رمان کینه کش پارت ۶۲

4.5
(26)

 

تنش گر می گرفت و این چه کابوسی بود که می دید؟

می دانست خواب است.

آگاه بود که رویا می بیند اما قادر نبود برخیزد.

وارد اتاق خواب مشترک شان شد.

همسر و دخترش کنار یکدیگر خوابیده بودند.

پیش رفت و با دلتنگی بوسه ای بر پیشانی هر دویشان

نشاند.

پتو را بالا داد تا کنارشان بخوابد اما متوجه سرخی خون

شد.

 

ضربان قلبش بالا رفت و حرکات دست و پای اش در

خواب به صورت غیر ارادی زیاد شدند.

پیکر مهرو و مهدا را زیر پتو غرق خون دید.

نفسش به تلاطم افتاد و سنگینی ای بر قفسه سینه اش

حس می کرد.

نالهی بلندی سر داد و از خواب پرید.

تا چند لحظه شوکه بود.

نفس نفس می زد و بلاخره به خود آمد.

چه کابوس تلخ و دردناکی بود!

 

ساعدش را بر چشمانش فشرد و دوست نداشت لحظه ای

به آن خواب لعنتی فکر کند.

 

 

 

دهانش خشک شده بود و قلبش بی تابی می کرد.

کمی آب نوشید و بطری خنک را به پیشانی داغش

چسباند.

ساعت حوالی پنج صبح بود.

دلش آرام نمی گرفت.

چه می کرد؟

 

نمی توانست در این ساعت با مهرو تماس بگیرد.

به حمام رفت و دوش آب سردی گرفت تا کمی از التهاب

و دلشوره اش کم شود.

تا سه، چهار ساعت دیگر در خانهی خود می بود.

حوله را بر موهایش کشید و دست برد تا آلارم موبایل را

قطع کند که نوتیف پیام را دید.

وارد صفحه چت مهرو شد و با هر کلمه ای که خواند،

قلبش بیش از پیش مچاله شد.

چه بر سر دخترکش آمده بود؟

مهرو گفت که فقط پایش شکسته است اما او هراس

داشت.

 

نکند اتفاقی….

نه نه!

پلک بست و موهایش را چنگ زد.

بی تاب و قرار با مهرو تماس گرفت اما جوابی دریافت

نکرد.

انگشتانش مشت شدند و پی برد کابوس امشبش بی دلیل

نبود.

 

 

 

با استرس وسایلش را جمع کرد تا زودتر به فرودگاه

برود.

تا قبل از پرواز هرچه با او تماس گرفت، نتیجه ای در

بر نداشت.

امیدوار بود موبایلش سایلنت باشد و اتفاق بدی نیافتاده

باشد.

ساعتی بعد به اصفهان رسید و بدون درنگ سوی خانه

راهی شد.

عمارتش خلوت و ساکت بود.

چمدان هایش را در پذیرایی رها کرد و دوان از پله ها

بالا رفت.

 

مهرو و مهدا کنار یکدیگر خواب بودند.

چقدر این صحنه شبیه به کابوسی بود که صبح زود دید!

پیش رفت و نگاهش به مچ پای مهدا افتاد که اسیر گچ

بود.

آرام روی تخت نشست و پیشانی دخترکش را بوسید.

خدا را شکر که اتفاق بدتری نیافتاد.

شانه همسرش را نوازش کرد:

_مهرو؟

چرخید و با دیدن آذرخش پلک هایش به شدت باز شدند.

 

هول و ولا به جانش افتاد….هراسان نشست.

 

 

دلتنگ و بی تاب خود را پیش کشاند:

_آذرخش؟ کی اومدی؟ رسیدن به خیر.

دست دور کمر او انداخت و تنش را در آغوش کشید:

_الان. چرا جواب تلفنت رو ندادی لامصب؟ دلم هزار

را ِه بی راه رفت تا رسیدم اصفهان.

سر در سینه اش مخفی کرد و بغض دار پچ زد:

_سایلنت کرده بودم. دیشب تا نیمه های شب از فکر این

بچه خوابم نبرد. دیگه بیهوش شدم تا الان. ببخش

نگرانت کردم.

 

بوسه ای بر موهای آشفته اش نشاند:

_چه اتفاقی افتاد؟

فاصله گرفت و سوی سرویس رفت:

_میام میگم. صبحونه خوردی؟

_نه.

_بریم پایین یه چیزی بخوریم. مهدا بیدار میشه اینجا.

دقایقی را کنار مهدا دراز کشید و موهایش را نوازش

کرد.

عجیب بود که امروز دیر بیدار شد.

 

البته احتمال میداد تاثیر داروهای مسکن برای کاهش درد

پایش باشد.

بی سر و صدا لباس هایش را با یک تیشرت و شلوارک

تعویض کرد و پایین رفت.

آنقدر استرس داشت که نتوانست درست و حسابی با

مهرویش رفع دلتنگی کند.

پیراهن کوتاه و سفید رنگی به تن داشت که ران هایش

را سخاوتمندانه به نمایش می گذاشت.

 

 

کمرش را گرفت و او را رو به خود چرخاند.

 

سر خم کرد و نوک بینی اش را بوسید.

پلک بست و دستش را دور گردن مرد انداخت.

لب هایش ُسر خوردند و بر لبان مهرو نشستند.

در ابتدا آرام بوسه میزد اما هرچه پیش می رفت،

حرص و عطشش بیشتر میشد.

تنش را همگام با خود پیش برد و به دیوار آشپزخانه

چسباند.

یک دستش را کنار سرش به دیوار تکیه داد و با دست

دیگر تن دخترک را بالا کشید.

همچون تشنه ای که تازه به آب رسیده باشد، نوشید و

بوسید و سیر نشد.

 

همین عشقبازی کوتاه کافی بود تا از تمام آن فکر و خیال

های لعنتی دور شود.

پر از خواستن و نیاز لب های مهرو را گاز گرفت و

تنش را در آغوشش بلند کرد.

هیچ مرزی جز پیراهن هایشان میان شان نبود.

انگشتانش را در بازوی آذرخش فشرد و او نیز بی تاب

شد اما اکنون زمان خوبی نبود.

صورت به صورتش کشید:

_الان ن…

مجال نداد و با بوسه ای داغ خموشش کرد.

 

طبق معمول از مخالفت و “نه” شنیدن متنفر بود.

 

 

 

 

چشمانش از شهوت و دلتنگی خمار شدند:

_نه نیار وگرنه زبون خوشگلت رو از حلقومت میکشم

بیرون. یه هفته دور بودم ازت. رحم و مروت هم خوب

چیزیه والا.

خنده اش را خورد:

_پنج روز.

سوی اتاق مهمان که در طبقه پایین بود، رفت و در را با

پایش بست.

 

پر حرص اما آرام روی تخت یک نفره ای که در آنجا

بود، پرتش کرد:

_حالا هرچی!

لبخند ملیحی زد و تیشرتش را چنگ زد که بی تعادل بر

تنش افتاد:

_اکی. فقط اگه یهو مهدا بیدار شد و ضد حال خوردی…

پوست گردنش را عمیق میان لبانش مکید و اجازه نداد

جمله اش را تمام کند.

ساعتی بعد سر میز صبحانه نشسته بودند.

البته صبحانه که چه عرض کنم…دیگر حوالی ظهر بود.

 

جریان پیچ خوردن پای مهدا را برایش تعریف کرد و

برخلاف تصورش، ابداً آذرخش او را سرزنش نکرد.

لقمه ای در دهانش گذاشت و زیر چشمی به رد دندان

هایش بر بازوی مهرو نگاه دوخت.

خنده اش را فرو خورد و صدای پر حرص همسرش در

گوشش پیچید:

_کوفت! مرتیکه وحشی.

 

 

این بار آزادانه خندید و دستی دور لبش کشید:

_برم مهدا رو بیدار کنم. عجیبه تا این موقع روز خوابه.

 

_به خاطر داروهای دیشبشه. خواب آور و مسکن ان.

موهایش را با دست حالت داد و وارد اتاق شد.

آهسته روی تن دخترکش خیمه زد و شروع به بوسیدن

سر و صورتش کرد:

_قلبم…نمیخوای بیدار شی؟ بابایی برگشته ها!

نِق زد و انگار فراموش کرد پدرش این چند روز

مسافرت بوده است:

_بلو عقب لالا دالم (برو عقب لالا دارم).

خندید و ریشش را بر گونهی او کشید:

_ای پدر سوخته. الکی می گفتی دلت برام تنگ شده؟!

 

پلک های خواب آلود و سنگینش را باز کرد.

تازه درک کرده بود که پدرش از سفر برگشته است!

جیغ کوتاهی زد و دستانش را دور گردن مرد چفت کرد:

_بابایی جونم اومدی؟!

پیشانیش را با عشق بوسید و موهای نامرتبش را از

صورت او کنار زد:

_آره فدات شم.

لب هایش را غنچه کرد و بر چانه آذرخش فشرد.

با لحن مظلومانه ای دست بر پای خود گذاشت و گفت:

_دیدی شیطونی کلدم (کردم) پام اوف شد؟

 

 

 

دلش ضعف رفت و نشست.

مهدا را در آغوشش نشاند و بوسه ای بر ساق پایش زد:

_چرا مراقب خودت نبودی؟

_شیطون گولم زد لفتم بپل بپل کلدم (شیطون گولم زد

رفتم بپر بپر کردم).

موهای بلندش را نوازش کرد:

_کانتر جای خوبی برای پریدن نیست باباجون. هر موقع

دلت خواست میریم شهربازی اونجا کلی بازی کن. باشه

دخترم؟

 

ذوق زده دستانش را به هم کوبید:

_فلدا بلیم؟ (فردا بریم؟)

_فردا که نمیشه…پات تو گچه نمیتونی بازی کنی.

لب هایش آویزان شدند و نگاهی به پایش انداخت.

آذرخش گوشه لبانش را به هم نزدیک کرد و برای تغییر

دادن حال و هوایش گفت:

_دوست داری سوغاتیات رو ببینی؟

چهره اش بشاش شد و سری به نشانه موافقت تکان داد.

مهدا را در آغوشش گرفت و پایین رفت.

 

کنار چمدان نشست و هدایای مهدا را یک به یک به او

داد.

سوغاتی هایی که برای مهرو آورده بود را نیز کناری

گذاشت.

 

چند روز بعد مامان شهربانو برای سرکشی از مهدا به

خانه شان آمد.

مهرو کمکش کرد تا روی مبل بنشیند:

_خوش اومدین مادر جون.

_قربونت برم. آذرخش کجاست؟

 

_حمامه.

مهدا دستش را به مبل ها گرفت و ِلی ِلی کنان با پای

سالمش جلو آمد:

_سلام عزیز جونی.

مامان شهربانو دستش را گرفت و با دلسوزی گرفت:

_سلام دردت ِمن َس ُرم (دردت به سرم). چیکار کردی با

خودت؟

کنارش نشست و دست سوی کانتر دراز کرد:

_از اونجا پلیدم (پریدم) پایین پام اوف شد. آزاد کو؟

_بلات دور رو ِد (فرزند) قشنگم. آزاد رفت خونهی

عموش.

 

آذرخش حولهی نمدار را روی شانه اش گذاشت و مقابل

آنها نشست:

_خوش اومدی مامان بزرگ. چخبر؟

_سلامتی دا. عافیت باشه.

مهرو لیوان های شربت را مقابلشان گرفت و کنار

همسرش نشست:

_عمه شهلا نیومد از سفر؟

_نه هنوز…فعلا موندگار شده خونه دوستش.

 

 

لیوان را روی میز گذاشت و خطاب به نوه اش گفت:

 

_نرفتی شهرستان؟

_واسه چی؟

_بازگشایی کلینیکی که به نام مهسا و احسان خدابیامرز

زدن.

آذرخش ابروانش را بالا پراند:

_آهان. نه نرفتم. وقت نشد.

مهرو زیرچشمی تماشایشان کرد و هنوز هم با شنیدن نام

شهرستان رعشه بر اندامش می نشست.

به یاد آورد چند ماه بعد از تولد مهدا، به پیشنهاد آذرخش

و توافق اسفندیار خان، علیمردان و دیگر شرکای زمین

های مشاع، آن زمین های نحس را فروختند.

 

ناگفته نماند که تمام پول زمین ها را هزینه کردند تا در

همان شهرستان کلینیکی درمانی به یاد و نام “مهسا و

احسان” که در آن حادثه تلخ جان باختند، ساخته شود.

و اکنون پس از سه سال و اندی، کلینیک آماده بازگشایی

بود.

پس از صرف شام، مامان شهربانو به اتاق مهمان رفت

تا استراحت کند.

آذرخش نیز مهدا را به اتاقش برده بود تا با او بازی کند

بلکه کمی سرگرم شود.

عروسکش را گوشه ای پرت کرد و لنگان جلو آمد:

_دیگه علوسک (عروسک) بازی بسه.

_خوشگلم مگه نمیگم روی پات راه نرو!؟

 

 

رو به روی پدرش نشست.

لاک سفید رنگ را سویش گرفت و بامزه لب زد:

_بابا آذلخش میخواد بلای دختل خوجگلش لاک بزنه.

مگه نه؟ (بابا آذرخش میخواد برای دختر خوشگلش لاک

بزنه. مگه نه؟)

لاک را گرفت و بوسه ای بر سر انگشتانش زد:

_بابا آذرخش قربونت بره. چشم لاکم میزنم برا دخترم.

دستمال کاغذی زیر دستش گذاشت تا ناخن های کوچکش

را لاک بزند.

 

تابی به گردنش داد و با دست آزادش، موهای بلندش را

بالا زد:

_بعدشم باید موهامو ببافی.

ابرویی بالا پراند و اخم ریزی کرد:

_امر دیگه ای ندارین شاهزاده خانم؟

_نه خیل. امل دیگه ای ندالم. (نه خیر. امر دیگه ای

ندارم).

خندید و بینی کوچک اش را فشرد:

_رو نیست که!

سر بالا آورد و پرسید:

 

_بابا….چلا (چرا) من عمو و خاله ندالم (ندارم)؟ آزاد

دوتا عمو داله (داره).

از سوال ناگهانیش شوکه شد:

_خب…باید از مامان صنم و مامان افسون بپرسی. ولی

عمه کرشمه رو داری دیگه! تازه…یه عمو هم داشتی.

 

دخترک هیجان زده گفت:

_لاست (راست) میگی!؟ عمو کجاست؟

_اینجا نیست.

_سفله (سفره)؟

 

آذرخش خیلی ناگهانی به یاد برادرش افتاد.

تمام غم و رنج های چند سال پیش در دلش زنده شدند.

آهی از سینه بیرون داد و لاک را بر ناخن دخترش

کشید:

_آره.

_ ِکی بلمیگلده (برمیگرده)؟

کاش مهدا بیخیال این سیم جین کردن های پر از

خاطرات تلخ میشد…

_هیچوقت. راستش…اون دیگه بین ما نیست.

 

_خونه اش کجاست؟

لاک زدن ناخن هایش به پایان رسید.

دستان کوچکش را بر روی دستمال ها گذاشت و گفت:

_یه روز حتما میبرمت خونه اش رو ببینی.

_چلا تو نمیلی پیشش (چرا تو نمیری پیشش)؟

دخترک نمی دانست آرزوی پدرش دیدار دوباره با آرش

است…

اما حیف و صد حیف که نمی شد.

 

 

آذرخش خندهی پر دردی سر داد:

_دور از جون تو بابا. اما من یه روزی…حتما میرم

پیشش.

لب هایش را آویزان کرد:

_ولی من دوس دالم (دوست دارم) ببینمش.

موبایلش را از جیب بیرون کشید.

کمی در گالری چرخید و سپس عکسی دو نفره از

خودش و آرش در واپسین روزهای حیات او پیدا کرد.

صفحه را رو به مهدا چرخاند:

_این عکسشه…تو نمیتونی ببینیش ولی اون حتما ما رو

میبینه.

 

_چگد گشنگه (چقدر قشنگه)…مثل فلشته های مهلبون

(فرشته های مهربون) که ما نمی بینیمشون؟

_دقیقا.

تمام تجسم او از فرشته ها، چیزهایی بود که در قصه ها

و کارتون ها می دید.

کودک بود و تصوری از مرگ نداشت.

با خوشحالی گفت:

_عمو هم فلشته (فرشته) ست؟ تو آسمونه؟

_هم فرشته ست، هم پیش فرشته ها تو آسمونه.

 

آذرخش تلاش کرد از سوال پرسیدن های دخترک خسته

نشود و تا جایی که آسیبی به روانش وارد نکند، به طور

کامل و صد البته به اندازه مخیله و تصور او جواب دهد.

 

 

تن دخترک را چرخاند و آهسته شروع به بافتن موهایش

کرد.

بوسه عمیقی بر سرش نشاند و لذت برد از داشتن این

موجود دوست داشتنی.

مهدا پس از کمی مکث دوباره پرسید:

_با عمو قهل (قهر) بودی؟

 

_نه…خیلی دوستش داشتم. خیلی آرزوها براش داشتم

ولی حیف که عمرش به دنیا نبود.

_یعنی چی؟

اکنون که لاک انگشتانش خشک شده بودند، روی موکت

دراز کشید و دخترک را نیز بر بازوی ورزشکاریش

خواباند:

_باباجونم…عمو آرش دیگه پیش ما نیست و درسته

دلمون خیلی براش تنگ میشه، اما با فکر کردن به اینکه

میدونیم جاش پیش خداست، آروم می گیریم.

موبایل را از دست آذرخش گرفت و عکس ها را ورق

زد:

_چگد خوجگل (چقدر خوشگل) بود.

_اوهوم.

 

دستش را زیر سر اهرم کرد و او نیز به تصویر آرش

چشم دوخت.

_عمو آلش وختی که من نی نی کوشولو بودم لفت پیش

خدا؟ (عمو آرش وقتی که من نینی کوچولو بودم رفت

پیش خدا)؟

 

 

انگشتانش را بر روی موهای مهدا رقصاند:

_نه فدات شم. قبل از اینکه تو به دنیا بیای.

سپس زیرلبی ادامه داد:

_گرچه اگر آرش الان زنده می بود، قطعا تویی وجود

نداشتی!

 

قانون دنیا همین است.

یک نفر می میرد و فرد دیگری در این جهان جایگزینش

می شود.

هیچکس صرفا تا ابد زنده و جاودانه نخواهد ماند.

همان گونه که خداوند حکیم در کتاب آسمانی قرآن می

فرمایند:

“ک ُل نَ ْف ٍس ذا ِئقَهُ ا ْل َم ْو ِت….هر نفسی چشندهی مرگ است”

مهدا گوشی را سوی پدرش گرفت و اکنون که خسته شده

بود، سکوت کرد:

_بابا کالتون بزال (بابا کارتون بزار).

 

آذرخش عروسک خر ِس بزرگ و نر ِم را زیر سر خود

گذاشت و سر مهدا را نیز بر بازویش جای گیر کرد.

انیمیشنی پلی کرد و موبایل را طوری گرفت که او ببیند.

می دانست وقت خوابش رسیده است.

در دنیای خیال گم شد و دقایقی بعد خواب چشمان هر

دویشان را ربود.

 

 

مهرو چرخید و بر شکم آذرخش نشست.

 

دستانش را بر سینه پهن او سراند و با اشتیاق گفت:

_راستی دوره آموزشیم که قرار بود برم تهران تایمش

تغییر کرده.

دست زیر سر گذاشت و نگاه از سر شانهی لخت

دخترک گرفت:

_افتاد عقب؟

نچی کشید:

_دو هفته افتاد جلو. یعنی هفته دیگه به امید خدا باید برم.

سپس دستانش را به هم کوبید:

_وای خیلی ذوق دارم آذرخش. بعد از این همه سال

دوباره دارم کاری که دوست دارم رو انجام میدم.

آذرخش اما اثری از شادی در چهره اش هویدا نبود.

 

او برای هفته بعد کلی برنامه چید و قصد داشت همسرش

را سورپرایز کند.

و رفتن زود هنگام مهرو به تهران برای دوره آموزشی

اش مساوی بود با خراب شدن آن همه نقشه.

بشکنی مقابل صورتش زد:

_آی آقا! کجایی؟

انگشتانش را بر ران پای او لغزاند:

_به نظرم بهتره نری. بذار سر یه فرصت دیگه.

_وا چرا؟!

 

در آنی تمام ذوق و شوقش کور شد.

_مهدا پاش تو گچه…بهونت رو میگیره.

_خب تو پیشش هستی دیگه. تازه مامانم و مامانت هم

هستن.

آذرخش قصد نداشت چیزی لو بدهد.

بنابراین بهترین بهانه برای منصرف کردن او از رفتن

به تهران فقط مهدا بود و بس.

_عزیز من، مهدا واسه یه دستشویی رفتن باهام صد بار

نق میزنه. بعد میتونه یه هفته پیشم بمونه؟ خودتم خوب

 

میدونی دخترمون فقط با تو راحته و حتی پیش منم معذبه

چه برسه به مامانم و مامانت.

دست آذرخش را از روی پایش کنار زد و بر تخت

نشست:

_داری بهونه الکی میگیری دیگه! یه کلام بگو نمیخوام

بری و تمام حرفات رو انکار کن.

اخمی میان ابروانش جای خوش کرد:

_من ِکی گفتم نمیخوام بری؟

بی توجه به مرد، با خود زمزمه کرد:

_تمام حرفات الکی بودن و بیخود دل منو خوش کردی.

سپس صدایش را کلفت کرد و به تقلید از جملات آذرخش

ادامه داد:

 

_دوست ندارم توی زندگی مون تمام تمرکزت روی من

و دخترمون باشه. دوست دارم پیشرفتت رو توی تمام

زمینه ها ببینم و با افتخار بگم این زن منه…این شریک

زندگیم، رفیق و عشق منه.

 

نطفه خنده اش را در گلو خفه کرد و او نیز نشست:

_هنوزم میگم. آرزوی قلبیمه که تو رو توی اوج ببینم.

اما یه چند روز صبوری کن.

_چرا؟ خودتم خوب میدونی بهونت واسه مهدا الکیه

چون مهدا بیشتر به تو وابسته ست تا من.

دستش رو شد اما از تک و تا نیافتاد.

 

شانه ای بالا پراند:

_نه الکی نیست. بیشتر از اینم کشش نده و به من اعتماد

کن لطفا. قول میدم سری بعد خودم توی دوره ها ثبت

نامت کنم.

دستش را در هوا تکان داد و چهره در هم کشید:

_برو بابا. اینقد بدم میاد به واسطه شوهر بودنتون ما زن

ها رو محدود می کنید. همش وعده…همش وعید. یه

کلام بگو دلم نمیخواد زنم تنهایی بره سفر.

آذرخش اخم آلود مچش را گرفت:

_اینقد واسه خودت نبر و…

زیر دستش زد و پشت به او خوابید:

_ولم کن توروخدا. گفتی نرو منم میگم چشم ارباب.

خیالت راحت شد؟

 

_مهرو!

ابرو در هم کشید و جواب شوهرش را نداد.

اگر می خواست هم نمی توانست چون بغضی میان

گلویش نشسته بود.

 

او برای این دوره و این سفر کلی برنامه ریخت اما در

نهایت آذرخش نقشه هایش را نق ِش بر آب کرد…

با فاصله از دخترک دراز کشید و بهتر بود ادامه ندهد.

 

مهرو اگر می دانست آذرخش چه برنامه ای برایش

دارد، از خوشی ذوق مرگ میشد.

دم و بازدم های بلند گرفت تا اشک هایش پایین نریزند.

از این رفتار مرد اش متعجب و صد البته دلخور بود.

آن شب را به سختی خوابید.

فردا صبح بی حال و کسل لقمه صبحانه را در دهان

دخترکش گذاشت.

هر دو ساکت بودند که با صدای مهدا سرش را بلند کرد.

_صب بخیل بابا آذلخش (صبح بخیر بابا آذرخش).

 

زیرچشمی نگاهی به او انداخت.

مثل همیشه خوش تیپ و شیک پوش!

دلش لرزید اما نهیبی به خود زد و نگاه دزدید.

پیش آمد و بوسه ای بر سر مهدا نشاند:

_صبحت بخیر.

سپس خم شد و به عادت هر روزش پیشانی مهرو را نیز

بوسید:

_صبح شمام بخیر خانمم.

 

 

 

چون مهدا در جمعشان بود عکس العملی نشان نداد و

تنها سر چرخاند.

عروسکش هنوز دلخور بود.

لقمه ای سر پایی خورد:

_آماده شین میخوایم بریم یه جایی.

مهدا دستانش را به هم کوبید:

_آخجون کجا؟

_یه جای خوب.

مهرو زیرلب گفت:

_من نمیام.

 

_مهمه.

_واسه من مهم نیست.

آذرخش سکوت کرد و از این لجبازی کردن ها خوشش

نمی آمد.

دخترکش را در آغوشش بلند کرد و سوی اتاق رفت تا

لباس هایش را تعویض کند:

_هر طور راحتی…با دخترم میرم.

مهدا در گوشش گفت:

_باباجونی…مامان مهلو لو هم ببلیم…گناه داله (مامان

مهرو رو هم ببریم…گناه داره.)

لباس های بیرونی اش را بر تنش پوشاند:

 

_این بار رو پدر دختری میریم…باشه؟

سری تکان داد و بیرون رفتند.

مهرو سعی کرد توجه ای نکند و با کارهای خانه خود را

سرگرم کند.

 

عصر هنگام که برگشتند، مهدا خوشحال بود و می

خندید.

آذرخش بینی اش را فشرد و روی مبل نشستند.

کمی دورتر مهرو لم داده بود و در موبایلش می چرخید.

 

دخترک با ذوق گفت:

_ماما…من و بابایی لفتیم ی.(..من و بابایی رفتیم ی…)

مرد جوان تشری زد و ابرو به هم پیوند داد:

_اِ مگه نگفتم این یه رازه نباید به کسی بگی؟

مهرو ابرویی بالا پراند و از گوشه چشم تماشایشان کرد.

دخترک دستش را مقابل دهانش گرفت:

_به مامانی هم نگم؟

_نه…هیچکس.

_باچه (باشه.)

با اینکه کنجکاو شد اما اهمیتی نداد.

 

دو سه روزی از آن قهر و دلخوری می گذشت و

آذرخش نتوانست دل مهرو را به دست آورد.

باکس ها را به دست صنم داد و گفت:

_دیگه سفارش نکنم. اینا لباسای مهداست. سر ساعت

توی لوکیشن باشید.

لبخندی به روی پسرش زد:

_خیالت راحت عزیزدلم. مهرو نمیدونه هنوز؟

 

 

نگاهی به دخترکش که روی مبل های خانه صنم نشسته

بود انداخت:

_اگه این آتیش پاره، دهن لقی نکرده باشه…نه.

صنم خندید و آذرخش پس از خداحافظی بیرون زد.

سوی خانه رفت و باکس ها را در دستش جا به جا کرد.

_مهرو؟ کجایی؟

جوابی دریافت نکرد.

پا به اتاق خواب گذاشت و او را در بالکن دید.

پشت سرش ایستاد و دست دور شکمش حلقه کرد.

 

_ولم کن آذرخش!

توجهی نکرد و با عطش گردنش را بویید و بوسید.

تقلایش منجر به پیچیده شدن دست دیگر مرد دور شانه

هایش شد.

ناخن هایش را در ساعد او فرو برد:

_مگه نمیگم برو عقب؟

_اینقدر چموش بازی درنیار خوشگلم. بیا داخل که

امشب کلی کار دارم باهات.

تنش را مماس با تن خود بغل زد و روی تخت انداخت.

 

ابرو به هم گره داد و مشت کوچکش را بر سینه او

کوبید.

در ابتدا منظور او را اشتباه گرفت:

_من کاری با تو ندارم. نیازت رو هم خودت یه ط…

 

 

انگشت بر لب هایش فشرد و خموشش کرد:

_هیش! منظورم یه کار دیگه بود نه کارای خاکبرسری.

از گافی که داد عصبی شد و توجهی به نیشخند آذرخش

نکرد.

 

_خانمم…قهری….باش! دلخوری….باش! دلت میخواد

سر به تن من نباشه…باشه! فقط یه امشب…یه امشب رو

به عنوان همسرم….و تاج سرم…کنارم باش.

_نمیخوام.

دستش را گرفت و سوی حمام هدایتش کرد:

_اینم یادم رفت بگم. حق هیچگونه اعتراضی نداری.

برو یه دوش بگیر و زود بیا بیرون.

کفری و عصبی کوتاه آمد.

حقیقتا او نیز دلتنگ مرد بود و راضی نبود این قهرشان

دوام داشته باشد.

در مدت زمانی که مهرو دوش می گرفت، کت و شلوار

جدیدش را تن زد و موهایش را حالت داد.

 

کمی بعد حوله ای دور تنش پیچاند و خارج شد.

مقابلش ایستاد و حیرت زده شد.

کت و شلواری که او پوشیده بود، بی نهایت جذاب تر

اش می کرد.

گامی پیش رفت و کراوات اش را به دست مهرو سپرد:

_این دیگه دست شما رو می بوسه.

چپ نگاهش کرد و درگیر بستن کراوات دور گلوی

آذرخش شد.

 

 

به خاطر تکان خوردن ها و روی پنجه ایستادن هایش،

حوله دور تنش شل شد و به ناگهان افتاد.

دست برد تا در هوا بگیرد اما دیر شد!

اکنون برهنه و عریان در آغوش مرد بود.

پلک هایش را با حرص بر هم فشرد و گره کراوات را

محکم زد.

تن نم دار اش را از نظر گذراند و کف دستش را بر کمر

او ُسراند.

چند روزی میشد که از باغ تن مهرویش میوه نچیده بود.

 

قفسه سینه اش را عمیق بوسید و نزدیک تر شد.

_آذرخش!

ناله اش را در گلو خفه کرد و چشم بست تا بیش از این

نبیند:

_جانم…آذرخش قربون این پیچ و خم تنت! یه چیزی

بپوش تا توی همین گیر و دار کار دست جفتمون ندادم.

پیراهن بلندی پوشید و جدی گفت:

_کجا میریم؟

_میگم بهت.

_الان بگو.

موهایش را چنگ زد:

 

_نمیشه عزیزم اصرار نکن.

دستانش را بر سینه قفل کرد:

_میدونی که تا نگی نمیام. اصلا مهدا کجاست؟

_پیش صنمه.

 

بیخیال نمی شد و ُمصرانه ادامه داد:

_نگفتی آذرخش!؟

پوفی کشید و تمایلی به لو دادن نداشت:

_نامزد ِی یکی از بچه هاست. من و تو هم دعوتیم. مهدا

رو گذاشتم پیش صنم که اذیت نشه. نمیخوای آماده شی؟

 

باکس لباس را به دستش داد:

_چند روز پیش خواستم باهم بریم لباس بخریم که

نیومدی. پس خودم برات انتخاب کردم.

تسلیم شد و باکس را باز کرد.

لباس مجلسی زیبایی به همراه یک کلاه در آن بود.

_چطورن؟

حقیقتا سالها بود به سلیقه خوب آذرخش ایمان آورد اما

از آنجایی که نمی خواست روی خوش نشان دهد، آرام

لب زد:

_خوبن.

 

پشت میز نشست تا کمی آرایش کند.

کشو را باز کرد و چشمش به ساعتی افتاد که به عنوان

هدیه سالگرد ازدواج برای مرد خریده بود تا به او بدهد.

نفسش را رها کرد و دلخور بود از اینکه آذرخش تاریخ

ازدواجشان را از خاطر برده است ولی نمی دانست

که…

پرایمر را برداشت و بدون نگاه کردن به او گفت:

_پنج سال پیش…توی همچین روزی…جفتمون با رخت

سیاه و قلب عزادار نشسته بودیم پای سفره عقد. تو و

بابک ازم خواستین بله بدم وگرنه باید پای سفره عقد یه

پیرمرد بشینم یا شاهد اعدام اتابک باشم. پنج سال مثل

برق و باد گذشت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x