رمان گذشته سوخته پارت ۲۵

3.4
(5)

صداش منو از افکارم بیرون کشید:پسر شمس اومدی کار نیمه تموم روتموم کنی؟با تعجب به طرفش برمی گردم برای خودش چی می گفت؟…ویلچر رو داخل صندوق می ذارم ودرب صندوق رو می بندم گوشیم رو از داخل جیبم بر می دارم آیدین خودش رو کشت:الو بله آیدین…آیدین:آیدینوزهرمار توچرا جواب نمی دی؟خبرت چراخبرنمی دی به سرهنگ؟چرابه من نمی گی؟مشکل داری؟باخودت درگیری برادر؟ به حرفاش کاملا گوش می دم وقتی خودش رو تخلیه کرد می گم:حالا چکار داشتی؟آیدین معلوم بود از جواب دادن من کفری شده گفت:گمشو بیا اداره سرهنگ کارمون داره….صدای بوق آزاد منو به خودم میاره به طرف درب شاگرد می رم درروباز می کنم و می نشینم همیجوری که کمر بندم رو می بندم خطاب به سرباز می گم:برو اداره…برمی گردم و به صندلی عقب نگاه می کنم روی صورت آذر با روسری کاملا پوشیده شده بود آذر حتی بیناییش رو هم از دست داده بودزهرا آروم دستش رو گرفته بود وقتی به چیزهایی که تعریف کردن فکر می کنم باور نمی شه که دوتا آدم همچین کاری روکرده باشن آیدین حتما از دیدن مادرش شوکه می شه….

باآیدین داخل دفترسرهنگ نشسته بودیم ومنتظرسرهنگ بودیم آذر وزهرا داخل اتاق من بودن می خواستم اول آیدین رو آماده کنم وبعد بهش بگم مادرش زندست.آیدین سیگارش روآتیش می زنه عصبی به طرفش می رم وازلای انگشتاش می کشمش:مردمومن تمومش کن به فکرریه هات نیستی ماروخفه کردی…پوزخندی می زنه:به سروضع خودت نگاه کردی؟زیرچشمات گودریشای بلند….کلافه دستی داخل موهام می کشم:بخاطرپروندست آخراشه تمومشه می رم مرخصی..

آیدین:پرونده۲ساله که بازه بعدتوتوی این شش ماه یک دفعه بهت فشارواردشده؟

آیدین داغون بودخیلی ازوقتی فهمیده بودآیلاروآتاش توی مرحله آشنایی برای ازدواجن…..آیدین

راست می گفت خیلی خسته وگرفته بودم ولی جواب مشخصی نداشتم که بهش بدم هنوزمرگ آترین روباورنکرده بودم ازشب بیداری هام ازاینکه یجورایی باخاطراتش هرچندکم زندگی کردم ازاینکه بایک تیکه سنگ حرف می زدم وخودش نبودکه جوابم روبده خیلی سخت بودخیلی ولی خوشحال بودم که قراره این پرونده تموم بشه دیگه حتی نقش یک قاچاقچی روهم برای بقیه وبابام بازی کردن سخت بود خیلی دوست داشتم ببینم اونی که تونسته داخل شرکت عموی آیدین نفوذکنه واطلاعات روبیاره کی بود…سرهنگ واردمی شه من وآیدین هردوبلندمی شیم واحترام نظامی می ذاریم…سرهنگ کاملاعصبیه:سرگردشمس همین الان بایدعملیات شروع بشه….گیج به سرهنگ نگاه می کنم:یعنی چی؟سرهنگ ازداخل کشومیزش پوشه ای روبیرون میاره ازداخلش دوتیکه عکس بیرون میاره بلندمی شه وبه طرف مامیادعکس هاروی میزمی ذاره وخودش طول وعرض دفترش روطی می کنه به عکس هانگاه می کنم یکی ازعکس هاعکس یک دخترباموهای کوتاه دکلره شده،چشمای آبی وعینک گرد…وامابادیدن عکس بعدی بی دلیل می خندم:سرهنگ فکرکنم یکی ازعکس هارواشتباه دادید….آیدین هنوزبه عکس خیرست سرهنگ جلومیادواون قطعه عکس رامی گیره نگاهی بهش می ندازه ومی گه:نه درسته اتفاقا….آیدین ازجواب های گنگ سرهنگ به ستوه می آدومی پرسه:می شه دقیق ترتوضیح بدید؟

سرهنگ:

آترین اصل پروربانام ماهک نوری به مدت شش ماه داخل شرکت ایلمازاصل پروربه عنوان دست راستش حضورداشته ودراصل چشم وگوش مابودن وتمام اطلاعات روازصدقه سری ایشون داریم به مدت دوروزه اصلاتماس های ماروپاسخ نمی دن وباتوجه به نفوذی هایی که داشتیم متوجه می شیم ایشون لورفتم وهیچکس هیچ خبری ازشون نداره بعضی ازجاسوس های مامی گن امشب دقیقاداخل همون کشتی که قراره قراردادبسته بشه وآروم تراضافه می کنه:امیدوارم زنده وسالم باشن….هنوزتوشک حرف های سرهنگ بودم چی داشت می گفت؟آترین زنده بود؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
2 سال قبل

چند پارت دیگ مونده ؟

رها
2 سال قبل

رمان قشنگی هستش

Zahra
Zahra
پاسخ به  Varesh .
2 سال قبل

من متوجه نشدم اترین دوپارت قبلی غش میکنه بعد دکتر میاد بهشون میگه مرده؟؟!
مگه میشه الکی غش کنه بعد بگن مرده؟؟

atena
atena
2 سال قبل

عزیزم رمانت خیلی خوبه فقط با فاصله بنویس چشم ادم کور میشه

Fatemeh
Fatemeh
2 سال قبل

سلام عزیزم رمانت خیلی خوبه
هر چی میخونم بیشتر شیفتش میشم
و اگه میشه یکم فاصله شون رو زیاد کن 💛🧡

Fatima
Fatima
2 سال قبل

سلام گلم
ممنون از رمان خوبت .

Fateme
Fateme
2 سال قبل

خیلی خوبه😍😍❤️❤️

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x