رمان گذشته سوخته پارت۱۵

4
(3)

احمدی در حالی که از چهره ی عصبانی و قرمز شده ی من ترسیده بود با لکنت گفت:آآآ آقا بخدا
سعی کردم به حرف شما عمل کنم ولی چون کیف رو محکم گرفته بودن…
توصورتش داد زدم:ساکت شو…امیری که اوضاع رو خطری دید از پشت سرم گفت:ببخشید آقای
شمس ولی خداروشکر طوری نشد و شما هم به اون چیزی که می خواستید رسیدید این بنده خدا هم یه
اشتباهی کرد، محکم دستم رو از یقش جدا کردم و کاغذ رو از تو جیبم بیرون آوردم و درحالی که
روشو می خوندم به اون دوتا گفتم:مرخصین.
دومین شماره، شماره ی خود آتاش بود و اما اولین شماره
آریا:امیری
امیری:بله آقا؟
آریا:رد این شماره رو بگیر……09
امیری:چشم آقا تا شب براتون پیدا می کنم.
آریا:محموله کی می رسه بندر؟
امیری:ساعت ۱:۳۰شب آقا
آریا:حواستون جمع باشه.
امیری:چشم آقا.
آریا:مرخصی.
درحالی که شماره ی ابراهیمی رو می گرفتم از در سوله بیرون رفتم.
آریا:الو
ابراهیمی:الو، سلام آقا ی شمس
آریا:جد یدترین گوشی رو برام آماده کن یه ردیابم روش وصل کن نیم ساعت د یگه می رسم آماده
باشه.
ابراهیمی:چشم آقا

گوشیو قطع کردم و به در ماشین رسیدم پاچه ها ی شلوارم خاکی شده بود حوصله تکوندنش رو
نداشتم، سوارماشین شدم و به طرف مغازه ی ابراهیمی روندم.
(آترین)
ساعت۹:۳۰شب بود، من و آیلارداشتیم میز شام رو می چیدیم و آ یسودا توی اتاق داشت با مادر و
پدرش حرف می زد،آ یدین و آیهان هم داشتن تلو یزیون نگاه می کردن، آ یسودا بهم عطر کادو داده
بود، آ یهان هم یه ساعت رولکس،آیلارهم یه نیم ست طلا بهم داده بود و اما آید ین…
آترین:چرا آیلار؟
آیلار درحالی که بشقاب هارو می چید گفت:چی چرا؟
آترین:چرا نمیای بریم ضدحال؟
آیلار:بهت که گفتم شماها برید خوش بگذره من کلاس دارم
آترین:تعطیلا ت میان ترمه اذیت نکن
آیلار از اصرار های من پوف کلافه ای کشید و به چشمام که مثال گربه ی شرک شده بودن نگاه و
کرد و باشه ای لب زد…
خوشحال پریدم بغلش لپشو محکم بوس کردم.
آیلاربا انزجار دستی به گونش کشید و گفت:اه تف مالیم کردی… پشت چشمی براش نازک کردم و
زیر لب گفتم بی لیاقت که باعث خندش شد.. زنگ خونه به صدا دراومد و رو به آیلار گفتم:خودم می
رم باز می کنم، همه ی خدمه مرخص بودن و فقط آقا محمد سرایدار  بود که تقریبا 55سالش
بود، شالم رو روی سرم صاف کردم و درو باز کردم، تعجب کردم! آریا بود! آخه آیدین گفته بود رفته
شرکت و کارای عقب مونده رو انجام می ده، آقا محمدهم کنارش بود، سلام زیرلبی گفتم و آریا هم فقط
سرشو تکون داد، زبون 200گرمی روتکون نمی داد کله ی دوکیلویی رو تکون می داد.
آقا محمد:ببخشید خانم جان گفتن مهمون شما هستن تا دم در همراهیشون کردم امری ندارید؟
آترین:ممنونم، وقتی آقا محمد رفت آریا یه تا ی ابروشو بالانداخت و رو بهم گفت:نمی خوای بزاری
بیام تو؟از تو شوک بیرون اومدم و کنار رفتم، داخل شد، یه پاکت کاغذی دستش بود که روش مارک
اپل بود.پاکت رو به دستم داد و همینجوری که کتش رو درمی آورد روبهم گفت:کادوی تولدت…
وقتی پاکت رو باز کردم یه گوشی داخلش بود، روبه آریا گفتم:ممنون ولی نیازنبود خودم می رفتم می
گرفتم با آیلار
آریا:خواهش می کنم .
داشت به طرف هال می رفت که آید ین و آیهان نشسته بودن، صداش زدم:آریا
باتعجب به طرفم برگشت و گفت:بله؟
آترین:تولد آی دین…
آریا:آهان توی شناسنامت یه هفته تاریخ روزودتر زدن ولی در اصل تولد تو و آی دین هفته دیگه ا
ست.
آترین:ممنون
آریا سرش رو تکون داد و دوباره تا می خواست برگرده انگار که یهو یه چیزی یادش اومده باشه به
طرفم برگشت و پرسید :راستی آیدین چی بهت کادو داد؟
آترین:بلیط کیش برای 6تامون، آریا:آهان، ببین آ یلار رو حتماراضی کن که بیاد، با شک
پرسیدم:چرا؟
پوف کلافه ای کشید و گفت:لطفا… اوکی؟
آترین:باشه ببینم چی می شه.
آریا به طرف آ یدین و آیهان رفت، از دور که نگاهش کردم متوجه خاکی بودن پاچه های شلوارش
شدم، همین جوری که داشتم توی ذهنم کندوکاش می کردم که کجا رفته که خاکی شده مگه آ یدین نگفته
بود رفته شرکت آیسودا خوشحال از توی اتاق بیرون اومد و به طرفم اومد و گفت:وای آدی نمی
دونی چی شده
هنوز ذهنم درگیر خاکی بودن شلوار آریا بود و همین جور که به ترم آشیزخونه می رفتم پچ
زدم:چی شده ؟ آیسودا باشک پرسیدی خوبی آترین ؟چیزی شده؟ آترین:نه خوبم طوریم نیست
آیسودا که فهمید قرارنیست حرف بزنم گفت:بابام و عمو بهروز دارن میان ایران مارو ببینن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x