رمان گلامور پارت ۲۰

4
(5)

 

 

پلک میبندم ..باز میکنم …غلت میزنم …هی از این پهلو به آن پهلو میشوم تا بالاخره صدایش در می آید

 

– چرا انقدر وول میخوری کمند؟

 

یک نگاه به نیم رخ اویی که با فاصله ازم روی تخت دراز کشیده بود می اندازم و جواب میدهم:

 

– خوابم نمیاد…

 

چیزی نمی گوید …ثانیه ای سپری میشود و بی طاقت دهان باز میکنم

 

– میگم هامون..

 

– هوم؟

 

انتظار دارم ساعدش را از روی چشمانش بردارد و نگاهم کند …اما نمی کند و در همان حالت میماند.

 

آب دهانم را قورت میدهم و با کمی تعلل میپرسم:

 

– تو چقدر مروارید رو دوست داری؟

 

– شنیدنش خوشحالت نمیکنه …بگیر بخواب.

 

حرفش را گوش نمیدهم ..نمیخوابم …و با صدای خفه ای زیر لب زمزمه میکنم

 

– یعنی این فرصت…

 

بغض چنگ انداخته بیخ گلویم را پس میزنم و به سختی ادامه میدهم

 

-این کنار هم بودن …همش کشکه …الکیه؟

 

– اگه بگم ته این فرصت عاشقت میشم دیگه کشک نیست؟ الکی نیست؟

 

از جوابش صبر و تحملم به اخر میرسد …

بغضم بی هوا میترکد و صدای هق هق خفه ام سکوت اتاق را پر میکند .

 

وقتی ته این قصه مثل روز برایم روشن بود چرا خودم را گول میزدم؟

 

چرا دست و پا میزدم برای داشتن مردی که قلبش برای کس دیگری می تبد؟

 

نیم خیز میشوم ، میخواهم از روی تخت بلند شوم که بازویم را میگیرد و به سمت خودش برمیگرداند.

 

کف دستانم را تخت سینه اش فشار میدهم میخواهم فاصله بگیرم که اجازه نمیدهد.

 

با هق هق می نالم

 

– ولم کن.

 

لحظه‌ای در چشمانم خیره میماند و سپس لب میزند

 

– تو از من چه انتظاری داری کمند؟

 

اشک بی مهابا از چشمانم می چکد و فشار دستان او پشت کمرم بیشتر میشود

 

– چیکار کنم؟ چی میخوای ازم؟ … بگو …همون کاری رو میکنم که تو بخوای .

 

لب های لرز گرفته ام را فاصله میدهم :

 

– که چی بشه؟

 

– که یه بارم زندگی اونجور باشه که تو دوست داری.!

 

تلخ خندی میزنم:

 

– بگم دوستش نداشته باش میتونی؟

 

نگاهم میکند …نگاهی که تا مغز استخوانم را میسوزاند.

 

نیاز به جواب نبود…

همین نگاهش برایم کفایت میکرد …

چه انتظاری داشتم؟

که دوستش نداشته باشد؟ چرا؟

چون من هستم؟ منی که هیچ جایی در قلبش که نه حتی در زندگی‌اش هم نداشتم.

 

پلک میبندم و لب میزنم

 

– تا کی فرصت دارم؟

 

کوتاه جواب میدهد

 

-دوماه

 

دهان خشک شده از بزاقم را باز میکنم و به آخرین شانسم چنگ میزنم

 

-میشه این دوماه … بهش فکر نکنی؟

 

– قول نمیدم …

 

قول نمیداد یعنی تلاشش را میکرد دیگر نه؟

به چه امید داشتم؟

اینکه در این دوماه معجزه رخ دهد؟

عشق چندین و چندساله‌اش به مروارید را از یاد ببرد و شیفته کمند شود..

 

کمندی که تمام زندگی‌ او را به نابود کرده بود و حالا با پرروی در چشمانش زل میزد و فراموش کردن مروارید را میخواست..!؟

 

مردمک‌های لغزانم را تا چشمانش بالا می کشم و او کلافه از این مکالمه طولانی شده میغرد

 

-دیگه چیه؟

 

با لکنت زمزمه میکنم

 

– بعد از این دوماه …تکلیف این بچه چی میشه؟

 

با لحن بی‌تفاوتی جواب میدهد

 

– بندازش

 

قلب بیچاره‌ام درون سینه از جا کند میشود و او نصیحت وار ادامه میدهد

 

– زندگیت رو تباه میکنه ..

 

لبهایم تکان میخورد واما هیچ آوای از گلوی ملتهبم بیرون نمی آید

 

انتظارش را نداشتم.

 

فکر میکردم حالا که من را نمیخواهد…حداقل این بچه برایش اهمیت دارد…

 

من جنین بیچاره‌ام را امیدوار کرده بودم که پدرش او را میخواهد …که سرنوشت او هرگز مانند مادرش نمیشود و خانواده اش در هیچ شرایطی تنهایش نمیگذارند

 

– من هیچ مسئولیتی رو درقبال این بچه قبول نمیکنم کمند …از من واسش پدر درنمیاد …تا دیر نشده تمومش کن.

 

– اما..

– تو خودت هنوز بچه‌ای …حتی اگه اوضاعمون این نبود و میخواستمت هم نمیذاشتم این بچه پا بگیره.

 

نفس عمیقی می‌کشد و با حرص و عصبانیت می گوید

 

– میدونم چی تو سرته …میدونم چه قصد و غرضی از نگه داشتنش داری …

 

سر می چرخاند و نگاهش را به چشمانم میدوزد

 

– پای یه طفل معصوم رو به این دنیا باز نکن که بشه عروسک خیمه شب بازی منو تو…

 

منتظر تماشایم میکرد …جواب میخواست …شاید یک رای موافق تا خیالش را راحت کند ..

 

تا نفس راحتی از پاک شدن وجود من و جنین بی گناهم از زندگی‌اش بکشد…

 

– میندازیش؟

 

لبهایم تکان میخورد و تنها یک آوا از گلوی برهوت مانده ام بیرون می آید

 

– نه

نگاهش کماکان رویم ثابت میماند …بدون هیچ حسی …بدون هیچ واکنشی .!

 

نفسم را در سینه حبس میکنم و به کلمات گم شده از ذهنم چنگ میزنم

 

– نمیتونم … من حسش میکنم …دوستش دارم …اونم منو دوست داره …

 

آروارهای به لرز افتاده ام را محکم روی هم می فشارم و ادامه میدهم

 

– برعکس تو ..برعکس خانواده‌ام …اون منو میخواد …منم اونو میخوام …

 

دست سپر شکمم میکنم و وحشت زده در مردمک هایش داد میزنم

 

– میفهمی چی داری میگی؟

 

بدون هیچ واکنشی در همان حالت میماند ..حوصله جواب پس دادن به این یکی را نداشت .

 

تصمیمش را گرفته بود و محال ممکن بود از آن برگردد.

 

– میخوای خودتو بدبخت کنی؟ میخوای تمام عمرت با زنی که هیچ علاقه ای بهش نداری بمونی؟

 

پلک باز میکند ، سر بالا میگیرد و میپرسد

 

– کی گفته علاقه ندارم؟

 

علاقه داشت …آن دختر جزوی از خانواده‌اش به حساب می آمد ، برایش مهم بود …دوستش داشت ..چطور میتوانست نسبت به اویی که بیش از دوسال است در زندگی‌اش حضور دارد هیچ حسی نداشته باشد.؟

 

از علاقه داشتن می گوید

و چشمان گشاد شده از تعجب سپیده است که روی چهره خونسرد او ثابت میماند.

 

نمیتوانست بپذیرد …نمیتوانست قبول کند که این مرد چنین ظلمی را در حق خود کند.

 

ملتمس صدایش میزند

 

– هامون …

 

نگاهی به حلقه جاخوش کرده در میان انگشتان دست چپش می اندازد و زمزمه میکند

 

– زنمه …مادر بچه‌امه …میتونم ولش کنم؟ بیخیالش بشم؟

 

– با دلت چیکار میکنی؟

 

– اونم راه میاد …قرار نیست که همه اولش عاشق و شیفته هم باشن …زمان که بگذره حل میشه …درست میشه.

 

– میخواست راه بیاد تو این دو سال میومد …تو اصلا کمند و نگاه میکنی؟

 

پاهایش را روی میز دراز میکند و در جواب سپیده می گوید

 

– از نگاه فراتر رفتم که الان حامله اس…!

 

فراتر رفته بود و اما هنوز حتی خودش هم باور نمیکرد که میان او و کمند رابطه ای شکل گرفته باشد.

 

یک رابطه که سرانجامش به بالا آمدن شکم آن دختر ختم شد .

 

– هامون ..

 

کلافه می غرد

 

– بگو…چته از صبح هی هامون هامون میکنی .!

 

یک نگاه به ساعت می اندازد و رو به سپیده که همچنان برای حرف زدن تردید داشت می گوید

 

– باید برم خونه ..حرفی داری بزن..!

 

با حرفش نگاه سپیده به سمت ساعت چسبیده به دیوار کشیده میشود.

 

هنوز پنج عصر بود و از کی او این موقع روز به خانه برمی‌گشت.!؟

 

-از الان میخوای بری؟

 

تنها سر به تایید تکان میدهد که سپیده باز هم میپرسد

 

– اونوقت رستوران چی میشه..؟

 

– ماه به ماه بهت حقوق نمیدم که الان بگی رستوران چی میشه.!

 

دخترک با حرص نفس عمیقی میکشد …دو دل بود نمیدانست چگونه حرف بزند.

 

با از جا بلند شدن هامون به خودش می آید

 

– مروارید …

 

پلک میبندد و تند ادامه میدهد

 

– نرفته ..!

 

می ایستد نگاه بی تفاوتش را به چشمان سپیده می دوزد و لب می زند

 

– خب که چی؟ چیکار کنم؟

 

– میخواد باهات حرف بزنه…

 

نیشخندی میزند

 

– تو شدی کلاغ نامه رسون این وسط؟

 

-اون کبوتره…

 

– میدونم ولی به تو همون کلاغ میاد دختر عمه ..!

 

دخترعمه ..این اولین باری بود که او بعد از فوت پدرش به نسبت فامیلی بینشان اشاره میکرد..!

 

تمام این سالها آنها را نادیده گرفته بود و دلیل آن تنها مخالفت ها و کارهای بود که این خانواده در حق مادرش انجام داده بودند.!

 

چهره بهت زده و حیران سپیده به خنده اش می اندازد اما به روی خودش نمی آورد و با لحن خشکی می گوید

 

– حواست به رستوران باشه ..!

 

می چرخد ..به سمت درب اتاق راه می افتد اما قبل از آن که دستگیره در را لمس کند سپیده سر راهش قرار میگیرد

 

– گناه داره هامون…حداقل بذار باهات حرف بزنه…ببین من میدونم ازش دلخوری …ولی بخدا اونم حق داره …خبر حامله بودن کمند حتی منم شوکه کرد چه برسه به مروارید که قرار بود با تو ازدواج کنه ..!

 

بازوی سپیده را می چسبد و بدون حرف او را از سر راه خود کنار میزند

 

– گفت بهت بگم با سقط بچه موافقه ..!

 

راوی

 

موافقت مروارید به چه کارش می آمد وقتی آن بچه را میخواست؟

 

– حتی …حتی حاضره که اون بچه رو با هم بزرگ کنید …

 

نگاهش به سمت سپیده می چرخد و او

باز هم خودش را جلو میکشد و به امید راضی شدن مرد مقابلش ادامه میدهد

 

– میبینی مروارید انقدر دوست داره که حتی حاضره واسه اون بچه مادری کنه ..!

 

بحث نمیکند

تشر نمیرند و در برابر تمام تلاش های سپیده می گوید

 

– اون بچه خودش مادر داره …دایه نمیخواد ..!

 

سپیده کفری از عکس العمل‌های او ، حرف‌هایش را پای لجاجت و دلگیر بودنش از مروارید می گذارد و احمقانه دهان باز میکند

 

– اصلا از کجا مطمئنی که تو پدر اون…

 

جمله اش با سیلی محکمی که به صورتش کوبیده میشود ناتمام میماند …

 

گوش هایش سوت میکشند و لبهایش از شدت درد به گز گز می افتند.

 

بهت زده و ناباور سر بالا میگیرد و به چهره کبود شده از خشم مرد روبرویش زل میزند

 

– گــمــشـو از ایـنجـا…

 

در جا میلرزد و به آنی چشمانش از اشک پر میشوند …

 

میخواهد دهان به عذرخواهی باز کند که صدای عربده مرد تمام اتاق را پر میکند

 

– مـگـه با تــو نـیستـم؟

 

راوی

 

پشت درب ورودی که میرسد کیسه های سنگین خرید را به یک دست میدهد و کلید در قفل می اندازد.

 

با پا در را باز میکند …وارد خانه میشود و از همان دم در صدایش میزند

 

– کمند …

 

در را میبندد و با قدم های بلند طول راهرو را طی میکند.

 

یک نگاه به پذیرایی می اندازد و وقتی اثری از دخترک نمی بیند باز هم صدایش میزند

 

– کمند..

 

جواب که نمیگیرد ، کیسه های خرید را روی کانتر رها میکند و به سمت اتاقش می رود .

 

نبود..!

 

بی معطلی به سمت بقیه اتاق ها می رود …تک تکشان را زیر و رو میکند و اما باز هم …نبود.

 

قفسه سینه اش به تندی بالا و پایین میشود و نگاه سردرگمش در سراسر خانه می چرخد

 

کجا بود این دختر؟

 

دست می اندازد ، تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون میکشد و شماره اش را میگیرد.

 

صدای اولین بوق را که میشنود …پلک میبندد…

 

صورتش از هجوم افکار مختلف گر گرفته است و ضربان قلبش با هر بوق اوج بیشتری می گیرد.

 

تا لحظه آخر …تا آخرین بوق صبر میکند اما جواب نمیدهد

 

جواب نمیدهد … و او چرا تا این حد نگران است؟

 

نفس عمیقی میکشد …میخواهد خودش را کنترل کند اما نمیشود …تک تک سلول هایش پر از اضطراب است

 

هراس دارد و دلیل آن را؟

نمی داند…

یعنی نمیخواهد که بداند.

 

او فقط نگران آن جنین دوماهه است . دردش تنها همین است دیگر نه؟

 

اما آن دختر بچه …اگر نباشد …برایش مهم نیست نه؟

 

دندان روی هم می فشارد و بار دیگر شماره اش را میگیرد..

 

جواب نمیدهد …آن لعنتی کجا بود؟

 

کجا میتوانست رفته باشد؟

 

او که جایی برای رفتن نداشت …

 

نکند که رفته باشد…گفته بود می رود …آن شب حرف از رفتن زده بود ..

 

اما آن ها حرف زدند …قرار شد آن بچه بماند …هر دو بمانند …این دو ماه بگذرد …با هم زندگی کنند …بعد تصمیم بگیرند…

 

فرصت داده بود دیگر …آن دختر مگر برای این فرصت دست و پا نمیزد؟

نمی رفت دیگر نه؟

 

حالا که میخواست تمام تلاشش برای حفظ این زندگی کند نمی رفت ..!

 

بازدم سنگینش را از سینه بیرون میدهد ، وارد لیست مخاطبینش میشود و شماره هدیه را میگیرد ..

 

به دومین بوق نمیرسد که تماس وصل میشود..

 

سلام و احوال پرسی کوتاهی میکند و تا میخواهد بپرسد که کمند آنجاست یا نه مادرش می گوید

 

– کمند جان خوبه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ااااااااااا
ااااااااااا
1 سال قبل

سلام ساعت چند پارت جدید قرار میگیره؟

مهاسا
مهاسا
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیاد؟؟؟؟؟؟

Darya
1 سال قبل

چرا پارت نذاشتید
لطفا زودتر پارت جدید بزازید

یلدا
یلدا
1 سال قبل

فردا دو پارت می‌ذارید؟؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x