رمان گلامور پارت ۱۶

3.7
(9)

 

 

پلک میبندم و به سختی خودم را کنترل میکنم تا تمام محتویات معده‌ام را روی سر و هیکلش بالا نیاورم.

 

دستش که به قصد بالا کشیدن پیراهنم روی تنم پیشروی میکند محکم به عقب هلش میدهم

 

تیز نگاهم میکند

 

-هوو چته؟ چرا یهو رم میکنی؟

 

کمی عقب می روم و با لکنت می گویم

 

– میـ..خوای چیـ..کار کنـ..ی؟

 

لاقید شانه بالا می اندازد

 

– مشخص نیست؟ رفع دلتنگی …چیه نکنه حق ندارم؟

 

از صراحت کلامش نفس در سینه‌ام حبس می‌شود و سُر خوردن دانه‌های عرق را روی تیره‌ی کمرم حس می‌کنم.

 

قدم جلو میگذارد میخواهد باز هم جلو بیاید که درست در همان لحظه کسی به آرامی به در می کوبد

 

– کمند بابا.

 

صدای حاج همایون را که میشنوم بی توجه به چشم و ابرو آمدن‌های هادی دست می اندازم و دستگیره در را پایین میکشم.

 

در حالی که با چشمانش برایم خط و نشان می‌کشید خودش را پشت کمد مخفی میکند و من بدون لحظه‌ای تعلل درب اتاق را باز میکنم.

 

نگاه خیره حاج همایون روی چهره رنگ پریده‌ام میچرخد و با تعجب میپرسد

 

– چیزی شده دخترم؟

 

توان صحبت نداشتم ، زبانم بند آمده بود ، لال شده بودم.

قطره اشکی بی اختیار روی گونه ام میچکد و حاج همایون وحشت زده صدایم میزند

 

– کمند..

 

جان میکنم و به سختی با صدای ضعیفی می‌گویم

 

– چیزی نیست بابا ، فقط یکم حالم بده …ببخشید بیدارتون کردم.!

 

لب باز میکند میخواهد چیزی بگوید که با فشاری که معده‌ام می آید صبر نمیکنم و خودم را به سرویس بهداشتی میرسانم .

چند مشت آب به صورتم می پاشم و از روشویی فاصله میگیرم

 

باید به هامون زنگ میزدم…

چاره دیگری نداشتم…

اگر اینجا میماندم ،اگر باز هم به آن اتاق برمیگشتم ..معلوم نبود چه اتفاقی بیفتد.

 

از سرویس بهداشتی که بیرون می آیم با حاج همایون که با کمی فاصله منتظرم ایستاده بود روبرو میشوم.

 

جلو می آید و با نگرانی می پرسد

 

-خوبی؟

 

لبخند کم جانی میزنم و با شرمندگی سر به تایید تکان میدهم

 

– بابا

 

دستان یخ زده‌ام را درهم می پیچانم و با اضطراب ادامه میدهم

 

– میشه به هامون زنگ بزنم؟

 

– الان؟

 

پر بغض با چشمانی پر شده جواب میدهم

 

– خیلی واجبه ..

 

حال بدم را که میبیند مخالفتی نمیکند و بدون هیچ حرفی به سمت پذیرایی هدایتم میکند .

 

به تلفن خانه اشاره میزند

 

– برو زنگ بزن دخترم.

 

سر پایین می اندازم و با دست و پای لرز گرفته خودم را پای تلفن میرسانم.

 

گوشی تلفن را برمیدارم و تند تند شماره‌اش را میگیرم

 

به چهارمین بوق نمیرسد که جواب میدهد

 

-الو ..

 

صدایش را که میشنوم کنترلم را از دست میدهم و بغضم میترکد

 

– کمند ..

 

بریده بریده میان نفس زدن هایم می پرسم

 

– میشه بیایی؟

 

– چی شده..واسه بابا

 

قبل از آن که ادامه دهد می گویم

 

– نه حال همه خوبه..

 

عصبی با صدای بلندی می غرد

 

– پس چه مرگته؟

 

دلگیر نمیشوم ، کم نمی آورم و تنها زمزمه میکنم

 

-نمیایی؟

 

سکوت میکند و پس از چند ثانیه جواب میدهد

 

– میام

 

تماس که قطع میشود گوشی تلفن را سر جایش برمیگردانم و بلند میشوم.

 

به محض ایستادنم حاج همایون دست از خیره تماشا کردنم برمیدارد و به سمتم می آید.

 

یک قدمی‌ام می ایستد و آهسته می پرسد

 

-چی شد دخترم؟

 

سر پایین افتاده‌ام را بالا میگیرم و خیره در چشمانی که کنجکاو و نگران جز به جز صورتم را رصد میکرد می گویم

 

– گفت میاد ..

 

-اتفاقی افتاده بابا؟

 

چشم میدزدم و با صدای ضعیفی جواب میدهم

 

– نه فقط …خواب بد دیدم .

 

دروغم زیادی واضح است اما حاج همایون به رویم نمی آورد و در حالی که دست دور شانه‌هایم می پیچید می گوید

 

– خیله خب بابا تا میرسه بیا بشین .!

 

بدون هیچ مخالفتی از خدا خواسته جلو می روم و روی کاناپه می‌نشینم .

 

با نشستن همایون خان در کنارم نفسی از سر آسودگی میکشم و تمام مدت به این فکر میکنم که ممکن است هامون هنوز هم بیخیال دیروز نشده باشد و اذیتم کند؟

 

دستان لرز گرفته از اضطرابم را درهم قلاب میکنم و محکم به هم فشار میدهم .

 

کاش جای برای رفتن داشتم تا خودم و بچه‌ام را بردارم و برای همیشه از این شهر بروم .!

 

با صدای چرخش کلید در قفل در به خودم می آیم .

 

از شدت ترس و استرس حضورش توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم.

 

همایون خان که وضعیتم را می بیند بی حرف بلند میشود و به سمت درب ورودی راه می افتد.

 

ثانیه ای طول میکشد و در آخر وقتی صدای قدم‌هایش را میشنوم از روی کاناپه بلند میشوم و سر پا می ایستم.

 

او جلو می آید و من تمام مدت با سری زیر افتاده به فرش زیر پاهایم زل میزنم.

 

جرات سر بلند کردن نداشتم …میترسیدم …از نگاه کردن به چشمانش وحشت داشتم .

 

مقابلم که قرار میگیرد نفس در سینه ام حبس میشود و بی اختیار پلک میبندم …

 

کمی که میگذرد دست زیر چانه‌ام میگذارد و مجبورم میکند تا سرم را بالا بگیرم .

 

با چشمانی مغموم و بی قرار نگاهش میکنم که چانه‌ام را رها میکند و با لحن آرامی که اصلا انتظارش را نداشتم می‌گوید

 

– برو لباس بپوش بریم خونه .

 

قدم به عقب برمیدارد میخواهد فاصله بگیرد که آرنجش را چنگ میزنم

 

سر به سمتم میچرخاند ، پرسوال به چشمانم زل میزند که با لکنت می گویم:

 

– میشه باهام بیایی؟

 

– بیام که لباس تنت کنم؟

 

چنان بی‌انعطاف و عصبی می‌پرسد که لحظه‌ای قالب تهی می‌کنم.

 

دستان یخ زده‌ام را پس میکشم و با قدم های سست شده به سمت اتاق قدم برمیدارم .

 

جلو می روم آنقدر که از تیر رس نگاهش دور میشوم و به یک قدمی اتاق میرسم.

 

اصلا نباید به او زنگ میزدم .

اصلا نباید از کسی کمک میخواستم.

 

باید منتظر میماندم اجازه میدادم هادی هر بلایی که میخواهد سرم بیاورد .

 

و در آخر کارش که تمام میشد خودم را خلاص میکردم …تا راحت شوم …تا راحت شوند.

 

خانواده‌ام …

هامون …

اصلا هر آدمی که در این دنیا وجود من و نفس کشیدنم اذیتش میکند…

 

لب روی هم می‌فشارم ، آب دهانم را به سختی از گلوی زخمی‌ام پایین میفرستم و دوباره به اتاق چشم می‌دوزم.

 

همزمان که دستم را روی دستگیره در می گذارم ترس و وحشت تنم را در بر میگیرد و قلبم را از تلاطم می‌اندازد.

 

دستگیره در را پایین میکشم و با چشمانی بسته وارد اتاق میشوم.

 

 

هنوز پا به داخل اتاق نگذاشته ام که دستی بازویم را چنگ میزند و محکم به در اتاق کوبیده میشوم.

 

 

در بسته میشود و گلویم میان دستان زمخت مردی که با چشمان به خون نشسته تماشایم میکرد اسیر میشود.

 

در بسته میشود و گلویم میان دستان زمخت مردی که با چشمان به خون نشسته تماشایم میکرد اسیر میشود.

 

– نگفتم شاهرگتو میزنم؟

 

لای پلک های بهم چسبیده ام را باز میکنم و لب میزنم

 

– بزن ..من راضیم که تموم بشه .

 

مات نگاهم میکند و من عاصی شده از این همه کشمکش ، از این همه درد و عذاب بی فکر دهان باز میکنم و می گویم

 

– من از همون اول نمیخواستمت هادی ..

 

فشار دستش دور گلویم بیشتر میشود اما خفه نمیشوم و ادامه میدهم

 

– داداشتو میخواستم ، اِنقدر که حاضر بودم با تویی که حالمو بهم میزدی بریزم رو هم تا فقط ببینمش …

 

نفس‌ هایم به خس خس می افتد اما دست برنمیدارم ..میخواهم تمام زهرم را بریزم ، میخواهم تمام وجودش را آتش بزنم

 

– میدونی رفتنت به نفع من شد ، شدم زن همونی که از اول میخواستم …بی چک و چونه .

 

– میکشمت کمند ..میکشمت..

 

صورت کبود شده و رگ های برجسته شقیقه‌اش لبهایم را کش میدهد

 

فشار دستش را از دور گلویم کم میکند و با صدای لرز گرفته از خشم و عصبانیت زیر گوشم می غرد

 

– تو الان از من دلگیری ، ناراحتی ..حق داری ..حقته لاکردار ..ولی اینارو نگو ..من میکشمتا ..میدونی میکنم و به تخمم نیست که چی میشه ..نمیخوام این سر خوشگلتو بذارم رو سینه‌ات ..پس ببر زبونتو …خب؟

 

نگاهم را به چشمان طوفان زده‌اش میدوزم و تیر خلاص را میزنم

 

– حامله ام هادی..

 

سرم را جلو میکشم و شمرده شمرده تکرار میکنم

 

– حامله ام ، از داداشت ، از هامون حامله ام

لبهایش باز و بسته میشوند و مردمک‌های گشاد شده اش روی چهره ام ثابت میماند .

 

– حالا میتونی خلاص کنی …هم من ، هم بچه‌ داداشتو…

 

منتظرم …

منتظر تیزی یک چاقو زیر گلویم .

 

دلم میخواهد به قول خودش شاهرگم را بزند تا تمام شود.

 

کار نیمه تمام پدرم را ، برادرم را به دوش بکشد و تمامش کند.

 

تعلل و سکوتش را که میبینم لب به تحریک او باز میکنم

 

– مگه نمیگن مرده و حرفش؟ پس مرد و مردونه پای حرفت وایسا هادی …

 

دستش را از زیر گلویم پس میکشد

 

– من خلاصت میکنم ..

 

نیشخندی حواله ام میکند و ادامه میدهد

 

– ولی نه اینجوری …ذره ذره جونتو میگیرم کمند …کاری میکنم روزی هزار بار بمیری…

 

پیش چشمان بهت زده ام سر جلو میکشد ..

 

لب روی لبهای نیمه باز مانده ام می چسباند و پر تب و تاب می بوسد

 

تن بی جانم را که برای پس زدنش حرکت میدهم فاصله میگیرد .

 

– هنوزم مثل سابق خوشمزه‌ای ..

 

دستش را نوازش وار میان موهایم سر میدهد و روی لبهایم پچ میزند

 

– منتظرم باش خوشگلم ..برمیگردم.

 

عقب گرد میکند و با قدم های بلند به سمت دری که از داخل اتاق به ایوان باز میشد می رود.!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x