رمان کینه کش پارت ۳۸

4.3
(20)

 

آذرخش دندان بر هم سابید و در یک حرکت بر تن اش خیمه زد که سنگینیِ بدنش نفس مهرو را بند آورد.

 

دستان دخترک را با انگشتان یک دست بالای سر قفل کرد.

 

دست آزادش را با غیظ بر اندام او چرخاند:

_من هر جای تنت رو که میل ام بکشه لمس می کنم و تو حق اعتراض نداری!! روزی که پات به اینجا باز شد بهت چی گفتم!؟ گفتم هر موقع خواستم باید تمکین ام کنی!!

 

مهرو هق زد و فشار انگشتان آذرخش دور مچ هایش بیشتر می شدند.

 

_من انسان نیستم!؟ حق اعتراض ندارم؟!

 

لب های داغ و مرطوب اش گردن دخترک را با فشار و حرص لمس کردند:

_تو خون بس شدی…کسی که خون بس میشه حق هیچ اعتراضی نداره…چون به جای خون یه نفر دیگه ازدواج کرده و حتی اگر خون اش رو هم بریزن، حلاله!!

 

_چرا من‌و خون بس کردی آذرخش؟؟ به چه گناهی؟؟

 

بی حوصله و برافروخته جواب داد:

_پیشنهاد پدرت بود…میتونی بری جواب سوالت رو از اون بی غیرت بگیری.

 

سپس دستش را بند لبه تیشرت دخترک کرد و اهمیتی به تقلاهایش نداد.

 

این بار بیش از هر زمان دیگری آزار دید…

 

 

 

 

از نظر مهرو خیانت، خیانت بود…

 

اینکه سروین صیغه اش باشد و نباشد فرقی نداشت…

حتی اینکه با او رابطه ای داشته یا نداشته باشد هم تفاوتی نداشت…

 

همین که پای یک نفر دیگر در میان است، یعنی خیانت!!

 

کاش کسی بود تا به او بگوید:

 

_”آرام بگیر اینها همه سوء تفاهم اند…آرام بگیر دختر جان!! تنها اندام زنانه ای که همسرت تا کنون لمس شان کرده است، فقط تن و بدن توست…”

 

_”تنها زنی که با او به اوج رسیده و توانسته است هورمون های مردانه اش را آرام کند فقط تویی…”

 

کاش کسی بود تا با حرف هایش بتواند ذره ای از دل‌مشغولی و خود خوری مهرو بکاهد.

 

اما هیچکس جز سروین و آذرخش از این ماجرا خبر نداشتند.

 

سروین که خود آتش بیار معرکه شده بود…

و آذرخشی که هیچکس نمی دانست چه در سرش می گذرد….

 

 

فردا صبح زود که بیدار شد خبری از آذرخش نبود.

تن خسته و بی جان اش را سمت حمام کشاند و زیر دوش ایستاد.

 

مدام این سوال در سرش می چرخید:

_”چرا حرف های سروین رو برای آذرخش بازگو نکردم؟؟”

 

و از طرفی دیگر به خودش نهیب می زد:

_”دیوونه شدی دختر؟؟ میخوای آذرخش پیش خودش فکر کنه که تو به سروین حسودی کردی؟؟ یا خیال کنه برات مهمه رابطه شون؟؟”

 

 

 

 

موهایش را چنگ زد و نالان پلک بست.

فکر های بیخود رهایش نمی کردند.

 

بر روی سرامیک ها نشست و قطرات آب با شدت بر سرش می ریختند.

 

لازم بود کمی با خودش دو دو تا چهار تا کند…

 

تا چه حد ممکن بود آذرخش مغروری که چشم دیدن شروین و خانواده اش را نداشت، با سروین که از قضا صیغه اش بود، رابطه داشته باشد؟؟

 

کمی ناممکن به نظر می رسید…

 

اما درست در همین لحظه که مشغول دلداری دادن به خودش بود، صدایی در سرش پیچید:

_”آذرخش با تو و خانواده ات هم دشمنی داره اما توی این چند هفته، بارها تنت رو فتح کرده!!”

 

دست هایش مشت شدند و گلویش به هم فشرده شد.

 

مهرو به چه کسی باید دردش را می گفت؟؟

 

که هوو داشتن و تقسیم کردن همسرت با او چه مزه ای دارد؟؟

که جنس دست دوم بودن چه حسی دارد؟؟

 

نفسش را حرصی فوت کرد و لعنتی فرستاد به این تنها شدن هایی که فقط فکر و خیال انسان را به بازی می گرفتند.

 

تنش را تمیز شست و لباس پوشید تا به رستوران برود.

خودرو آذرخش را در حیاط دید و احتمال داد هنوز خواب باشد.

 

در سکوت کنار آقای عباسی مشغول به کار شد.

 

به هیچ‌کدام از همکارانش درباره‌ی ازدواج اش چیزی نگفته بود و دوست نداشت برایش دل بسوزانند یا قضاوت اش کنند.

 

 

 

 

ساعتی بعد عسل سمتش آمد و طلبکارانه گفت:

_مادرت اومده بیرون منتظرته.

 

در ابتدا حیرت زده شد و سپس از خوشی بال درآورد.

به آقای عباسی اطلاع داد و بیرون رفت.

 

افسون گوشه ای نشسته و در عالم خیال غرق بود.

 

دخترک از پشت نزدیکش شد و تن مادرش را در میان بازوانش فشرد:

_سلام مامانی.

 

افسون ذوق زده چرخید.

 

چهره‌ی مهرو را بوسه باران کرد و او را کنار خودش نشاند:

_الهی قربونت برم….دلم یه ذره شد برات….چرا نمیای پیشم؟؟

 

لبخند تلخی زد….

چه می گفت؟!

 

می گفت دامادت اجازه‌ی ملاقات را صادر نمی کند و روی دور عذاب دادن من افتاده است؟!

 

افسون ذهنش را خواند:

_اون خیر ندیده اجازه نمیده بیای پیشم؟؟

 

_نفرین نکن مامان….آره تاکید کرده هر وقت خودم گفتم برو…الانم اگه بشنوه اومدی اینجا قشقرق به پا میکنه.

 

_بی جا میکنه…مگه اسیر برده؟؟

 

مهرو تلخندی زد:

_نه اما میگه من حق اعتراض به شرایط زندگیم رو ندارم…چون خون بس شدم…

 

افسون به گریه افتاد و دستان دخترش را گرفت:

_بمیرم الهی….خدا لعنت کنه بابک رو.

 

_خدانکنه…عادت کردم دیگه…چاره چیه!؟ باید بسوزم و بسازم.

 

 

مادرش نالان گفت:

_دلم واسه جفت مون میسوزه…نه من، نه تو، جوونیِ خوبی نداشتیم.

 

آهی کشید و خسته شده بود از این همه ضعف و ناتوانی اش.

 

چرا باید اینقدر زجر می کشید؟!

چرا نمی توانست از حق اش دفاع کند؟!

 

چرا به قول آذرخش همیشه اشک اش دم مشک اش بود؟!

 

نفس عمیقی کشید…همه ی اینها ریشه در کودکی و نوجوانی اش داشتند.

 

از همان ابتدا توسط پدرش تحقیر و سر خورده شد و همین باعث ضعف اش بود.

 

مادرش که رفت، به سر کارش برگشت و با خودش عهد بست…

 

عهد بست تا دیگر از ناملایمتی های روزگار رنجش به دل نگیرد…

 

عهد بست تا قوی شود و زمین بزند کسانی را که تحقیرش کردند…

 

به خودش قول داد پوست کلفت تر از سرنوشت بشود و روی او را کم کند…

 

و در آخر زیرلبی زمزمه کرد:

_کاش بتونم یه روزی دست از این ضعیف بودنم بردارم.

 

آرزو کرد و نمی دانست در مدت زمانی کمتر از آنچه فکرش را بکند، حرفش به حقیقت می پیوندد.

 

آرزویش در لیست برآورده شدن قرار گرفت…

 

 

 

 

آذرخش ساک لباس اش را برداشت تا همراهِ کیسان به زورخانه بروند…مدت ها می شد که آنجا نرفته بود.

 

پشت چراغ قرمز ایستاد و کیسان مردد گفت:

_چه خبر!؟ اوضاع خوبه؟!

_خوب!؟ تا از نظرت خوب چی باشه؟؟

 

_چه میدونم‌…خوب از نظر من وقتیه که خانوادم سلامت و شاد باشن…کاسبیم خوب باشه…زندگی بهم سخت نگیره.

 

پوزخند بر لب آذرخش جای خوش کرد.

 

اگر می خواست طبق معیار های کیسان اوضاع زندگیش را بسنجد، فقط مورد دوم را دارا بود…

 

کسب و کار پر رونق و خوب.

 

_فعلا که واسه من فقط کاسبی اوکیه.

 

_ایشالله همشون جور میشن….راستش چند روز پیش خواستم با خانومت دعوت تون کنم خونه اما گفتم شاید نخواین بیاین.

 

شیشه را پایین کشید و دستش را به پنجره تکیه داد.

 

فرمان را چرخاند:

_کار درستی کردی…دعوتم می کردی ممکن بود نیایم و شرمندت شم.

 

_میدونم نباید کنجکاوی کنم اما….تو و خانومت به شرایط عادت کردین؟! یعنی…نمیدونم چطور بگم….مهرو خانم نامزد برادرت بوده…

 

 

 

 

آذرخش کناری ایستاد و اخم آلود جواب داد:

_بود…ولی الان همسر منه.

 

ساک هایشان را برداشتند و سمت ورودی رفتند.

آذرخش دوباره به یاد برادرش افتاد.

 

از روزی که مهرو را عقد کرد نتوانست به سر خاک آرش برود…خجالت می کشید از آنچه پیش آمده برای برادرش بگوید.

 

سر فرود آورد و از در زورخانه عبور کرد.

مرشد این بار با دیدن شان سکوت کرد و چیزی نگفت.

 

کیسان پشت سر آذرخش وارد شد و هر دو متعجب شدند.

 

گام برداشتند تا نزد حاج موحد بروند که آقا محمد، میان دار زورخانه مقابل شان ایستاد.

 

سلام کردند که آقا محمد زیرلبی جواب داد و با مِن و مِن گفت:

_آقا آذرخش….لطفا از این به بعد دیگه تشریف نیار اینجا.

 

آذرخش حیرت زده شد:

_جانم!؟ واسه چی نیام؟؟

_اینجا حرمت داره…و باید حرمت اش حفظ شه.

 

چشمانش گشاد شدند و تک خنده ای عصبی زد:

_مگه بی حرمتی از من دیدین آقا محمد؟؟

 

_استغفرلله….همین که به اخلاق و دستورات مولا علی پای‌بند نیستی خودش بی حرمتیه.

 

موهایش را چنگ زد و هر چه فکر کرد به نتیجه ای نرسید.

 

 

 

آخرین باری که اینجا آمد، تقریبا قبل از فوت آرش بود و یاد نداشت به کسی یا به این مکان مقدس بی حرمتی کرده باشد.

 

سری تکان داد و گیج گفت:

_واقعا متوجه نمیشم چی میگین!!

 

_ببین جوون….من کاری به زندگی شخصیت و حرف و حدیثای پشت سرت ندارم.

 

ابروان آذرخش به هم گره خوردند و آقا محمد تسبیحی انداخت:

_حرف من اینه…چرا از قاتل برادرت نمی گذرین؟؟ قبول دارم داغ جوون دیدین و سخته براتون…اما اون بنده خدا هم خانواده داره…از قصد که آرش رو ن…

 

_بسه آقا محمد.

 

_مولا علی میفرمایند: خودتون رو به گذشت و جوون‌مردی عادت بدین…تو که پهلوونی اصلا به این حدیث اعتقاد داری؟؟ میدونم رضایت دادی اما مادرت که کوتاه نیومده…مادرت رو راضی کن آقا.

 

آرواره هایش بر هم فشرده شدند:

_مولا علی خیلی احادیث دیگه ای هم دارن که اگر شما به یک درصد شون اعتقاد داشتین، هیچوقت با من اینطور حرف نمی زدین!!

 

_آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است؟! همه میدونن تو زن عقدی و صیغه ای داری…رسماً حرمسرا ب…

 

_کافیه…احترام خودتون‌و نگه دارین!! شما چی از زندگی من میدونین که اینطور قضاوت می کنین؟؟

 

در این جمع فقط دو نفر از حقایق خبر داشتند…کیسان و حاج موحد.

 

کیسان که پس از مدت ها اکنون با خودش آمده بود و حاج موحد که تمام زیر و بم زندگی اش را از زبان مامان شهربانو شنید…

 

 

 

تمام مردان زورخانه به بحث آنها گوش می کردند.

 

آذرخش سمت حاج موحد که دورتر بود، گام برداشت اما آقا محمد مقابلش ایستاد.

 

_برو کنار آقا محمد باید با حاجی حرف بزنم.

 

_حرف من و حرف حاجی یکیه…خودشون خواستن من این چیزا رو بهت بگم.

 

مات ماند و به حاج موحد خیره شد.

 

سری تکان داد و بلند گفت:

_دست‌خوش حاجی!! ما هیچ…شما که پهلوونی چرا؟! مگه خودتون نمی گفتین هرکس آبروی مومنی رو حفظ کنه بهشت بر اون شخص واجبه!؟ دست‌خوش که واقعا آبرو داری کردین…

 

حاج موحد سر پایین انداخت و آذرخش بی توجه به آقا محمد که مانع راهش می شد، سمتِ گود رفت.

 

دو انگشتش را به گوشه گود زد و بوسید….سپس بدون درنگ از زورخانه خارج شد.

 

کیسان پشت سرش بیرون زد:

_آذرخش وایسا پسر!!

 

سوار خودرو شد:

_برو داخل…منم میرم خونه.

 

گاز پر شتابی داد و از آنجا دور شد.

حال خوبی نداشت….

 

از حاج موحد که جای پدرش بود انتظار این رفتارها را نداشت.

 

رسماً تمام مسائل زندگی خصوصی آذرخش را برای دیگران شرح داد!!

 

چه بی رحمانه آبرویش را به بازی گرفتند….

 

 

 

 

آذرخش وارد خانه شد و بی توجه به مهرو که مقابل تی وی نشسته بود، یک راست سمت راه پله رفت.

 

دخترک زیر چشمی نگاهش کرد و از چهره‌ی برافروخته‌ی همسرش می توانست بفهمد که حال خوشی ندارد.

 

سروین موبایل به دست کنار مهرو نشست:

_آقا چشونه؟؟ انگار گرفته بودن!!

 

چپ نگاه کرد و از هوویش فاصله گرفت:

_من چه میدونم.

_نگرانش شدم…برم ازش بپرسم چشه یا حداقل یکم آرومش کنم.

 

مهرو از این همه پر روییِ سروین، شوکه شد.

کاش می توانست دندان های این زن را در دهانش بریزد.

 

پوزخندی زد و برای اولین بار دلش خواست کمی سروین را بچزاند:

_ولی من فکر نمی کنم آذرخش چشم دیدنت رو داشته باشه….یادت که نرفته بارها بهت گوشزد کرد تو اینجا فقط حکم یه خدمتکار رو داری.

 

دندان بر هم سابید و این آغاز یک کلکل بود!!

 

سروین پا روی پا انداخت:

_مهم اینه که توی خلوت برای بودن با من‌ لَه لَه میزنه.

 

مهرو حفظ ظاهر کرد و اجباراً گفت:

_چرت محضه….من که خوب میدونم اون از تو و خانواده ات متنفره…حتی میتونم قسم بخورم تا حالا سمتت نیومده.

 

_اوه چه قدر مطمئن حرف میزنی!! چند بار تا حالا بین ما بودی عزیزم؟؟ میخوای مدرک برات رو کنم تا روی مبارکت کم شه؟؟

 

 

 

 

دستانش یخ بستند ولی با اطمینان گفت:

_رو کن!! البته اگر چیزی در چَنته داشته باشی.

 

سروین موبایل اش را باز کرد و کمی بعد صفحه را رو به مهرو چرخاند.

 

نفس دخترک بند آمد و بر تمام حدس هایش صحه گذاشت….

 

آذرخش و سروین هر دو با بالاتنه‌ های برهنه در حال بوسیدن یکدیگر بودند….

 

_این عکس‌و ناغافل که چشماش بسته بودن ازش گرفتم…تا بمونه به یادگار…

 

مهرو در دلش آذرخش را لعنت کرد و خبر نداشت این کلک جدید سروین است…

 

سروین در همان شبی که آذرخش مست بود و قصد داشت با او رابطه برقرار کند اما پس از به هم خوردن حالش همه چیز کنسل شد، این عکس را از خودشان گرفت.

 

آذرخش آن شب زیادی مست بود و متوجه‌ی سلفی گرفتن سروین نشد.

 

برای کفری کردن مهرو با ذوق گفت:

_آخی چه شب خوبی بود….می بینی چطور با ولع و عطش داره من‌و می بوسه؟! باورت شد عزیزم یا عکسای بعدی رو نشونت بدم؟؟

 

مهمل می بافت….

عکس دیگری وجود نداشت!!

 

آخ مهروی بیچاره…دوباره فریب این ملعون را خوردی…

 

نمی دانست شوهرش آن شب به بدترین شکل ممکن سروین و شه*وت مردانه اش را پس زد…

 

ایستاد و سمت اتاقش رفت…برخلاف تلاطم باطنی اش، ریلکس زمزمه کرد:

_برام مهم نیست….

 

 

 

مهرو بر تخت دراز کشید و به سقف چشم دوخت.

 

چاره چه بود!؟

باید می سوخت و می ساخت تا زمانی که خدا جانش را بگیرد….

 

پلک بست و چقدر بد بود تحمل کردن….

 

کاش روزی می رسید که به جای سوختن و ساختن، بتواند زندگی اش را تغییر دهد و به وضع مطلوب مورد نظرش برساند…

 

یعنی ممکن بود آن روز برسد؟!

به هر حال….هیچ چیزی به جز “غیر ممکن” غیر ممکن نیست….

 

 

آذرخش بی حوصله و عصبی روی مبل راحتی اش لم داد و در سکوت به قاب عکس آرش خیره شد.

 

او هر کاری که تا کنون انجام داد فقط به خاطر آرش بود…برای اینکه خون اش پایمال نشود و انتقام اش را از همه بگیرد.

 

موهایش را چنگ زد و دلش نمی خواست مشروب بنوشد اما امشب باید آرام می شد.

 

راه دیگری وجود نداشت!؟

 

مثلا دوش آب سرد بگیرد…موسیقیِ محلی گوش دهد….و یا اینکه خودش را به یک عشق‌بازیِ جانانه با مهرو دعوت کند!؟

 

به نظر، گزینه‌ی آخر بهترین راهِ آرام شدن و کاستن از التهاب و عصبانیت درونی اش بود…

 

لبخند کجی زد و ایستاد…دکمه های پیراهنش را باز کرد و سمت اتاق همسرش راهی شد.

 

در زد اما جوابی نگرفت…دستگیره را پایین داد و وارد شد ولی مهرو را غرق در خواب دید.

 

 

 

بی صدا کنار مهرو بر تخت دراز کشید.

دستش را اهرم سرش کرد و به چهره‌ی آرام دخترک چشم دوخت.

 

در ابتدا خیال کرد مهرو کلک زده است اما حینی که تنفس منظم و سکونش را دید، مطمئن شد.

 

باید بیدارش می کرد!؟

نه….لزومی نداشت برای یک رابطه‌ی کوتاه مدت، جنگ اعصاب به راه بیاندازد.

 

اکنون که مهرو خواب بود، دلیلی نداشت آذرخش ماسک خشونت، بی تفاوتی و بد عنقی به چهره بزند…

 

گرچه هنوز هم از عالم و آدم، علی الخصوص حاجی و مامان شهربانو عصبی بود…

 

آذرخش هم یک انسان است…روز خوب و بد زیاد دارد…همچنین حال خوب و بد…

 

گاهی اوقات همه‌ی ما یک روز صدِ صدیم…و روزِ دیگر صفر مطلق…

 

برخی ایام پر نشاط و بشاش…و زمان هایی بد خلق و بی اعصاب…

 

طبیعت ما انسان ها همین است….

 

نگاه بست به چهره‌ی او…چهره‌‌ اش شاید معمولی بود، ولی زیبا و معصوم…

 

آذرخش از همان ابتدا قسم خورد که او را با اسم و رسم خون‌بس به خانه اش نیاورد.

 

با اینکه گاهی برای حرص دادن مهرو یا دیگران این کلمه را می گفت اما واقعا چنین نبود…

 

قصد و غرض اصلی اش، تحت فشار گذاشتن افسون برای اعتراف به گذشته بود.

 

 

دلِ خوشی از مهرو نداشت ولی راضی به عذاب دادنش هم نبود…حداقل تا زمانی که پا روی دم اش نگذارد و برخلاف خواسته هایش عمل نکند.

 

با فاصله از دخترک روی تخت دراز کشید و حوصله‌ی برگشتن به اتاقش را نداشت…

 

لعنت به امشب!!

 

 

صبح زود با حس درد در ناحیه‌ی شکمش بیدار شد.

 

غلت زد و ناگهان با دیدن آذرخشی که پشت سرش خوابیده بود، قلبش به تپش افتاد.

 

بازدم اش را فوت کرد…او کِی به اینجا آمد!؟

روی سینه خوابیده و موهایش بر چهره اش پریشان بودند.

 

باز هم حرف های سروین در مورد رابطه اش با آذرخش، سوهان روحش شدند ولی چاره چه بود؟!

 

نچی گفت و سر چرخاند…این بار چشمش به رو تختی و شلوار خون آلودش افتاد.

 

چندش وار صورتش را در هم کشید و آهسته پتو را روی لکه ها گذاشت که مبادا آذرخش ببیند.

 

بعد از تعویض لباس هایش از سرویس بیرون آمد و چشمان مرد را باز دید.

 

هول شده بسته‌ی پد بهداشتی را پشت سرش قایم کرد:

_صبح به خیر.

 

آذرخش نیشخندی زد و دستانش را زیر سرش قفل کرد:

_صبح به خیر….اون چیه قایم کردی!؟

 

_هیچی…دستمال کاغذیه.

 

 

گوشه‌ی پتو را بالا داد و به خون های خشک شده اشاره زد:

_از کِی تا حالا واسه پریود شدن به جای پد بهداشتی، از دستمال کاغذی استفاده می کنن؟!

 

مهرو لج اش گرفت…و صد البته خجالت هم کشید.

 

پد را درون کمد پرت کرد و گوشه‌ی رو تختی را چنگ زد:

_میشه بلند شی؟؟ باید این‌و بشورم.

_چرا تو بشوری؟؟ بده سروین بندازه لباسشویی.

 

مردمک هایش فراخ شدند:

_همینم کم مونده بود!!

 

آذرخش تکانی به تنش داد تا دخترک رو تختی را درآورد.

 

زیر چشمی به شوهرش نگاه کرد:

_کِی اومدی اینجا؟؟ نفهمیدم من…

_نصفِ شب…خواب بودی، بیدارت نکردم.

 

سپس به رو تختی در دست مهرو چشم دوخت و با افسوس گفت:

_بخت باهات یاره….یک هفته جَستی!!

 

گونه هایش گر گرفتند و بدون پاسخ دادن، سمت حمام رفت.

 

آذرخش پس از خوردن صبحانه، منزل را ترک کرد.

 

مهرو که امروز آف بود، از روی بیکاری و بی حوصلگی به آشپزخانه رفت…سروین نیز در پذیرایی مشغول گردگیری شد.

 

کمر و شکم اش کمی درد می کردند اما اهمیتی نداد و فکری به سرش زد.

 

 

 

 

مهرو تا کنون در خانه‌ی آذرخش آشپزی نکرده بود.

لبخندی زد و تصمیم گرفت هنرش را به رخ سروین بکشاند.

 

بسته های گوشت، سبزی و لوبیا را از فریزر بیرون کشید تا قرمه سبزی بار بگذارد.

 

قرص مسکنی نیز در دهان گذاشت تا درد عضلاتش کاهش یابد.

 

سروین دست به کمر و طلبکار گفت:

_داری چی کار می کنی؟!

 

ابروی دخترک بالا پرید:

_ناهار می پزم.

 

_این جزء وظایف منه!! برو کنار آقا بفهمه قاطی می‌کنه…ایشون گفتن فقط من آشپزی کنم.

 

دست سروین را پس زد و ابرو در هم کشید.

 

برای لجبازی با سروین گفت:

_تو حق نداری بهم دستور بدی…زنِ صاحبِ این خونه منم و دلم میخواد امروز خودم برای شوهرم آشپزی کنم.

 

_اوکی…داد و هوارشم از همین الان نوش جونِ خودت…من بهش میگم اجازه ندادی آشپزی کنم.

 

اهمیتی نداد و سرگرم پخت غذا شد….در کنارش سالاد شیرازی نیز آماده کرد.

 

حوالی ظهر بود که آذرخش به خانه برگشت اما تنها نبود….صنم همراهش بود.

 

سروین طبق معمول با دیدن صنم، چهره در هم کشید و به آشپزخانه رفت.

 

مهرو اما دور از ادب می دید که با او خوش و بشی نکند.

 

 

 

 

 

جلو رفت و دستش را سمت مادر آذرخش دراز کرد:

_سلام.

 

صنم با خوش رویی جواب داد و دستش را فشرد:

_سلام عزیزدلم….حالت چطوره؟؟

_خوبم ممنون.

 

آذرخش رو به مادرش گفت:

_مهرو…همسر منه و نامزد سابقِ…

 

صنم با دلسوزی به دخترک چشم دوخت و میان کلام پسرش پرید:

_میدونم…می شناسمش…خدا بیامرزه آرش رو….امیدوارم شما دوتا کنار هم خوشبخت باشین.

 

مهرو سر پایین انداخت و آذرخش پوزخندی زد.

 

خوشبختی…چه واژه‌ی غریب و محالی به نظر می رسید!!

 

مادرش را سمت مبل ها هدایت کرد و رو به سروین گفت:

_از صنم پذیرایی کن و میز ناهار رو بچین.

 

سپس به طرف اتاقش رفت و اجازه حرف زدن یا بهتر است بگویم چوقولی کردن را به سروین نداد.

 

مهرو جفتِ صنم نشست و چایی ها را روی میز گذاشت.

 

صنم لبخندی به رویش زد:

_دستت درد نکنه گلم…خب چه خبر؟؟ اوضاع خوبه؟؟

 

_خواهش می کنم…خبر خاصی ندارم…می‌گذره.

 

دستش را گرفت و آهی کشید:

_من کاری به اینکه عموت قاتل آرشه ندارم اما میدونم بهت چی می گذره…خیلی خوب میتونم دردی که می کشی رو درک کنم…منم عروس خون‌‌بس بودم.

 

 

 

ابروان مهرو از حیرت بالا پریدند:

_واقعاً؟!

 

_اوهوم…برادرم خیلی اتفاقی پدربزرگ آذرخش رو به قتل رسوند…پدر آذرخش که قبل از اون ماجراها عاشقم بود، به جای خون پدرش من‌و خون‌بس کرد…پدر منم برای اینکه تک پسرش اعدام نشه، تک دخترش‌و قربانی کرد.

 

چقدر درد مشترک داشتند….

چقدر می توانستند هم صحبت های خوبی برای هم باشند…

 

گوئیا پس از بیست سال، دوباره تاریخ در حال تکرار شدن بود!!

 

البته با اندکی اختلاف جزئیات…و تفاوت های ریز و درشتی که به چشم می آمدند.

 

لبان مهرو لرزیدند:

_خیلی درد سنگینیه خون بس شدن…علی الخصوص خون بس کسی که قرار بود شریک زندگیت بشه…واقعاً سخته…نمیدونم بتونم تاب بیارم این همه مصیبت رو یا نه.

 

_صبور باش و اشتباهاتی که من‌ انجام دادم رو تکرار نکن!!

 

نم چشمانش را گرفت:

_چه اشتباهاتی؟؟

 

صنم سر چرخاند و سروین را از نظر گذراند.

سر انگشتش را روی گونه‌ی مهرو لغزاند و اشکش را پاک کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x