رمان کینه کش پارت ۵۱

4.2
(26)

 

 

 

نفسش را فوت کرد و دست او را نوازش کرد:

_الان میرسیم خونه.

حیف که برنامه هایش خراب شدند…

امشب کلی سورپرایز برای دخترک داشت اما وقتی کسل

بودن و خستگی اش را دید، بیخیال شد.

دوست نداشت همسرش اذیت شود.

استراحت کردن و راحت بودن مهرو، واجب تر از هر

برنامه و قراری بود…

 

 

چند وقتی گذشت و مهرو حال روحی و جسمی اش به

لطف روانشناس و پزشک زنان و زایمان، خوب و

مساعد شده بود.

او بیش از پیش هوای عروسکش را داشت و دخترک

نیز خوشحال و دلگرم بود از حمایت های مرد اش.

دستی به لباس فرمش کشید و سوی آذرخش که آن طرف

گالری بود، گام برداشت.

آذرخش خیلی جدی و پر صلابت مشغول حرف زدن با

کارمندش بود.

مهرو نگاهی به گره ابروان مرد انداخت و دلش قنج

رفت.

 

این اخم و این غرور که خود نیز در اوایل ازدواج کم از

آن بی نصیب نماند، اکنون فقط برای دیگران بود…نه

برای مهرو!!

نزدیک که شد، آهسته و با ناز گفت:

_آقای ملک زاده!؟

سر چرخاند و با لذت همسرش را برانداز کرد:

_بله خانم کلباسی مشکلی پیش اومده؟؟

_خیر…از کارگاه تماس گرفتن ظاهراً متوجه

نشدید…آقای دوستی منتظر تماس تون هستن.

مرد جوان سری تکان داد:

_ممنون که اطلاع دادین.

 

مهرو نگاهی به کارمندی که کنار همسرش ایستاده بود

انداخت و وقتی حواس پرتی او را دید، چشمک ریزی

زد و خندان دور شد.

آذرخش دستی دور لب هایش کشید و با دم بلندی خنده

اش را فرو خورد.

 

پس از اتمام کار، به اتاقش رفت و روی صندلی لم داد.

این روزها تمام فکر و ذکرش شده بود “مهرو و جنین

درون بطنش”.

فکر به اینکه تا چند ماه دیگر صاحب فرزند می شود،

بیش از حد انگیزه بخش زندگی اش بود.

 

مامان شهربانو، افسون، صنم و بقیه نیز تا حدودی خبر

بارداری مهرو را شنیده بودند و صد البته خوشحال

بودند.

پلک هایش را بست و صدای در اتاق را که شنید، لب

زد:

_بیا داخل.

می دانست مهروست…

دخترک شاد تر و سر زنده تر شده بود.

هنوز هم غم بزرگی بر دلش سنگینی می کرد اما به

لطف مشاوره ها و راهکار های روانشناس، توانست

کمی با خود کنار بیاید.

 

پشت سر آذرخش ایستاد و انگشتانش را به قصد ماساژ

دادن، بر شانه های مرد فشرد:

_خسته نباشی.

لذت برد و بم پچ زد:

_درمونده نباشی عزیزدلم.

مهرو همچنان ماساژ می داد:

_مامانم امروز زنگ زد…گفت که بریم یکم بازار

گردی…منم گفتم اول به شوهرم خبر بدم، بعد بهت

میگم.

آذرخش از لفظ شوهرم غرق شادی شد اما در واکنش به

جملات اولین او، زیر لب نچی گفت.

 

 

وقت آمده بود که امروز باید به بازار می رفتند؟!

ِی

قحط

درست در روزی که قرار بود مهرو را مجدداً

سورپرایز کند؟!

ابروانش به هم نزدیک شدند:

_امروز نه.

_اِ آذرخش؟! چرا نه؟؟

_یه روز دیگه برو…امروز کار داریم.

_من کاری ندارم که…اذیت نکن توروخدا….نکنه هنوز

دلت با مامانم صاف نشده؟؟

آذرخش سرش را به عقب برد:

 

_چه ربطی داره؟؟

دخترک لب برچید:

_خب پس چی؟؟ بذار برم…

دستش را در هوا تکان داد:

_خیلی خوب برو.

مهرو ذوق زده سرش را پایین آورد.

دو گونهی آذرخش را با دستانش کشید و بوسهی محکم و

پر صدایی به پیشانی اش زد.

صدای شاد و جیغ گونه اش در گوش مرد پیچید:

_مرسی قربونت برم.

 

آذرخش در ابتدا از فشار ناخن های دخترک در

صورتش آخی گفت اما کمی بعد دلش گرم شد و لبخند بر

لب آورد.

این جزء اولین ابراز علاقه های مهرو بودند.

ابراز عشق هایی که چاشنی اش بوسه های پر حرص

اما لذیذ و دلچسب بودند.

 

مهرو مقابل آینه قدی درون اتاق آذرخش ایستاد و

موهایش را از زیر شال مرتب کرد.

آذرخش سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاه شیفته

ای به او انداخت.

 

گیسوان بلند دخترک از زیر شال بی مرد

ِل

رون زده و د

پر میزد برای لمس و نوازش شان…

هنوز نرفته، دلتنگ عروسکش شده بود.

چه خوب که او را در گالری استخدام کرد تا هر دقیقه

مقابل چشمانش باشد…

چه خوب که بلاخره رنگ آرامش را دید و مزهی عشق

را تجربه کرد…

یک جایی خوانده بودم،

“اگر در یک رابطه، مرد عاشقتر باشد، آن رابطه

هیچگاه تمام نخواهد شد…”

 

نمی دانم چقدر این جمله درست است اما…

آذرخش سر تا پای دخترک را با نگاه پر خواستنش از

نظر گذراند.

بم و مردانه لب باز کرد:

_مواظ ِب عروس ِک و جوجهی من باش!!

مهرو سر بلند کرد و از درون آینه به او چشم دوخت.

نفسش رفت و لبخند زیبایی زد.

عروسک و جوجه گفتن هایش همیشه دلنشین بودند…

ِن

عروس ِک آذرخش که قطعا مهروست و جوجه اش، جنی

عروسک است!!

ِن

درون بط

 

دلنشین تر از آن، مالکیت گذاشتن بر این دو کلمه بود.

 

 

آذرخش از آنهایی نبود که مدام “دوستت دارم” و

“عاشقت هستم” بگوید اما عشق خود را به مهرو با راه

های مختلفی نشان می داد.

مثلا حین عبور از خیابان، خود سمت حرکت خودرو ها

می ایستاد…موقع شام و ناهار اول برای دخترک غذا

می کشید…

هوایش را در اکثر اوقات داشت و با جملاتی از قبیل

“مراقب خودت باش” ابراز عشق می کرد.

 

مهرو اما این بار دل به دریا زد…

لازم بود به همسرش بفهماند که علاقه اش یک طرفه

نیست و او نیز به دوام این رابطه کشش پیدا کرده است.

چرخید و دو گام جلو آمد.

لب هایش را بر گوشهی لب های مرد گذاشت و پلک

هایش را با لذت بست.

آذرخش دم بلندی گرفت و عطر موهای مهرو را به ریه

هایش فرستاد.

انگشتانش را بر گردن مرد کشید و مقابل لب هایش پچ

زد:

_من و جوجه هم دوستت داریم بابا آذرخش.

 

به آنچه شنید، باور نداشت…

تکیه اش را از صندلی نگرفت و نگاه پر هیجانش را

میان مردمک های مهرو چرخاند.

در دل قربان صدقهی دلبری های همسرش رفت.

اولین ها، همیشه شیرین و خاطره انگیز بوده اند…

 

دقایقی بعد، مهرو از گالری خارج شد و سوی پاساژی

که مادرش گفته بود، راهی شد.

افسون پس از دیدن دخترک، او را در آغوش کشید:

 

_سلام مامان جان…تولدت مبارک دختر قشنگم. حال

خودت و کوچولوت چطوره؟!

امروز روز تولدش بود و تنها کسی که به خاطر داشت،

مادرش بود!!

از دست آذرخش دلخور نبود و انتظاری نداشت تولد او

را به خاطر داشته باشد.

لبخندی زد و شکمش را لمس کرد:

_ما خوبیم مامان بزرگ.

افسون بغض کرده نگاهش کرد و دستش را فشرد:

_آذرخش چطوره؟؟ خوشحاله یا ناراحته از بارداریت؟!

مهرو گام برداشت و دم بلندی گرفت:

 

_جریانش خیلی مفصله مامان. بعد از شنیدن اون حقایق،

من تقریبا توی یه خلسه شدید فرو رفتم. همش دلم تنهایی

میخواست…بدعنق و بی اعصاب شدم…مدام به آذرخش

گیر میدادم….یکمش به خاطر عوارض بارداریمم بود

البته. اما اون فقط صبوری و سکوت می کرد.

_آذرخش واکنشش چی بود بعد اون اتفاقات؟!

_می گفت براش مهم نیست گذشته مون…گفت بیا از نو

بسازیم…زندگی مون رو خراب نکنیم اما من لجبازی

می کردم….خیلی اذیتش کردم مامان. قربون صبر و

طاقتش که منو تحمل می کرد.

 

افسون لبخند تلخی زد:

 

_سهراب دیگه سمتتون نیومد؟؟

_اون اوایل خیلی پیگیر رود اما آذرخش حسابی از

خجالتش در اومد…منم گفتم به گوشش برسونه که پدر

نمیخوام.

_جریان بارداریت رو چطور آذرخش متوجه شد؟؟ یادمه

تلفنی گفتی که میخوای از خونش بری و تنها

باشی…انگار خونه هم اجاره کرده بودی.

مهرو که اکنون به یاد خانه اجاره ای و حقیقتی که همین

روزها متوجه شده بود افتاد، لب باز کرد:

_چند روز پیش آذرخش اعتراف کرد اون خونه اجاره

ایم رو خودش برام گرفته…اول از دستش عصبی شدم

اما بعدش فهمیدم که اینا همه نشونه حمایتشه….بگذریم.

شبی که خواستم فرداش خونه آذرخش رو ترک کنم، کلی

ناراحت شد و ازم خواست بمونم…می گفت وجودم

 

براش مهمه و منو فارغ از گذشتهی سیاهم

میخواد….حتی…حتی دیدم که اشک ریخت.

_جدی میگی؟!

_آره…آذرخش مغروری که به جز برای مرگ آرش

گریه کردنش رو ندیده بودم، اون شب قطره اشکش

صورتم رو ُشست.

افسون نگاهی به نیمرخ دخترش انداخت و متعجب شد:

_واقعا گفت که گذشتت براش مهم نیست؟!

_آره…ام من خیلی دلشو شکوندم مامان.

 

 

 

افسون بدون تردید لب زد:

_مهرو اون عاشقته. میگن اگه یه زن به خاطر یه مرد

گریه کنه، یعنی واقعا دوستش داره. اما اگه یه مرد به

خاطر یه زن گریه کنه، یعنی اگه صد سال هم بگذره،

هیچ مردی به اندازه اون مرد نمیتونه اون زن رو دوست

داشته باشه.

مهرو قلبش لرزید و حس دلنشینی در وجودش سرازیر

شد.

سری تکان داد:

_اون شب خیلی پشیمون شدم و تصمیم گرفتم بمونم.

فردا صبحش ناگهانی فهمیدم باردارم و پاک یادم رفت

پریودیم چند وقت عقب افتاده. شب که آذرخش اومد،

شوکه شد از دیدنم….یکم دعوا کردیم و باور نمی کرد

حرفای منو…وقتی شنید باردارم و به خاطر وجود

 

خودش، نه صرفاً به خاطر بچه موندم، دلش نرم شد و

آروم گرفت.

وارد مغازه سیسمونی فروشی شدند و دل دخترک قنج

رفت از دیدن آن همه زیبایی.

افسون نفسی گرفت:

_نگفتی….خوشحاله از بارداریت یا نه؟!

_خوشحال واسه یه لحظشه مامان….انقدر ذوق

داره…انقدر مراقبمونه.

دستش را سوی کفش های کوچک و بچگانه برد.

 

 

مادرش سوالی که مدت ها در سرش بود را بر زبان

جاری ساخت:

_مهرو….توئم….توئم آذرخش رو دوست داری؟! یا

اجباراً موندی پیشش؟؟

دوستش داشت؟!

آری…

مهرو این سوال را مدت ها پیش از خود پرسید و به

جواب قطعی رسید.

آذرخش…تنها پدر بچه اش نبود…نیمهی جانش بود.

دخترک شرم زده شد و سر پایین انداخت:

_آذرخش خیلی نسبت به اوایلش تغییر کرده.

مهربونیاش…حمایتاش…حتی گاهی بد اخلاقیا و مغرور

 

بازیاش…همه عیب و نقصاش رو در کنار خوبیاش دیدم

و پذیرفتمش. حس الانم، حس تازه و جدیدیه…نمیدونم

عشقه یا دوست داشتن…اما هر چی که هست باعث شد

آذرخش توی قلبم جاگیر بشه…حاضرم خار به چشم

خودم بره اما به پای اون نره. دوماد مغرور و جذابت

بدجور دل منو برده مامان.

قطره اشک افسون پایین چکید:

_خوشحالم برات…سختی زیاد کشیدی اما تو لایق این

زندگی و این خوشبختی هستی…آذرخش شاید اذیتت کرد

اما اونم داغ دیده بود…مهم الانه که باهم حال دلتون

خوبه. مراقب زندگیت باش…نذار کسی سوسه

بیاد….نذار کسی خراب کنه آشیونه ات رو. بارها گفتم،

بازم میگم…آذرخش اگه یک درصد به پدرش کشیده

باشه، یه مرد واقعیه.

 

 

مهرو با یادآوری آذرخش و تمام لحظات نابشان،

ضربان قلبش بالا رفت.

افسون هدیه تولد مهرو را به او داد و دخترک نیز یک

جفت کفش کوچک برای چند ماه اول تولد نوزادش

خرید.

غروب آفتاب بود که تاکسی گرفت و به خانه برگشت.

از روشن بودن چراغ ها، احتمال میداد آذرخش باشد.

در را گشود و کیسه های درون دستش را جا به جا کرد

اما ناگهان با دیدن صحنه مقابلش شوکه ماند.

کیسه ها از دستش افتادند و نفس بلندی گرفت.

 

پلک زد و باور نکردنی بود!!

پذیرای ِی خانه به طرز زیبایی با گل و شمع تزئین شده

بود.

آذرخش با لبخند ریزی، تنها مقابلش ایستاده بود.

دستانش را باز کرد و مهرو را بین آغوشش جای داد.

شال را از سرش کشید و بوسهی پر عشقی بر گونه اش

زد:

من.

ِی

_تولدت مبارک مهرو

بی هوا قطرات اشک از چشمانش افتادند و بغضش رو

به انفجار بود.

 

دستانش را دور گردن مرد انداخت:

_آذرخش…تو…تو یادت بود؟؟

_مگه میشه زاد روز تو رو یادم نباشه؟!

 

با ذوق دستی به صورتش کشید و اطراف را نگریست.

صادقانه گفت:

_چقدر قشنگ شده اینجا!!

اشک هایش بند نمی آمدند.

 

اولین بار نبود که برایش تولد می گرفتند اما به جرئت

می توانست بگوید زیباترین تولد عمرش بود.

آذرخش اخم ریزی کرد و انگشتانش را بر صورت

دخترک کشید:

_اِ اِ اِ گریه نداریما!! امشب شب عشق و حاله….هم

جشن تولدته، هم جشن اومدن این جوجه به زندگی مون.

میان گریه خندید و مرد دستش را گرفت تا پشت میز

ببرد.

شمع های ۲۲سالگی اش را روشن کرد و گفت:

_آرزو کن.

مهرو پلک بست و آرزوهایش را یک به یک در گوش

خدا گفت…

 

شمع های روی کیک را فوت کرد و کمی بعد آذرخش

باکسی را باز کرد.

انگشتر زیبا و چشم نوازی درون باکس بود.

دست چپ مهرو را گرفت و انگشتر را در انگشت حلقه

اش جای گیر کرد.

با لذت بوسه ای بر دست دخترک نشاند:

_این انگشتر باید زودتر از اینا مهمون انگشتت میشد.

یکم دیر جنبیدم اما تو ببخش. مبارکت باشه.

کم مانده بود مهرو از هیجان و ذوق، پس بیوفتد.

 

 

دستانش را دور کمر آذرخش چفت کرد و روی پنجه

هایش بلند شد.

گلوی مرد را بوسید و بغض دار گفت:

_میدونی قلب من بی جنبه ست و این کارا رو میکنی؟!

ممنونم ازت…به خاطر همه چی…کلی خوشحالم کردی

و سورپرایز شدم. تو خیلی خوبی مر ِد من…امیدوارم

بتونم جبران ک…

آذرخش تمام مدت نگاهش را میان لب ها و چشمان او

می دواند.

جمله اش تمام نشده بود که لب بر لب های دخترک

گذاشت و با عطش بوسه زد.

جبران می خواست چه کار!؟

 

همین که مهرو در کنارش بود، کلی برایش ارزش

داشت…

دخترک انگشتانش را میان ریش های آذرخش به بازی

درآورد و بوسه هایش را بی جواب نگذاشت.

با یک دستش کمر دخترک گرفت و با دست دیگرش

موهای بلند مهرو را با ملایمت چنگ زد و او را به خود

فشرد.

گور پدر مشروب و هر ماده اعتیاد آور دیگری…

اکنون، مخدر جدید و پر کشش اش “مهرو” بود.

کام می گرفت و سیر نمی شد…

 

می چشید و حریص تر می شد…

علاوه بر آن، هر روز اعتیادش به این دلبر بی دین و

ایمان بیشتر میشد.

 

زیباترین اعتیاد عمرش را تجربه می کرد.

اعتیادی که قسم خورد هیچگاه ترکش نکند و تمام و

کمال خود را به دست خماری و نئشگی هایش بسپارد!!

عشق…این سه حرف ِی بی پدر مسبب رخ دادن تمام این

لحظات بود!!

 

آذرخش کفش های نوزادی که مهرو خریده بود را مقابل

صورتش بالا آورد.

این کفش های اسپرت کوچ ِک سفید رنگ، فوق العاده

دلبر بودند.

لبخند پر رنگی زد و قلبش بی تابانه به سینه کوبید.

کنار مهرو که به تاج تخت تکیه زده بود، نشست.

دستش را از زیر لباس خواب نازک، بر روی شکم

دخترک ُسر داد:

_ ِکی باید بریم واسه تعیین جنسی ِت این پدر سوخته؟؟

_یک ماه دیگه….آذرخش؟!

 

نگاهش را از شکم صاف دخترک گرفت و به چشمانش

داد.

خمار و بم پچ زد:

_جانم.

لبش را با زبان تر کرد و با لبخند ریز و محجوبی گفت:

_تو دوست داری بچهمون پسر باشه یا دختر؟!

مرد جوان تنش را بالاتر کشید و شکم مهرو را نوازش

کرد.

لبخند موذیانه ای بر لبش نشست و پاسخ داد:

_از نظر من که مهم نیست بچه چی باشه. همین که سالم

باشه…شبیه تو باشه…دختر باشه…برام کافیه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x