رمان کینه کش پارت ۵۳

4
(22)

 

 

 

گوشه کوتاه و باز همسرش را کشید:

ِی

ی لبا ِس سرهم

_لامصب نیم وجب لباس پوشیدی و تمام تنت رو ریختی

بیرون، بعد انتظار داری دندونای من تیز نشن؟!

_عجب!! یعنی من توی خونه خودمم نمیتونم راحت

باشم؟!

 

 

ناخنکی به غذا زد و سری به تایید تکان داد:

_میتونی….اما باید آمادگی گاز گرفتگی و کبود شدن

های بعدشم داشته باشی. راستی یه مسئله مهم!!

مهرو شعله را کم کرد و سمتش چرخید:

_چی؟؟

 

_آخر هفته عروس ِی یکی از اقوامه و ما هم دعوتیم

شهرستان. برای من که رفتن و نرفتن فرقی نداره و مهم

راحتیه توئه.

دخترک شانه ای بالا پراند:

_نمیدونم…واسه منم فرقی نداره.

اخم ریزی میان ابروانش نشست:

_یه کلام….بریم یا نه!؟

_بریم.

آذرخش در صورتش دقیق شد:

_مطمئنی اذیت نمیشی؟!

 

مهرو دستانش را دور گردن مرد پیچاند و با دلبری لب

هایش را کوتاه بوسید:

_تو هوای ما رو داری…نمیذاری اذیت بشیم.

لبخند کجی زد و موهای دخترک را پشت گوشش راند:

_اینقدر زبون نریز آتیش پاره…داری به ضرر خودت

کار میکنی ها!!

مهرو منظورش را گرفت و مشتی به سینه اش زد:

_هم پررویی هم بی حیا!!

آذرخش لبخند زنان از آشپزخانه بیرون زد:

_امشب چمدونا رو می بندیم که فردا راهی شهرستان

بشیم.

 

 

 

عصر روز بعد، آذرخش مشغول بیرون کشیدن چمدان

هایشان از خودرو بود و مهرو، با مامان شهربانو حرف

می زد.

عمه شهلا که طبق معمول با دخترک خوش نداشت، در

اتاقش به سر میبرد.

مامان شهربانو رو به آذرخش گفت:

_مادرجان چرا کرشمه و شوهرش نیومدن؟؟

_کرشمه گفت بچم کوچیکه اذیت میشه.

پیرزن سری تکان داد و حینی که دست مهرو را سوی

خانه می کشید، آذرخش را خطاب کرد:

_مهمونی امشب یادت نره.

 

آذرخش سر بلند کرد:

_مهمونی؟!

_بزرگای فامیل یه جلسه مردونه گرفتن واسه برگزاری

عروسی این بچه یتیم. تو رو هم دعوت کردن.

_صحیح…اسفندیار خان بهم گفت. اگه شد میرم.

مهرو متکای پشت سرش را تنظیم کرد و آرام تکیه زد.

دستی به شکم کوچکش که روز به روز بالاتر می آمد،

کشید:

_ببین توئه نیم وجبی چطور پدر منو درآوردی که دو

دقیقه نمیتونم سر پا وایسم!!

 

جعبه شیرینی که آذرخش برایش خریده بود را پیش کشید

و نگاه دزدکانه ای به در بسته اتاق انداخت.

مرد جوان در این مدت تا حد توان ویارانه هایش را

برایش تهیه می نمود اما به شدت او را از خوردن

شیرینجات بیش از حد منع می کرد.

می ترسید سلامتی مهرو به خطر بیوفتد.

 

شیرینی را در دهانش چپاند و با لذت پلک بست.

مزه خوشش زیر زبانش رفت…

 

شکمش را نوازش کرد و سوء استفاده گرانه رو به آن

پچ زد:

_جونم مامانی؟؟ بازم میخوای؟!

شیرینی دیگری برداشت و خطاب به جنینش گفت:

_این یکی رو هم فقط به خاطر تو که دوست داشتی می

خورم وگرنه من که به بابات قول دادم زیاد از اینا

نخورم.

شیرینی را در دهانش گذاشت که ناگهان در اتاق باز شد

و آذرخش در چارچوب نمایان.

چشمان دخترک گرد شدند و شیرینی در دهانش ماند.

جعبه را قایم می کرد یا دستان خامه ای اش!؟

 

اصلا آنها به کنار….دهان پُر اش را چه می کرد!؟

آذرخش ابروانش را به هم گره داد و به چارچوب در

تکیه زد.

دستانش را بر سینه قفل کرد و به او چشم دوخت.

مهرو به سختی شیرینی را به همراه خنده اش فرو

خورد.

نگاه خندانش را به مرد دوخت:

_ببخشید…تقصیر من نبود به خدا…دخترت دلش شیرینی

خواست.

آذرخش کفری شده بود و سعی داشت توجهی به لبخند

های ریز دخترک نکند:

 

_هر بار همینو بگو!! حرفای من و پزشکت به َشست

پاتم نیستن نه!؟

 

مهرو شانه ای بالا انداخت و زبان بر لب های خامه

خورده اش کشید:

_خب هوس کردم دیگه.

در را بست و اخم آلود گفت:

_عزیز من چند بار باید بگم شیرینی خوردن بیش از حد

توی بارداری برات ضرر داره؟! نوش جونت ولی توی

این چند ساعت، یه جعبه رو تموم ک…

سر چرخاند و حرفش را خورد.

 

مهرو موذیانه سر پایین انداخته بود و مشغول ناخنک

در جعبه بود.

ِی

زدن به شیرینی خامه ا

از طرفی خنده اش گرفت و از سوی دیگر حرصش در

آمد.

پلک بست و غرید:

_مهرو!!

دخترک هول شده جعبه را به عقب هل داد:

_باشه نمی خورم داد نزن!!

با حالت قهر رو گرفت.

آذرخش جعبه را برداشت و روی دو زانو مقابلش

نشست.

 

ضربه ای به نوک بینی اش زد و با اخم های تصنعی

نگاهش کرد.

دلواپسی صدای مرد به راحتی قابل تشخیص بود:

_من واسه خودت میگم کم بخور….توی بارداری قندت

بره بالا بیچاره میشی ها!!

 

دخترک لب هایش را جمع کرد و مظلومانه پچ زد:

_هیچی نمیشه به خدا….نمیدونی چقد دلم هوس می کنه

آخه. تو دوست داری من ویارونه هام رو نخورم و

با*سن بچت کبود شه؟!

آذرخش قهقهه ای سر داد و ایستاد:

 

_این چیزا که میگن اگه زن باردار ویارونه اش نخوره،

لکه روی بدن نوزاد پدید میاد، خرافاته و من اصلا

اعتقادی بهشون ندارم. بعدشم من که نمیگم

نخور….بخور نوش جونت اما به اندازه. زیاد از حد

برای خودت ضرر داره قلبم.

مهرو شال از سر برداشت و موبایلش را باز کرد.

سه تماس بی پاسخ از طرف یک شماره ناشناس داشت.

اهمیتی نداد و مشغول تعویض لباس هایش شد.

آذرخش پس از استراحت کوتاهی آماده شد تا به مهمانی

بزرگان اقوام برود.

مامان شهربانو نیز همراه مهرو شام را آماده می کردند

که ناگهان موبایلش زنگ خورد.

 

چشمش به صفحه افتاد و ابروانش از تعجب به هم

نزدیک شدند.

باز همان شماره ناشناس بود….

وارد اتاق میهمان شد و پاسخ داد:

_بله؟!

صدای مرد آشنایی در گوشش پیچید:

_مهرو؟! سلام دخترم.

 

نفسش رفت و آرواره هایش به هم فشرده شدند.

 

پس از آن همه جدل، اکنون سهراب چه از جانش می

خواست؟!

لب هایش لرزیدند اما خود را کنترل کرد:

_من دختر تو نیستم. واسه چی این همه بهم زنگ

زدی؟! چرا دست از سرم برنمیداری؟؟

_نمیتونم…چون تو پاره تنمی. هر چقدر دلت میخواد

انکار کن…ولی خون من توی رگای توئه…من پدرتم.

دستانش مشت شدند و صدایش را پایین آورد تا عربده

نزند:

_ازت متنفرم سهراب…نمیخوام صداتو بشنوم. بار

آخری باشه که بهم زنگ میزنی.

 

_صبر کن!! باشه…باشه هر چی تو بگی ولی حرفام رو

گوش بده.

مهرو گوشه ای نشست و پلک هایش را یه هم فشرد:

_بگو.

سهراب نفسش را فوت کرد:

_ببین دخترم…قبول دارم اولش تو رو نخواستم اما الان

میخوام جبران کنم. حاضرم جونم رو برای تو بدم.

بی شرفه

ِی

آذرخش لیاقت تو رو نداره. اونم یه عوض

مثل ج…

دخترک میان حرفش پرید و عصبی گفت:

_حرف دهنتو بفهم!! تو حق نداری راجب آذرخش

اینطور صحبت کنی…اون شوهر من و پدر بچمه.

صفات ذاتی خودتو به بقیه نچسبون سهراب خان!!

 

شوکه ماند:

_چی گفتی؟؟ پدر بچت!؟ تو….تو بارداری؟!

 

مهرو لب گزید و چرا گفته بود؟!

پاسخی نداد که صدای سهراب در گوشش پیچید:

_باید ببینمت. هر چه زودتر.

_نمیشه…اگه میشد هم من تمایلی به دیدنت نداشتم.

_دختر تو داری حماقت میکنی!! هنوز نفهمیدی آذرخش

میخواد ازت انتقام بگیره!؟ واقعا فکر کردی عاشق چشم

 

و ابروته؟! نه احمق!! اون میخواد تو رو بعد زایمان از

خونش بندازه بیرون تا منو بچزونه.

مهرو یک کلام از سخنان او را باور نداشت!!

لبخند پیروزمندانه ای زد.

سهراب تحت هیچ شرایطی نمی توانست او را خام کند.

دخترک به عشق و علاقهی آذرخش ایمان داشت و ذره

ای شک و شبهه به دلش راه پیدا نکرد.

پر غرور گفت:

_تموم شدن حرفات؟!

_نه.

 

_از این به بعدش دیگه برام مهم نیست…چون من

آذرخش رو دوست دارم…اونم دوستم داره. نه تو نه هیچ

کس دیگه ای هم نمیتونه آرامشمون رو به هم بریزه.

سهراب نچی کشید:

_خریت نکن دختر. دو روز دیگه به حرف من میرسی

ها!! تا دیر نشده، حقت رو از اون زندگی بردار و فرار

کن از پیش آذرخش. تو لیاقتت بیشتر از

ایناست….میتونی با یه قلم از دارایی های اون حرومزاده

تا آخر عمر خوشبخت باشی.

 

دخترک غرید:

_بس کن!! دیگه داری پات رو از گیلیمت درازتر می

کنی. من زندگیم رو دوست دارم و هیچوقت با طناب

 

پوسیدهی آدمی مثل تو توی چاه نمیپرم. پاتو از زندگیم

بکش بیرون سهراب هوشمند. همون طور که تا الان

دختری به اسم مهرو رو نخواستی، از الان به بعدم

پیگیر من و زندگیم نباش.

بلافاصله تماس را قطع کرد و شماره سهراب را به

لیست مسدودین افزود.

دو طرف صورتش را با دستانش گرفت و لعنتی به

سهراب فرستاد.

خدا را شکر آنقدر روی آذرخش شناخت پیدا کرده بود

که او و علاقه اش را باور داشت و هیچکس نمی

توانست بر دخترک تاثیر منفی بگذارد.

شام که خورد، به اتاق برگشت تا استراحت کند.

 

مامان شهربانو، شربت خنکی را با دو لیوان آورد و

کنارش گذاشت.

مهرو لبخندی زد:

_دستتون درد نکنه مادربزرگ زحمت کشیدین.

_نوش جونت عزیزم….من میرم بخوابم چیزی لازم

داشتی بیدارم کن. آذرخشم کلید برده احتمالا تا یکی دو

ساعت دیگه میاد.

سری تکان داد و پس از نوشیدن شربت، دراز کشید.

 

ساعت از دوازده شب گذشته بود و خستگی امانش را

برید.

 

تاپ گشادش را بالا داد و شکمش را نوازش کرد:

_من دیگه نمیتونم بیدار بمونم. ما می خوابیم تا بابایی

بیاد…باشه دخترم!؟

در بالکن کمی باز بود و هوای خنک به صورتش

برخورد می کرد.

سردش شده بود اما آنقدر خوابش می برد که نتوانست

بلند شود.

پتو را کامل بالا داد و پلک بست.

ساعتی بعد، آذرخش آهسته و بی صدا وارد خانه شد و

پشت سر دخترک دراز کشید.

همسرش غرق خواب بود و دلش نیامد او را بیدار کند.

 

دستش را از زیر تن او عبور داد و پشت گردنش را

آرام بوسید.

برخلاف تصورش، مهرو بیدار شد.

دستش را بر دست آذرخش که روی شکمش بود چفت

کرد:

_کی اومدی؟؟

_همین الان.

سرش را عقب تر برد و به سینه مرد تکیه داد:

_سردمه…میشه در بالکن رو ببندی؟؟ فقط پنجره رو

بزار باز بمونه.

 

_باشه.

آذرخش در را بست و دوباره بر جایش برگشت.

 

مهرو چرخید و آب دهانش را فرو داد.

باید به همسرش می گفت که سهراب با او تماس گرفته

است!؟

اگر آذرخش می شنید، قطعا عصبی می شد…

چه می کرد!؟

 

نمی دانست.

تصمیم گرفت مرد جوان را از تماس سهراب مطلع کند.

وقتی آذرخش در هر تصمیمی و از هر ماجرایی او را

باخبر می کرد، روا نبود همسرش را از این دست

جریانات بی اطلاع بگذارد.

صداقت را ترجیح داد به پنهان کاری!!

نگاهش را به مرد جوان که کمی دور تر از او به پهلو

خوابیده و دستانش بر سینه اش قفل بودند انداخت:

_آذرخش؟؟

پلک هایش را باز نکرد…صدایش خسته و بم بود:

_باز شروع شد!!

 

_چی شروع شد؟؟ چی میگی؟!

درمانده لب زد:

_نگو که دوباره آخر شبی هوس یه چیز عجیب و غریب

کردی!!

لبخندی زد و چند شب پیش را به خاطر آورد.

حوالی اذان صبح بود که ویار توت فرنگی کرد و

آذرخش مجبور شد به چند فروشگاه و میوه فروشی

شبانه روزی سر بزند تا برای همسرش ویارانه اش را

پیدا کند.

 

 

با پررویی و خنده پاسخ داد:

_به من چه….تقصیر بچت بود که نصف شبی هوس

توت فرنگی کرد. بعدشم می خواستم یه چیز دیگه بگم.

لبخند عمیقی زد:

_فعلا که خوب بهونه ای دستته…حالا چی می خواستی

بگی؟؟

_امشب که تو نبودی…سهراب بهم زنگ زد.

در آنی پلک هایش را باز کرد و متعجب شد:

_چی؟! چرا سهراب زنگ زد بهت؟؟ دوباره چه

اراجیفی سر هم کرد اون مرتیکه؟!

انگشتانش را بر لب های مرد گذاشت و نگاهی به در

باز اتاق انداخت:

_هیس آروم!!

 

دوست نداشت مامان شهربانو و عمه شهلا چیزی بفهمند.

هیچکس به جز خودشان و سهراب، افسون و بابک از

مهروست، خبر

ِی

این ماجرا که سهراب پدر واقع

نداشتند.

آذرخش و مهرو نیز تمایلی نداشتند که بقیه از این

ماجراها مطلع شوند.

بگذار همه در خیال خود مهرو را دختر بابک بدانند…

آهسته بلند شد و در اتاق را بست.

پس از چند لحظه، کنار آذرخش که دراز کشیده بود،

نشست و دستش را گرفت:

_چرا زود عصبی میشی قربونت برم؟!

 

_چون نمیخوام سهراب دور و ور زندگی مون

باشه…نمیخوام تو رو از دست بدم.

_منم همینطور.

_چی گفت بهت؟؟

 

مهرو لب هایش را آویزان کرد:

_هیچی…یه مشت حرف صد من یه غاز که آذرخش

دوستت نداره، میخواد انتقام بگیره، تو لیاقتت بیشتر از

این حرفاست، بیا برات پدری کنم و این چیزا…

نگاه آذرخش پر از خشم و حرص شد.

 

ابرو به هم پیوند داد و از پشت دندان هایش غرید:

_تو چی گفتی؟!

به جلو خم شد و با دو انگشت، گره ابروان آذرخش را

از هم باز کرد:

_گفتم پات رو از زندگیم بکش بیرون سهراب خان کور

خوندی من با این حرفات خام نمیشم. بهش گفتم من

آذرخش رو دوست دارم…زندگیم و بچمو دوست دارم و

جونمم براشون میدم.

گوشه لب مرد کج شد و دستانش را باز کرد.

مهرو آرام بر سینه اش دراز کشید و دستش را حائل

شکمش گذاشت:

_میگن هر پدری قهرمان زندگی دخترشه. من توی

زندگیم قهرمان نداشتم اما همین که تو رو داشته باشم،

 

بسمه. آذرخش…تو تنها مرد

زندگیمی…عشقمی…رفیقمی…همه جا ازم حمایت میکنی

و چی بهتر از وجودت توی زندگی من؟!

پلک هایش را با آرامش بست و تره ای از موهای مهرو

را به بازی گرفت.

 

بوسه ای بر سینهی برهنهی مرد کاشت و ادامه داد:

_درسته من توی زندگیم قهرمان نداشتم، اما الان “تو”

من و دخترمونی

ِی

قهرمان زندگ …ما به قوی بودنت…به

حمایتت…به قلب پاک و مهربونت و از همه مهمتر به

داشتنت افتخار می کنیم بابا آذرخش.

خوشحال بود و احساس غرور می کرد.

 

چه چیزی بهتر از اینکه یک مرد از جانب همسرش

اینگونه مورد ستایش قرار بگیرد؟!

شور و شعف خاصی سراسر وجودش را فرا گرفت.

لب هایش را به پیشانی دخترک رساند و بوسه پر مهرش

مهرو را لرزاند:

ِل

د

من طاقت نداره یهو

ِل

_اینقدر دلبری نکن لامصب!! د

دیدی همین جا کار دستت دادم ها!

دستش را بر قلب آذرخش ُسر داد.

آرام و خمار خواب پچ زد:

_فدای قلبت.

 

تن دخترک را میان بازوانش فشرد و “خدانکنه” ای

گفت.

پتو را بر شانه هایش بالا کشید و دم بلندی گرفت:

_دیگه تحت هیچ شرایطی جواب سهراب رو نده.

نمیخوام آرامشمون رو از بین ببره. من قبول دارم پدرته

اما…

میان کلامش پرید:

_هر طور تو بخوای!! من هیچوقت پدر نداشتم…و

همچنین نمیخوام کسی مثل سهراب برام پدری کنه.

به سقف زل زد و نوازش موهای مهرو را از سر

گرفت.

خوبش

ِی

لعنت به سهراب بی همه چیز که دست از زندگ

بر نمی داشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x