•
مادر شوهرش با تن صدای آرامی گفت:
_زندگیت رو دو دستی بچسب و به خاطر هیچ مرد دیگه ای آذرخش رو رها نکن….میدونم وضعت با من فرق داره…میدونم یه هوو کنارت داری…اما اشتباه منو تکرار نکن!! جهانگیر برام جون می داد اما رهاش کردم….دو تا بچهی کوچیکم رو آواره کردم.
مهرو چگونه باید زندگی اش را دو دستی می چسبید وقتی هیچ کورسوی امیدی نمی دید و انگیزه ای برای بهتر کردن اوضاع نداشت؟!
_خودتون حرف حق رو زدین…وضع تون با من فرق داره…نه آذرخش شبیه آقا جهانگیره، نه من دوتا بچهی کوچیک دارم.
_آره اما تو میتونی آذرخش رو عاشق خودت کنی…به این اخم و تخم و جدیت اش نگاه نکن…اونم یه مَرده….تشنهی عشق و محبته…
صنم بغضش را فرو خورد و ادامه داد:
_علی الخصوص مردی مثل آذرخش که از من، از مادرش هیچ محبتی ندید…تو میتونی زندگیتون رو شیرین کنی….میتونی “عروس خونبس” رو از پشت اسمت برداری…فقط همت خودتو می طلبه.
سرش را تکان داد و آرام جواب داد:
_نمیشه صنم خانم…نمیشه….من و آذرخش هیچ حسی به هم نداریم…ما فقط یه زن و شوهر عادی ایم.
_لازم نیست خیلی خاص باشین تا زندگی تون با دوام بمونه…گاهی اوقات ساده بودن ها موندگار ترن…یه غذای دلچسب، یه شب نشینیِ دو نفره…یه هدیهی کوچیک و جملات شیرین…با اینا هم میشه پای عشق رو به میون کشید.
پیشامدِ “عشق” برای آذرخش و مهرو غیر ممکن ترین اتفاق بود…
آن دو حتی چشم دیدن یکدیگر را هم نداشتند…چه برسد به لیلی و مجنون شدن!!
مهرو با اطمینان گفت:
_عشق توی زندگی پر از گیر و دارِ ما راه پیدا نمیکنه…از هرچی مطمئن نباشم، توی این یه مورد یقین دارم….نمیدونم تا کی این بازی ادامه داره و چقدر باید صبر کنم اما قطعاً یه روزی پامو از این لجنزار می کشم بیرون….من نمیتونم اینطور دووم بیارم…یا میمیرم یا…
صدای آذرخش را از پشت سر شنید و جمله اش ناتمام ماند.
_سروین….میز ناهار رو چیدی؟!
مهرو لبخندی رو به صنم زد:
_ممنونم به خاطر این گپ کوتاه….شما درد منو خوب می فهمین.
_هر موقع به کمک یا حتی همین صحبت کوتاه هم نیاز داشتی، میتونی روی من حساب باز کنی عروس خوشگلم.
لبخندی زد و سمت میز رفتند.
آذرخش زیر چشمی به همسر و مادرش چشم دوخت.
انتظار این همه مچ شدن، آن هم در قرار اول را نداشت.
ابرویش را بالا داد و دلش نمی خواست صنم به همسرش نزدیک شود…
اگر همچون گذشتهی خودش او را هوایی می کرد چه!؟
او فعلا نباید مهرو را از دست می داد….خیلی کارها با دخترک داشت…
بهتر بود دیگر ملاقاتی بین صنم و مهرو صورت نگیرد…
آذرخش خبر نداشت که صنم پشیمان شده از رفتارش در جوانی، اکنون مهرو را نصیحت می کرد و از تجربیاتش برای او می گفت.
اولین لقمهی غذا را در دهان گذاشت و از مزه اش متعجب شد.
سرفه ای مصلحتی کرد و ابرو در هم کشید:
_سروین!؟
سروین از آشپزخانه خارج شد و با دیدن ابروان گره خوردهی آذرخش کمی هراسید:
_بله آقا.
_از بیرون غذا گرفتی؟؟
_نه…
آذرخش قاشق را در ظرف گذاشت:
_دروغ نگو!! این دستپخت تو نیست…مگه قرار نشد بدون اطلاع از هر جایی غذا نگیری؟؟
_آقا ببخشین توروخدا من غذای امروز رو نپختم…یعنی…می خواستم بپزم ها ولی…
مهرو ترسیده رنگ باخت!!
نکند قرمه سبزی اش بد شده باشد!؟
نکند غذایی که این همه برایش زمان گذاشت، باب میل آذرخش نباشد و مقابل سروین و صنم کنفت شود!؟
مرد جوان مشکوکانه به سروین خیره شد:
_ولی چی!؟
مهرو دمی گرفت….این بار شجاع شد و به خودش جرئت اعتراف کردن داد:
_ناهار امروز رو من پختم.
آذرخش حیرت زده شد اما زیاد واکنش نشان نداد:
_واقعا؟!
_بله…خودم آماده کردم.
چه می شنید؟!
این غذای دلچسب را همسر جوان و کم سن و سال اش پخته بود!؟
به قد و بالای دخترک بیست و یک ساله نمی خورد این چنین دستپختی داشته باشد….
سروین انتظار داشت آذرخش جنگ و جدل راه بیاندازد و مهرو از استرس می لرزید.
آذرخش لقمهی دیگری جوید و سرش را تکان داد.
قرمه سبزیِ فوق العاده لذیذی بود.
مشغول خوردن شد و همسرش را خطاب کرد:
_از این به بعد تایمایی که توی خونه ای، خودت آشپزی کن!!
دخترک نفسش را رها کرد و صنم لبخندی زد.
مهرو باورش نمی شد!!
در ابتدا خیال کرد آذرخش عصبی شده است اما این چنین نبود.
سر بلند کرد و نگاه پر غروری به سروین انداخت.
صنم خطاب به پسرش گفت:
_واقعا دستپخت مهرو عالیه!! به سن کم اش نمیخوره اینقدر حرفه ای باشه.
سپس رو به مهرو چشمکی زد:
_البته از یه سرآشپز بیشتر از این انتظار نمیره.
دخترک لبخند خجلی زد و آذرخش زیرچشمی تماشایش کرد…حقیقتاً خودش نیز شوکه شده بود.
پس از صرف ناهار، آذرخش صنم را به اتاقش دعوت کرد تا دربارهی موضوع پیش آمده صحبت کنند.
چند تکه یخ درون لیوان انداخت و ویسکی را به آنها اضافه کرد.
کنار مادرش نشست:
_خب!؟…داشتی می گفتی!!
صنم دلواپس به لیوان مشروب در چنگ پسرش نگاه دوخت:
_چرا اینقدر مشروب می خوری؟؟ ضرر داره عزیز من.
_عادت کردم بهش…نمیخوای ادامه بدی؟!
بازدم اش را فوت کرد:
_داشتم می گفتم….زن و بچهی اتابک و بابک، هر چند روز یه بار میان جلوی خونه بست می شینن…گریه و زاری و التماس!!
_زنگ بزن نیروی انتظامی بگو دارن ایجاد مزاحمت می کنن.
_اوایل خودم و سهراب راهیشون می کردیم برن اما دو بار اخیر زنگ زدیم پلیس…سهرابم خیلی شاکیه….مدام داره غر میزنه که چرا اینا میان جلوی خونهی من.
گوشهی لبش کج شد:
_میدونم اذیتی اما تحت هیچ شرایطی نباید کوتاه بیای….من تا سر اتابک رو بالای دار نبینم آروم نمیشم.
_هر طور تو بخوای.
به آذرخش نزدیک تر شد و آهسته پچ زد:
_میشه یه خواهش ازت بکنم؟!
از گوشه چشم به مادرش نگاهی انداخت:
_چی؟؟
_مهرو….دختر مظلوم و آرومیه….من خیلی خوب می تونم درداش رو حس کنم….لطفاً اذیتش نکن و گناه عموش رو به پای اون طفلک ننویس!!
آذرخش با اینکه دلِ خوشی از مهرو نداشت اما هیچ گاه چنین کاری نکرده بود…
مگر نعوذ و بالله خدا بود که برایش تصمیم بگیرد و گناه اتابک را پای مهرو بنویسد؟!
لیوان را به لبانش نزدیک کرد:
_معلومه تو همون نیم ساعت حسابی از دست من نالیده برات!!
_نه…اون اصلا پشت سر تو حرفی نزد…اما از غم توی چشماش، از این همه بی انرژی و انگیزه بودنش میتونم بفهمم که زندگیِ سختی داره….تو اذیتش می کنی مگه نه؟!
مهرو را اذیت کرده بود!؟
نمی دانست….شاید….
شاید عمده آزار دیدن دخترک، مربوط به زندگی زناشویی شان و یا سر کردن در کنار سروین بود.
شاید هم به خاطر کلمهی خونبسی که او را با خود همه جا به دوش می کشید.
_بیخیال صنم….ادامه نده…نمیخوام مثل سری پیش دلخوری به وجود بیاد.
_اون زنته آذرخش…نذار زندگیت مثل زندگی من و پدرت بشه…فراموش کن تمام گذشته رو….آیندتو با مهرو بساز و پای این دختره سروین رو هم از خونه ات بِبُر.
در چشمان مادرش دقیق شد:
_زندگیِ من، زندگیِ منه و هر طور خودم دلم بخواد جلو میبرم اش.
_من مادرتم…درسته کنارت نبودم اما خیرتو میخوام…زندگیت واسم مهمه…دلم نمیخواد شکست بخوری.
سر بالا گرفت و مقتدر گفت:
_مهم نباشه….همون طور که بیست سال پیش مهم نبود…واقعا در عجبم تو که یک درصد به نصیحتای دیگران گوش ندادی، چطور الان داری منو پند میدی!؟
_گذشته رو نبش قبر نکن عزیزدلم…اون موقع سرم باد داشت…اگر تجربهی الانم رو داشتم هیچوقت شما رو رها نمی کردم.
آذرخش پوزخند صدا داری زد…صنم از ازدواج با سهراب پشیمان شده بود!؟
تَه ریش پسرش را نوازش کرد:
_پسر جان….مهرو جفتِ توئه…اون مثل من دلش با کسِ دیگه ای نیست…معصومه…مظلومه…نذار زندگیت مثل ما خراب شه!!
_من مثل جهانگیر یه عاشقِ دیوونه نیستم…بچه ای هم ندارم که دلم به حالش بسوزه…در نتیجه زندگی ما و زندگیِ تو و بابام هیچ شباهتی به هم ندارن.
صنم سکوت کرد و اگر ادامه می داد بدون شک دوباره دلخوری به وجود می آمد.
_واسه جریان بابک هم نگران نباش خودم بهش اولتیماتوم میدم.
_باشه…من دیگه برم…حرفامو یادت نره.
****
آذرخش دسته گل را بر سنگ قبر آرش گذاشت و دو زانو نشست.
مدت ها می شد که به قبرستان نیامده بود و حقیقتاً روی صحبت کردن با آرش را نداشت.
قلبش مچاله شد و نفس هایش سنگین شدند.
به او چی می گفت!؟
می گفت عشقِ تو اکنون همسر من شده است!؟
چشمش به عکس آرش افتاد و بغض در گلویش نشست.
از چشمان خندان برادرش نگاه دزدید و آهی کشید:
_حرفی برای گفتن ندارم آرش…فقط میتونم بگم شرمندتم داداش….حلالم کن….خیلی دلتنگتم.
دم بلندی گرفت و پس از دقایقی طولانی، به خانه برگشت.
در اتاقش مشغول کار بود که مهرو در زد و با کمی مکث وارد شد.
آذرخش بدون نگاه گرفتن از لیست فاکتور های مقابلش، با جدیت گفت:
_بگو!!
_چی!؟
_میگم کاری که به خاطرش اومدی اینجا رو بگو.
دخترک با گام های لرزان نزدیک میزش ایستاد و قلبش به تلاطم افتاد.
چگونه حرفش را می زد که دست رد به سینه اش نخورد!؟
در ذهنش به خود نهیب زد:
“_ آروم باش زن!! مگه لولو خور خوره دیدی که اینطوری می لرزی!؟ اون آذرخشه….همسرت!!”
آذرخش که سکوت و تفکر عمیق او را دید، عینک مطالعه اش را از روی چشم برداشت و دستهی عینک را به لبش چسباند:
_کجا سِیر میکنی خانوم!؟ با تو بودما!!
مهرو لب گزید و زیر چشمی به مرد اش نگاه کرد:
_میشه یه چیزی ازت بخوام اما نه نگی!؟
دلش کمی اذیت کردن مهرو را می خواست:
_وقتی میدونی احتمال نه گفتنم بالاست، پس اصلاً مطرحش نکن!!
دخترک وا رفت….اما باید می گفت…
امروز مادرش با او تماس گرفت و ظاهرا باید فردا عمل زنانه ای انجام می داد.
از مهرو درخواست کرد تا با آذرخش صحبت کند و چند ساعتی که در بیمارستان بستریست را کنار او بماند.
بعید می دانست همسرش قبول کند اما افسون مادرش بود و باید می رفت.
_حالا چی می خواستی بگی؟؟
با صدای مردانهی آذرخش از عالم خیال دور شد و گفت:
_مامانم یه جراحی کوچیک داره….از من خواسته چند ساعت کنارش باشم….میشه برم؟!
ابروان مرد جوان به هم گره خوردند.
برایش مهم نبود چه عملی دارد و چه اتفاقی افتاده است….تنها این مهم بود که نباید اجازه می داد افسون به خواسته اش برسد.
سرگرم فاکتور ها شد و قاطع گفت:
_نه.
از در نرمش وارد شد:
_آذرخش….خواهش میکنم….توروخدا….مامانم که به جز من بچه ای نداره….هیچکسم نداره کنارش با…
میان کلامش پرید و جدی شد:
_گفتم نه….چرا الکی کشش میدی؟؟
مهرو نزدیک تر شد و به میز تکیه زد…لازم بود کمی ترفند زنانه به خرج دهد….فقط به خاطر مادرش!!
دست دراز کرد و بازوی قویِ مرد را نوازش کرد.
با عجز پچ زد:
_التماست می کنم….اذیت نکن…فقط همین یه بار.
آذرخش اخم کرد و متنفر بود از اینکه کسی به او التماس کند.
با دست دیگرش مچ مهرو را بر روی بازویش محکم نگه داشت و چپ نگاهش کرد:
_هیس!!….بار آخرت باشه اینطور به من یا هرکس دیگه ای التماس می کنی!!…اگر لازمه تا دوباره تکرار کنم از زنای ضعیف متنفرم و با این روش نمیتونی کارت رو پیش ببری.
مهرو بغض کرد اما این بار اجازهی فرو ریختن اشک هایش را نداد.
مرد جوان در چشمانِ به رنگ قهوه اش که با هاله ای از اشک مزین شده بودند، گم شد.
آذرخش بارها به او گوشزد کرد که از زنان بدون اعتماد به نفس و ضعیف خوشش نمی آید.
او همیشه در تصوراتش، همسر آینده اش را همچون خودش، انسانِ پر توان و محکمی می دید….نه دخترک آرام و شکننده ای.
برای همین سعی در بهبود او داشت!!
مهرو باید قوی می شد!!
نباید اشک می ریخت….نباید بغضش را می شکاند.
سر چرخاند و دم بلندی گرفت:
_باشه.
آذرخش دستش را رها کرد و مشغول کار شد.
دخترک نیز بی سر و صدا به اتاقش برگشت اما اصلاً اشک نریخت.
نباید که برای هر موضوع کوچک و بزرگی گریه می کرد!!
لازم بود بارها و بارها بغض هایش را فرو بخورد تا ابرهای پر باران چشمانش از رو بروند و نبارند.
فردا صبح زودتر از آذرخش خانه را ترک کرد و به رستوران رفت.
تمام هوش و حواسش پِی مادرش بود.
با تلفنش تماس گرفت اما جوابی دریافت نکرد و دل نگرانی اش بیشتر شد.
پس از هماهنگی با رازمیک و آقای عباسی، مرخصی گرفت تا به افسون سر بزند.
مهم نبود که آذرخش اجازه نداد!!
اکنون فقط مادرش و بودن در کنار او اهمیت داشت.
اصلا آذرخش از کجا می خواست بفهمد که مهرو حین تایم کاری، او را پیچانده است؟!
وارد بخش زنان شد و رو به پرستار گفت:
_ببخشید اتاق افسون رحمان دوست کدومه؟!
_اتاق چهل و دو….ایشون رو تازه از ریکاوری آوردن بیرون.
_ممنونم.
به سمت اتاق پا تند کرد و با دیدن مادرش بر روی تخت بیمارستان، آن هم تک و تنها، قلبش به درد آمد.
کنار افسون نشست و پیشانی اش را بوسید:
_خوبی مامان؟! اذیت که نشدی؟؟
_خوبم…یکم درد دارم…ممنون که اومدی.
_خداروشکر….بی هوشت کردن؟!
_نه عزیزم.
دلش برای مادر بی جانش سوخت:
_چرا بابک نیومد پیشت!؟
_کار داشت…اینجا هم بخش زنانه…میگه خجالت میکشم…تو چطور شوهرتو راضی کردی؟؟ آذرخش که چیزی بهت نگفت!؟
لب گزید و حرفی از مخالفت آذرخش نزد.
دست مادرش را در دست گرفت:
_نه قربونت برم…تو به این چیزا فکر نکن.
افسون پلک بست و سری تکان داد.
عصر هنگام، آذرخش با خستگی فراوان از گالری خارج شد.
تصمیم گرفت به سراغِ مهرو برود تا هم او را به خانه برساند و هم برای شام شان غذا تهیه کند.
حالش از دستپخت سروین به هم می خورد.
با گام های بلند وارد رستوران شد و رو به مرد جوانی که به او سفارش چند پرس غذا داده بود، پرسید:
_میشه لطفاً خانم کلباسی رو صدا کنید؟؟
_خانم کلباسی….چرا؟! از آشناهاشون هستین؟؟
_همسرشونم.
مرد جوان به فکر فرو رفت:
_آهان…ایشون چند ساعت پیش مرخصی گرفتن و رفتن.
_رفتن!؟ کجا؟؟
از چهرهی متعجب آذرخش چشم گرفت و به مرد میانسالی که نزدیک در آشپزخانه ایستاده بود اشاره زد:
_نمیدونم….من در جریان نیستم…از آقای عباسی بپرسین احتمالا بدونن.
چشم ریز کرد و وای به حال مهرو اگر شَک های ذهنی آذرخش درست باشند!!
پشت سر آقای عباسی ایستاد و سرفه ای کرد:
_عذر میخوام جناب!؟
سر آشپز که مشغول حرف زدن با یکی از گارسون ها بود، نیم نگاهی روانه اش کرد:
_امرتون؟؟
_میتونم چند لحظه وقت شریف تون رو بگیرم؟!
عباسی از لحن مودبانهی آذرخش متعجب شد:
_جانم…در خدمتم.
_من همسر خانم کلباسی ام….شما می دونید ایشون کِی و کجا رفتن؟!
_خوشوقتم از آشنایی تون….چرا به خودشون زنگ نمی زنین؟!
آذرخش لب زیر دندان کشید:
_موبایلش رو جواب نمیده…نگرانش شدم.
ارواح عمه اش!!
منتظر به مرد سر آشپز چشم دوخت و شعله های سرکش عصبانیتش در حال فزونی یافتن بودند.
عباسی با لهجهی غلیظ اصفهانی گفت:
_قبل ظهر بود که مرخصی گرفتن و رفتن….ظاهرا مادرشون توی بیمارستانه….گفتن میرن پیش ایشون.
نفس آذرخش بند آمد و دستانش مشت شدند.
سعیکرد خشم در صدایش مشهود نباشد….کمی نگرانی ساختگی در لحنش ریخت:
_ای وای!! کدوم بیمارستان!؟
_نمیدونم در جریان نیستم.
وا رفت و عقب گرد کرد:
_ممنونم.
بدون گرفتن سفارشات از رستوران خارج شد.
دندان بر هم سابید و گام هایش را بر زمین خیس شده از باران کوباند.
دخترک نفهم!!
به چه جرئتی او را پیچانده و از دستورش نافرمانی کرده بود!؟
چند مشت محکم به فرمان کوبید و سمت خانه رفت…بلاخره که سر و کله اش پیدا می شد.
وای اگر می آمد…..امشب خون به پا می کرد!!
میان راه پشیمان شد.
بهتر بود خودش به سراغ همسرش برود…
اما از کجا باید می فهمید افسون در کدام بیمارستان بستری ست؟!
موبایلش را درآورد و با بابک تماس گرفت.
پس از چند بوق صدای پر غیض اش را شنید:
_بله؟!
_سلام.
_خب فرضاً علیک!! فرمایش؟!
مردک پررو!!
آذرخش پس از کمی تفکر گفت:
_خدا بد نده!! شنیدم مادر مهرو بیمارستانه….الان پیششی؟!
بابک سرفه ای کرد:
_یه عمل کوچیک داشت….نه من تعمیرگاهم…از صبح دیگه خبری ندارم ازش…احتمالا تنهاست.
_صحیح…آدرس بیمارستان رو بفرست برام…مهرو داره بی قراری میکنه میخوام ببرمش پیش مادرش.
_اوهو چه جنتلمن!! بیمارستان …… ، بخش زنان.
لبخند کجی زد:
_اوکی.
بلافاصله تماس را قطع کرد….باید در کمترین زمان ممکن به آنجا می رفت.
خوشبختانه مسیر نزدیک بود و ربع ساعته خودش را رساند.
زیر لبی نجوا کرد:
_وای به حالت اگه اونجا باشی مهرو!!
وارد بخش زنان شد و پس از پرسیدن اتاق افسون، موبایلش را در دست چرخاند.
شمارهی مهرو را گرفت و گام هایش را کوتاه اما پر تحکم و عصبانیت برداشت.
دخترک جواب داد و صدای لرزانش گوش آذرخش را نوازش کرد:
_الو…س…سلام.
مرد جوان، سرخ شده از خشم می لرزید ولی تُن صدایش را آرام کرد:
_علیک سلام مهرو خانم….خوبی؟!
_آ…آره…خوبم.
به شمارهی بالای در اتاق چشم دوخت…هنوز به اتاق افسون نرسیده بود:
_کجایی؟؟
مهرو لب تَر کرد و چقدر برایش دروغ گفتن سخت بود:
_من…من خب رستورانم دیگه.
_الان؟! هنوز شیفت کاریت تموم نشده؟؟
کم مانده بود از سر آذرخش دود بلند شود.
قفسهی سینه اش به شدت جلو و عقب می رفت و چیزی تا منفجر شدنش نمانده بود.
دخترک ناخنش را جوید و از در اتاق خارج شد تا مادرش چیزی نشنود:
_نه یکم شلوغه رستوران….کارم تموم شه میام خونه….تو….تو کجایی؟؟
هنوز متوجهی آذرخش که چند قدم عقب تر از او ایستاده بود، نشد.
چشم ریز کرد و آخرین گام را برداشت.
دقیق پشت سر مهرو ایستاد و موبایل را پایین آورد.
ابرو در هم کشید و غرش وار گفت:
_همین حوالیتم عزیزم…کافیه برگردی تا منو ببینی.
گوشی از دست مهرو سُر خورد و قلبش به دهانش آمد.
چرا صدا را اینقدر واضح می شنید؟؟
می ترسید برگردد….
آذرخش پشت سرش بود یا توهم می زد؟!
نفس کشیدن را از یاد برد و حس ضعف داشت…
چرا زودتر به خانه برنگشته بود!؟
چرخید و چیزی تا پاره شدن لب پایینش توسط دندان هایش نمانده بود.
جرئت سر بلند کردن نداشت….
در نگاه اول، سینهی ستبر مردی را دید که از سرخ بودن و حرکات پی در پی اش می توانست به خشم درونی او پی ببرد.
نام مرد میهمان لب های لرزانش شد:
_آذرخش…
انگشت اشاره اش را بر لب های رژ خوردهی دخترک فشرد.
چانه اش را با دو انگشت گرفت و سرش را بلند کرد:
_هیس…دهنتو ببند و هیچی نگو!! بعدا به حساب کتاب مون می رسیم….الان کار مهم تری داریم….باید به عیادت بیمارمون بریم!!
مهرو با چشمان پر شده از اشک بازوی آذرخش را گرفت:
_نه توروخدا….مامانم حال خوبی نداره…باشه هر چی تو بگی…اصلاً الان بریم خونه….اما چیزی به مامانم نگو.
به صورت نمایشی حیرت زده شد اما پره های بینی اش از خشم باز و بسته می شدند:
_اِ اِ اِ…..تا اینجا اومدم بعد به مادر زنم سر نزنم؟! مگه میشه همچین چیزی؟؟
پیراهن مردانه اش را، جایی در حوالیِ قلب او چنگ زد و نزدیکش شد:
_لطفا….لطفا….مادرم رو آزار نده.
مظلومیت و درماندگی دخترک باعث فرو ریختن چیزی در وجود مرد شد اما در کسری از ثانیه به خودش نهیب زد.
نباید حرف خودش را زیر پا می گذاشت…باید به دخترک ثابت می کرد که حرف مرد یکیست!!
از او خواسته بود که به مادرش سر نزند و اکنون عکسِ ماجرا رخ داد.
آذرخش از کِی این گونه بی رحم شده بود؟!
مچ مهرو را میان انگشتانش گرفت و وارد اتاق شد.
اشک ریختن هایش شدت گرفتند و مرد جوان با غرور رو به افسون گفت:
_بلا به دور باشه افسون خانم….اوه ببخشید…مهتاب خانم!! همیشه اسم واقعیِ شما از این حافظهی لعنتی من میپره.
مهرو مات مانده به شوهرش چشم دوخت.
مهتاب؟!
چرا او مادرش را مهتاب صدا زد؟!
مگر نامش افسون نبود؟؟
افسون با پلک های خسته نگاهش را میان آذرخش و مهرو چرخاند.
قطره اشکی از گوشهی چشمش پایین چکید.
چقدر احتمال داشت که امشب افسون همه چیز را از گذشته تا به اکنون بگوید؟!
مهرو به سختی گفت:
_مامان….آذرخش چی میگه؟؟ اسم تو….اسم تو مهتابه؟؟ یعنی چ…
مرد جوان سر چرخاند و متعجب گفت:
_یعنی تو نمی دونستی تا الان؟! بسه بابا فیلم نیا!!
_نه…اولین باره از زبون تو میشنوم…
پوزخندی زد و به افسون نزدیک شد:
_به به….از گذشتهی درخشانت چیزی به دخترت نگفتی؟! من بگم یا خودت میگی!؟
افسون آب دهانش را فرو داد و مهرو بیش از پیش گیج شد.
آنها از چه چیزی حرف می زدند؟!
دخترک پیشانی اش را فشرد و گامی پیش آمد:
_از چی حرف می زنین؟؟ تو چی می دونی از مادرم؟؟
آذرخش بلندتر از قبل رو به افسون عربده زد:
_همه چی رو میگی یا بگم!؟
امشب می خواست از او اعتراف بگیرد.
حالِ بد افسون را دید اما باید امشب قال قضیه را می کَند.
مهرو گیج و سر در گم نگاهش را میان آن دو چرخاند:
_چیو دارین پنهون می کنین؟؟ چی دارین میگین؟؟
سمت مادرش رفت و دستش را بر گونهی افسون کشید:
_مامان جونم….بگو بهم…چرا آذرخش تو رو مهتاب صدا زده؟!
افسون لب گزید:
_برو دخترم…برو مهرو…
صدای آذرخش کم کم بالا رفت و نفس هایش سنگین و عمیق شدند:
_خودم بهت میگم عزیزم…چرا از مادر مخفی کارت میپرسی؟؟
دو پرستار و نگهبان با شنیدن جنجال آنها وارد شدند.
نگهبان سمت آذرخش رفت و بازویش را گرفت:
_چرا صداتو انداختی پس سرت آقا!؟ بفرما بیرون….بفرما.
بازویش را کشید و مچ مهرو را چنگ زد:
_ولم کن!! خودم میرم.
قبل از خروج رو به افسون گفت:
_آخرش که چی!؟ بلاخره که تمام ماجرا رو باید بگی….
انگشتانش دور مچ مهرو فشرده شدند و آخ آرامی از لبان او خارج شد.
بی ملاحظه و عصبی درون خودرو هل اش داد و سوار شد.
با سرعت رانندگی می کرد و نوای هق زدن های مهرو بر اعصاب و روانش خط و خش می انداخت.
فک اش قفل شد و کف دستش را با تمام توان بر روی فرمان کوبید:
_ساکت شو!!
ترسیده به مرد جوان چشم دوخت و دستش را بر دهانش فشرد اما سکسکه اش بند نیامد.
آرام و نالان پچ زد:
_آذرخش…معذ…
آذرخش نگاه وحشتناکی به او انداخت و دستش را بالا گرفت:
_ساکت!! سعی کن حرف نزنی وگرنه تضمینی نمیدم تا قبل رسیدن به خونه بلایی سر جفت مون نیارم….
سرش را چرخاند و خیره به قطرات بارانِ نشسته بر شیشه خودرو زیرلبی زمزمه کرد:
_و بهتره دعا کنی سالم به خونه نرسیم….که اگه برسیم، دماری از روزگارت دربیارم تا دیگه هوس نکنی منو بپیچونی!!