رمان گلامور پارت ۲۶

3.9
(18)

 

* * *

 

– کمند بابا

 

 

صدای حاج همایون که در سرم می پیچد به خودم می آیم و از پشت میز بلند میشوم.

 

آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه باز شدن در و ورود او به خانه نشوم .!

 

 

– کجایی دخترم؟

 

 

به قدم هایم سرعت میدهم و از آشپزخانه بیرون می آیم .

 

 

حاج همایون با دیدنم لبخندی میزند و می گوید

 

 

– ما دیگه داریم میریم بابا جان …چیزی احتیاج نداری.!؟

 

 

کت و شلوار پوشیده در تن پدرشوهرم را از نظر می گذرانم و زیر لب تشکر خفه ای میکنم .

 

 

نگاه پر مهری نثارم میکند و با گفتن زود برمی‌گردیمی از خانه بیرون می رود.

 

 

زود برمی‌گشتند؟ آن هم از خواستگاری؟

خواستگاری مروارید..!

 

نفس عمیقی میکشم …چشمانم پر شده ام را روی هم می فشارم و همانجا کنار دیوار روی زمین می نشینم.

 

تقریبا دو ماه بود که شب و روزم در این خانه میگذشت …

 

صبح روزی که قصد فرار از هامون را داشتم حاج همایون سر راهم سبز شده بود.

 

به زور به این خانه آورده بودم و قول داده بود که نه او و نه هدیه خانم از بودنم در اینجا چیزی به هامون نگویند و راحتم بگذارند.

 

برخلاف انتظاراتم آنها سر قولشان مانده بودند و من در تمام این مدت حتی صدای او را نشنیده بودم.

 

 

بغض گره خورده در گلویم را فرو می فرستم و چشمان پر شده از اشکم را به دیوار مقابلم میدهم.

 

 

امشب می رفت خواستگاری‌اش؟

دیگر به خواسته اش می رسید و با دختری که میخواست ازدواج میکرد نه؟

 

به ازدواجشان فکر میکنم …

به حال خوبی که امشب داشت فکر میکنم و دست خودم نیست که گریه ام میگیرد و صدای هق هق ام کل خانه را پر میکند.

 

 

دلم برایش تنگ شده بود …داشتم میمردم …تمام میشدم.

 

 

فکر میکردم تحملش را دارم …فکر میکردم از پسش برمی‌آیم اما نمی توانستم …جا زده بودم …کم آورده بودم.

 

 

سر روی زانوهایم میگذارم و هنوز چند دقیقه نگذشته است که صدای زنگ در سکوت خانه را درهم می شکند.

 

 

سرم را بالا میکشم …همایون خان بود؟

 

 

از جا بلند میشوم و همانطور که پشت دستم را زیر چشمان خیس شده ام میکشم به سمت درب ورودی قدم برمیدارم.

 

خودم را به در می چسبانم …از چشمی به بیرون نگاه میکنم و اما هیچ چیز نمی بینم.

 

لحظه ای تعلل میکنم و در آخر با خودم کنار می آیم و دستگیره در را پایین میکشم.

 

 

لای در را که باز میکنم نگاهم از روی کفش های مردانه آشنایی بالا کشیده میشود و روی چهره مردی که مقابلم ایستاده بود ثابت

 

از شدت بهت و حیرت سر جا خشک شده بودم و بر و بر اویی را تماشا میکردم که با نگاهی پر از خشم سر تا پایم را رصد میکرد.

 

 

باورم نمیشد …

شوکه شده بودم…

گیج شده بودم…

 

 

انتظار نداشتم …انتظار دیدنش آن هم اینجا را نداشتم.

او الان باید در مجلس خواستگاری اش باشد …نه اینجا …نه مقابل من.

 

 

حرفی نمیزند …یه کلام نمی گوید و قدم به سمتم برمیدارد ..

 

او جلو می آید و من وحشت زده عقب می روم.

 

 

وارد خانه که میشود …میچرخم …میخواهم به سمت اتاقم بدوم که از پشت بازویم را چنگ میزند .

 

 

برم‌میگرداند ..بازویم را میان دستش می فشارد و با فک منقبض شده ای تنها می گوید

 

 

– دوماه …

 

 

ماهیچه درون سینه‌ام وحشیانه خودش را به در و دیوار می کوبد و او با خشم ادامه میدهد

 

 

– بیچاره ات میکنم کمند …

 

 

نفس لرزانم را بیرون می فرستم و می گویم

 

 

– از چی شاکی هامون؟ من که همون کاری رو کردم که تو میخواستی …از زندگیت اومدم بیرون …گورمو گم کردم که با همونی که میخوای ازدواج کنی

 

سرم را بالا میگیرم و با صدای ضعیف و پر بغضی زمزمه میکنم

 

– تو الان باید تو مجلس خواستگاریت باشی …اومدی سراغ من که چی بشه؟

 

 

لحظه ای خیره نگاهم میکند و سپس با لحن خشک و جدی می گوید

 

 

– اومدم که ببرمت…دلم میخواد تو مجلس خواستگاری شوهرت حضور داشته باشی..!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ااااااااااا
ااااااااااا
1 سال قبل

امروز پارت داریم؟

یلدا
یلدا
1 سال قبل

قراره از این به بعد هر سه روز یک بار پارت جدید بذارید؟؟⁦ಥ‿ಥ⁩⁦

🥲💔
🥲💔
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

نه بزاررر
فضولی میمیریم

Helya
Helya
1 سال قبل

پارت بعدی رو نمیزاری؟🥲

LM30
LM30
1 سال قبل

آقا بزارید دیگه شورش رو در اوردید

زهرا علیپور
1 سال قبل

کی پارت بعدو میزارین:/
پارتا کمه دیر به دیرم پارت میزارین دیگه لذت نداره خوندن رمانتون😐

Mobina Aghayi
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

مگه خودت نمینویسی؟😕

Darya
1 سال قبل

پارت بعد کی میزارید؟

Mobina Aghayi
1 سال قبل

توروخدا زود زود پارت بزار وقتی دیر میزاری ادم پارت قبلی یادش میره
البته خسته نباشی پارتا ها عالیه بوس بهت😋💕

Mobina Aghayi
1 سال قبل

مگه خودت نمینویسی؟😕

Mobina Aghayi
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

😂😂خسته نباشی دلاور
پارتو ساعت چند میزاری؟

Mobina Aghayi
1 سال قبل

😂😂خسته نباشی دلاور
پارتو ساعت چند میزاری؟

Darya
1 سال قبل

چرا پارت بعد نمیزارید؟

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x