رمان گلامور پارت ۱۷

4.8
(4)

 

 

لبهایم گز گز میکنند و او درست مقابل چشمانم محو میشود .

می رود … طوری که انگار هیچ وقت در این اتاق حضور نداشته است.

 

خشم و جنون تک تک سلول هایم را پر میکند.

 

با همه وجودم جیغ میزنم..

 

موهایم را به چنگ میکشم

 

اشک میریزم ..هق میزنم …مدام دست روی لبهایم میکشم و خودم را به در و دیوار می کوبم..!

 

تنها چند لحظه طول میکشد تا درب اتاق با ضرب به دیوار کوبیده شود و هیبت مردی که ترس و وحشت در چهره‌اش بیداد میکرد در چهارچوب در قرار گیرد .

 

 

او با قدم های بلند به سمتم هجوم می آورد و من تمام طول فاصله ای را که طی میکند فحش میدهم…

 

حرومزاده میگویم ..حیوان صدایش میزنم ..کثافت نثارش میکنم و تا میخواهم لیوان روی میز را بردارم به عقب کشیده میشوم و تنم میان بازوهایش اسیر میشود .

 

سینه اش تند تند بالا و پایین میشود و بی توجه به تقلاهایم در آغوشش فشرده میشوم.

 

هق هق گریه‌ام امان صحبت نمیدهد و او بدون کلمه ای حرف تنها حاج همایون و هدیه خانم را از اتاق بیرون میکند و اجازه هیچ پرسشی به آنها نمیدهد.

 

دست و پا زدن هایم که آرام میگیرد …صدای گریه ام که رو به خاموشی می رود صورتم را میان دستانش قاب میگیرد و سرم را بالا میکشد

 

نگاه دقیقش جز به جز صورتم را زیر و رو میکند و همانطور که گونه های ملتهبم را نوازش میدهد میپرسد

 

– تو امروز چت شده بچه؟

 

با صدای گرفته ای می نالم

 

– نگو بچه ..

 

خیره در چشمان پر شده ام زمزمه میکند

 

-چرا؟ من از بچه‌ها خوشم میاد..

 

با مکث اضافه میکنه

 

– مخصوصا اگه اون بچه یه دختر شر و شیطون و فضول باشه که با نیم وجب قد خوب بلده چجوری پدر منو با کاراش دربیاره…

 

آه بلند بالایی از گلویم خارج میشود و او ادامه میدهد

 

– حالا بگو ببینم کی جرات کرده بچه‌امو اذیت کنه؟

 

چشمه اشکم باز هم شروع به جوشیدن میکند …

 

کاش نمیترسیدم.

کاش از اعتماد او نسبت به خودم اطمینان داشتم تا دهان باز کنم و همه چیز را بگویم..

 

میترسیدم…

از اینکه بفهمد و من را مقصر بداند …

 

– کمند..

 

نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم

 

– خواب دیدم …

 

ابروهایش درهم فرو می رود و صدایش رنگ خشونت به خود میگیرد

 

– یعنی به خاطر یه خواب مارو منتر خودت کردی؟

 

جوابش را نمیدهم ، سرم را با حرص بالا میکشد و تشر میزند

 

– دروغ ..

 

میان حرفش میپرم

 

– خواب دیدم هادی اومده سراغم …

 

مسکوت تماشایم میکند

 

– بهم میگفت پشیمونه ، میگفت باید ازت طلاق بگیرم و زنش بشم…میخواست منو لمس…

 

ادامه حرفم با فشار دستش روی چانه ام ناتمام میماند

 

– ببند دهنتو .

 

چشم میگیرد .

 

قدمی به عقب برمیدارد و به سمت چوب لباسی می رود.

 

لباس‌هایم را برمیدارد و به طرفم برمیگردد .

 

شالم را روی سرم می اندازد و مانتوی مشکی رنگم را به زور تنم میکند.

 

او تند تند دکمه های مانتو را می بندد و من در سکوت حرکاتش را دنبال میکنم.

 

آخرین دکمه را که میبندد کمی عقب میکشد ، یک نگاه به شلوار خانگی که به تنم زار می زد می اندازد .

 

لبه های مانتو را کنار می زند ، کمر شلوارم را میگیرد که مچ دستانش را می چسبم.

 

نگاهش را بالا میکشد و با صدای بم شده ای میپرسد

 

– چیزیم هست که ندیده باشم؟

 

گونه هایم از خجالت گر میگیرند و هنوز زبان سنگین شده ام را تکان نداده ام که شلوارم را پایین میکشد

 

پاهایم را محکم به هم میچسبانم و او بی توجه روی دو زانو مقابلم می نشیند

 

دست دور مچ پای راستم میپچید و پاچه شلواری که برایم اورده بود را از آن رد میکند.

 

شلوارم را بالا میکشد و بدون اهمیت به خودم میتوانمی که زیر لب زمزمه میکنم دکمه و زیپم را میبندد.

 

کارش که تمام میشود مچ دستم را میگیرد و به دنبال خود میکشد.

 

قبل از آن که پا به بیرون از اتاق بگذاریم میپرسم

 

– کجا میریم؟

 

برمیگردد نیم نگاهی به سمتم می اندازد و همانطور که کیف و چمدانم را برمیدارد جواب میدهد

 

– خونه

راوی**

 

نگاهش را به چشمان هدیه می‌دوزد و عصبی می‌غرد

 

– دِ بگو دیگه مادر من دوساعته منو اینجا نگه داشتی که فقط نگام کنی؟

 

– میخوای باهاش چیکار کنی؟

 

دسته چمدان را میان دستانش میفشارد

 

– با کی؟

 

هدیه کفری از طفره رفتن‌های او با حرص و عصبانیت می گوید

 

– من تو رو میشناسم هامون ، من بزرگت کردم ، مادرتم …حالا دیگه سر منم میخوای شیره بمالی؟

 

کلافه نفس عمیقی میکشد که هدیه ادامه میدهد

 

– میخوای با این دختر چیکار کنی؟ تا کی میخوای اذیتش کنی؟

 

بدون لحظه ای تعلل صادقانه جواب میدهد

 

– نمیخوام اذیتش کنم …

 

قصد اذیت کردن او را نداشت.

تنها دنبال راهی بود تا هم خودش و هم آن دختر را از یک مصیبت خلاص کند.

 

اجازه صحبت به هدیه نمی دهد و با لحن قانع کننده ای می گوید

 

– زنمه مامان …کاری باهاش ندارم …این دوسال از گل نازک تر بهش گفتم؟ دست روش بلند کردم؟ چیکارش کردم؟

 

چشمان نگران هدیه باعث میشود تا ادامه دهد

 

– یه اتفاقی افتاده …یه بحثی پیش اومده که بین منو زنمه …خودمون حلش میکنیم …بلدیم ، نباشیمم یاد میگیریم …شما نگران نباشین.

 

– حامله اس ..

 

یک نیشخند واضح روی لبهایش شکل میگیرد

 

– اینو شنیدم چشم قشنگ خبر جدید داری بگو اگر هم نه که راهو باز کن برم …جون تو خیلی کار دارم .

 

-داری مسخره میکنی؟

 

میخندد و پرتفریح جواب میدهد

 

– نه نوکرتم من غلط بکنم ، دارم قربون صدقه ات میرم .!

 

خم میشود و قبل از آن که هدیه باز هم جنگ اعصاب برایش راه بیندازد پیشانی‌اش را میبوسد و خداحافظی میکند.

 

از درب ورودی که بیرون می آید ، نگاهی به اتومبیل پارک شده اش در حیاط می اندازد.

 

دخترک تقریبا یک ساعتی را میشد که منتظرش مانده بود .

 

جلو می رود و هنوز چند قدمی با پله‌های ایوان فاصله دارد که صدای زنگ تلفن همراهش بلند میشود.

 

می ایستد و تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون میکشد .

 

با دیدن شماره روی صفحه بدون معطلی تماس را برقرار میکند و تنها یک کلام می گوید

 

– بگو ..

 

لحن خشک و جدی‌اش زن پشت خط را شاکی میکند

 

– علیک سلام .. مرسی من خوبم …

 

– بنال سپیده کار دارم ..

 

– صحبت کردم با خواهرم ..

 

درحالی که تمام حواسش به شخص پشت خط است نیم نگاهی به کمند که همچنان در اطراف ماشین می چرخید می اندازد

 

– خب؟

 

– گفتی زنت چند ماهشه؟

 

با اخم جواب میدهد

 

-یک ماه …دوماه ..چمیدونم…

 

– خب احتیاج به جراحی نداره با دارو میشه سقطش کرد …

 

مردمک هایش روی کمند ثابت میماند و زن پشت خط میپرسد

 

– واسه هفته دیگه ، شنبه …براش نوبت بگیرم؟

 

دستی به چانه اش میکشد و با تن صدای آرامی زمزمه میکند

 

– مشکلی پیش نمیاد؟

 

– نه چون اوایل بارداریه جنین راحت سقط میشه ..

 

نفس عمیقی میکشد و کفری توضیح میدهد

 

– بچه رو نمیگم …واسه کمند مشکلی پیش نمیاد؟

 

– مهمه برات؟

 

– نبود نمیپرسیدم.

 

-احتمالش خیلی کمه نگران نباش ..!

 

کلافه پلک میبندد

 

– بهت زنگ میزنم .

 

– پس خبر از خودت.

 

باشه ای می گوید و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع میکند.

 

گوشی تلفنش را در جیب شلوارش برمیگرداند ، چمدان را برمیدارد و به سمت پله ها راه می افتد.

 

پس از گذاشتن چمدان درب صندوق عقب را میبندد و به سمت کمند که به کاپوت ماشین تکیه داده بود می رود.

 

– کمند..

 

سر دخترک بالا می آید و نگاه درمانده او روی چهره رنگ پریده و بی‌حالش میخکوب میماند.

 

قبل از آمدن با خود هزار و یک نقشه برای اذیت و آزار او ریخته بود اما حالا …

 

نمیتوانست

 

دخترک به قدری مظلوم شده بود که دست و دلش به نامهربانی کردن نمیرفت.

 

بازویش را میگیرد و میپرسد

 

– چته؟

 

چانه اش میلرزد و با صدای بغض گرفته ای تنها صدایش میزند

 

– هامون…من …

 

حیران از وضعیت آشفته و پریشان دخترک با لحنی که سعی میکند آرام باشد می پرسد

 

-تو چی؟ چته بچه؟

 

– من به مروارید گفتم حامله ام …عکس فرستادم ..عکس آزمایشمو…

 

می دانست ..همان دیروز مروارید همه چیز را برایش گفته بود.

 

بازدمش را روی صورت مضطرب کمند خالی میکند .

 

حالا با این حالش وقت داد و بیداد نبود دیگر نه؟

 

فشاری به بازویش می آورد و خیره در چشمان پر شده اش می گوید

 

-میدونم فتنه …به وقتشم دهنتو سرویس میکنم …ولی الان نه …پس نترس …برو بشین بریم خونه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x