رمان گلامور پارت ۲۵

3.8
(21)

 

چمدان و وسایلم را به داخل کمد برمیگردانم و به سمت تخت می روم.

 

 

دراز میکشم …آلارم تلفنم را برای هشت صبح تنظیم میکنم و چشمانم را میبندم.

 

 

میخواستم بخوابم اما نمیشد…

 

 

ذهنم پر بود …

پر از فکر و خیال …

پر از ترس و اضطراب …

 

ترس از آینده نامعلومم…

ترس از تنها ماندنم…

ترس از بی جا و مکان بودنم…

 

 

کجا باید میرفتم…به کی پناه میبردم؟ اعتماد میکردم؟

 

 

دستم را روی شکمم سر میدهم و زیر لب زمزمه میکنم:

 

– من خیلی میترسم …

 

اشک از لای پلک های بسته ام سرازیر میشود و صدایم از شدت بغض میلرزد

 

 

– کاش هیچ وقت اینجوری نمیشد ..

 

 

کف دستم را روی دهانم می‌فشارم و همانطور که صدای هق هق گریه ام را در دم خفه میکنم…

 

 

می گویم از گذشته‌ام ، از اشتباهاتم ، از احمق بودنم برای جنین بیچاره ام می گویم و از او به خاطر وجودم …به خاطر داشتن چنین مادری عذرخواهی میکنم.

 

 

انقدر حرف میزنم و گریه میکنم که از شدت ضعف و بی حالی به خواب می روم.

 

– بیا پسرم این دمنوش رو بخور آرام بخشه…

 

 

گره میان ابروهایش را کمی فاصله میدهد و زیر لب تشکر کوتاهی از خانم معینی میکند .

 

 

در این هفت سال هیچ کدام از کارکنانش او را به این حال ندیده بودند …

 

 

دست بلند کرده بود …روی کادر آشپزخانه اش …همان پسرکی که چندماه پیش سپیده با کلی اصرار او را راضی کرده بود تا در رستوران استخدامش کند.

 

 

حالا امروز آن پسرک احمق …آمده بود او را سوال و جواب کند؟ که چه…چرا سپیده را اخراج کرده است؟

 

زده بود …تمام حرص و خشم جمع شده در وجودش را بر سر آن پسرک خالی کرده بود…!

 

 

از کارش ذره ای پشیمان نبود حتی دلش میخواست یک بهانه دیگر جور شود و یکی دیگر را زیر مشت و لگد بگیرد .

 

 

نفس پر حرصش را بیرون می فرستد …دستی به صورت سرخ شده و ملتهبش میکشد و یک نگاه به دمنوش جا مانده روی میزش می اندازد …

 

 

انقدر غرق افکارش شده بود که حتی متوجه بیرون رفتن آن زن هم نشد.

 

از جا بلند میشود …باید برمیگشت خانه …تحمل ماندن در اینجا را نداشت …

 

 

کل کل با کمند را به هر چیز دیگری ترجیح میداد .

 

 

هر چند که شب گذشته رفتار خوبی با او نداشت ..

 

 

نه اینکه نخواهد داشته باشد …

دست خودش نبود …

اگر میماند …

اگر بیشتر از آن پاپیچش میشد اتفاق بدی می افتاد …

نمیخواست گذشته تکرار شود …

نمیخواست حرص و عصبانیتش را بر سر او خالی کند …!

 

 

حالا که کمی آرام تر شده بود باید برمیگشت ..باید می‌دیدش …حرف میزدند و تمام اتفاقات شب گذشته را تعریف میکرد.

 

 

با همین فکرها خودش را قانع میکند…تمام مسئولیت رستوران را به گردن ابراهیم ، سرآشپزش می اندازد و از آنجا بیرون می زند.

 

 

با کمترین سر و صدا وارد خانه میشود و همانطور که جلو می رود نیم نگاهی به اتاق در بسته کمند می اندازد.

 

 

دم صبح قبل از رفتن سراغش رفته بود …میدانست خواب است و ترجیح میداد فعلا سر و صدای نکند که بیدار شود.

 

 

به سمت اتاق خودش می رود.

دوش کوتاهی میگیرد ، لباس هایش را میپوشد و سپس از اتاق بیرون می آید ..!

 

خبری از آن دختر نبود و همچنان خواب بود دیگر نه؟

 

با این تصور پا به داخل آشپزخانه میگذارد …چای درست میکند ، یک لیوان برای خودش می ریزد و منتظر او پشت میز می نشیند.

 

 

چایش را می نوشد …خودش را نیم ساعتی با تلفن همراه ش سرگرم میکند و در آخر صبر و تحملش به اتمام میرسد و برای بیدار کردن او پیش قدم میشود.

 

 

پشت در اتاقش می ایستد …دستگیره در را به آرامی پایین میکشد و وارد میشود ..

 

نگاهش سر تا سر اتاق می چرخد و روی تخت خالی‌اش ثابت میماند …

 

چرا نیست؟

 

گیج و سردرگم وسط اتاق می ایستد…

باز کجا رفته بود..!؟

 

صدایش میزند …جواب که نمیگیرد قدمی به سمت در اتاق برمیدارد و میخواهد از اتاق خارج شود که چشمش به حلقه ازدواجشان و برگه آچار تا شده زیر آن میخورد.

 

راوی

 

 

قلبش به تندی در سینه می کوبد و تیر میکشد.

 

 

یک اتاق خالی…

یک حلقه …

یک نامه…

 

 

نمیخواست فکر کند..

نمیخواست آنها را در کنار هم بچیند و به نتیجه برسد …

 

نمی رفت …به او گفته بود نرود … گفته بود از بودنشان پشیمان نیست ….پس حالا این نامه ، این حلقه چه معنای میداد وقتی او صادقانه بودنش را خواسته بود؟

 

 

او که داشت تمام تلاشش را میکرد همه چیز طبق خواسته آن دختر پیش رود …پس چرا؟

 

 

سر بالا میکشد …برنمیدارد …آن نامه ای که دخترک با کلی جان کندن نوشته بود را نمیخواند و از اتاق بیرون می زند.

 

 

به سمت آشپزخانه می رود …تلفن همراهش را از روی میز چنگ میزند و به سرعت شماره اش را میگیرد ..!

 

 

اپراتور خاموش بودن تلفنش را جار میزند و آرواره‌های او سخت روی هم فشرده میشوند.

 

 

رگ های شقیقه‌اش از شدت حرص و عصبانیت برآمده شده بود و جمجمه اش از هجوم افکار مختلف در حال انفجار بود.

 

 

پیدا کردن اویی که جا و مکان نداشت سخت نبود …

 

 

پیدایش میکرد …اما کاش آن دختر قبل از آنکه او بخواهد به تب و تاب پیدا کردنش بیفتد به خانه برگردد.

 

 

اگر نمی آمد اگر خودش پیدایش میکرد …

زندگی را برایش جهنم میکرد ….

بیچاره‌اش میکرد …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mmp
mmp
1 سال قبل

چرا پارت بعدی نمیاد

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x