رمان گذشته سوخته پارت ۲۴

4.3
(3)

“شش ماه بعد”

(آریا)

بابهت به اطرافم نگاه می کردم یه آدم چجوری می تونست داخل جنگل  زنده بمونه اولین بیمارستان یاپلیس ازاینجا حداقل ۲ساعت با ماشین زمان می برد…ماشین می ایسته سربازی که وظیفه داشت منو برسونه به حرف میاد:قربان آدرسی که دادید همیجاست…پیاده می شم متقابلن اون هم پیاده می شه باردیگه دستی به کلت وبی سیم که پنهانم شده بودن می زنم تا خیالم از بابت بودنشون راحت بشه سرباز بعد از کمی این پا واون پا کردن به حرف میاد:قربان اینجا خطرناکه اجازه می دید بی سیم بزنیم به سرهنگ اطلاع بدیم یا حداقل نیروی پشتیبان درخواست کنیم….نگاهی عاقل اندر سفیدی بهش می اندازم وتودلم به حالش تاسف می خورم ومی گم:تواجازه نداری همراه من بیای اونوقت من نیرو درخواست کنم؟سرگرد آریا شمس نیرو درخواست کنه؟به طرفش می رم و انگشتم رو به طرفش می گیرم وادامه می دم:من توی عملیات هایی که بودم تو حتی به فکرت هم نمی رسه با چه آدمایی درگیر شدم پس….نگاهی به سرتاپاش می اندازم و می گم:همینجا بمون تا تلف نشی…..به طرف خونه که خرابه ای که کمی اونطرف تر بود می رم تو ذهن خیلی سوال چرخ می خوره که آتاش اینجا رو ازکجا پیدا کرده؟اون شخص کیه؟وچه چیزی راجب گذشته آترین می دونسته تا بهش بگه….در می زنم در چوبی پوسیده ای که معلوم بود خیلی قدیمیه..چند لحظه می گذره تا صدای ضعیف و خش دار یک پیزن میاد:کیه؟…سعی می کنم لحنم آروم باشه:لطفا چند لحظه تشریف میارید؟صداش بی نهایت خش داره:کارتون؟…:لطفا درروباز کنید اینجوری نمی شه….آروم لای در باز می شه نوری که می تابه چشمای پیر زنی رو نمایان می کنه ولی بقیه صورتش پوشیده شده:کارتون؟با کمی شک ابروم روبالا می اندازم:خانم زهرا خالویی؟با حرف من هول می شه می خواد حرفی بزنه که با صدایی ضعیف کسی سکوت می کنه:زهراکیه؟…چقدر این لحن آشناست انگاراین صدارو می شناسم می خوام حرفی بزنم که بلافاصله می خواد درب روی من ببنده که پام رو لای در می ذارم:جواب سوالم رو نگرفتم خانم محترم…هول می شه هنوز موفق به دیدن صورتش نشدم:تروقرآن از اینجا برید بهشون بگید دیگه از خونه بیرون نمی ریم…چی داشت برای خودش می گفت؟تا اومدم دهن باز کنم صدای سربازی که همراهم بود مانعم می شه:سرگردشمس حالتون خوبه؟ می خوام برگردم و بزنم توی دهنش که اینقدر حرف نزنه…اون زن از غلفت من استفاده می کنه و درب رو می بنده….برمی گردم به طرفش چشمام رو محکم رو هم فشار می دم تا آرامش خودم رو حفظ کنم چندتا نفس عمیق می کشم:برو تو ماشین و تا موقعی که خودم نیومدم پیاده نشو…می خوادحرف بزنه که نگاه خشمگینی بهش می کنم ازاون روز خیلی طاقتم کم شده بود انگار آترین مواد مخدر بود و منم معتادش به طرف ماشین می ره…چند بار محکم با دستم به در می کوبم ولی فایده نداره:لطفا درروباز کنید….توجهی کسی نمی کنه چند قدم به عقب برمی دارم وباسرعت خودم رو به در می زنم درب شدت باز می شه و باصدای بدی به دیوار برخوردمی کنه کلتم رو بیرون میارم داخل خونه یک راهرو باریک سمت راست آشپزخونه ای کوچیک و درست متقابل اون هال کوچکی داخل می شم چندتا مبل فیروزه ای چرک و یک میز چوبی قدیمی درکوچیکی پشت مبل ها بود به طرفش می رم با پام محکم به در می زنم در باز می شه از ضربه من گرد وخاک به پا می شه اون زنی که در رو باز کرده بود گریه می کنه دستاش رو باز کرده و جلوی چیزی ایستاده انگار که می خواد محافظت کنه ازش:تروخدا برو..کاری بهمون نداشته باش…اسلحه رو به طرفش نشونه می گیرم و اشاره می کنم که کنار بره به حرفم گوش نمی کنه برای اینکه بترسونمش تیری کنار پاش می زنم از ترس جیغی می کشه و خودش رو کناری پرت می کنه نگاهم از ویلچر قدیمی بالا میاد و به صورت زنی می رسه که به طرز فجیهی سوخته بود ولی نگاهم رو موهاش ثابت موند…این مدل ورنگ موها دقیقا اون چیزی بود که نزدیک  شش ماه بود آرزوم شده بود دستام رو داخلشون کنم وعطر صاحبش رو نفس بکشم با این تفاوت که به نرمی موهای آترین نبود وتار موهای سفید داخلش خودنمایی می کرد انگار خوده آذین بود با این تفاوت که صورتش سوخته بود و خیلی شکسته شده بود نگاهم به میز عسلی گوشه اتاق ثابت موند عکس خانواده آترین دقیقا عین همین عکس داخل خونه خاله ساراهم بود اینجا چکار می کرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

واییییی داره جالب میشه

رها
2 سال قبل

لطفا پارت بعد رو بزازید

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x