم نزدیک شیم، دوست نداشتم پیشت بدقول بشم و یا طوری رفتار کنم که از اعتماد کردن بهم پشیمون شی.

 

دمی گرفت و نفسش را آه مانند خارج کرد:

_برای همین هیچ جوره عقب نکشیدم…بهت هم قول میدم تا آخرین لحظه‌ی پرونده‌ی قتل آرش هر طور تو بخوای پیش برم.

 

آذرخش خیره به نقطه ای نامعلوم، بی توجه به سخنان صنم پچ زد:

_می ارزید؟!

 

سرش را بلند کرد و به نیم رخ مردانه‌ی آذرخش زل زد:

_چی می ارزید؟!

 

_این دوری و ترک کردن بچه های کوچیکت….به ازدواج با سهراب می ارزید؟؟

 

صنم به فکر فرو رفت و حقیقتاً نمی دانست باید چه جوابی بدهد.

 

شانه ای بالا پراند:

_من از ازدواجم با سهراب پشیمون نیستم اما اگر اون موقع عقل و تجربه‌ی الانم رو داشتم، هیچ‌وقت تو و آرش رو رها نمی کردم.

 

 

 

غمِ نشسته در صدای مرد جوان مشهود بود:

_خیلی ازت دلخورم و فکر نمی کنم هیچوقت دلم باهات صاف شه….تو میدونی با رفتنت چقدر ما رو نابود کردی؟؟ بابام که از غم نبود تو خودش رو کُشت…من و آرش هم این وسط آواره شدیم و حسرتِ داشتن یه خانواده سال‌ها به دل جفت‌مون موند.

 

با شنیدن این درد دل آذرخش، برای اولین بار بغض به گلوی صنم چنگ انداخت:

_اما تو هم نمیدونی من چه مصیبت هایی کشیدم…زندگی با کسی که دوستش نداری خیلی سخته…واسه همین دارم بهت‌ میگم مهرو رو خون بس نکن.

 

_هیچکدوم از دلایلت نمیتونن بلایی که سر زندگی من و آرش آوردی رو توجیه کنن….تو دو تا بچه‌ی بی گناه رو وارد زندگی ای کردی که خودت توش موندگار نبودی…تقصیر ما چی بود؟؟

 

پوزخندی زد و ادامه داد:

_ببخشید یادم رفت که قبلاً گفتی ما اسناد آزادیت بودیم.

 

_بحث ما بی نتیجه ست چون هیچ‌کدوم نمیتونیم عمق درد دیگری رو حس کنیم….من خطا کردم…اشتباه کردم…اما چاره ای نداشتم….مجبور بودم.

 

تیز نگاهش کرد:

_بس کن!! چه اجباری؟؟ اینکه برای منافع خودت دوتا بچه به دنیا آوردی اجبار نیست…خودخواهیه. تو مادر من بودی اما با رفتنِ ناگهانیت، بدترین حس های دنیا رو بهم هدیه کردی…تو باعث شدی همیشه توی زندگیم یه خلاء بزرگ احساس کنم.

 

 

 

صنم بغض اش را فرو داد:

_درست میگی….متاسفم و امیدوارم بتونم از این به بعد جبران کنم.

 

_تاسف تو هیچی رو درست نمیکنه….زن عمو جاوید هم مثل تو مادر بود…با اینکه عمو جاوید ترکش کرد اما اون هیچ وقت کرشمه رو رها نکرد و حاضر شد دخترش‌و تنهایی بزرگ کنه….نه تنها برای کرشمه، که برای من و آرش هم مادری کرد.

 

قطره اشک دیگری از چشم صنم چکید.

 

چه دلِ پُری داشت آذرخش…

الحق که تمام حرف های دردناک اش واقعیت داشتند.

 

صحبت کردن صنم و آذرخش همیشه خوب شروع میشد اما اکثر اوقات با دلخوری به پایان می رسید.

 

ایستاد و لباس هایش را پوشید:

_میدونم هر چی بگم بی فایده ست…آرش که دستش از دنیا کوتاهه اما تو من‌و ببخش!! حلال کن کم و کسریایی که در حقت کردم‌و…

 

آذرخش پوزخندی زد و گیلاس مشروبش را یک نفس سر کشید.

 

****

 

سرگرم لباس پوشیدن بود که موبایل اش زنگ خورد.

 

مامان شهربانو بود….بدون درنگ پاسخ داد:

_جونُم دا؟؟ (جانم مادربزرگ؟؟)

 

صدای عصبی مامان شهربانو در گوشش پیچید:

_آذرخش…هیچ معلومه داری چی کار می کنی؟!

 

 

 

_متوجه نمیشم…اتفاقی افتاده؟؟

 

_افسون چی میگه؟! تو خدمتکار خونت رو صیغه کردی و الان قصد داری مهروئه طفلی رو خون بس کنی؟؟

 

مشت اش را بر میز کوبید:

_اون زنیکه ب…

 

_ساکت شو آذرخش!! دستت درد نکنه واقعاً…حرم‌سرا راه انداختی!؟

_مادربزرگ گوش کن!!

 

شهربانو به گریه افتاد:

_مو چینُو گَپِت کِردُم؟؟ که عروسِ خین بَس بیاری سیم؟؟ (من اینطوری تو رو بزرگ کردم؟؟ که برام عروسِ خون بس بیاری؟؟)

 

پیشانی اش را فشرد:

_دا نَگیریو…بِل تا سیت بُگُم چِه خِوَرِه. (مادربزرگ گریه نکن…اجازه بده تا بهت بگم چه خبره).

 

شهربانو سکوت کرد و آذرخش ادامه داد:

_مگه نمی گفتی مهرو ناموس مونه…خب منم دارم ناموس‌مون رو زیر پر و بالم می گیرم….منتها به احترام آرش هیچ مجلسی برگزار نمیشه و بی سر و صدا عقد می کنیم.

 

_کور شه اون دکان‌داری که مشتریِ خودش رو نشناسه!! من تو رو بزرگ کردم…میدونم چه کینه ای از خانواده‌ی اتابک به دل گرفتی.

 

آذرخش در مرز انفجار بود اما باید خودش را کنترل می کرد.

 

پوزخندی زد و گفت:

_من امروز نوبت محضر دارم…عذر می‌خوام که دعوت‌تون نکردم.

 

_قلبت‌و چرک نکن پسر!!

 

_کاری ندارین؟؟

_خدا عاقبتت رو به خیر کنه…خداحافظ.

 

تماس را قطع کرد و پس از برداشتن شناسنامه بیرون زد.

مقابل خانه‌ی بابک پارک کرد و منتظر ماند.

 

کمی بعد مهرو، افسون و بابک سوار خودرو آذرخش شدند.

 

بابک خوشحال بود…مهرو بی جان و دل‌مرده…و افسون نگران.

 

دخترک مشکی به تن داشت و برخلاف اصرار های مادرش لباس رنگِ روشن نپوشید.

 

آذرخش نیز هنوز رخت عزای برادرش را از تن خارج نکرده بود.

 

در سکوت به سمت محضر حرکت کرد و از آینه به دختری که تا دقایقی دیگر همسر رسمی اش می‌شد، نگاهی انداخت.

 

بابک سرخوش گفت:

_آذرخش خان اون جریان حله دیگه؟؟ رضایت میدین واسه اتابک.

 

_آره.

_پس مادرتون چی؟؟ بلاخره رضایت ایشونم مهمه.

 

نفس در سینه اش گره خورد اما خودش را نباخت:

_باهاش صحبت می کنم اما قولی نمیدم.

 

_لطفاً حلش کن…تو الان داری دخترم رو خون‌بس می کنی در عوضِ رضایت خودت و مادرت.

 

آذرخش پوزخندی زد و دستِ پیش گرفت:

_مهرو داره با من ازدواج می کنه، نه با مادرم….اگر هم ناراضی هستی، مشکلی نیست…قول و قرارمون رو کنسل می‌کنیم و بر می گردیم سر خونه‌ی اول.

 

 

 

بابک که هوا را پس دید، سری به چپ و راست تکان داد:

_نه نه…همین که تو کوتاه اومدی کافیه….ایشالله مادرت هم به زودی راضی میشه.

 

آذرخش “انشالله” پر تمسخری گفت و با خشم و کینه به خیابان چشم دوخت.

 

وارد محضر شدند و کمی بعد کیسان آمد تا به همراه بابک، شهود عقد باشند.

 

مهرو با تنفر به پدرش چشم دوخت و لب گزید تا بغضش را فرو دهد.

 

مرد جوان کنارش نشست و با صلابت و اخم به سخنان عاقد گوش داد.

 

عاقد با دلسوزی گفت:

_امروز روز ازدواج تونه…چرا لباس مشکی پوشیدین!؟

 

آذرخش بدون توضیح اضافی جواب داد:

_عزاداریم.

_صحیح….مهریه رو تعیین کردین؟؟

 

بابک لب باز کرد اما آذرخش پیش دستی کرد:

_14 سکه.

 

اخم میان ابروهای بابک جای گرفت اما ترجیح داد سکوت کند.

 

هوش و حواس مهرو جای دیگری بود.

مدام در دل از خدا گلایه می کرد….

 

تا ساعتی دیگر او می ماند و آذرخشی که حتی از گره ابروانش هم می ترسید.

 

عقد آذرخش و مهرو یک عقد عادی نبود…

 

نه حلقه ای در کار بود و نه جام عسل و ظرف شیرینی…عقدی خاص که نقطه به نقطه اش بوی خون و مرگ می‌داد.

 

اشک هایش فرو ریختند و از عاقبت کار اش ترسید.

 

 

 

عاقد از بابک کسب اجازه کرد و سپس رو به مهرو گفت:

_سرکار خانم مهرو کلباسی….آیا وکیلم شما را با مهر و صداق معلوم به عقد دائم و ابدیِ جناب آقای آذرخش ملک زاده در بیاورم!؟

 

سر بلند کرد و چشم اش به چشمان خون‌بار مادرش افتاد….به پدری که با بی رحمی تمام قربانی اش کرد.

 

آذرخش که سکوت دخترک را دید خم شد و کنار گوشش گفت:

_بله رو میگی یا پاشم برم!؟

_نمی‌تونم…

 

پوزخندی زد:

_پس منم نمی‌تونم رضایت بدم….در نتیجه تو مجبور می‌شی صیغه‌ی اون پیرمرد هوس باز بشی!!

 

ایستاد و قصد داشت سمت خروجی برود که بابک هراسان گفت:

_کجا آذرخش؟؟

 

_دخترت بله نمیده…ازدواج و رضایت منتفیه!!

 

عصبی سمت دخترش گام برداشت و بدون اینکه عاقد بشنود، کنار گوشش پچ زد:

_زبون بی صاحابت رو بچرخون و بله بگو تا همین‌جا از دهنت نکشیدمش بیرون.

 

اشک هایش فرو ریختند و تیر خلاص را به خودش و آرزوهایش شلیک کرد.

لعنت به بابک…

 

سر پایین انداخت و با صدای لرزانی گفتم:

_بله.

 

دفعه دوم و سومی در کار نبود…همچنین زیر لفظی و…

 

آذرخش نیز بله داد و امضا بازی شان به پایان رسید.

 

افسون که تنها بودنِ مرد جوان را دید، به طرفش رفت و بغض دار گفت:

_تو رو خدا دخترم رو با رسم خون‌بس به خونه ات نبر….

 

آذرخش که به خاطر حرف های افسون به مامان شهربانو از دستش عصبانی بود، پوزخندی زد:

_من اگه حاضر شدم عقدش کنم فقط واسه اینه که نامزد برادرم بود…ضمناً از این لحظه به بعد مهرو زن منه…نه دختر شما.

 

_تو رو به روح پدرت بچم‌و داغون تر از این نکن!!

 

انگشتش را بالا گرفت و پچ زد:

_هیس….تنها کاری که می‌تونی انجام بدی اینه که تمام‌ گذشته رو مو به مو برام شرح بدی…اون موقع شاید تونستی یه کمکی به وضع دخترت بکنی.

 

نمی‌شد….اگر گذشته را برای مرد جوان شرح می داد، آینده‌ی بدتری برای دخترش رقم می زد….

 

افسون_چرا از مادرت نمی پرسی؟؟

آذرخش_چون خیلی چیزا هستن که فقط تو میدونی مهتاب خانم.

 

با چشمانش به مهرو که گوشه ای کز کرده بود، اشاره زد و برای عذاب دادنش گفت:

_با دخترت وداع کن…چون دیگه قرار نیست هر روز ببینیش.

 

بابک با عاقد صحبت می کرد و حواسش به آنها نبود.

 

سوی دخترش پرواز کرد و هر دو به گریه افتادند.

 

کمی بعد آذرخش بی حوصله سمت شان رفت و دست مهرو را گرفت:

_کافیه…باید بریم.

 

 

 

گریه هایش شدت گرفتند و دل نداشت از مادرش جدا شود.

 

رو به افسون با بغض و آه گفت:

_به بابا بگو هیچ‌وقت نمی بخشمش…

 

افسون عاجزانه به دامادش چشم دوخت:

_آذرخش…التماست می کنم اذیتش نکن…

 

بی حوصله نفسش را فوت کرد و دست دخترک را سمت خروجی کشید.

 

او از چه زمان اینقدر سنگدل و بی رحم شده بود؟؟

 

بابک پیش آمد:

_فردا صبح توی دادگاه منتظرتم…قول و قرارمون یادت نره.

 

آذرخش سکوت کرد و سری تکان داد.

 

این بار رو به دخترش گفت:

_خوشبخت بشی بابا جان.

 

مهرو آب دهانش را فرو داد و سرش را چرخاند تا با پدرش چشم در چشم نشود.

 

خوشبختی!!

 

واژه ای که از این پس رنگ اش را هم‌ نخواهد دید….چه برسد به احساس کردن اش.

 

جواب بابک را نداد و از محضر خارج شدند.

آذرخش به سمت خانه اش حرکت کرد.

 

دخترک چند دست لباس و وسایل ضروری اش را قبلِ رفتن به محضر، از خانه پدری اش آورده بود.

 

در تمام طول مسیر بی صدا اشک ریخت…

چه فکر می کرد و چه شد!!

 

چهل و چند روز پیش تا پای سفره‌ی عقد با آرش رفت و امروز به نکاح آذرخش در آمد.

 

از گوشه‌ی چشم نگاهی روانه اش کرد…بینی و چشمان مهرو سرخ سرخ شده بودند.

 

آذرخش ماشین را گوشه ای از حیاط پارک کرد و زیر لب گفت:

_پیاده شو.

 

دم بلندی گرفت و پشت سر مرد جوان وارد خانه شد.

نای راه رفتن نداشت و از دیشب چیزی نخورده بود.

 

سروین به استقبال آمد اما با دیدن آذرخش و مهرو ثابت ماند.

 

دستانش مشت شدند و می دانست دخترک، نامزد آرش است….او را در مراسم چهل دیده بود.

 

_سلام آقا….خوش اومدین.

 

آذرخش سری تکان داد و سروین با پر رویی به مهرو اشاره زد:

_معرفی نمی کنین!؟

 

ابروی مرد بالا پرید:

_مهرو خانم…همسر بنده.

 

نگاهی به مهرو انداخت و دستش را سمت سروین دراز کرد:

_سروین خدمتکار خونه‌ست….کاری داشتی بهش بگو…

 

سروین دندان قروچه ای کرد و با لبخند ساختگی گفت:

_و البته صیغه‌ی جنابعالی!!

 

آذرخش دست در جیب اش فرو برد و با دیدن حسادت او لبخند کجی زد:

_آفرین…به نکته‌ی ظریفی اشاره کردی….ولی همیشه یادت باشه وظیفه ات توی خونه‌ی من چیه و حد الامکان هوای زبونت رو داشته باش!!

 

مهرو چپ نگاهی به زن مقابلش انداخت.

 

او خواهر شروین بود….منفور ترین شخص زندگی اش…و اکنون هَووی خودش….

 

 

آذرخش دست پشت کمر مهرو گذاشت و به طرف پله ها هدایتش کرد:

_راه بیوفت.

 

سروین که کنفت شد، عصبی به اتاقش رفت.

نفس حبس شده اش را آزاد کرد و همراه مرد به طبقه بالا رفتند.

 

آذرخش در اتاقی را باز کرد و گفت:

_اینجا اتاق توئه…سرویس و حمامم‌ داره.

 

مهرو بدون نگاه کردن به درون اتاق سرش را بالا و پایین کرد:

_ممنون.

 

_اتاق کناری، مال منه و درِ رو به رویی متعلق به آرش خدابیامرزه…توی هیچ کدوم از این دو تا اتاق بدون هماهنگی وارد نمیشی.

 

لبش را با زبان تر کرد:

_متوجه شدم.

_خوبه…چندتا نکته دیگه هم هست که لازمه بهت بگم.

 

نگاه کوتاهی به چشمان نافذ و مشکی رنگ مرد انداخت.

 

آذرخش به درگاهِ در تکیه زد:

_خواه یا ناخواه من شوهرتم و از امروز به عنوان همسرم موظفی من‌و تمکین کنی…نمیخوام و نمیتونمم نداریم….نامزد برادرم بودی، درسته…اما در حال حاضر اسم من روته…پس فکر نکن الکی عقدت کردم!!

 

مهرو آب دهانش را فرو داد…سر گیجه‌ی بدی به جان اش رخنه کرد.

 

 

 

نگاه آذرخش به صورت مغموم و رنگ پریده‌ی همسرش افتاد.

 

حالِ بد مهرو رو دید اما هم‌چنان ادامه داد:

_اینجا زندانی نیستی، منتها تحت هیچ شرایطی بدون هماهنگی و اطلاع دادن به من نباید با خانواده ات ملاقات کنی….علی الخصوص مادرت….مشکلی با کار کردنت ندارم و می‌تونی مستقل باشی….توی خونه با سروین کلکل و بحث نمی کنی…و مهم تر از همه…هیچ‌وقت یادت نره واسه چی اینجایی!!

 

مهرو دستش را به دیوار بند کرد و به سختی دم گرفت.

 

چشمانش در حال سیاهی رفتن بودند و دل ضعفه اش بیشتر شد.

 

بی رمق و ضعیف لب باز کرد:

_فهمیدم آقا آذرخش.

_خوبه…میتونی بری.

 

وارد اتاقش شد و پشت در بسته روی زمین وا رفت.

 

جانی برای اشک ریختن نداشت…

آرزو کرد که ای کاش امشب بمیرد…

 

بی شک غمگین ترین عروس دنیا او بود‌.

ساک کوچکش را روی تخت دو نفره گذاشت و پنجره را باز کرد.

 

هوای اتاق برای ریه هایش کافی نبود…

 

 

شب هنگام به دستور آذرخش برای صرف شام پایین رفت.

 

اشتها نداشت اما اگر امشب هم چیزی نمی خورد، کارش به بیمارستان می کشید.

 

 

 

آذرخش روی صندلی نشست و خطاب به مهرو که برای کمک سمت آشپزخانه می رفت، گفت:

_بشین…سروین خودش میز رو می چینه.

 

برگشت و با فاصله از مرد نشست.

 

سروین با عصبانیتِ تمام پذیرایی کرد و به آشپزخانه بازگشت.

 

مهرو بی میل چند لقمه کوچک خورد و اشتها نداشت.

 

آذرخش مشغول خوردن شد و زیر چشمی به نو عروسش نگاه کرد:

_چرا نمی خوری؟؟

_میل ندارم آقا.

 

_بخور جون تو تنت باشه چون امشب حال و حوصله‌ی مریض داری رو ندارم.

 

نفس در سینه اش گره خورد…مگر امشب چه خبر بود؟؟

 

به سختی گفت:

_امشب….چی میشه؟!

 

از اینکه توانسته بود با جمله اش دخترِ افسون را به هم بریزد، لذت برد و خوشحال شد.

 

جدی گفت:

_امشب…شب ازدواج مونه…به زبون عامیانه بهش میگن شب زفا*ف…

 

دست و پای مهرو یخ بستند و کاش آذرخش دیگر ادامه نمی داد.

 

کف دست عرق کرده اش را به لباسش کشید:

_من…آمادگی…

 

اخم آلود نچی کرد و میان کلامش پرید:

_ببین دختر جون….هیچ مردی شب اول ازدواج از زنش نمی گذره که من دومین نفر باشم!! پس خواهشاً نگو آمادگی ندارم و مهلت میخوام چون این چیزا فقط مال فیلم و سریالاست.

 

حق با آذرخش بود…هیچ مردی نمی توانست از زن حلالی اش بگذرد…آن هم در اولین شب ازدواج.

 

بغضش گرفت و سر پایین انداخت…چگونه مشکلش را بازگو می کرد؟؟

 

_آخه…نمیشه…

_چرا نمیشه؟؟ هوم؟؟

 

سکوت کرد و لب گزید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x