رمان گذشته سوخته پارت۲۰

4.3
(3)

نگاهم به راه بود که یک دفعه پرستاری از قسمت مراقبت‌های ویژه دوید بیرون و همین جوری که می دوید داد زد خانم سپهری خانم سپهری دستگاه شوک رو بیارید،به آقای دکتر صادقی هم بگین سریع بیان بیمار وضعیت خوبی نداره چند نفر که همشون روپوش سفید داشتن به طرف بخش دویدن روبه ایلیار گفتم: ایلیار برو ببین حال پدر آیسودا خوبه؟ ایلیار سری تکون داد و رفت.

دو دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد ایلیار بود،جواب دادم: بله چی شده؟

ایلیار:با آیهان سریع بیاین.

با آیهان به طرف بخش مراقبت‌های ویژه دویدیم دکتر همینجوری که آزمایش ها را نگاه می کرد به ما سه تا گفت شما نسبتتون با بیمار چیه؟منوایلیار به هم نگاه کردیم چی داشتیم بگیم؟ یهو آیهان گفت من دامادشم آقای دکتر حالشون خوبه؟

دکتر:متاسفانه ایشون نارسایی قلبی هم داشتند و به علت شوکی که موقع تصادف شما وارد شد نتونستیم بیشتر کاری انجام بدیم انشاالله غم آخرتون باشه…

 

 

(آیسودا)

سوزشی توی دستم حس کردم… آروم پلکامو باز کردم کاملا میفهمیدم چشام باد کرده پرستار داشت با سرنگ چیزی توی سرم تزریق میکرد به کنارم نگاه کردم که دستم توی دست آترین بود و چشمای آترین قرمز بود هرچی نگاه کردم کسی رو توی اتاق ندیدم دهنم خشک بود به زور روبه اترین پچ زدم بابا خوبه؟ انگار منتظر یه تلنگر بود که سیل اشکاش جاری شد و سریع از اتاق خارج شد ولی نگرانی من چند صد برابر شد…

(آترین)

خیلی سخت بود که به آیسودا بگیم که همچین اتفاقی افتاد هیچ کس حاضر نشده بود بره توی اتاق و به آیسودا بگه.

یه پرستار که داشت رد می شد گفتم:میشه برید توی این اتاق به بهانه چک کردن وضعیتش ببینید داره چیکار میکنه؟پرستاره باشه ای گفت

دو دقیقه بعد بیرون اومد و گفت:داره بلند میشه از روی تخت.

آیهان گفت خودش میره و آروم آروم به آیسودا میگه ورفت تو همین موقع آتاشم اومد،عمه بهناز حالش خوب نبود با راننده رفت عمارت.

آتاش به طرفم آمد و گفت انشالله حالشون خوب میشه فکر کنم ایلیار بهش گفته بود حالم خوب نبود آروم آروم به سمت آی سی یو رفتم و از پشت شیشه به بهروز خیره شدم نگاهم که به مانیتوری که بالای سرش بود گره خورد و دوباره به خودش نگاه کردم بنتی که توی دهنش بود حالم را خراب می کرد صدای بوق مکرر دستگاه من را از خاطرات بیرون کشید و وحشت زده به مانیتوری که ضربان قلب رو خط صافی نشون میداد خیره شدم قدرت نداشتم داد بزنم و پرستار صدا کنم ولی چند نفربا روپوش سفید به داخل اتاق رفتن

و یکیشون پرده ی شیشه ای که من از توش بهروز رو نگاه میکردم کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x