رمان کینه کش پارت ۵۸

4.2
(24)

 

شهربانو_آره…آذرخش هم چند ساعتی میشه رفته.

مهرو لب باز کرد:

_چرا این دعوا به وجود اومد؟ چرا دو طایفه با هم کنار

نمیان؟

مامان شهربانو استکانش را در دست گرفت:

_این زمینا بین خانواده های طایفه ما مشاع و

مشترکه…و در واقع فقط متعلق به طایفه ماست که یا

اجاره شون میدن و پولش رو بین خودشون تقسیم می

کنن، یا هر سال دست یه خانواده ست.

مهرو به نشانه فهمیدن سر جنباند و او ادامه داد:

_چندین سال پیش این زمینا رو یکی از خان زاده ها به

طایفه ما بخشید. الان این طایفه ای که معلوم نیست کی

هستن، اومدن دست گذاشتن روی دارایی طایفه ما.

 

زهرا خانم به تایید حرف های مامان شهربانو، گفت:

_درسته. اصلا معلوم نیست اصل و نسب این طایفه از

کجاست! از شوهرم شنیدم که اصلا اصالت بختیاری

ندارن.

مهرو با دقت به مکالمه آنها گوش می داد.

 

مامان شهربانو به نقطه ای خیره شد:

_خدا بیامرز شوهرم همیشه می گفت این طایفه، مهاجر

بودن. خدا میدونه مال کدوم شهر و دیارن. چندین سال

پیش اومدن شهر ما و زندگیشون رو شروع کردن. تا به

امروز که دست گذاشتن روی دارایی بچه هامون.

 

زهرا_خدا بزرگه. انشالله که حل میشه و حق به حق دار

میرسه.

ساعتی بعد، زهرا خانم رفت.

مامان شهربانو نماز می خواند و شهلا شام می پخت.

موبایل در دست مهرو لرزید و بلافاصله پاسخ داد:

_جونم آذرخش؟

صدای بحث و جدل ضعیفی می آمد:

_عزیزم…خوبی؟

_نه. از موقعی که رفتی دلم شور میزنه. کجایی؟ جلسه

تموم نشد؟ این صدای دعواست؟

 

آذرخش پس از لختی سکوت گفت:

_دارم میام خونه.

_باشه…منتظرتم.

قصد داشت اتصال را قطع کند که صدای مرد مانعش

شد.

_مهرو؟

_بله.

_یه چیزی میگم ولی نگران نشو. خب؟

 

 

همین تک جمله کافی بود تا دلشوره اش فزونی یابد و دل

و روده اش به هم بپیچد.

_یا خدا….وقتی میگی نگران نشو بیشتر قلبم وایمیسته.

چی شده؟

_د میگم چیزی نیست…زنگ زدم بهت اطلاع بدم که

هول نکنی.

بغضش گرفت و ترس در دلش خانه کرد:

_خب بگو چی شده دیگه! چرا عذابم میدی؟

_بغض نکن قربونت برم. بیا در رو باز کن. رسیدم.

شتاب زده سوی حیاط گام برداشت و حرکات جنینش

بیشتر شدند.

 

در را باز کرد و قلبش در سینه فرو ریخت.

دستش را بند درگاه کرد و نگاهش بر روی دست خون

آلود و صورت زخم شده آذرخش چرخ خورد.

لباس هایش نامرتب و دو دکمه بالایی پیراهنش باز

بودند.

نفسش رفت و بغضش به ناگهان ترکید:

_یا خدا! چت شده آذرخش؟ این چه سر و وضعیه؟

وارد شد و آرام کمر دخترک را با دست سالمش گرفت:

_هیش…آروم باش! چیزی نشده.

_چیزی نشده؟! آش و لاش برگشتی خونه میگی چیزی

نشده؟

 

صدایش بالا رفته بود.

 

آذرخش سر او را در سینه اش پنهان کرد:

_یه دعوای کوچیک بود. من خوبم…سالمم. آروم

باش…استرس واست سمه ها!

با صدای مامان شهربانو، سرش را بلند کردم.

_یا علی…چیشده آذرخش؟!

_چیزی نیست دایا. آخرای جلسه دعوا شد. توی دعوا هم

که حلوا خیرات نمیکنن. یکی میزنی، یکی میخوری.

 

_دعوا چرا؟!

تمام حواس او پی اشک های مهرو بود.

دلش نمی خواست دست خون آلودش را بر چهره زیبای

مهرو بکشد.

سوی خانه گام برداشتند و گفت:

_ای بابا مادر بزرگ! تو که خودت این طایفه رو بهتر

از من میشناسی…شر ازشون میباره. جلسه به نفع ما

تموم شد. اونا هم عصبی شدن و فحاشی کردن که یهو

دعوا شد. بچه های ما چیزیشون نشد اما دو نفر از طایفه

اونا کارشون به بیمارستان کشید.

مهرو اشک ریزان جعبه کمک های اولیه را از شهلا

گرفت.

 

شهربانو_دا دردت ِمن جونم….تو که اه ِل َجر و جنگ

نَبیدی. (مادر…دردت به جونم…تو که اهل دعوا کردن

نبودی.)

آذرخش_نبودم…الانم نیستم. اما وقتی فحش ناموسی

دادن خون جلوی چشمامو گرفت. ناموس من و ناموس

بقیه طایفه فرقی با هم ندارن.

 

شهربانو ایستاد تا برای او آب بیاورد:

_خیر نبینن. خداروشکر که به حقتون رسیدین. حشمت

خان هم اومد؟

 

_آره…حشمت می گفت بهشون چند تیکه زمین باج بدیم

تا ساکت شن و شرشون دامن گیرمون نشه. بر خلاف

اون…علیمردان می گفت نباید بهشون باج بدیم و با

مدرک پیش بریم.

شهربانو با دقت گوش سپرد:

_نظر تو و اسفندیار چی بود؟

_ما بی طرف بودیم. ولی خب خودت میدونی من آدمی

نیستم که باج بدم. دیگه ناچاراً حشمت خان کوتاه اومد و

نظر علیمردان حاکم شد.

_از قدیم گفتن حق به حق دار میرسه.

شهلا با نگرانی پیش آمد و گفت:

_میخوای بریم بیمارستان؟

 

_نه عمه خوبم. چندتا زخم کوچیکن.

دست و صورتش را شست و به اتاق خواب رفت.

مهرو جعبه را روی زمین گذاشت و آذرخش کنارش

نشست.

بی حرف و اشک ریزان زخم های صورت و دست مرد

را ضدعفونی کرد.

دستش را باند پیچی نمود و قصد داشت بلند شود که

مچش در حصار انگشتان آذرخش زندانی شد.

_چرا نگام نمی کنی؟

 

 

 

چهره برگرداند و اشک هایش شدت گرفتند.

ترس از دست دادن او باعث این اشک ریختن شده بود.

از دست شوهرش عصبی بود…

_مهرو؟

صورتش را چرخاند:

_من خوبم. ببین!

_چرا رفتی که توی اون دعوا باشی؟ اگه زبونم لال

اتفاقی برات میوفتاد، اون وقت من چه خاکی تو سرم می

ریختم با این بچه؟ چرا عذاب میدی آدم رو؟

 

اخم ظریفی کرد:

_مجبور بودم…از قصد نبود که! وگرنه کی خوشش میاد

توی دعوا باشه؟

_ببین چه بلایی سر خودت آوردی؟ قلبم داره از سینه در

میاد.

دستش را باز کرد و مهرو را به سینه اش فشرد:

_ َدر ِدت بِ ِزنه ِمن چا ِل تِشنیم. (درد و بلایت به گودی

《چاله《 گلویم بزند). چرا گریه می کنی؟!

پلک بست و سر بر شانه مرد فشرد:

_جون به لب شدم. اونقدر استرس کشیدم که تکون

خوردنای این بچه هم بیشتر شدن.

اشک هایش را با سر انگشت مهار کرد:

 

_لعنت به من.

دست بر شکم مهرو نهاد و دوباره خود را لعنت کرد.

دخترکش تکان می خورد و گویا او نیز ترسیده بود.

 

مردمک های لرزانش صورت جراحت دار او را

برانداز می کردند:

_ ِکی میریم خونمون؟ ِکی این آشوبا تموم میشن؟ خسته

شدم آذرخش…تا میایم دو ماه خوشی کنیم و از زندگی

لذت ببریم یهو یه بلای آسمانی مثل شهاب سنگ پرت

میشه وسط آرامش مون.

چهره اش در هم فرو رفت.

 

بغض و غم صدایش، جگر مرد را سوزاند.

زیرلبی زمزمه نمود:

_فردا بر می گردیم.

فین فین کنان، سر بر شانه پهن او گذاشت.

گوشه لبش کج شد و پهلوی مهرو را نوازش کرد:

_عروسک من!

بیشتر نزدیکش شد و آذرخش مخالفتی نکرد.

ناز کشیدن را این اواخر از بر شده بود.

پیشانیش را عمیق و طولانی بوسه زد.

 

صدای قار و قور شکمش که در آمد، خنده بر لب هر

دویشان نشست.

بم و مردانه پچ زد:

_شام چی داریم؟

_عمه شهلا فسنجون پخته.

_به به خدا خیرش بده. توی دعوا کلی انرژی از دست

دادم.

 

 

مهرو چپ نگاهش کرد و ظاهرا از کلمه دعوا متنفر

بود.

آذرخش نیشخندی زد و گونه اش را زیر دندان هایش

کشید.

لبش را گاز گرفت تا صدای جیغش بلند نشود و همزمان

بازوی مرد را چنگ زد.

رد دندان هایش بر صورت دخترک افتادند:

_قربون چشمات برم من.

_تو منو دق نده، قربون صدقه پیش کش!

در گلو خندید و تنش را به خود فشرد:

_روز مرگم باشه اون روزی که بخوام تو رو آزار بدم.

 

_خدانکنه.

پاهایش را دراز کرد و آخ آرامی گفت.

نگاه مرد به مچ های متورم او افتاد.

بالشی زیر پاهایش گذاشت و با دست سالمش مشغول

ماساژ دادن شد:

_امروز که من نبودم، استراحت نکردی. درسته؟

مهرو نگاه دزدید:

_استراحت کردم.

_عجب! استراحت کردی و این وضع پاهاته؟!

 

_دلشوره نذاشت یه دقیقه بشینم. اول تا آخر پشت پنجره

نگاهم به در بود.

آذرخش نچی گفت و زیرچشمی نگاهش کرد:

_خانمم…قلبم…چقدر باید برات جملات پزشکت رو

یادآوری کنم؟ هوم؟ شما باید استراحت کنی چون سنت

کمه…و از همه مهمتر، از فشار روحی و استرس دور

باشی.

 

تک خنده ای عصبی کرد و طعنه وار چشمکی زد:

_از فشار و استرس دور باشم؟ چقدر دورم از این دو

مورد.

می دانست هنوز دخترک عصبی ست.

 

خم شد و بر ساق پای اش بوسه ای زد:

_من از پس خودم بر میام و قرار نیست اتفاق بدی واسم

بیوفته. چرا باور نداری؟ چرا الکی به خودت فشار

میاری؟

لب هایش لرزیدند:

_چون دوستت دارم…چون برام مهمی و نمیخوام از

دستت بدم. من میدونم تو از پس خودت برمیای…میدونم

بزرگ و کامل و عاقلی. اما قلب بیشعورم که این چیزا

رو نمیفهمه. مدام به جونم استرس می ریزه که نکنه

شوهرم چیزیش شه…نکنه توی این جنگ های قبیله ای

اتفاقی برای قو ِت قلبم بیوفته. اصلا چرا اومدیم؟ مگه من

نگفتم این زمینا رو نمیخوایم؟

آذرخش جلو رفت و صورت دخترک را با دستانش قاب

گرفت:

 

_دردت به جونم….ممنونم از اینکه نگرانمی اما به فکر

خودت و مهدا باش. اگه شما چیزیتون بشه من هیچوقت

خودم رو نمی بخشم. اما در مورد اومدنمون…قبلا هم

بهت گفتم من مجبور بودم بیام چون بُنچاق یه سری از

زمینا به نام حاج عباسن و حضور من که نوه شم

الزامیه. توئم که اصفهان تنها بودی. اگه اون بابک

عوضی اجازه می داد مهتاب بیاد پیشت، تو رو با خودم

نمی آوردم توی لونه زنبور.

 

در مردمک های تیره و شیفته مرد اش گم شد.

بوسه ای گوشهی لبش کاشت و ادامه داد:

_الانم که خداروشکر به خیر گذشت و فردا اول وقت بر

می گردیم خونه.

 

مهرو سکوت کرد و روز بعد، عازم برگشتن به اصفهان

بودند.

آذرخش پیشانی مامان شهربانو را بوسید:

_مراقب خودتون باشین.

_آروم رانندگی کن دا. حواست به زن و بچت باشه.

در خودرو را باز کرد تا سوار شود که خودرو دیگری

کنارشان متوقف شد.

پسر اسفندیار خان و دو نفر دیگر از اقوام شان درون

خودرو بودند.

پس از سلام و احوالپرسی، رو به آذرخش گفت:

 

_به سلامتی راهی اصفهانی؟

_آره. مشکلی پیش اومده؟

نگاه مشکوکی به مهرو و شهربانو کرد:

_مشکل که نه…آقاجونم با بزرگای فامیل رفتن به

زمینای مشاع سرکشی کنن گفتن به تو هم خبر بدم بیای.

مهرو با نگرانی نگاهش کرد و آرام رو به آذرخش گفت:

_نرو…ما باید برگردیم اصفهان.

سری جنباند و رو به علیرضا گفت:

_خداروشکر که مشکل حل شد. دیگه نیازی به حضور

من نیست. ما باید برگردیم.

 

علیرضا که همچون آذرخش چندین زخم ریز و درشت

بر چهره اش خودنمایی می کرد، اتومبیل را دور زد و

کنار او ایستاد.

سر نزدیک گوشش برد و مخفیانه چیزی پچ زد.

مهرو و دیگران نفهمیدند چه گفت و برای لحظه ای همه

جا ساکت شد.

باشه ای گفت و رو به مهرو چرخید.

سوییچ را به دستش داد و آهسته گفت:

_برو خونه. یک ساعت دیگه میام و باهم بر می گردیم.

 

انگشتانش را دور مچ مرد پیچاند:

_چیشده؟ باز یه اتفاقی افتاده آره؟

سر پایین انداخت تا در چشمان او چهره خود را نبیند:

_چیزی نیست…فقط میخوایم بریم به زمینا سرکشی

کنیم.

نه!

فقط سرکشی نبود…

بحث جدی تر و بزرگ تر از یک سرکشی بود اما

آذرخش برای اینکه دلبرش را نگران نکند، حرفی نزد.

او همین گونه مدام در حال خود خوری و استرس کشیدن

بود…

 

پس لازم نمی دید تمام جزئیات را برایش شرح دهد.

_میدونم که باز یه اتفاقی افتاده و تو به من نمیگی.

پرده اشک در مقابل دید اش بود.

 

لعنت به این جماعت که اطرافشان بودند…

او ناچار به همراهی با علیرضا بود…

رو به مامان شهربانو گفت:

_با مهرو برید داخل. من یک ساعت دیگه میام.

 

بلافاصله سوار خودرو علیرضا شد و دور شدند.

مهرو لب ایوان نشست و ناگهان به گریه افتاد.

به شدت از دست آذرخش عصبی بود.

شهلا این بار کمی ملاطفت به خرج داد و با لیوان آبی

نزدیکش شد.

مامان شهربانو کنارش نشست و شانه هایش را ماساژ

داد:

_گریه نکن عروس قشنگم.

_نگرانشم. ندیدین دیشب با چه وضعی اومد؟ اگه زبونم

لال اتفاقی برایش بیوفته…

 

دستش را گرفت و آرامش کرد:

_دلواپس نباش…آذرخش یه مرد عاقل و بالغه!

اشک هایش را پس زد و شکم دردناکش را نوازش کرد.

این چند روز از بس استرس کشیده بود، نه خود و نه

جنینش حال خوبی نداشتند.

هوای بیرون رو به سردی می رفت اما او همچنان قصد

نداشت وارد خانه شود.

یک ریز اشک می ریخت و خدا خدا می کرد اتفاق بدی

برای قوت قلبش نیافتد.

 

 

مامان شهربانو پتویی بر شانه هایش انداخت:

_لا اله الی الله. دختر به خودت رحم نمی کنی به بچت

رحم کن.

هق هق کنان پاسخ داد:

_بمیرم برای بچم…اینقدر توی این چند ماه استرس

کشیده که…

ناگهان با سمع صدای صحبت همسایه بغلی سکوت کرد.

زهرا خانم و شوهرش در مورد مسئله مهمی حرف می

زدند.

زهرا_سلیمان مطمئنی؟ چیشده؟ به خاطر چی دوباره

جمع شدن؟ تو کجا بری حالا؟

 

سلیمان_نمیدونم زن! سوییچ ام رو بده باید برم سر

زمینا…انگار باز بین دو طایفه کودتا شده.

زهرا_د آخه واسه چی؟ مگه دیشب تموم نشد قضایا؟

سلیمان_به جون خودت نمیدونم. فقط بهم گفتن دم دمای

صبح یه آبرو ریزی بزرگ اتفاق افتاده. الانم انگار

دوباره افتادن به جون هم…

تپش قلب گرفت و جانش به لب رسید.

مامان شهربانو با دست بر صورتش کوبید و مهرو مات

ماند.

آذرخش آنجا بود!

میان دعوا و جدل…

 

موبایلش را بیرون کشید و با او تماس گرفت.

خاموش بود!

 

دوباره تماس گرفت…

نه امکان نداشت او موبایلش را از دسترس خارج کند.

شهلا که دل نگرانیش را دید، شماره پسر اسفندیار خان

را گرفت.

 

هر بوق که می خورد، کوبش قلبش نامنظم تر و درد

های شکم و کمرش بیشتر می شدند.

نه!

او هم جواب نمی داد.

بیش از ده بار تماس گرفتند و جوابی دریافت نکردند.

رنگش پریده بود و از دلشوره زیاد، حالت تهوع گرفت.

ایستاد و سوییچ خودرو را دست شهلا داد:

_شهلا جون من حالم خوب نیست رانندگی کنم. میشه

لطفا منو ببرین سر زمینا…دارم از استرس میمیرم.

شهربانو_دختر جان اونجا الان شلوغه…تو بری چیکار

کنی؟

 

هق زد و عصبی نالید:

_برم ببینم شوهرم زنده ست یا نه.

مامان شهربانو پشت دستش کوبید:

_خدا مرگم بده. این چه حرفیه دختر؟

شهلا نزدیکش شد.

او را درک می کرد و می دانست از روی نگرانی این

حرف را زده است.

ولی قرار نبود با این وضعیتش به میان دعوا بروند.

 

 

 

شهلا از در نرمش وارد شد:

_عزیزم من میدونم نگران شوهرتی ولی حق با مامانه.

اونجا جای رفتن نیست. علی الخصوص الان!

مرغش یک پا داشت!

سوییچ را پس گرفت و در حیاط را باز کرد:

_خودم میرم.

مامان شهربانو به شهلا اشاره کرد:

_برو باهاش. نذار تنها بره.

شهلا سری تکان داد و او نیز خارج شد.

اشک ریزان درون خودرو نشست و حرکت کردند.

 

شهلا خیره به رو به رو گفت:

_آذرخش بفهمه شر میشه ها!

_هیچی نمیشه.

دستش را به پیشانی دردناکش تکیه داد و پلک بست.

انقباضات و درد های رحم اش او را نگران کرده بودند

اما بیشتر دلواپسی اش از جانب آذرخش بود، نه جنینش!

شهلا هر از گاهی به او نگاه می کرد.

حوالی زمین های مشاع که رسیدند، با دیدن جمعیت و

صحنه رو به رو شوکه شدند.

 

مردم زیادی جمع شده بودند…عده ای دعوا می کردند و

عده ای دیگر گفت و گو.

به آتش

ِی

اما در پشت تمام این صحنه ها، دو خودرو

کشیده شده، در حال سوختن بودند.

 

مهرو از ماشین پیاده شد و توجهی به شهلا نکرد.

صدای گفت و گوی اطرافیان را شنید.

_معلوم نیست چیشده؟ چرا جمع شدن اینجا؟

 

حشمت ملک زاده یه نفر

ِر

_انگاری گفتن پس از همون

طایفه ای که باهاش درگیر بودن رو کشته.

_یاخدا….به پلیس و آتش نشانی خبر ندادن؟

_زنگ زدن اما هنوز خبری نشده.

گام هایش را آرام پیش برد و با چشم دنبال آذرخش بود

اما پیدایش نکرد.

_نمیدونی ماشینایی که آتیش زدن مال کیه؟

_انگار مال طایفه ملک زاده هاست. یکیش واسه پسر

اسفندیار بود.

ایستاد…

 

هم قلبش…

هم گام هایش…

درست شنید؟!

اتومبیل علیرضا را آتش زده بودند؟!

نه نه!

امکان نداشت…

_یاخدا! کسی هم تو ماشینا بوده یا نه؟

_خبر ندارم ولی هرچی هست کار اون طایفه از خدا بی

خبره!

 

 

کمرش تیر کشید و عرق سرد بر تنش نشست.

دلشوره هایش بی جا نبودند!

دستی از عقب بازویش را کشید اما اهمیت نداد و جلو

رفت.

صدای لرزانش از حنجره درآمد و نام مرد مهمان لب

های خشکش شد.

_آذرخش…

درد عمیقی در لنگش پیچید و نالید:

 

_آروم دخترم…آروم…بابایی سالمه…چیزیش نشده. من

مطمئنم سالمه.

چقدر حرف هایش با قلبش در تضاد بودند…

چشمش روی خودرو داغان و به آتش کشیده علیرضا دو

دو می زد.

ازدحام جمعیت و پرده اشک، مانع دید اش بودند.

آذرخشش سوار این خودرو شده بود!

پلک بست و بر سر کوبید.

باور نمی کرد…

 

نه…

امکان نداشت…

مایع داغی میان پاهایش روان شد و دردش عمیق تر.

ترسیده و مات برده با تمام توان عربده زد:

_آذرخش!

زانوانش سست شدند و به ناگهان بر زمین افتاد….

 

دقایقی قبل تر…

 

در آن سو، آذرخش در کنار علیرضا و دیگر مردان

فامیل، کنار یکی از زمین ها ایستاده بودند.

دست در جیب اُور کتش فرو برد و آن چه می شنید غیر

قابل باور بود.

علیرضا با ناراحتی گفت:

_دیشب بعد جنجال ها، آخرای شب چندتا از جوونای

بیشرف اون قبیله از جمله حمید پسر یاور، مهسا خانم،

دختر علیمردان که نشون کردهی پسر حشمت خان بود

رو دزدیدن.

آذرخش مات و شوکه تماشایش کرد و امیدوار بود

افکارش غلط باشند:

_خب؟ نگو که…

سری به تاسف تکان داد:

 

_بیشرفا به اون دختر مظلوم رحم نکردن…آزارش

دادن….کتکش زدن…حتی…حتی بهش تجاوز کردن!

کمی درنگ کرد و غم در صدایش نشست.

گرفته ادامه داد:

_مهسا نتونست تحمل کنه و جون داد. اون بیشرفا هم

جنازه بی جون و عریانش رو انداختن توی همین زمینا.

دستی به گلویش کشید تا بغضش را سرکوب کند.

داغ بزرگی بر دلشان نشسته بود…

به نو عروس طایفه شان تجاوز و دست درازی شد.

 

 

 

آذرخش موهایش را چنگ زد و دستش مشت شد:

_پسر حشمت چی؟ تو گفتی که اونم آدم ُکشته!

_احسان….پسر حشمت خان، نامزد همین دختره بود.

وقتی همه خبر دار میشن که دختره رو دزدیدن، تنهایی

میره دنبال نامزدش. رفیقای حمید بیشرف هم برای

غیرتی کردن احسان، فیلمی که از دختره گرفته بودن رو

براش میفرستن. احسان در به در همه جا رو میگرده اما

آخر سر جنازه عروسش رو اینجا پیدا میکنه.

نگاهش به رو به رو بود…

به این زمین های نحس!

لعنت به آنها…

 

لعنت به این زمین ها…

غم در نگاهش خانه کرد و علیرضا ادامه داد:

_احسان تنهایی میره سر وقت حمید و رفیق هاش. اول

با تفنگ حمید رو میکشه، بعدشم خودش رو خلاص

میکنه. لعنت بهشون…دوتا از جوونامون رو به خاطر

اون طایفه بیشرف و این زمینای لجن از دست دادیم.

پلک بست و گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد:

_لعنت بهشون….خدا رحمت کنه احسان و نامزدش رو.

اشک به چشمان علیرضا نیش زد:

_چقدر آرزو داشت آذرخش…چند ساله داره جون میکنه

تا علیمردان راضی شه بهش دختر بده…چه سرنوشت

تلخی داشتن احسان و مهسا.

 

 

 

بغض در جان او نیز نشسته بود…

پس از مرگ آرش، این بدترین داغی بود که طایفه شان

دید.

آه سردی از گلویش خارج شد و ناگهان صدای

وحشتناکی به گوششان رسید.

همزمان چرخیدند و دو خودرو که یکی از آنها متعلق به

علیرضا بود را غرق در شعله های آتش دیدند.

علیرضا بر سر کوبید و دوان جلو رفتند.

آذرخش مقابل خودرو های آتش زده ایستاد و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x