رمان گذشته سوخته پارت۱۸

4.7
(3)

یک لحظه احساس کردم تو چشماش نگرانی رو دیدم….

آریاسعی کردجو رو عوض کنه و از داخل  جیبش یه جعبه مجملی متوسط  بیرون اورد و روی میز گذاشت وگفت: یک هدیه ناقابل….

باتعجب بر داشتم و بازش کردم وبا دیدن یک گردنبند ظریف که وسطش دوتارینگ یکی رنگ سفید و یکی شبیه رنگ مسی توی هم بودن قشنگ بود و من گفتم:خیلی قشنگه!! به چه مناسبت؟

آریا:حالابماند

،بعد از خوردن لیمو ناد ها تقریباً ۱۰ دقیقه بعد هم آیدین رسید آترین:آیدین بچه ها کجان؟

آیدین کلافه گفت: نمیدونم گفتن الان میان آخه شما دوتا نمیفهمین نگرانتون میشیم؟ آیدین همینجوری داشت غر می زد و من و آریا بهش می خندیدیم که بچه ها با یه کیک اومدن و من تازه فهمیدم امروز تولد آیدینه الیته تولده من و آیدین یک کیک  شکلاتی دو طبقه که روی شمعش عدد۲۶ بود و چند تا فشفشه کنارش بود……..

بچه ها پیشنهاد دادند چون شبه و هوا خنکه بریم موتور بگیریم منم با سر قبول کردم.

صبح ساعت ۸ صبح از خواب بیدار شدم که شب قبلش تا ساعت ۱۲:۳۰ شب بیرون بودیم همینجوری که موهام رو می بستم به آریا اس ام اس دادم دارم آماده میشم بعد از پوشیدن مقنعه کراواتیم همینجوری که کیفم را بر می داشتم نگاهی به آیسودا کردم که خواب بود و سریع از اتاق خارج شدم.

آریا لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: بخور دیر نشه سری تکون دادم و همین جور که لقمه کره و عسل رو تو دهنم می ذاشتم پرسیدم: تو کجا میخوای بری؟ آریا همین جور که شکر رو توی لیوان چاییش هم میزد گفت یه قرار کاری دارم،همین…

آخرین لقمه رو هم توی دهنم گذاشتم و همین جوری که دور دهنم رو با دستمال پاک می کردم رو به آریا گفتم کاری نداری؟ آریا با تعجب گفت:آروم تر،بریم

به آریا نگاه کردم و گفتم تو کجا میای؟

آریا:خب بریم برسونمت… با تعجب به آریا نگاه کردم و گفتم:مگه تو اینجا ماشین داری؟ آریا سری تکون داد و گفت:بعدا سوالاتو بپرس، بریم دیر شد. کیفم را از روی میز برداشتم و به طرف درب خروجی سالن غذاخوری رفتیم… مات آریا بودم…

آریا:آترین کجایی دارم صدات می کنم با تعجب به طرف آریا برگشتم و گفتم: کی ماشین خریدی آریا پوف کلافه ای کشید و گفت داشتم…

همین جوری که عینک آفتابیش رو میزد گفت باید کجا برم؟ همینجوری که عینک آفتابی رو میزدم گفتم: سالن‌همایش…آریا سری تکون داد و حرکت کرد.

(آیلار)

همینجوری که مانتو خفاشیمو  می‌پوشیدم یواش از توی یخچال یه لیوان آب یخ برداشتم کارت اتاق و کیفم دستم بود یواش یواش پاورچین به طرف اتاق آیهان رفتم و آروم در و باز کردم،آخی خوابیده بود ولی من قرار بود از خواب بیدارش کنم،لیوان آب یخ تو صورتش خالی کردم و سریع اتاقشو ترک کردم. همینجوری که تند کفشامو می‌پوشیدم صدای داد آیهان رو شنیدم که می گفت آیلار میکشمت و با دو به طرفم اومد من سریع خودمو توی راهرو پرت کردم از دور می دیدم که که همزمان آیدین و آیسودا و ایلیار از اتاقشون بیرون اومدن و آیهان بدون توجه به لباسی که داشت دنبالم می دوید سریع پشت آیسودا پناه گرفتم از کار من تعجب کرده بودن و با چشمای گرد شده به من نگاه میکردن آیهان همین جوری که نفس نفس میزد به من رسید و انگشت اشارش رو تهدید وارتکون می داد و من ریز ریز میخندیدم آیدین رو به آیهان گفت:سلام آیهان جان دقت کردی با چه لباسی اومدی بیرون؟آیهان وقتی به لباس و سر و وضعش نگاه کرد چشم غره ای بهم رفت و سریع به طرف اتاق رفت…

همینجوری که داشتیم صبحانه می خوردیم به آتاش و ایلیار نگاه کردم که حالت و رنگ چشماشون مثل  هم بود ولی توجه نکردم و از آیهان پرسیدم آترین که سمینار داشت پس آریا کجاست؟

آیهان: نمیدونم.

آیدین: به من گفت جلسه داره سری تکون دادم و به صبحانه خوردنم ادامه دادم.

(آترین)

موقعی که روی صندلی ردیف اول نشستم سمت راستم خالی بود وسط های سمینار بود که یه دختر سریع کنارم نشست معلوم بود خیلی دویده چون نفس نفس میزد… لحظه ای که بهمون استراحت دادن با دختره دوست شدم اسمش کتایون بود، کتایون توکلی که اون هم داروسازی میخواند ساعت ۱۰ و ۳۰ سالن رو ترک کردم و آژانس گرفتم و آدرس اسکله ای که بچه ها گفته بودن رو دادم حین راه به شماره آتاش پیام دادم سلام آقا آتاش آترین هستم و ارسالش کردم دو دقیقه نگذشته بود که پیام داد و شماره ای ارسال کرده بود و پایینش نوشته بود زنگ بزن بهش بگو کی هستی بهت میگه کی بری پیشش، بی تربیت ادب سلام کردن نداشت همین که میخواستم شماره رو بگیرم انگار یه چیزی مانعم میشد بالاخره دلمو به دریا زدم و شماره رو گرفتم یک بوق…دو بوق…سه بوق… دیگه داشتم ناامید میشدم که قطع کنم که یکی تلفن رو برداشت

….: الو… یه خانوم بود که انگار صداش به زور می اومد برای نفس کشیدن هی خس خس میکرد.

آترین: سلام خانوم من آترین اصل پرور هستم راستش آقا آتاش شماره شما رو دادن گفتن خودمو معرفی کنم و بگم آدرس بدید بیام خدمتتون یه لحظه صدای خس خس قطع شد فکر کردم تماس قطع شده آترین:الو… الو خانم صدامو میشنوید؟

….: به همین شماره آدرسو میفرستم خدانگهدار و صدای بوق آزاد توی گوشی پیچید.

خیلی خیلی مشکوک بود، به اسکله رسیدم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم.

تفریحات آبی خیلی خوش گذشت مخصوصاً پاراسل که خیلی آرامش بخش بود آخرین وسیله‌ای که سوار شدیم پاراسل بود که دوتا دوتا سوار شدیم ولی آیسودا و آیهان سوار نشدن وقتی پاراسل تموم شد دیدم که آیهان کلافست و آیسودا نیست وقتی سراغشو گرفتیم گفت کار داشته تو‌هتل و سریع  رفته…ولی خیلی مشکوک بود.

کشتی رو برای شب انتخاب کردیم طبقه پایین کشتی رو بسته و طبقه ی بالا رو باز بود پایین سر وصدا زیاد بود و برای همین دم گوش آیدین گفتم سرم درد می کنه می رم بالا آیدین سرش رو تکون داد و من رفتم بالا بنظرم دریا شب یکم ترسناک بود از پایین صدای آهنگ دریا مسیح و آرش می آمد:

تا گلالو دم ماهیتو بگیر بیا این آلوده ماهی رو ببین

که چجوری جا گذاشتیش رو زمین…….

من واسه توقید دریا رو زدم به در ودیوار تنگت می زدم توبیا بون دلت نفس زدم……

دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها….

دریا بغلم کن بغلم کن بین نامردا منو تک ننداز…….

دریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم…..

توی این مرداب با این آدما بر خوردم بد کم اوردم….

ومن آروم زمزمه می کردم خدمتکار کنارم اومد و آبمیوه طارف کرد و من از دور آریا رو دیدم که به طرفم میاد و سریع یکی از لیوان های آبمیوه رو برداشتم آریا به طرفم اومد و به شوخی گفت:خانم ارجمند شما که گفتید از آب طالبی متنفر هستید الان پس آب طلالبی چیه دستتون؟ وبه لیوان دستم اشاره کرد…

آترین:گاهی اوقات آدم از خیلی چیز ها و خیلی از افراد متنفره ولی گاهی این حس برعکس می شه….

آریا سرش رو تکون داد وسکوت کرد و مثل من به دریا خیره شد…..

سه روز هم مثل برق و باد گذشت جمعه برگشتیم دوشنبه قرار بود بهروز پدر آیسودا یعنی آقا اوراز بیان ولی هرچی گفتم ساعت چند میرسن گفتن خودشون با ماشین میان ولی گفتن قبل از ۱۲ ظهر می رسن

ساعت ۱۲:۳۰ شد نیومدن یک شد نیومدن همینجوری تو هال این ور و اون ور می رفتم و نگران بودم و شمارشون رو هرچی میگرفتم جواب نمی‌دادن آیسودا حالش بهتر از من نبود تا بالاخره تماس برقرار شد که یه خانم برداشت الو بابا شما کجایی الان؟

….:خانوم شما چه نسبتی با صاحب این خط دارید؟

آترین:پدرم هستن و شما؟

…..: ایشون با همراه شون توی راه تصادف کردن وضعیت همراهشون اصلا خوب نیست… حالم اصلا خوب نبود فقط تونستم چند کلمه به زور بگم: کدوم بیمارستان؟

….: بیمارستان آتیه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x