رمان گذشته سوخته پارت ۲۲

4.7
(6)

اتاق آیسودا طبقه چهارم بود با آسانسور به طبقه چهارم رفتم در اتاقش رو برای من باز گذاشته بود وارد شدم یه خانم دیگه هم اونجا بود حدس زدم پرستارش باشه به سمت اتاقی که آیسودا توش بود رفتم و در زدم آیسودا با صدای گرفته جواب داد بیا تو آترین…وارد شدم روبروی آینه داشت موهاشو شونه میکرد، چمدونش پایین تختش بود معلوم بود داره وسایلشو جمع میکنه از توی آینه لباس مشکی که تنم بود نگاه کرد انگار سد مقاومتش شکست زد زیر گریه و خودش رو توی بغلم پرت کرد،سعی کردم دلداریش بدم ولی هرچی گریه میکرد حق داشت روی تخت نشوندمش همینجوری که با دستمال کاغذی اشکاشو پاک میکرد پرسید حالا تو چیکار می کنی؟

آترین: برای مراسم میام پاریس بلیط گرفتم ولی کسی نمیدونه به غیر از تو دوباره برمیگردم اینجا

آیسودا همینجوری که سرشو تکون میداد گفت:مراقب خودت خیلی باش آترین… من دوباره دو ماه دیگه میام پیشت …دل کندن از آیسودا سخت بود مخصوصاً که عصر پرواز داشت مطمئن بودم اگر میرفتم فرودگاه انقدر گریه میکردم که از رفتن منصرف می‌شد…

<باب اسفنجی:فردا دم آفتاب من از اینجا میرم...پاتریک: کاش فردا ابری باشه>

بعد از خداحافظی از آیسودا به سمت بیمارستان رفتم توی راه گوشیم زنگ خورد آریا بود نمی خواستم جواب بدم و انگار اختیار دستام دست خودم نبود جواب دادم: الو

آریا: الو سلام آترین خوبی چرا جواب نمیدی کجایی؟ سعی کردم سرد جواب بدم: آره خوبم کار داشتم دارم میرم پیش بهروز

آریا: مطمئنی خوبی؟

آترین: آره خوبم

آریا:اوکی بیا من بیمارستانم.

نیشخندی زدم و گفتم:باشه خداحافظ

آریا:خداحافظ

به بیمارستان رسیدم و مستقیم به طرف بخش رفتم چند نفر با کت و شلوار مشکی توی راهرویی که اتاق به روز بود میرفتن و می اومدن از دور احساس کردم که وکیل پدر آیسودا هم بود اتاق بهروز خصوصی بود دم اتاق آریا و آیدین رو دیدم

سعی کردم به آریا نگاه نکنم بعد از احوالپرسی مختصر از دکتر بهروز اجازه گرفتم و توی اتاقش رفتم بنت توی دهنش نبود و به جاش ماسک اکسیژن روی دهانش بود آروم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم و به نظرم خوابش عمیق بود همین جوری که داشتم به چهره اش نگاه می کردم آروم آروم لای پلکاش تکون خورد باز شد خوشحال دستش را محکم تر گرفتم و صدایش زدم بابا… بابا بهروز خوبی؟

سری تکون داد و با اون یکی دستش ماسک اکسیژن را از روی دهنش پایین آورد خوبی آدینا جان؟ باباجان…

همینجوری که اشکام جاری شده بود سری تکون دادم و پچ زدم:خوبم بابا خوبم…

شکسته شکسته حرف می زد و گفت پشت تختم رو بیار بالا همین کارو کردم به نظرم براش نفس کشیدن سخت بود پرسید: اوراز حالش خوبه سرم را انداختم پایین چی میگفتم سعی کردم توی چشماش نگاه کنم و گفتم:آره بابا عمو اوراز خوبه.

 لبخندی که از جنس بغض و دوباره گفت: دروغگوی خوبی نیستی،سعی کرد به خودش مسلط باشه و دوباره شروع کرد به حرف زدن آدینا می خوام بهت یه چیز خیلی مهم بگم،پریدم وسط حرفش و گفتم:نه بابا شما الان حالت اصلا خوب نیست باید اکسیژن وصل باشه بعد من بگید سری تکون داد و گفت نمیدونم بعدا هست یا نه ولی می دونم الان باید بهت بگم میدونم خودت هم یک سوم ماجرا رو میدونی پس خواهشا وسط حرفم نپر چشمی گفتم و شروع کرد به حرف زدن: توی این سال‌ها تمام سعی خودم رو کردم که چیزی برات کم نزارم و دلیل اصلی اصرارت برای آمدن به ایران را هم میدونم سرفه ای کرد و ادامه داد: خودت میدونی دلیل فوت پدر و مادر تصادف بود و من پدرت دوستای صمیمی بودیم و برای این که سر از کار گذشته در بیاری اولین جا شعبه دوم شرکت ایلمازه یعنی عموت تو استانبول و دو نفر می خواستند این تصادف پدر و مادرت صورت بگیر سرفه شدید تر کرد اولین… اولین نفر … رضا… نفس نفس میزد.. دلیل اصلی مخالفت هم برای ازدواج تو آریا همین بود و فکر کنم آریا هم توی کارای پدرش نقش داره…خس خس میکرد و نمیتونه حرف بزنه نفره… نفره… دوم …..سرفه هاش امون حرف زدن بهش نمی داد نمی تونست حرف بزنه ولی من اشکام مثل سیل جاری شده بودم امکان نداشت و فکر کنم آریا میدونست… دلیل سوالاش توی کافه کیش رو باور نمی کردم نکنه تصادف بهروز و آقا اوراز هم کار آریا بود و سرم رو تکون میدم چرا؟ فقط چرا؟

(من لقمه می کنم خاطراتو با بغض تو گلوم هضم نمی شه از کو چه ی تنگ دلم جز تو کسی رد نمی شه….مسیح و آرش)

 بهروز داشت حرف میزد و مثل اینکه صدای سرفه هاش زیادبود که آیدین سراسیمه وارد اتاق شد و سریع رفت تا پرستار خبر کنه آریا سریع به طرفم اومد و تا می خواست دستم رو بگیره خودم را کنار کشیدم از این آدم می ترسیدم خیلی نمیتونستم حرف بزنم فقط اشک میریختم قلبم بد تیر میکشید چند پرستار اومدن نمیشنیدم چی میگن فقط داشتن به بیرون اتاق اشاره می‌کردن آریا دوباره تا میخواست دستم رو بگیره خودم رو کنار کشیدم آیدین کلافه به طرفم اومد داشت حرف میزد و من فقط تکون خوردن دهنش رو می دیدم آریا از اتاق بیرون رفت، آیدین دستم را گرفت و من را به طرف در اتاق برد موقعی که داشتم از در خارج می‌شدم آخرین نگاهم را به بهروز کردم که داشتن  بهش شک می دادن قلبم بیشتر از قبل تیر کشید اولین قدمم رو بیرون از اتاق گذاشتم یک لحظه زیر پاهام خالی شد و آخرین صحنه که دیدم دویدن آریا به طرف بود و همه جا برام تیره و تار شد…

فلش بک به گذشته

(خاطرات فراموش شده آترین ۲۰ سال قبل)

دستای کوچیکم توی دستای بزرگ خاله‌سارا گم شده بود و آیدین هم اون یکی دست خاله‌سارا رو گرفته بود داشتم از دستشویی به طرف ماشین پاترول آبیمون می رفتیم که مامان و بابا نشسته بودن که صدای ترمز مهیب یک ماشین باری بزرگ و صدای برخوردش به ماشین ما و وارونه زدن ماشین و ته دره پرتاب شدن… این ها در عرض صدم ثانیه اتفاق افتاد ولی بدتر از اون وقتی منو آیدین خاله سارا به طرف دره دویدیم صدای انفجار و تاریکی مطلق…
🌸خوانندگان گرامی در حال نزدیک شدن به پارت های پایانی هستیم
خوشحال می شم نظرتون رو راجت رمان بدونم🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

عالیه عزیزممممم منتظر پایان خوب رمانتیم

mohi
mohi
2 سال قبل

عالی. و خیلی هیجان انگیزززز

Hedi
Hedi
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

عالیه عزیزم خیلی قشنگن..😍😍⁦🖐️⁩⁦❤️⁩🌺🌸

Fateme
Fateme
2 سال قبل

خیلی خوبه ❤️❤️

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x