رمان کینه کش پارت ۵۶

4
(20)

 

اون کثافتاست.

ِی

_خیالت تخت…مهرو سوا

صنم اشک ریزان به جاده چشم دوخت و ادامه داد:

_میدونی دلم از چی می سوزه آذرخش؟؟ از اینکه امشب

بعد این همه سال زندگی مشترک، سهراب اعتراف کرد

هدفش از ازدواج با من رسیدن به این قالیچه بود….می

گفت متنفر بوده از اینکه دست خورده جهانگیر رو

ِی

عقد کرد اما مجبور بود. حالم ازش بهم میخوره….حالم

از خودم به هم میخوره. کاش برگردم به بیست سال

پیش. من دارم تاوان پس میدم…تاوان دلی که از

جهانگیر شکوندم….

 

گریه های صنم شدت گرفتند و آذرخش زیر لب پچ زد:

 

_طماع پست فطرت. آروم باش…هر چی بود گذشت.

دیر شناختیش اما خوبه که دستش برات رو شد.

_قالیچه ات چی؟؟ نمیخ…

_هیچی. دیگه حرفش رو پیش نکش.

دستانش را درون جیب هایش فرو برد و به عمارت

سوخته اش خیره شد.

آب دهانش را به سختی فرو داد و از حیاط عبور کرد.

وارد خانه شد و با نگاه دقیقش تمام وسایل و لوازم دودی

شده را از نظر گذراند.

 

آرواره هایش بر هم فشرده شدند و نفسش به تنگ آمد.

سالها پیش با هزار امید و آرزو، این خانه را به دلخواه

خود ساخته بود…

خانه خراب که می گفتند، حال اکنون این مرد بود…

آشیانه اش…محل امن و پر آرامشش، در بدترین زمان

ممکن ویران شده بود.

آن هم به دست دو نفر که شدیداً از آنها تنفر داشت…

لعنت به سهراب و سروین و شروین…

محتاطانه از پله ها بالا رفت.

 

به دلیل سوختن خانه در آتش، خطر ریزش و تخریب

بنای ساختمان زیاد شده بود.

تمامی وسایل و مدارک ضروری شان را از اتاق خواب

برداشت.

 

چشمش به اتاق آرش افتاد…

مدت ها می شد به آنجا سر نزده بود.

کلید انداخت اما در باز نشد…این هم از اثرات سوختن

خانه بود.

 

برای آخرین بار با نگاهی غمبار زیر و بم عمارتش را

درنوردید.

به زودی اینجا تخریب می شد…

شاید عمارتی جدید می ساخت…شاید هم محل زندگی اش

را تغییر می داد.

تمام اینها بستگی به شرایطش داشت.

آهی کشید و سوی بیمارستان راهی شد.

لباس هایی که برای صنم و مهرو آورده بود را به آنها

داد و بلاخره دخترک را مرخص کردند.

آذرخش در سکوت رانندگی می کرد که صنم پرسید:

 

_میگم….الان کجا میریم؟!

_میریم خونهی کرشمه و فرهام تا من بتونم یه آپارتمانی

چیزی تهیه کنم.

مهرو با شرمندگی به شوهرش چشم دوخت.

الحق که شرمندگی هم داشت…

هم خون هایش، پدر و خواهر و برادرش در کمتر از

یک شبانه روز، تمام دارایی همسرش را بر باد دادند.

قالیچه از یک سو…

عمارت از سوی دیگر…

 

 

 

آذرخش در همین مدت کم، شکسته و نا امید شده بود اما

غرورش اجازهی بروز نمی داد.

صنم آهی کشید:

_سر بارتون شدم میدونم…خدا لعنتم کنه.

مهرو پچ زد:

_این حرف رو نزن صنم جون.

آذرخش از آینه نگاهش کرد:

_شما نه سر باری، نه مقصر…پس اینقدر خودت رو

سرزنش نکن مادر من.

 

بغضش را فرو خورد و به مقصد رسیده بودند.

کرشمه و فرهام مقابل ورودی در انتظارشان بودند.

کرشمه در ابتدا آهسته مهرو را به آغوش کشید:

_عزیزدلم بلات دوره…خیلی ناراحت شدم وقتی شنیدم

چه اتفاقی افتاد. خیر نبینن که اینطور شما رو آواره

کردن.

_ممنونم کرشمه جون. ببخش توروخدا مزاحم شما شدیم.

_این چه حرفیه؟؟ اینجا خونه خودتونه. خوش اومدین.

کرشمه که نمی دانست مهرو دختر سهراب است، یک

ریز سهراب و دو فرزندش را نفرین می کرد.

 

فرهام، آذرخش را به داخل خانه دعوت کرد و کرشمه

سوی صنم رفت.

خاطرات زیادی از او نداشت اما چند بار اخیر در مراسم

های آرش او را ملاقات کرد.

 

با این حال، به بهترین شکل ممکن با صنم برخورد کرد.

دست پشت کمرش گذاشت و سمت مبل ها رفت:

_خوش اومدی زن عمو…بفرما بشین.

کرشمه را

ِر

صنم تشکر کرد و مهرو با دست سالمش پس

با احتیاط در آغوش گرفت.

 

لبخند ملیحی زد و گونه نرمش را نوازش کرد.

همزمان جنینش لگدی کوبید و لبخند او پر رنگ تر شد.

ظاهرا دخترش حسودی می کرد…

فرهام رو به آذرخش پرسید:

_شکایت کردی؟؟

_آره…سروین و شروین فعلا بازداشتن. از سهراب هم

شکایت کردم واسه زور گیریش از مادرم و گرفتن

قالیچه.

_پسر چرا همون شب که بهت زنگ زد، با پلیس نرفتی

سراغ سهراب؟!

 

دستی به موهایش کشید:

_جایی که قرار گذاشت جای خوبی نبود. از طرفی

نمیشد ریسک کنم و با پلیس برم چون اگه یک درصد

متوجه میشد، فرار می کرد و بلایی سر مادرم میاورد.

سهراب خیلی حرومزاده ست.

فرهام سری به نشانهی افسوس تکان داد:

_خدا بزرگه. انشالله حل میشه. فقط کوتاه نیا.

پوزخند پر رنگی زد:

_تو یک درصد فکر کن من کوتاه بیام….محاله!!

 

 

آذرخش پس از چند روز توانست آپارتمانی کرایه کند تا

بیش از این سر بار فرهام و کرشمه نباشند.

اندک وسایلی که سالم بودند را از خانه خودشان آوردند

اما بقیه لوازم را مجددا خریداری کردند.

خوبی اش به این بود که صنم همراهی شان می کرد و

مهروی آسیب دیده دست تنها نبود.

مرد جوان حوله پالتویی اش را پوشید و بر روی تخت

لش کرد.

چشم در اتاق خواب کوچک و جمع و جورشان چرخاند.

پوزخندی بر لبش خوش نشست.

این اتاق کجا و اتاق بزرگ عمارتش کجا!!

 

مهرو چراغ ها را خاموش کرد و پس از شب به خیر

گفتن به صنم، وارد اتاق خودشان شد.

کمی ِکرم به دستانش زد و گوشهی دیگر تخت دراز

نشست.

شکم برآمده اش کم بود، بازوی بخیه خورده اش نیز به

عوامل آرام نگرفتن او حین خواب اضافه شدند.

چشمانش بر چهره مردانه اما مغموم آذرخش دو دو می

زدند.

 

 

دلش برای این مرد و دردهایی که می کشید اما دم نمی

زد، کباب بود…

آذرخشش در همین چند روز رسما شکسته و پیر شد اما

به روی خود نمی آورد.

چرخید و دستش را روی شکم مهرو گذاشت.

لب هایش پوست نرم شکم او را نوازش کردند.

طبق عادت، زیر لبی با دخترش حرف می زد و مهرو

به خاطر خستگی زیاد، نمی شنید.

پلک بست و به تاج تخت تکیه زد.

انگشتانش را میان موهای آذرخش چرخاند و سر او را

بر پاهایش گذاشت.

 

آذرخش نیز پلک بست و از آرامشی که به جانش تزریق

می شد، عاشقانه لذت برد.

صدای بم و مردانه اش در گوش او پیچید:

_ببخش من و مهرو…

موهای مرطوب و صورت نم دارش را با انگشت به

بازی گرفت:

_واسه چی!؟

_ممکنه از این به بعد اون رفاهی که داشتیم رو نداشته

باشیم. این خونه کوچیکتر از قبلیه…وضع زندگی مون

هم به خاطر خسارتایی که دیدیم ممکنه بدتر بشه. من

تمام تلاشم رو می کنم که آب توی دل تو و این جوجه

تکون نخوره اما اگه کم و زیادی شد…خانومی کن و

روشون چشم ببند تا دستم باز تر شه.

 

 

دلش لرزید و الحق که اینقدر سختی کشیدن حق آنها

نبود…

خم شد و با دردسر پیشانی مرد را بوسید:

_عزیزدلم من همین الانشم توی راحتی و رفاهم…لازم

نیست خودتو اذیت کنی.

آذرخش اخم آلود به سقف خیره بود و ناراضی از وضع

موجود، گلایه می کرد…

سری به طرفین تکان داد:

_نه این رفاه نیست…به کم قانع نباش!! من وظیفهی

خودم میدونم بهترین زندگی رو برای خانوادم بسازم.

 

بهت قول میدم کمتر از یک سال یه خونه بهتر و بزرگتر

از قبلی برات تهیه کنم….قول میدم اونقدر تلاش کنم که

دیگه هیچ کم و کسری ای نداشته باشی.

لبخندی زد و صادقانه پاسخ داد:

_آذرخشم…من هر جا با تو باشم دلم خوشه. برام مهم

نیست خونهمون ۲۰۰متر باشه یا ۲۰۰۰متر. حتی برام

مهم نیست هر شب غذای خوب بخورم یا هفته ای یه

بار. همین که تو و جوجه پیشم هستین…قوت

قلبمی…حامی و عاشقمی…همین برام بسه.

گوشه لبش کج شد و روی تخت نشست.

اجزای صورت دخترک را برانداز کرد و دست بر گونه

اش فشرد.

 

برای لحظه ای، تمام جانش لبالب پر شده بود از حس

خوب…

 

در چشمان تیره و دلربایش گم شد و زمزمه کرد:

_تو خیلی خوبی ماه من…بودنت توی زندگیم همیشه

تازگی داره…هر بار با یه شیوه جدید منو به وجد

میاری. یه بار گفتم، بازم میگم. تو شدی همون ماهی که

به شبای ظلمات حیات من اومده تا بتابه و بهم امید و

انگیزه بده…خوبه که هستی…خوبه که دارمت َمهروی

من…بمون و بتاب تا زندگیم با وجودت تماشایی تر بشه.

با شنیدن هر کدام از این کلمات که در واقع تراوش

احساسات مرد بودند، قلبش بی تابانه تر به سینه می

کوبید.

 

سر پیش برد و این بار او از لب های آذرخش کام

گرفت.

دست سالمش را دور گردن او چفت کرد و با شوق و

ولع می بوسید.

تنش را جلوتر کشید و مراقب عروسکش بود.

تا زمانی که نفس کم نیاورد، رها نکرد.

لب پایین مهرو را با حرص زیر دندان هایش کشید و پچ

زد:

_بخوابیم.

منتظر تایید او نماند.

 

دست پشت زانوانش انداخت و آهسته تنش را بر تخت

خواباند.

کنارش جای گرفت و مراقب بود ضربه ای به دست

زخم خورده یا شکمش وارد نکند.

سر بر کنار سر دلبرش نهاد و دستانش را همچون

پیچک دور تن او پیچاند.

 

افسون دسته گل را به دست صنم داد و با دیدن مهرو بر

صورتش کوبید:

 

_وای خدا مرگم بده!! چه بلایی سرت اومده فدات شم؟!

خوبی؟؟ بچت خوبه؟؟

ناخوداگاه اشک به چشمان افسون نیش زد و تنش را با

احتیاط به آغوش کشید.

مهرو بازوی مادرش را نوازش کرد:

_خوبم مامان…خوبم عزیزم. برات توضیح میدم.

دخترک تا قبل از اینکه او را ببیند از جریانات پیش آمده

چیزی نگفت.

فقط خیلی مختصر گفت که خانه مان را تعویض کرده

ایم….همین!!

صنم که اکنون از اتفاقات افتاده شده بین صنم و سهراب

خبر داشت، به گونه ای دیگر او را می دید.

 

آخ سهراب….

چه زخم هایی که در واپسین روزهای زندگی

مشترکشان به او نزده بود…

مهرو کنار افسون نشست و به طور خلاصه برخی از

ماجراها را برایش شرح داد.

کمی بعد صنم مشغول پذیرایی شد.

افسون نم چشمانش را گرفت و دلسوزانه به دخترش

خیره شد:

_خیر نبینه سهراب….اینقدر بلا و عذاب حق تو و

آذرخش نیست به خدا. بمیرم براتون…خونه و زندگیتون

خراب شد.

 

_خدا بزرگه مامان. الحمدلله که اتفاقی برامون نیافتاد.

خونه گیر میاد…پول گیر میاد. ناشکری نمی کنم.

 

مهرو پس از زنگ خوردن موبایلش به اتاق رفت.

افسون و صنم تنها شده بودند اما ظاهرا هیچکدام قصد

شکستن سکوت را نداشتند.

هر دو با اینکه در گذشته دیداری نداشتند اما اکنون ریز

به ریز اتفاقات را از بر بودند.

اینکه افسون، همان مهتاب است…مهرو دختر او و

سهراب است…و خیلی اتفاقات دیگر…

 

صنم پیش دستی پر از میوه را مقابل افسون گذاشت:

_میدونم توئم غرق خاطرات گذشته ای اما بهش فکر

نکن….هرچی بود، هرچی شد، دیگه گذشت…

افسون جملاتی را بر لب جاری ساخت که خود نیز

درک شان نمی کرد:

_مهرو بی گناهه صنم خانم. بی گناه ترین اشخاص توی

تمام اتفاقات گذشته مهرو و آذرخشن…لطفا براشون

مادری کن و بذار حداقل اونا زندگی خوبی داشته ب…

صنم دستش را بالا گرفت:

_چی میگی مهتاب؟! چرا فکر میکنی من قصد خراب

کردن زندگی بچه ها رو دارم؟؟ اونا خانواده منن.

_چون….چون می ترسم ازت. چون من باعث خیلی از

چیزا بودم و تو قطعا ازم متنفری.

 

صنم جدی سر تکان داد:

_نه….من ازت متنفر نیستم و نبودم. هیچوقت هم به

خودم اجازه نمیدم زندگی بچه هام رو خراب کنم. من

هیچ کینه ای از تو یا بقیه به دل نگرفتم مهتاب….چون

عامل خراب شدن زندگیم خودم بودم و بس. پس نگران

نباش….قرار نیست آسیبی به زندگی بچه ها برسونم.

 

افسون در چشمانش دقیق شد.

به نظر نمی آمد حیله ای در کار باشد یا دروغ بگوید.

مهرو به جمع برگشت و کمی بعد افسون پس از

خداحافظی آنجا را ترک کرد.

 

شب هنگام، صنم شام می پخت و مهرو برخلاف

اصرارهای او، سبزی ها را با دقت تمیز می کرد.

آذرخش کلید انداخت و وارد خانه شد.

خستگی از سر و رویش می بارید اما سعی کرد لبخند به

لب بزند.

لبخند کجی که بیشتر شبیه به تلخند بود….

زیر لب سلامی گفت و کتش را درآورد.

مهرو چرخید:

_خدا قوت.

بوسه ای بر موهایش کاشت:

 

_ممنونم.

سپس رو به صنم پرسید:

_حالت خوبه مامان؟؟

قند در دلش آب شد و مهرو متعجب به آنها چشم دوخت.

اولین باری بود که می دید همسرش، صنم را “مامان”

خطاب می کند.

لب های لرزانش را تکان داد:

_خوبم. خسته نباشی عزیزم. تا یه دوش بگیری میز شام

رو آماده می کنیم.

به اتاق خواب رفت و مهرو با لبخند بزرگش گفت:

_درست شنیدم؟؟ آذرخش شما رو مامان صدا زد؟؟

 

بغض دار سر جنباند:

_آره….اولین بار موقعی بود که از دست سهراب نجاتم

داد. چند باری میشه منو اینطور صدا میزنه و هربار

بیشتر قلبم می لرزه از داشتن همچین پسری!!

_خداروشکر.

 

آذرخش حوله را بر موهایش کشید و مقابل آینه ایستاد.

این روزها خسته تر از هر زمان دیگری بود و فقط با

کار کردن می توانست کمی سر خود را گرم کند تا از

دنیای خیال های آشفته اش دور شود.

 

وارد حال شد و با دیدن صحنه مقابل کمی متعجب شد.

مهرو و صنم سفره شام را روی زمین پهن کرده بودند.

رو به مادرش گفت:

_چرا رو زمین پهن کردین؟

مهرو لب باز کرد:

_من ازشون خواستم.

_اذیت میشی.

دست داغ مرد را میان چنگش گرفت و با خود به سر

سفره برد:

_ نه. راحتم نگران نباش.

 

صنم دیس غذا را مقابل مرد گذاشت و با کمی من من

گفت:

_دیروز داییت زنگ زد.

آذرخش لقمه اش را جوید و سپس گفت:

_آصف؟

_آره.

_خب؟ چی گفت؟ از ماجراها باخبر شد؟!

صنم سر پایین انداخت:

_اولش کلی غر زد به جونم اما بعدش پیشنهاد داد برم

پیشش.

 

 

ابروان مرد به هم گره خوردند:

_بری پیشش؟

_آره. گفت برام دعوتنامه میفرسته و حتی اگه خواستم

برای اقامتم کمکم میکنه. منم…منم گفتم شاید بیام.

_چرا میخوای بری خارج از کشور؟

_من تا همین الانشم خیلی به تو و مهرو زحمت دادم.

نمیخوام بیشتر از این سر بارتون باشم.

آذرخش عصبی شد:

_مادر من یک بار گفتم، لازم باشه صد بار دیگه هم

تکرار می کنم. شما مادر منی، خانواده منی، جات رو

سر منه. میخوای تک و تنها بری تو مملکت غریب

چیکار کنی؟ مگه ما جز هم، کیو داریم؟

 

صنم خوشحال و بغض کرده لب زد:

_ نمیدونی چقدر شرمندت میشم وقتی اینطور باهام

رفتار میکنی!

_شرمنده چی؟

_شرمنده اون همه سالی که شما رو فدای یه آدم بی

لیاقت کردم.

قاشق را در ظرف گذاشت و دست مادرش را میان دو

دست گرفت.

در چشمانش دقیق شد:

_بیخیال گذشته شو لطفا. به جای غصه خوردن واسه

روزای رفته، بمون تا روزای آینده رو در کنار هم

باشیم. اینجا خونه توئه مامان…من، مهرو و بچه مون هم

خانوادتیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x