رمان کینه کش پارت ۶۰

3.6
(33)

 

قطرات آب بر اندام برهنه شان روان شدند.

خم شد و دندان هایش را بر سر شانه لخت دخترک

کشید.

بازدمش را همانجا تخلیه کرد و ریز بوسید.

کف دستش را روی شکمش لغزاند و او را نزدیک تر

کشید.

تکانی به تنش داد تا چفت دستان مرد را باز کند ولی

محال بود حریف آذرخش با این هیبت و جثه عضلانی

شود.

نالید:

_ولم کن!

 

_چته قربونت؟ چرا اینقدر بد اخلاقی میکنی؟

تقلا کرد:

_حوصلت رو ندارم.

اخم کرد و او را رو به خود چرخاند:

_تو چشمام نگاه کن!

سر چرخاند و خواست عقب برود که پایش لیز خورد.

هینی کشید و در لحظه آخر مرد به فریادش رسید.

کمرش را چنگ زد و تنش را به خود کوباند:

_نترس عروسکم.

 

 

پلک بر هم فشرد و نفسش را رها کرد.

کج خلقی می کرد و حقیقتا حوصله خودش را هم نداشت.

خسته و درمانده نالید:

_برو بیرون. میخوام تنها باشم.

ابروان مرد بیش از پیش به هم گره خوردند و فک اش

بر هم فشرده شد:

_تنها باشی که چی بشه؟ چرا ازم دوری میکنی؟ مگه

من از خدام بود اون همه مصیبت یهو رو سرمون آوار

شدن!؟

 

خروشید و مشت به سینه پهن و خیسش کوبید:

_تقصیر توئه لعنتی بود! تو منو کشیدی تو اون شهر بی

صاحاب. تو با کارات به من شوک وارد کردی. تو

باعث شدی من زودتر از موعد داخل آمبولانس زایمان

کنم و بچم الان توی آی سی یو نوزادان باشه.

عصبانیتش به اوج رسید اما تلاش کرد خونسردی خود

را حفظ کند.

خدا می دانست که او راضی بود خار به چشمش برود

ولی به پای مهرو و مهدا نه!

اما دروغ چرا؟

او نیز از دست خود عصبی بود…

 

آذرخش نیز خود را مسبب زایمان زودرس مهرو می

دانست ولی این قدر سرزنش شدن حقش نبود!

انگشتانش را در کمر مهرو فشرد و دست آزادش را

روی گردن او نشاند.

 

 

اخم های غلیظش، چهره اش را ترسناک کرده بودند:

_اون بچه ای که میگی، پدرش منم! همون قدر که تو

نگرانشی، من صد برابر بیشتر دلواپسشم. مهدا جیگر

گوشه منم هست! تو فکر میکنی من از قصد بهت

استرس دادم و از خدام بود دخترم توی اِن آی سی یو

بستری شه؟! نه خانم! حاضرم جونم رو بدم ولی اتفاقی

برای تو و بچمون نیوفته.

 

چهره در هم کشید و بغض دار گفت:

_سر من داد نزن!

نچی گفت و پلک بست.

درک می کرد که مهرو زود رنج شده است و ممکن

است به افسردگی پس از زایمان دچار شود.

سرش را به سینه اش فشرد و بر موهای خیسش بوسه

ای کاشت.

رام شد و در آغوشش آرام گرفت.

پهلوهای بیرون زده اش را نوازش کرد و او عروسکش

را حتی با این اندام به هم ریخته نیز دوست می داشت.

 

موهایش را از صورتش کنار زد و لبان خیسش را میان

لب های مردانه خود کشید.

آهسته می بوسید و ذره ذره آرامش به جانش تزریق می

کرد.

دخترک بلاخره وا داد و دست دور شانه مرد انداخت.

 

همراهی اش باعث تند شدن آتش مرد شد.

این بار بی تاب و قرار لب هایش را مک زد و همچون

تشنه ای بود که به آب رسید.

 

چنگی به ران اش انداخت و تن او را با احتیاط بالا

کشید.

پس از دقایقی لب هایش را رها کرد و نفس زنان پیشانی

به پیشانیش چسباند:

_با من بد خلقی نکن قربون شکلت. درک می کنم الان

بعد زایمان روحیه ات حساس شده ولی اشکال نداره.

خودم در خدمتتم…غر بزن…گله کن..گریه کن. هر

کاری میکنی بکن اما از آذرخشت رو نگیر!

دلش نرم شد و گذشت پیشه کرد.

ِسر ِی پیش مرد سنگ زیرین شد و این بار او.

اصل استوار ماندن پایه های زندگی همین است!

گذشت متقابل.

 

حوله پالتویی را بر تن دخترک پوشاند و گره اش را

محکم کرد.

بوسه ای بر قفسه سینه اش کاشت و لبخندی به چهره بی

روحش زد.

روی تخت دراز کشید و تنش را از پشت بغل زد.

میان موهای خوش رایحه اش دم گرفت.

الحق که یکی از لذایذ بهشتی بوییدن گیسوی بلند و

خوشبوی یار است.

 

 

مهرو آهسته پچ زد:

_خوشحالم قالیچه ات پیدا شده…اون حق تو بود…نه

سهراب.

_موقعی که برات گل آوردم می خواستم این خبر رو

بهت بدم. همون موقع بود که شنیدم و دوست داشتم به

اولین کسی که میگم تو باشی ولی خب…

مهرو از دست خود دلخور شد.

آذرخش ادامه داد:

_از قدم پاک و خیر مهدا بود که قالیچه پیدا شد.

با یادآوری دخترکش لبخندی زد:

_قربونش برم. تحویل گرفتی قالیچه رو؟

 

_آره. کلی برنامه دارم واسش.

چرخید و سر بر سینه مرد نهاد:

_چه برنامه ای؟

به سقف چشم دوخت:

_میخوام بفروشمش.

_چی؟ میفهمی چی میگی؟ اون یادگاری پدرته.

_این قالیچه تا همین الان کلی خاطره بد برای ما ساخته.

هر اتفاقی که توی زندگیامون افتاد، یه سرش به این

قالچه بر می گشت. از اون گذشته…الان رو ِز سخت و

مبادای زندگی منه. کسب و کارم رو به افوله…خونه

نداریم. صنم معذبه از بودن با ما.

 

حق با او بود!

از بیست و چند سال پیش، مصادف با تولد مهرو تا به

اکنون…در تمام اتفاقات، این قالیچه می درخشید.

 

 

دمی گرفت و ادامه داد:

_میخوام بفروشمش…تصمیمم هم قطعیه. کلی برنامه

دارم…کلی کار دارم. میخوام یه خونه خوب بخرم و

کسب کارم رو گسترش بدم. با خودم گفتم چرا تا وقتی

زنده ام از سرمایه ام لذت نبرم؟

_ولی آذرخش…

 

_لطفا سعی نکن منصرفم کنی. من از روزی که قالیچه

رو دادم سهراب، ازش دل بریدم.

سکوت کرد و به نظر او احترام گذاشت.

چند روز بعد با جعبه ای شیرینی به خانه پا گذاشت.

صنم به استقبالش آمد:

_خوش اومدی. خسته نباشی.

خم شد و گونه مادرش را بوسید:

_ممنون. مهرو کجاست؟

_تو اتاقه.

 

جعبه را به دست صنم داد و سوی اتاق رفت:

_قالیچه رو فروختم.

_جدی؟ خداروشکر.

وارد شد و همسرش را کز کرده بر روی تخت دید.

زانوانش را بغل زده و عمیقا در فکر فرو رفته بود.

او عادت به دیدن این حال مهرو نداشت…

عروسکش را شاد و بشاش می خواست!

کنارش نشست و گردنش را کج کرد.

 

پس از لحظاتی سر بلند کرد و نگاهشان در هم گره

خورد.

 

 

اخم ظریف و ساختگی، در تضاد با لب های کش آمده

اش بود:

_باز چته قربونت؟ دلتنگ مهدایی؟

ابرویی بالا پراند و با پررویی ادامه داد:

مهدایی؟!

ِی

_یا نکنه دلتنگ بابا

تک خنده ای زد و چهره اش شاد شد.

خود را پیش کشاند و در آغوش مرد انداخت:

 

_اوهوم. میشه بغلم کنی؟

آذرخش خندید و او را بر روی پاهایش نشاند.

کمرش را محکم گرفت و شقیقه اش را با لب هایش مهر

کرد.

مهرو سر در سینه اش قایم کرد و عطر تن او را به ریه

هایش فرستاد.

زیرچشمی تماشایش کرد و بم پچ زد:

_هر موقع بغ ِل خون ات پُر شد، لباس گرم بپوش و آماده

شو که کلی کار داریم.

_چه کاری؟

 

_باید بریم خونه ببینیم….وسیله بخریم. میخوام تا قبل از

مرخص شدن مهدا همه چیز حاضر و آماده باشه.

_مگه…مگه قالیچه ات رو فروختی؟!

بینی اش را روی موهای او کشید و پلک بست:

_آره. منصور شاهرخ…همون دوست کرمانیم. وقتی

شنید قصد فروشش رو دارم، امروز بهم زنگ زد.

خریداره…پولشم نقده.

 

بی جان و کسل گفت:

_خداروشکر. ولی…من الان حالم خوب نیست واسه

خرید. میتونی با صنم جون بری.

 

خونه

_خان ِم ی من شمایی…!وسیله های خونمون باید

مطابق سلیقهی تو باشن نه مادرم.

با دو انگشت چانه اش را به بالا هدایت کرد و نرم بر

لب هایش بوسه زد:

_پاشو قربونت. پاشو که از امروز کلی کار داریم.

پشت به آذرخش نشست و شانه را از روی عسلی چنگ

زد:

_باشه. موهام رو می بافی؟

بدون مخالفت موهای بلندش را شانه زد و مشغول بافتن

شد.

ساعتی بعد از چند خانه ویلایی و حیاط دار بازدید کردند

و در آخر سوی بازار روانه شدند.

 

مهرو اکنون به لطف آذرخش می خندید و حالش بهتر

شده بود.

لبه های پالتویش را نزدیک کرد و آذرخش دستش را

گرفت.

ر کت خود فرو

ُِاو

انگشتانش را نوازش وار در جیب

برد:

_اگه سردته بقیه اش رو بذاریم برای فردا؟

موافقت کرد اما به جای رفتن سوی خودرو، وارد آش

فروشی شدند.

گیج پرسید:

_نمیریم خونه؟

صندلی ای عقب کشید و به مهرو اشاره زد بنشیند:

 

_حیفه آش نخورده برگردیم. تو این هوای سرد، آش

میچسبه.

دو کاسه آش خرید اما آنقدر دلچسب و خوشمزه بود که

کاسه دوم را نیز سفارش دادند.

 

آذرخش کمر مهرو را گرفت و کمک کرد از خودرو

پیاده شود.

چشمش به مهدا افتاد که در آغوش او آرام خوابیده بود.

خدا را شکر بلاخره دخترش مرخص شد.

 

گوسفندی مقابل پایشان زمین زد و وارد عمارت جدید و

زیبایشان شدند.

آذرخش برای مادرش آپارتمان جدایی تهیه کرد تا بیش

از این معذب نباشد.

همچنین با پول فروش قالیچه، این خانه ویلایی را برای

خود و خانواده اش فراهم کرد.

مهرو، دخترکش را درون گهواره گذاشت و یک دور کل

اتاق را برانداز کرد.

اتاق مهدا با رنگ های شاد و زیبا طراحی شده بود و

جلوه دلربایی داشت.

کنار اتاق مهدا، اتاق بزرگتری برای او و آذرخش بود.

 

شال از سر کشید و پافرش را در آورد.

با خستگی روی تخت افتاد و خطاب به مرد لب زد:

_من یه چرت میزنم از دیشب نتونستم خوب بخوابم.

حواست به مهدا باشه. گشنش شد، بیدارم کن.

_باشه.

آذرخش به آشپزخانه رفت و دل و جگر گوسفند را برای

شام خرد کرد که ناگهان صدای گریه آرام مهدا به

گوشش رسید.

دست هایش را شست و دوان از پله ها بالا رفت.

 

وارد اتاق شد و با احتیاط او را بغل کرد:

_جان بابا…جانم.

آهسته در آغوشش تکانش داد و قربان صدقه اش می

رفت.

تمام وجودش را حس پدرانه ای فرا گرفت.

مهدا آرام گرفته بود و این بار ریز و کوتاه نق می زد.

بوسه ای بر انگشتان مشت شده دخترش نشاند و عطر

تنش را از میان شانه و گردنش بویید.

 

شیشه شیر را تکان داد و سوی لب های او برد که با

عطش شروع به مکیدن کرد.

مهرو که اکنون با استرس مهدا بیدار بود، وارد اتاق شد

و قلبش از دیدن آن موجود کوچک و دوست داشتنی در

میان بازوان بزرگ و سینه فراخ آذرخش لرزید.

زیباترین صحنه عمرش را دید!

بغض در گلویش نشست و به چهارچوب تکیه زد.

مهدا با چشمان باز به پدرش نگاه می کرد و او ذوق زده

قربان صدقه اش می رفت:

_ َدر ِدت ِمن تیام (دردت به چشمانم)…گشنت شده بود

بابا؟!

قل ِب

سر چرخاند و با دیدن مهرو، لبخندی زد:

 

_کی بیدار شدی؟

_الان.

_چرا اینطور با بغض نگام میکنی؟

صدایش لرزید:

_قلبم رفت وقتی اینطور دیدمتون. دورتون بگردم من.

 

شیشه شیر خالی را روی میز گذاشت و دستش را باز

کرد.

 

مهرو دست دور کمرش انداخت و با دست آزادش

انگشتان مهدا را نوازش کرد.

آذرخش بوسه ای بر پیشانیش زد و مهدا را در آغوشش

نهاد:

_تا تو بهش شیر بدی و بخوابونیش، منم شام رو آماده

کردم.

سری تکان داد و او بیرون رفت.

یک ماه از زایمان مهرو و چند روز پس از اسکان شان

در خانه جدید می گذشت.

قصد داشتند تا هفته آینده میهمانی بزرگی بر پا کنند و

یک سور درست و حسابی بدهند.

 

اما قبل از آن، مهرو که اکنون حال روحیش مساعد شده

بود، در صدد برپایی ماهگرد تولد مهدا و برگزاری یک

جشن کوچک و سه نفره بود.

پس از شیر دادن به دخترک، هودی اش را پایین کشید و

سوی آذرخش که بر تخت لم داده بود چرخید:

_عشقم مراقب مهدا باش تا من یه دوش مختصر بگیرم.

سری تکان داد و به پهلو چرخید.

او را کنار آذرخش گذاشت و سوی حمام رفت.

زیر دوش ایستاد و نگاهش به آینه افتاد.

اندامش به خاطر زایمان بد فرم شده بودند و باید هرچه

زودتر باشگاه رفتنش را از سر می گرفت.

 

 

نیم ساعت بعد حوله را دور موهایش پیچاند و وارد اتاق

شد.

با دیدن صحنه مقابل، قند در دلش آب شد و لبخند بر

لبش خوش نشست.

مهدا روی سینه برهنه و ورزیده آذرخش دراز بود و هر

دویشان غرق خواب بودند.

یک دست آذرخش زیر سرش قفل بود و دست دیگرش

روی تن دخترک.

موبایلش را برداشت و دلش نیامد از آنها در این حالت

عکس نگیرد.

 

دقایقی میشد که در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام و

دسر به همراه کیک کوچکی شده بود.

آذرخش ساعتی پیش بیرون رفت و مهدا درون کریرش

خواب بود.

پس از اتمام کارش و با تاریک شدن هوا، پذیرایی را به

صورت مختصر تزئین کرد و دخترکش را آهسته بغل

زد.

سرهمی مجلسی سفید رنگ را بر تن مهدا پوشاند و

کلاهش را مرتب کرد.

گونه اش را نرم بوسید و دلش برای جوجه اش قنج

رفت.

 

مشغول بافتن موهایش بود که در اتاق باز شد و نگاهش

به آن سو چرخید.

آذرخش در چارچوب ایستاد و دست راستش را پشت

سرش مخفی کرد.

 

مهرو لبخندی زد و پیش رفت.

قبل از اینکه دستانش را دور گردن مرد حلقه کند، دسته

گل رز بزرگی مقابلش گرفته شد.

هیجان زده به آنها چشم دوخت:

 

_آذرخش؟!

گونه اش را با لبانش مهر کرد و دستش را سوی راه پله

کشید:

_یه سورپرایز دارم برات.

_همین الانشم سورپرایزم کردی!

دسته گل را به دست مهرو داد.

پشت سرش ایستاد و انگشتانش را بر پلک های او

گذاشت:

_چشمات رو ببند.

_میوفتم!

 

_نترس! من هوات رو دارم.

آهسته او را پیش برد و پچ زد:

_یه هدیه برات دارم…میدونم دیر شد ولی خب خودت

میدونی این چند وقت چقدر درگیر بودیم.

ایستاد و سر کنار سرش برد.

لاله گوشش را بوسید و بم پچ زد:

_ممنون از اینکه همیشه پا به پام توی خوشی و غم

بودی. ممنونم که یه فرشتهی کوچولو و دوست داشتنی

مثل خودت برام به دنیا آوردی تا روز به روز انگیزه و

تلاشم برای زندگی بالاتر بره.

دستانش را از مقابل دید او برداشت.

 

دخترک مات برده و هیجان زده به خودروی آذین بسته

ای که مقابلش بود چشم دوخت.

تک خنده ای زد و ناباور گفت:

_تو…تو چیکار کردی؟ این ماشین برای منه؟

خوشحال از ذوق او لبخندی زد:

_اوهوم. مبارکت باشه.

جیغ خفه ای کشید و دستانش را دور کمر مرد چفت

کرد:

_وای باورم نمیشه! عاشقتم.

پیشانی به پیشانی اش چسباند:

 

_در برابر خوبیای تو این هدیهی خیلی ناقابلیه.

انگشتانش را بر ریش های او لغزاند و لب هایش را

بوسید:

_وای آذرخش…نمیدونی چقدر خوشحالم کردی. ممنونم

ازت. تو خیلی خوبی مرد من!

باکس حاوی سوییچ را سمتش گرفت.

پا پیش گذاشت و با ذوق خودرویش را برانداز کرد.

لحظاتی بعد وارد خانه شدند.

مهدا بیدار شده بود و در سکوت سقف پذیرایی را تماشا

می کرد.

 

مهرو گل ها را درون گلدانی چید و آذرخش دخترکش را

در آغوش گرفت.

به پشتی مبل تکیه زد و مهدا را بر روی بازویش نگه

داشت.

گوشه لب هایش بالا رفتند و قلبش لرزید.

دخترکش آرام نق زد و در آغوشش تکان خورد.

 

سر چرخاند و گفت:

_مهرو؟

 

_جونم.

_پوشک مهدا رو ِکی عوض کردی؟

_نیم ساعت پیش. چطور؟

_داره گریه میکنه. گشنش نیست؟

کنارش نشست:

_نمیدونم. تازه بهش شیر دادم.

دخترک را در آغوشش گذاشت.

بافتش را بالا داد و مهدا با ولع شروع به شیر خوردن

کرد.

لبخندشان پر رنگ شد.

 

آذرخش در گلو خندید و پهلوی برهنه اش را لمس نمود:

_پدر سوختهی شکمو!

پس از صرف شام، مهدا را در اتاقش خواباند و به

پذیرایی برگشت.

آذرخش مقابلش ایستاد و دستش را سوی او دراز کرد:

_افتخار یه دور رقص به من میدین بانو؟!

آهنگ ملایمی پخش میشد و او را متعجب کرده بود:

_مگه بلدی؟!

کمرش را گرفت و با اخم ریزی گفت:

_دست کم گرفتی منو؟!

 

همپایش شد و تنش را میان آغوش فراخ او آرام تکان

داد:

_نمیدونستم.

این اولین رقص دو نفره شان بود.

 

دستانش را دور گردن مرد چفت کرد و در سیاهی

چشمانش گم شد.

آذرخش سنگین و آرام می رقصید و با دم و بازدم های

عمیق، ریه هایش را به رایحه تن او میهمان می کرد.

دست مهرو را بالا گرفت یک دور او را چرخاند.

 

لبخند بر لبش نشست و چرخید.

یک دستش را در دست گرفت و با دست دیگرش کمر او

را نوازش کرد.

سر خم کرد و پیشانی هایشان مماس یکدیگر شدند.

_امشب خیلی خوشگل شدی. البته…بهتره بگم خوشگل

تر شدی چون همیشه زیبا و دلربایی.

مهرو پلک بست و لبش را گزید:

_حتی با این هیکل و اندام داغون؟

پهلوهایش را چنگ زد:

 

_هیش! من عیب و نقصی توی اندامت نمی بینم. فقط و

فقط جذابیته چون ماه ها یه فرشته رو با خودت حمل

کردی تا زیبایی بخش زندگی مون بشه. این تن…این بدن

قبل ستایش و تحسینه.

آذرخش خوب او را بلد بود…

می توانست با سخنانش دخترک را تا مرز جنون عشق

ببرد.

بی هوا در جواب مرد پچ زد:

_دوستت دارم.

او را بیشتر به خود فشرد و گویا دنیا را پیشکش اش

کرده بودند.

 

بم زمزمه کرد:

_عروسک من!

_آذرخش؟

هومی گفت و سر در گردن او فرو برد.

دخترک پلک گشود.

با اینکه می دانست مرد اش او را دیوانه وار می پرستد

اما دلخورانه گفت:

_هیچوقت بهم نگفتی!

_چیو؟

 

انگشتانش را بر گردن او کشید:

_جملهی “دوستت دارم” رو.

ابرویی بالا پراند و زیر چشمی تماشایش کرد:

_به علاقم بهت شک داری؟

_نه اما دلم میخواد بشنوم از زبونت.

موهایش را از صورتش کنار زد:

_من شاید اونطور که تو میخوای به زبون نیارم اما

سعی کردم همیشه چه کلامی چه غیرکلامی محبت و

علاقم رو بهت ثابت کنم. حالا از قربون صدقه بگیر تا

حمایت کردن و…

میان کلامش گفت:

 

_میدونم…تو برام ثابت شده ای اما دوست دارم “دوستت

دارم” رو از زبونت بشنوم و سراسر وجودم عشق و

لذت بشه. میدونی آذرخش…ما زنها اگه هر روزم بهمون

دوستت دارم و عاشقتم بگین، کممونه. عشق می کنیم

وقتی میشنویم تنها زنی که توی قلب و ذهن شوهرمونه

ماییم!

 

لبخندی زد و لبش را با زبان تر کرد.

سر پیش برد و درست در یک میلی متری لبانش ایستاد.

آوای مردانه و بم گونه اش، گوش زن را نوازش کرد:

_دوستت دارم.

 

قلبش هری پایین ریخت.

شادمان لبخندی زد و لب هایش را بر لب های مرد

فشرد.

از حرکت ایستادند و بی تابانه یکدیگر را می بوسیدند.

بی طاقت، دخترک را همچون پر کاهی در آغوشش بلند

کرد و سوی اتاق خواب راهی شد.

آرام او را روی تخت خواباند و بر تنش خیمه افکند.

استخوان ترقوه اش را عمیق بوسید و انگشتانش را از

پشت بر کمر او ُسر داد:

_من توی وجودم َش ِم شعر و شاعری ندارم اما یه جایی

خوندم که شاملو به همسرش آیدا می گفت “خدای کوچک

 

من” . حق گفته…باید پرستید این موجود ظریف و

دوست داشتنی رو.

خموش بود!

حقیقتا در برابر این همه دل بردن آذرخش، چیزی نمی

توانست بگوید.

فقط جان می سپرد و لذت می برد…

_میخوام امشب وجب به وجب تنت رو با لبام مهر کنم.

او خود نیز دلتنگ مرد اش بود.

 

 

سر بلند کرد و وقتی سکوت مهرو را دید، لاله گوشش

را به دندان کشید:

_این سکوت نشانهی رضایته دیگه!؟

هوم کشداری گفت و انگشتانش بر دکمه های پیراهن

مرد لغزیدند.

همپا شدنش را که دید، به ران برهنه دخترک چنگ

انداخت و گوشه لبش را گاز گرفت.

هر دو بی تاب بودند!

ناخن هایش را در سینه عریان مرد فشرد و پوست زبر

گردنش را میان لبانش بوسید.

 

نالهی مردانه اش در گلو خفه شد و قفل لباس زیر

دخترک را به شدت کشید.

جیغ خفه ای در آمیخته با قهقهه زد:

_آروم! باز وحشی شدی عشقم؟

بافتش را از تن بیرون کشاند و نفس زنان گفت:

_چند هفتهست دلتنگ لمس تنتم…حق بده بهم لا ُمروت!

حق می داد!

او نیز به بازی دستان آذرخش بر روی تنش عادت کرده

بود…

اعتماد به نفس ضعیف شده اش را با حرف ها و قربان

صدقه های َمرد، مجددا به دست آورد.

 

بر جای جای تنش بوسه زد…نوازش نمود…عشق بازی

کرد.

امشب….آذرخش همچون الهه ای، َم ِه شوگارش را

پرستید!

 

“چند سال بعد”

هفته های زیادی از آن اوقات خوش می گذشت…

زندگی مهرو و آذرخش به سامان رسیده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x