رمان کینه کش پارت۲۶

3.3
(10)

 

 

 

 

شهربانو و شهلا بیهوش شدند و آنها را به قسمت دیگری منتقل کردند تا سرم و آرام‌بخش تزریق کنند.

 

کرشمه بی جان روی زمین ناله می کرد و همسرش با چشمان خیس سعی در آرام کردن اش داشت.

کیسان کنار تخت آرش وا رفت و بی‌صدا گریه می کرد.

 

همه داغان شده بودند و برای داماد ناکام اشک می ریختند.

 

اما امان از دل آذرخش…

 

دیگر برایش مهم نبود که کسی صورت خیس از اشک و یا کمر خم شده اش را ببیند…دیگر غرور معنی ای نداشت…

 

دستان لرزان و پیراهن سفید رنگ اش با خون برادر جوان اش رنگین شده بودند.

 

پاهایش را بر زمین کشاند و زیر لب با خودش نجوا کرد:

_تقصیر من بود….کاش بهشون اجازه تیراندازی نمی‌دادم….من مسبب مرگ آرشم….منِ لعنتی.

 

قلبش بی‌قراری می کرد و یک در میان می‌زد.

کمرش شکسته و قامت اش خم شد.

 

کنار ستونی ایستاد و اشک ریزان زمزمه کرد:

_تقصیر من بود….

 

آنقدر تکرار کرد تا از خودش متنفر شد.

آه کشید و چندین بار متوالی سرش را به ستون کوبید.

 

زجه زنان و گریان عربده زد:

_تقصیر من بود….تقصیر من بود.

 

 

 

پرستاران و نگهبانان سمتش دویدند و به سختی دست هایش را گرفتند.

پیشانی اش شکست و صورت اش غرق خون شد.

 

با هزار مکافات توانستند آرام بخشی به او نیز تزریق کنند تا از جنون اش کاسته شود.

 

 

در سوی دیگری از بیمارستان، مهرو اکنون به هوش آمده بود.

 

بابک و افسون بالای سرش ایستادند و مادرش با زاری نالید:

_آخ….بمیرم مامان‌‌‌‌….بمیرم برات….خدایا این چه دردی بود نصیب‌مون کردی؟؟ چرا دخترم باید شب عروسیش اینطور شه؟؟

 

مهرو سرش را تکان داد و جیغ بلندی زد:

_نه.‌..نه مامان…آرش نمرده….اون زنده ست…مطمئنم.

 

بابک گوشه ای کز کرد و افسون سعی در آرام کردن دخترش داشت.

 

دستش را پس زد و از تخت پایین آمد….سرم را کشید و کفش های پاشنه بلندش را در آورد.

 

افسون_مهرو کجا بری!؟ حالت خوب نیست فدات شم.

 

اشک هایش را پس زد و دامن لباس عروس اش را جمع کرد:

_می‌خوام برم پیش آرش…باید ببینمش.

_اما آرش رفته….

 

مهرو سرش را تکان داد و سمت در رفت:

_نه نه نرفته….اون زنده ست.

 

بابک بازوهای دخترش را گرفت و تکانش داد:

_آرش فوت کرده….به خودت بیا دختر!!

 

 

 

مات ماند و تنها اشک هایش بودند که بی امان می ریختند.

 

می‌دانست آرش رفته بود….می‌دانست تنهایش گذاشت….منتها نمی خواست بپذیرد.

 

سوی در رفت و افسون همراهی اش کرد:

_مهرو ماد…

_بذار ببینمش….

 

سری تکان داد و سمت اتاقی که پیکر بی جان آرش درونش بود، او را هدایت کرد.

کرشمه و کیسان به همراه همسران‌شان هنوز کنار آرش بودند و عزاداری می کردند.

 

کرشمه با دیدن مهرو شیون سر داد:

_وای آرش….پاشو داداش…ببین عروست اومده پیشت….ببین عشقت با لباس عروس بالا سرته….چه وقتِ خوابیدنه آرش!؟ بلند شو امشب عروسیته…

 

با شنیدن ناله های جانسوز کرشمه، شیون و زاری‌ِ همه شدت گرفت و دخترک بی رمق و ناتوان سمت تخت گام برداشت.

 

اشک بود که همچون باران از چشمان دلفریب اش می چکید.

انگشتانش را بندِ ملحفه کرد و از چهره آرش کنار زد.

 

انگار نه انگار که یک ساعت پیش این چشم ها و این چهره، شاد و بشاش بودند….

گوئیا صد سال گذشته که این‌گونه آرام به خواب فرو رفته است.

 

باورش سخت و غیر ممکن بود….

یعنی آرش، رفیق اش…همراه اش….همسفر اش…برای همیشه رفته بود!؟

 

 

 

انگشتش را بر گردن مرد گذاشت….ضربانی حس نمی کرد.

باید می پذیرفت که دیگر آرشی در کار نیست!!

 

تمام لحظات خوب‌شان از مقابل چشمان اش گذشتند.

 

اولین و آخرین بوسه شان….آغوش های پر محبت و گرم اش….قربان صدقه رفتن هایش….از همه مهم‌تر….فداکاری و دلسوزی اش.

 

چهره‌ی مهرو در هم رفت و زانوانش سست شدند.

بر زمین افتاد اما دست سرد و بی جان آرش را رها نکرد.

 

از ته دل زار زد و گریست…هق زد…زجه زد….اما چه سود؟!

آرش رفته بود و دیگر بازگشتی در کار نبود…

 

داماد رعنا به خاطر بی احتیاطی اسلحه داران و رسوم غلط، در اوج جوانی، دار فانی را وداع گفت و داغ اش تا ابد به دل همه عزیزان اش خواهد ماند….

 

کرشمه پیش آمد و مهرو را در آغوش کشید….

آن‌چنان در کنار یکدیگر نالیدند و اشک ریختند که دل هر سنگ‌دلی با دیدن این صحنه تکه پاره می‌شد.

 

داغِ عزیز دیدن سخت است اما داغِ جوان دیدن، آن هم جوانی که هزار آرزو و امید داشت و در بهترین شب زندگی اش به کام مرگ فرستاده شد، جانسوز و فراموش ناشدنی ست.

 

دخترک نفسش بالا نمی آمد…به گلویش چنگ انداخت ولی سودی نداشت…

 

پلک هایش سنگین شدند و لحظه ای بعد در آغوش کرشمه از هوش رفت.

 

****

 

 

 

کیسان زیر بازوی آذرخش را گرفت و او را همراهی می‌کرد.

 

به همراه پیکر آرش از بیمارستان به عمارت مامان شهربانو رفتند و پس از دقایقی، راهیِ قبرستان شدند.

 

همه سیاهپوشِ آرش بودند و در این میان تنها مهرو بود که هنوز لباسِ عروس به تن داشت.

 

ماشین آرش را که دیشب با گل های سفید تزئین شده بود، امروز با گل های مشکی رنگ آذین بندی کردند.

 

خاکسپاری را برای دقایقی به تاخیر انداختند تا بقیه اقوام برسند.

 

کیسان خم شد و با حیرت کنار گوش آذرخش زمزمه کرد:

_اقوام‌تون هنوز درس عبرت نگرفتن از دیشب!؟

 

سوالی نگاهش کرد…کیسان با اشاره‌ی چشمی مردان اسلحه به دست را به او نشان داد.

 

دستانش مشت شدند و با صدایِ گرفته از خشم و غم اش گفت:

_مگه نیروی انتظامی اسلحه های اینا رو مصادره نکرد!؟ پس از کجا دوباره اسلحه آوردن توی مراسم آرش؟؟

 

شانه بالا پراند:

_گفتن از دوست و آشنا گیر آوردیم…انگار میخوان رسمشون‌و دوباره اجرا کنن…خدا به خیر کنه!!

_غلط کردن….جَوونم به خاطر همین کاراشون پر پر شد…مگه این بار از روی جنازه‌ی من رد شن.

 

سمت اسلحه داران گام برداشت….

دستانش مشت شده بودند و حال اش از هر چه اسلحه و تفنگ بود به هم میخورد.

 

شکسته و ناتوان بود اما هنوز با صلابت سخن می‌گفت:

_گوش کنید….با همتونم….دیشب آرشِ عزیزم رو یکی از رسومِ خطرناک اما به قول خودتون مایه‌ی افتخارتون به کام مرگ فرستاد….چند نفرتون بیشتر اسلحه با تیر واقعی نداشتن که الان بازداشتن…هر چقدرم بخواین هویت اون شخص رو پنهان کنید، مطمئن باشید آخرش میفهمم و زندگی رو به کامش زهر می کنم.

 

دل آذرخش خون بود اما باید مراسم برادرش را به خوبی اداره می کرد…او تنها مردِ این خانواده بود.

 

دمی گرفت و مصمم ادامه داد:

_امروز اجازه نمیدم کسی توی خاکسپاری برادرم تیر اندازی کنه!! اسلحه هاتون رو به بچه ها بدین و بعد از مراسم تحویل بگیرین.

 

گامی جلو رفت و دستش را سمت اسلحه‌ی حشمت خان، بزرگ ترین مرد حاضر در جمع دراز کرد.

حشمت خان سرش را تکان داد و اسلحه را به دست آذرخش سپرد.

 

کیسان و فرهام اسلحه های تمام مردان را جمع کردند و عقب یکی از خودرو ها جا دادند.

 

مامان شهربانو و کرشمه همچون مرده‌ های متحرکی روی صندلی نشستند و شهلا به همراه چند زن دیگر اطراف‌شان بودند.

پیرزنِ بیچاره تمام صورت پیر و چروک خورده اش را در غمِ نبود آرش خراشید.

 

کیسان سوی آذرخش رفت تا اسلحه حشمت خان را نیز بگیرد که ناگهان صدای شیونِ یک زن توجه آنها را به خودش جلب کرد.

 

خواهرِ مامان شهربانو زجه زنان از ماشین بیرون پرید و با یک روسریِ بزرگ و مشکی رنگ به طرف مهرو که گوشه ای روی زمین نشسته بود، حمله ور شد.

 

آذرخش که حدس می‌زد قصد خواهرِ مادربزرگ اش چیست، سمت او دوید و فریاد زد:

_نه….نه….این کار رو نکن!!

 

 

 

مهرو نمی‌دانست آن زن چه قصدی دارد.

نمی‌دانست این نیز رسمی از قوم شان است.

 

آنها معتقد بودند زمانی که در شبِ عروسی، داماد تیر خورده و یا کشته شود، عروسِ مجلس شوم و نحس است.

 

و برای اینکه به همگان نشان دهند که این عروس بدشگون است، یک روسری یا پارچه‌ی مشکی رنگ بر روی سر عروس می اندازند که با لباس سفید اش تضاد ایجاد کند.

 

در پسِ این رسم، دختر بخت برگشته تا ابد مجرد می‌ماند و هیچکس با او ازدواج نمی کند.

 

مهرو بی جان به زن نگاه می کرد.

 

خواهرِ مامان شهربانو جیغ زد:

_تو نحسی….تو باعثِ مردن آرش شدی.

 

کمی مانده بود تا روسری بر سرش بیافتد که ناگاه دستی از عقب، روسری‌ِ مشکی رنگ را از چنگ زن قاپید.

 

آذرخش نفس زنان پشت سر مهرو ایستاد.

در یک دستش اسلحه و در دست دیگرش روسری بود.

 

بعد از این حرکتِ خواهرِ مامان شهربانو، دیگر زنان فامیل به خود جرئت دادند و سمت مهرو حمله ور شدند تا لباس سفید رنگش را تکه پاره کنند و بر سرش چارقد تیره بیاندازند.

 

دخترک ترسیده ایستاد و آذرخش عربده زد:

_بسه….کسی جلو نیاد!!

 

بی فایده بود و یکی از زنان، گوشه ‌ی دامن مهرو را کشید تا پاره کند.

 

 

 

آذرخش دلِ خوشی از مهرو نداشت اما غیرت و مردانگی اش اجازه نمی‌داد دختر را به حال خودش رها کند تا مورد هجوم زنان قرار بگیرد.

 

او اکنون به عنوان تنها مردِ خاندان ملک زاده می‌بایست از عروس شان حمایت کند و هوایش را داشته باشد.

 

مچِ مهرو را گرفت و پشت سر خودش به او پناه داد تا از هجوم زنان در امان باشد.

 

دلش نمی‌خواست در مراسم برادرش جنجال به پا شود اما ناچار بود…

دلش نمی‌خواست از اسلحه هایی که مسبب مرگ برادرش بودند استفاده کند، اما باز هم ناچار بود.

 

اسلحه را سمت آسمان گرفت….با حرص و خشم انگشتش را روی ماشه گذاشت و محکم فشار داد.

صدای تیر که به هوا برخواست، برای لحظه ای همه جا ساکت شد.

 

مهرو دستانش را روی گوش هایش گذاشت و دلخور از نامهربانیِ اقوام آرش، اشک ریختنش شدت گرفت.

 

اسلحه‌ی شکاری را پایین آورد….نفس زنان و متعصب گفت:

_مهرو نامزدِ آرش و ناموس برادرم بود…از امروز عضوی از خانواده‌ی ما و ناموس خاندانِ ملک زاده ست!! هیچکس…تاکید می‌کنم…هیچکس حق نداره بهش توهین کنه و اون رو نحس بدونه.

 

بند بند وجود مرد از خشم و غم می‌لرزید….

 

تفنگ را در دستش تکان داد و فریاد زد:

_اگه آرش زنده نیست به خاطر این تفنگ لعنتیه…الان هم با همه‌تونم‌…زن و مرد….احدالناسی حق نداره به ناموس ما نگاه بد داشته باشه و یا بخواد آبروش رو ببره….که اگه این اتفاق بیوفته…با من طرفه!!

 

 

 

اقوام شان که رسیدند، پیکر آرش را برای خاکسپاری از آمبولانس خارج کردند.

آذرخش با دیدن تابوت برادرش برای بار هزارم شکست.

 

بانداژ پیشانی اش را کمی بالا داد و با قامت خمیده زیر تابوت برادرش را گرفت.

 

در دل از خدا گلایه می کرد که چرا جان اش را نمی گرفت….کاش می‌مُرد و برادر کفن پوش اش را در آن تابوت لعنتی نمی دید.

کاش گلوله ها به تن او برخورد می کردند…

 

کرشمه و شهربانو جیغ می زدند و مویه می کردند….شهلا با اینکه مغرور تر و دلدار تر از آنها بود، ولی اکنون از ته دل برای برادر زاده اش زجه می‌زد.

 

فرهام و کیسان کنار تابوت زانو زده و می گریستند.

مهرو و آذرخش به تابوت خیره ماندند.

کاسه‌ی چشمان‌شان مدام پر و خالی می‌شد و گونه های‌شان را غرق اشک می کرد.

 

خدا کجا رفته بود که حال این خانواده را نمی دید!؟

کجا رفته بود که مرحمی بر دل هایشان نمی گذاشت!؟

 

آرش را کنار قبر پدر و پدربزرگ اش به خاک سپردند و کمی آن سو تر آذرخش با قامت خم شده اشک می ریخت.

 

غرور چه معنی داشت وقتی برادرش رفته بود!؟

وقتی می‌توانست برایش عزاداری کند، چرا این کار را نکند!؟

آه جانسوزی کشید و کاش می‌شد جان اش را بدهد اما آرش برگردد….

 

افسون شانه های مهرو را ماساژ می داد و پا به پای اش اشک می ریخت.

دلش به حال دخترش و آینده نامعلوم اش می سوخت.

 

کمی دورتر، بابک و برادرش، اتابک ایستاده بودند.

 

 

 

پس از مراسم خاکسپاری همه به خانه‌ی آذرخش بازگشتند و هیچکس رغبت نمی کرد به عمارت شهربانو که برای آرش و مهرو آماده شده بود، برود.

 

اقوام دورشان اکثراً به شهرستان برگشتند و اقوام نزدیک به هتل و مسافرخانه رفتند تا خانواده‌ی داغ‌دار آرش معذب نباشند.

 

آذرخش رسماً شبیه به مرده ای متحرک بود و هنوز یک روز نگذشته، دلش برای تنها برادرش تنگ شد.

 

با فرهام به اداره آگاهی رفتند تا به ماجرای قتل رسیدگی کنند.

 

افسر نگاهش را از لباس های مشکی رنگ آذرخش بالا کشاند و خیره به چشمان سرخ اش گفت:

_تسلیت میگم….غم آخرتون باشه.

 

مقابل افسر نشست:

_ممنونم…میخوام با اونایی که اسلحه و گلوله‌ی واقعی داشتن صحبت کنم….ممکنه!؟

_نیاز به صحبت کردن نیست جناب ملک زاده…ما از هر سه نفرشون بازجویی کردیم.

 

گردنش را کج‌ کرد و گره ابروانش کور تر شدند:

_خب!؟ کدوم شون برادرم رو کُشت؟؟

_هیچ‌کدوم.

 

متعجب شد و صدایش بالا رفت:

_چی دارین میگین!؟ یعنی چی هیچ‌کدوم!؟ پس کی قاتله!؟

 

افسر که حال و روز آذرخش را درک می‌کرد، با خونسردی گفت:

_آقای ملک زاده آروم باشین لطفا!! من درک تون می‌کنم….اجازه بدین براتون توضیح بدم.

 

 

 

دم و بازدم های آذرخش تند شدند و سری تکان داد.

 

افسر، پرونده را پیش کشید:

_ما سه مظنون داشتیم که اسلحه هاشون تیر واقعی داشتن….با تحقیقات ما و اعترافات مظنونین، مشخص شد که آلت قتاله متعلق به آقای بهزاد ملک زاده ست.

 

آذرخش دندان بر هم سابید و منتظر به افسر خیره شد.

 

_اما آقای بهزاد ملک زاده اعتراف کردن که حین کشته شدن اون مرحوم، اسلحه دستشون نبوده.

_چرت میگه….الان که می‌بینه هوا پَسه، داره حاشا می‌کنه.

 

افسر نفسش را فوت کرد:

_متاسفانه یا خوشبختانه بهزاد درست میگه….حین به قتل رسیدنِ آرش، اسلحه دست یه نفر دیگه بوده….ما قصد داشتیم به سراغ مظنون بریم اما ظاهرا ایشون عذاب وجدان گرفتن و زودتر اومدن خودشون‌و معرفی کردن.

 

قلب آذرخش در سینه به تلاطم افتاد:

_اون…اون بیشرف کیه؟؟ الان کجاست؟؟

_نگران نباشید…قاتل به قتل اعتراف کرده و الان بازداشتگاهه….ما به پرون….

 

آذرخش مشتش را بر میز مقابلش کوبید و شیشه‌ی میز با صدای ناهنجاری شکسته شد.

 

دستش به سوزش افتاد و گرمی خون را حس می کرد اما اهمیتی نداد.

فرهام سمتش رفت و افسر شوکه شده نگاهش کرد.

 

سینه اش می سوخت و خس خس می کرد:

_پرسیدم اون کیه که برادرم رو زیر خروار ها خاک فرستاد؟؟

 

 

 

افسر که ظاهرا از خشم آذرخش می هراسید، گفت:

_اتابک کلباسی.

_اتابک کلباسی؟!

 

آذرخش با حیرت و غضب رو به فرهام ادامه داد:

_عمویِ مهرو….درست میگم!؟

 

فرهام سرش را به نشانه تایید تکان داد و آرواره‌ های مرد بیش از پیش بر هم فشرده شدند.

 

افسر_شکایت تون رو ادامه میدین یا روی پرونده رضایت میدین!؟

 

گردنش به شدت سمت افسر چرخید و انگار با شنیدن این جمله تمام تنش آتش گرفت:

_ادامه میدم…اون عوضی باید تقاص خون برادرم رو پس بده…اما قبلش میخوام باهاش صحبت کنم.

 

_آقای ملک زاده متاسفم اما امکانش نیست.

_لطفا!!

 

افسر نگاهی به دست خونیِ آذرخش انداخت:

_باشه…هماهنگ می‌کنم که ببینیدشون اما اجازه بدین قبلش دستتون رو باندپیچی کنن.

 

آذرخش پیشانی اش را فشرد و مدام در ذهنش مرور می کرد چرا اتابک باید آرش را می کُشت!؟

 

فرهام لیوان آبی به دست آذرخش داد و مشغول بستن دست زخم دار اش شد.

 

_فرهام….آرش با هیچ کدوم از اعضای خانواده مهرو مشکل نداشت….پس چرا….چرا اتابک برادرم رو کشت؟؟

 

 

 

فرهام نگاهش را از چشمان سرخ و پر معمای آذرخش گرفت:

_نمیدونم…حقیقتاً شوکه شدم وقتی اسم عموی مهرو رو شنیدم…انتظار هر کسی رو داشتم به جز خانواده‌ی عروس‌تون.

 

_مطمئنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست….پشت این ماجرا فقط اتابک نیست…قطعاً افراد دیگه ای هم هستن…

 

خیره به نقطه ای نامعلوم ادامه داد:

_و وای به روزی که بفهمم کی نقشه‌ی کشتن آرش رو ریخته….دودمانِش رو به باد میدم.

 

سربازی وارد شد و رو به افسر گفت:

_اتابک کلباسی توی اتاق ملاقاته.

 

به سختی ایستاد و دستانش مشت شدند…تمام تلاشش را می کرد که بر خشمش غلبه کند و بتواند زیر زبان اتابک را بکشد.

 

همراهِ سرباز که وارد اتاق شد، نگاه اتابک به سمتش سوق پیدا کرد.

با دیدن چهره‌ی برافروخته و مشت های گره کرده آذرخش، مردمک هایش به دو دو زدن افتادند و ترس در جان اش رخنه کرد.

 

مقابل اتابک نشست و دستانش را زیر میز مشت کرد….کاش می توانست فکِ عموی مهرو را پایین بیاورد و یک دلِ سیر کتک اش بزند.

 

با دندان های چفت شده پرسید:

_چرا کُشتیش؟؟ کی باهات هم‌دسته!؟

 

اتابک که لرزش و زاری در صدایش مشهود بود، گفت:

_هیشکی آقا…به خدا نمی خواستم اینطور شه…تفنگ از دستم رها شد…نتونستم قدرت اسلحه رو مه…

 

 

 

بی هوا مشت هایش را بر میز فلزی کوبید….سوزش دستش بیشتر شد و خونریزی اش شدت گرفت.

 

با بغض و غضب عربده زد:

_چرا کُشتی برادرم رو!؟

 

اتابک به گریه افتاد و سرباز به آذرخش اخطار داد که خودش را کنترل کند اما شدنی نبود.

 

_آقا…به خدا دارم حقیقت رو میگم…از عمد نبود…به مرگ بچم…به جان مهرو از عمد نبود.

 

نفس نفس میزد و تحمل این فضا برایش دشوار بود.

 

اتابک که سکوت مرد را دید ادامه داد:

_من تفنگ رو از قوم و خویش خودتون گرفتم تا تیر هوایی بندازم اما نمی‌دونستم این قدر قدرت داره…کاش با دوتا دستم تفنگ رو می‌گرفتم که سر لوله اش کج نشه…کاش اسلحه رو بر نمی داشتم.

 

آذرخش ایستاد و چرا نمی توانست حرف های مرد را باور کند!؟

موهایش را چنگ زد و پلک بست.

 

اتابک با چشمان خیس و پشیمان گفت:

_آقا….تورو خدا حلالم کنین…ازم بگذرین…من سه تا بچه‌ی قد و نیم قد دارم….تو رو به روح آرش رضایت ب….

 

با شنیدن این جمله سمتش حمله ور شد…یقه اش را گرفت و بلندش کرد:

_قسم نده بیشرف!! قسم نده.

 

سرباز جلو آمد اما نتوانست دستان مرد را از دور پیراهن اتابک جدا کند.

 

 

 

آذرخش بی رحم شد و غرید:

_از امروز یه انگیزه توی زندگیم دارم اونم اینه که سرت‌و بالایِ دار ببینم اتابک کلباسی….تو برادرم رو توی رخت دامادی کُشتی و باید تقاص خونش‌و پس بدی!!

 

اتابک وا رفت و التماس کردن را از سر گرفت اما او توجهی نکرد و بیرون رفت.

همراهِ فرهام خارج شدند و مقابل در اداره بابک را دیدند.

 

اخم هایش را در هم کشید و بابک جلو آمد:

_آقای ملک زاده لطفا از برادرم بگذر…من تازه فهمیدم تفنگ دست اتابک بوده….هر کاری بگی می‌کنم فقط از برادرم بگذر.

 

پوزخندی زد:

_وقتی ازش می‌گذرم که ببینم نفسش مثل نفس آرش بریده شده.

 

بابک دنبالش آمد ولی اهمیت نداد و سوار خودرو شد.

 

شقیقه اش را فشرد و فرهام گفت:

_داداش انگار دستت خیلی خونریزی داره!!

 

نگاهش به طرف کناره‌ی دستش سوق پیدا کرد:

_مهم نیست.

_چی چی‌و مهم نیست آذرخش!؟ میریم بیمارستان تا بخیه اش کنن.

_فرهام!!

 

فرهام دستش را بالا آورد:

_لجبازی نکن….یک درصد احتمال بده شیشه خرده توی دستت مونده باشه.

 

سکوت کرد و او به طرف درمانگاه رفت.

 

ساعت حوالی یازده شب بود که پس از بخیه خوردن دستش، به خانه برگشتند.

 

خانه که چه عرض کنم…..

ماتم سرایی که گوشه به گوشه اش خاک مرده پاشیده بودند.

 

کرشمه و شهربانو به زور سرم و قرص خواب آور خوابیدند.

شهلا که نسبت به کرشمه و شهربانو دلدار تر بود، به همراهِ جانا همسرِ کیسان، قرآن می خواند.

 

آذرخش رو به کیسان گفت:

_میشه فیلم هایی که از شب عروسی ضبط کردی رو بیاری ببینم!؟

_الان!؟ باید برم استدیو بیارمشون.

_مشکلی نیست….من بیدارم.

 

مهرو و خانواده اش سر شب به منزل خودشان برگشته بودند.

 

آذرخش به اتاقش رفت و روی تخت نشست….چشمش به تصویر خودش درون آینه قدی افتاد.

 

شانه های افتاده و کمر خمیده اش…سر و دست باند پیچی شده…لباس های مشکی و چشمانی خون بار که سفیدی شان متمایل به رنگ یاقوت بود.

 

ریش و سبیل نامنظم و چهره ای که هیچ شباهتی به آذرخشِ چند روز پیش نداشت.

 

فرهام با سینی غذا کنارش نشست:

_یه چیزی بخور پسر!! دو روزه یه وعده کامل غذا نخوردی.

 

_اشتها ندارم.

_داری تلف می…

_جانِ مادرت بیخیال.

 

فرهام سکوت کرد و آذرخش قرص مسکنی خورد تا سر دردش تسکین یابد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x