نفسم بند می آید …تپش های قلبم رو به کندی می رود و او با تمسخر اضافه می کند
– چیه خوشت نیومد؟
چشمانم از تجمع اشک میسوزد و نگاه او حتی ثانیه ای از صورتم جدا نمیشود
– معطل نکن …برو سریع لباس بپوش بریم …که منتظرن ..!
دستان یخ زده ام را به قفسه سینه اش می فشارم و داد میزنم
– برو بیرون …
اهمیتی نمیدهد …دست دو طرف پهلوهایم میگذارد و تنم را به سمت خود میکشد.
تقلا میکنم و در حالی که سعی دارم خودم را از او دور کنم جیغ میزنم
– ولم کن …ولم کن کثافت آش…
چانه ام را با یک دست میگیرد و با فشاری که به فک لرزانم می اورد مانع صحبت کردنم میشود
نگاهش را به چشمان مملو از اشکم میدوزد و با بی رحمی می گوید
-ولت میکنم …بچه ام رو که صحیح و سالم تحویل دادی طلاقت میدم ..!
رعشه بدی تمام وجودم را در برمیگرد و میان دستانش به وضوح می لرزم…
می بیند …حال بدم را با دقت تماشا میکند و با لحنی پر از حرص و کینه می گوید
– حقته …تو بیشتر از اینا منو سوزوندی …دوماه آواره ام کردی …شب و روزم رو ازم گرفتی…دیوونه ام کردی
درک نمیکنم ، منظور حرفش را نمیفهمم و اما او سر روی صورتم خم میکند و ادامه میدهد
– گفتم نرو …گفتم من بی شرف هم تو هم اون بچه رو میخوام …
هیستریک جیغ میزنم
– نخواستی …
دستان مشت شده ام را به قفسه سینه اش می فشارم و با هق هق می نالم
– رفتی با مروارید …اون شب باهاش رابطه داشتی…می….
– نـــداشـتـم…
صدای عربده اش لالم میکند…
مات و متحیر به چهره کبود شده اش زل میزنم که زمزمه میکند
– دستمم بهش نخورده…
بی نفس با بغض لب میزنم
– من ..
مهلت نمیدهد …دست پشت گردنم میگذارد ، سرم را به طرف خود میکشد و لبهای ملتهب ماندهام را میان لبهایش میکشد…
****
دوستای گلم نویسنده قبلا هر روز پارت میزاشت ولی الان خیلی دیر میده!! دیگه هرچند پارت بده حتی کم میزارم که منتظر نمونید مرسی که درک میکنید😥❤
مرررسیــــــ
مرسی بعد از مدت ها یه رمان درست درمون پیدا شده…حیفه با تأخیر بذاری