رمان گذشته سوخته پارت۲۱

3
(4)

آیدین سریع به طرفم اومد و دستم رو گرفت و سعی کرد آرومم کنه ولی احساس می کردم قلبم توی اتاق جا مونده تو این شرایط آریا کجا بود؟ اصلا میدونست حالمو؟میدونست دارم جون میدم؟ مگه براش مهم بود به قول خودش چند وقت دیگه هر کسی می رفت پی زندگی خودش… چرا الان توی این شرایط یادش افتادم؟چرا یاد اون چشمای سردابی افتادم؟حالم دست خودم نبود نمیدونستم آیهان به آیسودا گفته؟

نمی دونستم آریا چرا نمیاد؟آیلار الان کجاست؟دیبا چرا همراه بهروز نیومده؟آیسودا به مادرش گفته؟بهروز الان حالش خوبه؟این خانمی که آتاش بهم شمارشو داده بود کی بود؟ چه کسی باعث تصادف ماشین پدر و مادرم شده؟ اصلا از تموم دنیا فکرای مختلف می آمد توی سرم احساس می کردم قلبم تیر میکشه که در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون و من سراسیمه به سمت دکتر رفتم آیدین هم کنارم بود.

آترین: آقای دکتر حال پدرم چطوره؟

دکتر: خداروشکر خطر رفع شده فردا منتقلشون می‌کنیم به بخش انشالله فردا به هوش میان بعد از اینکه چندتا توصیه کرد رفت من می‌خواستم به طرف اتاق آیسودا برم تا ببینم آیا نتونست بهش بگه که آیلارو دیدم.

آترین:آیلار آیهان به آیسودا گفت؟

آیلار سری تکون داد و گفت:آره گفت مثل اینکه بلند شده آیهان بهش گفته افتاده زمین خداروشکر عکس گرفتن بدنش طوری نشده بود یه آقایی هم اومده میگه وکیل پدرشه و چندتا پلیسم اومدم می‌خواستن باهات حرف بزنن اونجا هستن و با دست به چند تا آقا اشاره کرد به طرفشون رفتم، اولین سوالی که پرسیدن این بود که آخرین بار با بهروز کی حرف زدم و چی گفت این طور که از حرفاشون فهمیدن ترمز ماشین بریده بود راننده هم موقع تصادف جابه جا فوت میکنه ولی یه ماشین که از نظر امنیت بالاست چرا باید ترمزش ببره؟ بعد از من وکیل پدر آیسودا رفت و باهاشون حرف زد و از دور می دیدم که چند تا کاغذ از توی کیفش بیرون آورد نشون پلیسا داد اونا هم سری تکون دادن و رفتن…

توی اتاق آیسودا رفتم…آیهان رفته بود و فقط آیلار پیشش بود روی پیشونیش زخم شده بود آیلار گفت وقتی که افتاده سرش به تخت خورده بود… دلم براش کباب شد چند ساعتی پیش موندم و آیسودا مرخص شد ولی حرفی نمی زد و هر چه اصرار کردم که به عمارت بیاد به هتل رفت و برای فردا عصر به مقصد پاریس بلیط گرفت و به مادرشم گفته بود.

بعد به عمارت عمه بهناز رفتم این روز شاید بدترین روز عمرم بود ولی نمی دونستم این تازه اولشه…

شب وقتی توی تخت خواب رفتم گوشیم رو چک کردم روی سایلنت بود اولین پیام ساعت یک و نیم ظهر بود که آریا بود نوشته بود داره میره جلسه و همینجور پیام‌هایی که مال ۸ شب به بعد بود که اونم فایده نداشت هشت میس کال از مادر آیسودا و خاله سارا و آریا داشتم ولی دیبا نبود برام عجیب بود چند بار زنگ زدم ولی خاموش بود سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم و بخوابم تا بتونم صبح زود پیش آیسودا برم و بعدش به دیدن بهروز و فردا روز مهمی بود و قرار بود بازی رو شروع کنم که سرنوشتم رو تغییر میده و همونجا آینده من توی آتش گذشتم سوخت…

***

صبح ساعت ۷:۳۰ بلند شدم و آماده شدم تا به دیدن آیسودا برم آیهان توی آشپزخونه بود و داشت قهوشو می‌خورد چشاش قرمز بود معلوم بود که دیشب نخوابیده ولی آیلار خواب بود مثل اینکه عمه بهنام صبح زود رفته بود بیمارستان پیش بهروز

به هتل رسیدم و به قسمت پذیرش رفتم و پذیرش به اتاق آیسودا زنگ زد و ازش اجازه گرفتن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x