رمان یادم تو را فراموش پارت 9

4.3
(3)

نگاهش روی قطره های خون ثابت ماند و هم زمان کابوس های شب گذشته در ذهن پر فکرش جان گرفت…

از آسمان خون باریده بود…

از ابر سیاه خون باریده بود…

کودکی جیغ میکشید…

حالا هم داشت خون میبارید…

از میان مشت گره کرده اش…

حالش از دیدن قطره های غلیظ خون بهم خورد…

دلش پیچ زد و سرش تیر کشید…

با دست دیگر شقیقه های پر نبض و دردمندش را فشرد…

چشمانش را برهم گذاشت…

حرف های دکتر نامجو , چشمان مصمم و صدای محکمش , برای یک لحظه هم رهایش نمیکرد و هر لحظه با شدت بیشتری در ذهنش جولان میداد و از درون ویرانش میکرد…

هر چه بیشتر میگذشت همه چیز برایش پررنگ تر میشد…

واضح تر…

یاد چند لحظه قبل و شنیده هایش, لرزه به تنش می انداخت و او درمانده تر از همیشه میسوخت…

ساعتی پیش برای گرفتن جواب آزمایش از اتاق امیر که آرام خوابیده بود خارج شد…

با خارج شدنش از اتاق , پریسان را دید که با دست های درهم گره , کرده روی صندلی های ته سالن نشسته…

کلافه سرش را تکان داد و راهش را به سمت آزمایشگاه کج کرد…

پریسان با دیدنش سریع برخاست و به سمتش دوید…

با حالی نزار و چهره ایی آشفته , جلوی رویش قرار گرفت و به نوعی راهش را سد کرد….

با چشمانی که از وحشت و ترس بیداد میکرد و صدایی که بیش از حد گرفته بود…

در حالی که دلش میخواست از آنجا فرار کند و دیگر هیچ وقت باز نگردد , ولی نمیتواست امیر را رها کند…

توانش را نداشت , فرزند بیمارش را بگذارد و برود…

به نظرش باید هرجور که شده مانع از فاش شدن حقیقت میشد…

-کجا داری میری مسیح؟؟

مگه…

مگه نگفتی پیش امیر میمونی پس کجا راه افتادی؟؟

مسیح خیره نگاهش کرد…

هیچ گاه او را آنگونه ندیده بود…

-دارم میرم جواب آزمایش رو بگیرم , ببرم به دکتر نامجو نشون بدم…

پریسان آب دهانش را قورت داد و لبخند بی جانی زد…

-تو خیلی خسته شدی امروز عزیزم برو یکم استراحت کن …

من میرم جواب رو میگیرم واست…

چشمات داره از حال میره بهتره کمی هم به فکر سلامتی خودت باشی…

مسیح نفسش را به بیرون فوت کرد…

نگاهش روی چشمان هراسان پریسان چرخید…

-حال من هرچی هم که بد باشه , مطمئنن از تو خیلی بهتره…

خودت رو توی آینه دیدی؟؟

پریسان سرش را تکان داد…

-چطوری باید خوب باشم وقتی پسرم اونجوری روی تخت بیمارستان افتاده؟؟

من طاقتش رو ندارم مسیح…

این موضوع داره من رو از پا درمیاره…

خیلی سخته مسیح…

مسیح سرش را پایین انداخت…

-همه چیز درست میشه … فقط باید صبور باشیم و به خدا توکل کنیم…

الان هم تو برو پیش امیر…

من خودم باید برم …

حرف هایش که تمام شد بی معطلی پریسان را کنار زد و با قدم های محکم به راهش ادامه داد…

باید میرفت…

رفت و پریسان را پشت سرش جا گذاشت…

پریسانی که با وحشت به رفتنش نگاه میکرد و اشک های سیل آسا صورتش را میشست…

دیگر هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید و توان درست فکر کردن را نداشت…

مغزش خالی شده بود و او هیچ کاری از دستش بر نمی آمد…

مسیح مستقیما به آزمایشگاه و از آنجا به اتاق مخصوص دکتر نامجو رفت…

در آن لحظه در فکرش فقط یک چیز چرخ می خورد …

آن هم خراب کردن آن آزمایشگاه بر سر رئیس و پرسنل خطا کارش اش بود و قیامتی که میخواست در آنجا بر پا کند…

مشتش را محکم بر کف دستش کوبید…

با تمام وجود دلش میخواست آن آزمایشگاه لعنتی را به آتش بکشد و همه چیزش را باهم بسوزاند…

بی خبر از آتشی که دامان خودش و خانواده اش را گرفته بود وارد اتاق دکتر نامجو شد…

برگه ی آزمایش را با ژست خاصی روی میز دکتر رها کرد و دست هایش را به سینه اش زد…

-بفرمایید دکتر … این هم از آزمایشی که خواسته بودید…

میتونید خودتون ببینید…

حالا متوجه ی حرف های بنده میشید و میفهمید که ما واقعا توی این موضوع بی تقصیر بودیم…

ما از هیچ چیز خبر نداشتیم…

و گرنه ما هیچ وقت اجازه نمی دادیم همچین چیزی اتفاق بیوفته و این مصیبت پیش بیاد…

دکتر به چهره ی پر اخم و پر غضبش نگاهی کرد و لبخندی زد…

سپس برگه ی آزمایش را برداشت و مشغول برسی اش شد…

مسیح همانگونه رو به روی میز ایستاده بود و دست به سینه نگاهش میکرد…

دکتر نامجو عینکش را از روی چشمانش برداشت و به صندلی اش تکیه زد…

صورتش دیگر لبخندی نداشت…

نگاه سوالی و پرتردید اش را تا چشمان مسیح بالا آورد و به او زل زد ….

-مثل اینکه حق با شما بود جناب مهران…

سپس گویی که با خودش حرف میزند , دوباره به برگه ی درون دستش خیره شد…

-ولی…

آخه همچین چیزی چطور ممکنه؟؟؟

اصلا همچین چیزی نمیشه…

مسیح از جایش تکانی خورد و دستانش را روی میز شیشه ایی عمود کرد…

-منظورتون چیه؟؟؟

چه چیز غیر ممکنی وجود داره دکتر؟؟

مگه شما نگفتید که آزمایشاتم اشتباه شده…

گفتید که من هم ناقل اون بیماری لعنتی هستم…

خب؟؟

پس مشکل دیگه کجاست؟؟

-بله من گفتم باید اینطور بوده باشه…

ولی…

این آزمایش چیز دیگه ایی میگه…

مسیح-ولی چی دکتر؟؟

-ببینید طبق این آزمایش شما سالمی و کوچکترین مشکل خونی نداری…

یعنی کلا هیچ مشکلی نداری…

مسیح سرش را نامفهوم تکان داد…

-یعنی…

شما میخواین بگین که هیچ اشتباهی رخ نداده و اون موقع هم جواب درست رو به ما دادن؟؟

دکتر سرش را تکان داد…

-بله همینطوره…

مسیح دستانش را از روی میز برداشت و همراه با تک خنده ی عصبی و بلندی به سمت عقب برگشت و دور خود چرخی زد …

-ولی شما گفتید این غیر ممکنه…

شما به ما گفتید که باید هر دو …

هم مادر و هم پدر ناقل باشن….

درسته؟؟

دکتر نامجو از روی صندلی چرم و چرخانش بلند شد و ایستاد…

-هنوز هم میگم…این غیر ممکنه…

مسیح دستش را در هوا تکان داد و با انگشت به سرش اشاره کرد….

-خب…

حالا این ها یعنی چی دکتر؟؟

من نمیفهمم…

من هیچ کدوم از این حرف ها رو نمیفهمم…

-راستش خودم هم نمیدونم…

این قضیه کاملا من رو گیج کرده و …

و تنها چیزی که به ذهنم میرسه این هست که…

مسیح چند قدمی جلو آمد…

سینه به سینه ی دکتر نامجو ایستاد و با نگاه منتظرش به چشمان سیاه و جدی اش خیره شد…

-تنها فرضیه ی منطقی این هست که…

دکتر برای لحظه ایی سرش را پایین انداخت….

گفتن فکری که در ذهن داشت , برایش سخت و شوار بود و نمیداست چه طوری این مساله را برای او بیان کند…

مسیح یک ابرویش را بالا انداخت…

-خب؟؟

-اجازه بدید من قبلش یه سوال از شما بپرسم…

آقای مهران من میخوام بدونم که امیر حسین واقعا فرزند شماست؟؟؟

یعنی اینکه شما پدر خونده اش نیستید؟؟

گفتم شاید این بچه رو …

مسیح قدمی به عقب برداشت…

با صورتی که به یک باره رنگ باخت…

اخم هایش دیگر در هم نبود…

چهره اش خشمگین و عصبانی نبود…

با چشمان گرد شده و متعجب به چهره ی دکتر نگاه میکرد…

-شما چی میگید دکتر؟؟

-ببین من قبلا همه چیز رو کامل و بی نقص واست توضیح دادم و دیگه دلیلی نداره بخوام تکرارش کنم چون خودت همش رو میدونی…

ما فکر میکردیم توی آزمایش های قبل از ازدواجت اشتباهی رخ داده باشه , ولی با آزمایش امروز مشخص شد که اصلا اینطور نبوده….

و اون بچه هم الان بیماره…

میفهمی حرف من رو مهران؟؟

مسیح سرش را تکان داد…

نمیفهمید…

نمیفهمید…

-شما و همسرتون هیچ وقت مشکل ناباروری نداشتید؟؟

مشکلی که مجبور به گرفتن اهدا واسه ی بچه دار شدن …

مسیح” نـــــه “محکمی گفت…

دگتر نامجو دستش را در میان موهایش فرو برد…

-بهتره یه آزمایش دی ان ای انجام بدیم…

تا …

کلمه ی دی ان ای در گوش هایش چندین بار پیچید…

اکو شد…

اطلاعات پزشکی چندان خوبی نداشت , ولی نه آنقدری که متوجه حرف های دکتر نباشد…

آزمایش وراثت بین او و پسرش…

پسری که گویی در این لحظه دیگر متعلق به او نبود…

در حالی که حس میکرد دیگرتوانی برای روی پا ایستادن ندارد دستش را به لبه ی مبل گرفت روی آن نشست…

رها شد…

فرو ریخت و با چشمان سرخش به دکتر زل زد…

صدای گرفته و خش خورده اش , خط روی اعصاب متشنجش میکشید…

-ولی همچین چیزی امکان نداره…

اون بچه ی منه…

از خون و وجود من…

مال من…

شما حق ندارید من رو .. پدر بودن من رو زیر سوال ببرید …

هیچ کس حق نداره…

دکتر نامجو با نهایت هم دردی کنار پایش زانو زد…

دست سرد و یخ زده اش را در دست گرفت…

در آن لحظه تصویر ویران شده ی پریسان , در اولین برخوردی که دیده بود جلوی چشمانش جان گرفت…

لرزش غیر طبیعی بدنش در لحظه ایی که برایشان از وراثتی بودن بیماری گفته بود…

از ناقل بودن پدر و مادر…

ترس درون چشمانش را به یاد آورد…

-خوب به حرفام گوش کن ببین چی میگم…

من هیچ وقت قصدم این نبوده که چیزی رو زیر سوال ببرم…

من از زندگی خصوصی تو خبر ندارم و فقط طبق معادلات پزشکی خودم حرف میزنم…

طبق اصولی و شواهدی که دارم میبینم…

من حالا مطمئنم …

یعنی هیچ شکی توی این مورد ندارم ,که یه چیزی توی قضیه درست نیست…

یه جای کار بد جوری لنگ میزنه…

و باید بگم تنها چیزی که به ذهن من میرسه اینکه اون بچه از وجود تو نیست , که اگه بود اینجوری نبود…

بهتره این آزمایش انجام بشه…

نه واسه مطمئن شدن من…

واسه مطمئن شدن و یک دل شدن خودت میگم…

مسیح سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست…

فکری مانند مته تمام سلول های مغزش را سوراخ میکرد و قلبش را میسوزاند…

صدای دکتر نامجو را دور و دور تر میشنید…

گنگ تر…

-با همسرت مشکلی چیزی نداشتی؟؟

تا به حال شده که …

دکتر نفس عمیق و پر صدایی کشید ….

-میخوام بدونم که تا به حال پیش اومده به وفا داریش شک کنی؟؟؟

دکتر خواست باز حرفی بزند , که با دیدن تصویر رو به رویش به یک باره سکوت کرد…

یک قطر اشک درشت و شفاف , ناخواسته و بی اراده از میان مژه های پرپشت و بلند مسیح ,بر روی گونه اش چکید…

اشکی که درد داشت…

غم و ماتم داشت…

همراه با آن یک قطره اشک زلال تصویر پریسان در ذهنش نقش بست…

تصویر چشمان زیبا و درخشانش…

حالا دیگر صدای خنده هایش را به خوبی را میشنید…

صدای گریه های امیر حسین…

یعنی او پسرش نبود؟؟

آخر مگر میشد؟؟

مگر همچین چیزی امکان داشت؟؟

تمام زندگی دو ساله اش را از پشت پلک های بسته اش میدید و فقط همان یک قطره اشک بود , که گونه اش را تر کرد…

به او فکر میکرد…

پریسان …

همسرش بود ….مادر فرزندش بود…شریک زندگی و تنها عشق زندگیش بود…

جدیدا عوض شده بود…

به خوبی حس میکرد ,که دیگر هیچ چیز مانند گذشته و روزهای اول نیست…

که پریسان دیگر پریسان نیست…

به یاد آورد فراموشی اش را…

که چطور یادش رفته بود ,اولین سالگرد ازدواجشان را…

نخواستن بچه اش را…

قلب سوزان و تکه تکه اش هر لحظه در سینه فشرده تر میشد…

بی طپش تر…

دکتر نامجو بالای سرش ایستاد و شانه ی مسیح را در میان دستانش فشرد…

چشمانش را از هم باز کرد…

چشمانی که به یک باره رنگ باخته بود…

کدر شده بود…

چند لحظه به رو به رویش و به نقطه ی نامعلومی خیره ماند و سپس از جایش بلند شد…

با اینکه دیگر جانی در بدن نداشت به طرف در حرکت کرد…

میخواست هر چه زودتر از آنجا برود…

فرار کند…

از آن اتاق متنفر بود…

از آن بیمارستان که بوی نحس و شوم اش , نفس را تنگ میکرد بیزار بود…

دکتر نامجو صدایش زد ولی مسیح نشنید…

چیزی درون وجودش شعله میکشید و فقط صدای خنده های پریسان بود که میشنید…

صدای حرف هایش …

پاهایش به شدت میلرزید و قلبش از دردی جان کاه تیر میکشید…

یک دستش را به دیوار ها گرفت و دست دیگرش را روی قلبش گذاشت…

قلبی که انگار داشت از حرکت می ایستاد…

داشت از گرما و حرارت میسوخت….

داشت آتش میگرفت…

به یک باره پاهای ناتوانش روی سرامیک ها لیز خورد و بر زمین افتاد….

سرش به شدت یج میرفت ولی باز هم ایستاد…

باز هم حرکت کرد…

داشت میسوخت…

آب میخواست…

آبی خنک تا حرارت رخنه کرده در جانش را کم و آتش درونش را خاموش کند…

هوای اول صبح گاهی کم کم روشن و اشعه های طلایی و خوشرنگ خورشید , همه جا را گرم و پر نور میکرد…

نگاه بی خواب اش را از صورت آرام محیا گرفت به پنجره ی رو به رویش دوخت…

بعد از مدت ها , چشمانش آرام و دلش آرام تر بود…

در وجودش آرامش عجیبی را حس میکرد…آرامشی که همیشه از وجود او میگرفت…

از وجود محیا…

تمام شب را بدون اینکه لحظه ایی پلک هایش بسته شود , با محیای غرق در خواب, حرف زده بود…

درد و دل کرده بود…

غرق در خاطرات گذشته اش , از گذشته گفته بود…

و حالا از دیدن آسمان صاف و آبی , بدون حتی لکه ای از ابر و گرفتگی , لبخند آرامی بر لبانش نقش بسته بود…

خوشحال بود از به پایان رسیدن شب تاریک و رسیدن روز و درخشندگی…

آرام و بی صدا از کنار محیا بلند شد…

پتو را رویش مرتب کرد و باز نگاهش روی صورت آرامش چرخید…

روی پوست مهتابی و شفاف اش…

روی لبان بی رنگ و گوشتی اش…

و چشمان بسته اش…

چشمان درشت و کشیده ایی که با وجود بسته بودن , باز هم برق سیاهی اش را حس میکرد…

چیزی درون وجودش بالا و پایین شد…

چیزی شبیه حس ,تپید…

نبض زد…

در آن لحظه بدون اینکه اراده ایی بر رفتار و افکارش داشته باشد , روی صورت محیا خم شد و پیشانی اش را گرم و طولانی بوسید…

در همان لحظه پرستار میان سالی با زدن ضربه ایی به در وارد اتاق شد…

سرم محیا را چک کرد و از مسیح خواست از اتاق بیرون برود,تا او را برای انجام آزمایش آماده کند…

مسیح درون وجودش دلهره ایی را حس میکرد , ولی باز هم آرام بود…

حالش خوب بود…

نگا دوباره ایی به محیا انداخت و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد…

-یادت باشه که دیشب بهم قول دادی…

قول دادی زودی خوب بشی…

پس قولت یادت نره محیا … زود خوب شو … منم قول میدم ببرمت خونه …

همونجایی که دوست داری…

تو فقط خوب شو محیا…

سپس سرش را بلند کرد و در میان چشمان متعجب پرستار ,از اتاق خارج شد…

حسی عجیب و دلگرم کننده ایی دورن قلبش او را مطمئن میکرد ,که حال محیا خوب میشود و او از این بابت آرام بود…

محیا او را شناخته بود…

اسمش را صدا زد بود و گفته بود مرا به خانه ببر …

به همین خاطر مسیح امیدوار بود که فراموشی اش عمیق و جدی نیست و به زودی خوب خواهد شد…

با تمام وجودش این را باور داشت و این باور را دوست…

به محض پایین آمدن از پله ها و خارج شدن از راهرو منتهی به سالن , چشمان گرد شده اش بر روی در ورودی خشک شد…

مهدیس را دید , که با سرعت و عجله از در شیشه ایی وارد شد…

سحر هم به دنبالش میدوید و پشت سرهم صدایش میکرد…

مسیح نفسش را فوت کرد و به طرفشان رفت و با صدای بلندی صدایش زد…

نگاه مهدیس دور تا دور سالن شلوغ چرخید و به محض دیدن مسیح , به طرفش دوید و در چند قدمی اش ایستاد…

نگاه مسیح روی صورت عصبانی و چشمان اشکی اش و پر خشمش ثابت ماند…

صدایش پر از بغض و لحنش دلخور تر از همیشه بود…

-چی شده ؟؟؟

محیا کجاست چه اتفاقی واسش افتاده؟؟

چرا به من نگفتی دیشب بستریش کردن بیمارستان؟؟

هان؟؟

حالا دیگه انقدر غریبه شدم؟؟

مسیح نگاه سرد و معترض اش را به سحر دوخت ,که کنار مهدیس ایستاده و مستاصل دست هایش را در هم گره کرده بود…

-به خدا من…

باور کنید آقا مسیح من نمیخواستم چیزی بهش بگم , فقط وقتی صبح زنگ زد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم…

ببخشید ولی مهدیس از صدام فهمید…

منم گریه ام گرفت و …

مسیح سرش را تکان داد و به خواهر گریانش نزدیک شد…

دستش را دو طرف شانه هایش گذاشت…

-آروم باش عزیزم …

چیزی نشده که خواهر من …پس خواهش میکنم آروم باش و اینجوری اشک نریز…

من بهت چیزی نگفتم ,چون نمیخواستم نگرانت کنم…

فقط همین…

باور کن دلم نمیخواست اذیت بشی…

مهدیس پوزخند پر صدایی زد…

در حالی که اشک بی مهابا از چشمانش پایین میچکید و صورتش را خیس میکرد,مشتش را آرام بر سینه ی مسیح کوبید…

ولی دردی که در قلب مسیح نشست از ضربه ی مشت اش نبود…

بلکه از حرف های پر سوزش بود…

-مگه نگرانی های من واست مهمه آقا مسیح؟؟؟

مگه من مهم هستم؟؟

اصلا مگه دیگران واست اهمیت دارن؟؟

تو فقط به فکر خودتی…

فقط خودت مهمی و خواسته هات…

تو چیکار کردی مسیح؟؟

با محیا چیکار کردی؟؟

آخه چطور تونستی این بلا رو سرش بیاری بی انصاف…

مگه اون دختره ی بیچاره چه ظلمی در حقت کرده بود,که اینجوری مجازاتش کردی نامرد؟؟

مسیح مچ دست مشت شده ی مهدیس را ,در دست گرفت و به طرف خود کشید…

-گفتم آروم باش مهدیس…

-چه جوری آروم باشم مسیح ؟آخه چه جوری میتونم آروم باشم ؟؟

بهم بگو محیا چی شده…

چه بلایی سرش آوردی…

مسیح از زجر دورن صدای خواهر زجر میکشید…

از دیدن اشک های سیل آسایش چشمانش به شدت می سوخت…

از سردی کلامش یخ میکرد و قلبش در هم فشرده میشد….

خودش میدانست مقصر است…

میدانست محیا به خاطر او به این روز کشیده شده ,ولی شنیدنش هم برایش عذاب آور بود…

-تو درست میگی مهدیس همش تقصیر من بود…

ولی …

ولی خواهر من باور کن که من هیچ وقت نمیخواستم و نخواستم که به کسی آسیب برسونم…

اون هم به محیا…

کسی که به اندازه ی تو واسم با ارزش و عزیز بود…

درست مثل خواهرم بود…

به خاک مامان قسم من نمیخواستم محیا اذیت بشه…

تو که نمیدونی ولی اون داشت توی خونه ی من زجر میکشید و جلوی چشم هام ذره ذره آب میشد …

و من نمیتونستم هیچ کاری واسش انجام بدم…

میفهمی نمیتونستم…

دست خودم هم نبود مهدیس ,چون من دیگه نمیتونستم مثل یک آدم عادی زندگی کنم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده…

من دیگه نتونستم اون مسیح سابق باشم…

سعی کردم ولی …

واسه همین ازش خواستم بره …

بره به زندگیش برسه …

من واسه اون جز تلخی و عذاب چیزی نداشتم…

مهدیس با دست اشک هایش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید…

صدایش آرام و پر هق هق بود…

-کدوم زندگی مسیح؟؟

کدوم زندگی…

زندگی محیا تو بودی بی انصاف…

ولی تو حتی زندگی رو هم از اون بیچاره دریغ کردی…

مسیح کلافه رویش را برگرداند و دستش را داخل موهایش فرو برد…

-من لیاقت اون رو نداشتم…

ندارم…

محیا با من خوشبخت نمیشد چون من…

من …

مسیح لبش را با دندان فشرد و چشمانش را برای لحظه ایی بست…

حالا گفتن این حرف برایش همانند جان کندن بود…

همانند نفس نکشیدن ,ولی مجبور بود…

تا قبل از آنکه تمام واقعیت را بفهمد , سعی کرده بود با محیا آنطور که میخواهد زندگی کند…

سعی کرده بود خوب شود…

دوباره مسیح شود…

ولی حالا چاره ایی جز این نداشت…

-محیا باید من رو فراموش کنه , چون من نمیتونم چیزایی که اون از یک زندگی معمولی و طبیعی میخواد رو بهش بدم…

نمیتونم خوشبختش کنم…

دیگه نمیتونم…

مهدیس دستش را کشید و رو به رویش قرار گرفت…

-آره منم موافقم محیا باید فراموشت کنه…

منم خیلی به محیا گفتم که از این عشق حذر کن…

بگذر …

فراموش کن…

ولی اون هیچ وقت به حرفم گوش نکرد و دنبال دلش رفت…

فراموشت نکرد ,همونجوری که من فراموشت کردم …

منم ازت گذشتم…

حالا دیگه منم خیلی وقت هست که فراموش کردم برادری دارم…

هم خون و هم ریشه ایی دارم…

از وقتی که رهام کردی…

ولم کردی…

از وقتی که دیگه من رو نخواستی…

مگه من بقیر از تو کی رو داشتم که تو هم اون طوری و توی بدترین شرایط ازم بریدی؟؟

بعد از مرگ مامان…

مهدیس دیگر نتوانست ادامه دهد…

هر دو دستش را جلوی دهانش گذاشت و تلخ گریست…

از درد تنهایی و بی کسی اش…

از درد بهترین دوستش…

خواهرش…

از درد از دست دادن تنها برادرش…

سحر در حالی که آرام اشک میریخت , زیر بازوی مهدیس را گرفت و کمک کرد تا گوشه ایی بنشیند…

مسیح به چهره ی گریان و رنجور خواهرش خیره شد…

در حالی که همانند چند ماه پیش ,باز هم قفسه ی سینه اش سنگین شده بود و حس خفگی داشت…

حق با مهدیس بود…

خیلی وقت بود که او را رها کرده و از او و حتی از زندگی هم بریده بود…

رو به روی مهدیس نشست و به چشمان خوشرنگش خیره شد…

درد تنهایی و غمی بی پایان از چشمان عسلی اش میبارید…

چشمانی که روزی سراسر شور و خنده بود…

پر از شیطنت…

حالا از درد بی کسی فریاد میکشید…

-میدونم مهدیس…

خودم همه ی این ها رو میدونم عزیزدلم…

باعث و بانی تمام این عذاب و مصیبت ها فقط من هستم…

من باعث بدبختی و تنهایی تو و محیام…

من حتی باعث مرگ مامان شدم…

مامان از غم من دق کرد…

و من از غم اون تموم شدم…

خودم میدونم که من فقط مستحق درد و تنهایی ام…

مستحق مردن…

وجود من فقط درد و رنج به همراه داره …

سپس از جایش بلند شد و به طرف در خروجی بیمارستان حرکت کرد…

دیگر تحمل ماندن در این فضا را نداشت…

تحمل نفس کشیدن در هوایی که پر از بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده بود…

فضای خفه ایی که باعث میشد ,نفسش بگیرد و قلبش تیر بکشد…

بازهم از بوییدن این بو حالش بد شد…

باز هم نفرت و کینه ایی بی نهایت در جانش رخنه کرد و چیزی درون وجودش سوخت…

با رسیدن به کوچه باغی قدیمی ماشینش را جای خلوتی پارک کرد و از آن پیاده شد…

موهای پریشانش را از روی پیشانی عرق کرده اش کنار زد و نگاه خسته و بی تابش را به آن کوچه وآخرین خانه اش انداخت…

در آن لحظه چقدر دلش میخواست بازهم بچه میشد و درون این کوچه ,با هم سن و سال هایش بچگی میکرد…

فارق از دنیا و سختی های تمام نشدنی اش ,یرخوش و بی غم میخندید و خوش میگذراند…

کودکانه جیغ میکشید ,بازی میکرد و غرق در هیجان میشد…

با قدم های کوتاه و آهسته درون کوچه قدم زد…

هنوز هم کمی پاهایش میلرزید و تنش سست و بی حال بود…

با همان بی حالی و حال خراب ,از زیر درختان بلند و سرسبز توت گذشت و خود را به در فلزی خانه شان رساند…

نمیدانست دقیقا چند وقت است که پایش را به این کوچه و این خانه نگذاشته…

ولی حس میکرد که مدت زیادی گذشته است…

در آن لحظه فکرش درست کار نمیکرد و هیچ چیز یادش نمی آمد…

هنوز حالش بد بود و هنوز قلبش درد میکرد…

هنوز گرمش بود…

دیگر طاقت این خود داری و دوری را نداشت…

حالا در این غروب دلگیر دلش به شدن هوای خانواده اش را کرده بود …

بی درنگ دستش را روی زنگ گذاشت و آرام فشرد…

پس چند لحظه ی کوتاه صدای خواهر کوچولوی مهربانش در فضا پیچید…

-کیه؟؟؟

اومدم…

با باز شدن در خانه ,نگاه مهدیس روی برادر و اوضاع آشفته و نابسامان اش خشک شد…

قلبش در سینه فرو ریخت از دیدن چشمان پر غم و سرخ اش…

-چی شده داداش؟؟

چرا این شکلی شدی؟؟

سپس نگاهش به پایین و دست مسیح کشیده شد…

دهانش از بهت باز ماند و اه از نهادش برآمد…

-مسیح؟؟

دستت…

مسیح نگاه بی تفاوت و خالی اش را از چشمان کنجکاوش گرفت و وارد خانه شد…

مهدیس در را پشت سرش بست و متعجب به دنبالش راه افتاد…

نگاهش از صورت و موهای پریشان مسیح ,بر روی دست پیچیده شده در میان چندین دستمال کاغذی خونی در حرکت بود…

مسیح کنار حوض بزرگ وسط حیاط رانو زد و سرش را در آب زلال فرو برد…

مهدیس نگران کنارش نشست و دست روی شانه اش گذاشت…

-مسیح جان؟؟

داداشم؟؟

مسیح سرش را از آب خارج کرد و موهایش را با شدت به چپ و راست تکان داد…

قطره های خنک آب روی سر رو روی مهدیس ریخت و باعث شد در اوج تمام نگرانی هایش ناخداگاه لبخند بزند…

-بچه شدی مسیح؟؟

مسیح نگاهش را به چشمان عسلی رنگ خواهرش دوخت…

-گرممه…

دارم میسوزم مهدیس…دارم آتیش میگیرم…

چرا خنک نمیشم؟؟

مهدیس با دست قطره های آب روی صورت برادر را کنار زد…

-پاشو بریم داخل…

سرما میخوری اینجوری پسر خوب…

بلند شو باید دستت رو پانسمان کنم وگرنه اینجوری عفونت میکنه…

مسیح خسته و درمانده تر از همیشه ,از جایش بلند شد و به همراه مهدیس به داخل خانه رفت…

در حالی که حس میکرد ,تمام وجودش را عفونت پر کرده…

با ورودش به خانه عطر خوش چایی تازه دم در مشامش پیچید…

نفس عمیق و محکمی کشید…

تا هوای خوب و خوش خانه ی پدری , در ریه هایش نفوذ کند و جای هوای دم کرده ی و متعفن بیمارستان را بگیرد…

همان موقع مادرش از آشپزخانه بیرون آمد …

-مسیح جان … تویی مامان؟؟

مسیح با دیدن مامان مریم اش , بی معطلی پا تند کرد و در آغوشش جای گرفت…

دستان قوی و مردانه اش را که آن روزها عجیب ضعیف و لرزان شده بود , دور بدن نحیف مادر حلقه کرد و با تمام وجود او را به خود فشرد…

عطر خوش مادر را به مشام کشید…

عطر دوست داشتنی و پر مهرش را…

مریم دست روی موهای خیس و آبدار پسرش کشید…

با اینکه فقط یک هفته از ندیدنش میگذشت , ولی به شدت دلتنگ او نوه اش بود…

تازگی ها بیشتر از هر زمان دیگری دلش تنگ میشد و میگرفت…

حالا با تمام وجودش پسرش را به خود میفشرد و میبویید…

مسیح بوی شوهر خدا بیامرزش را میداد…

مسیح شانه های مادرش را گرفت و کمی از خودش جدا کرد…

نگاه مریم روی صورت تکیده ی مسیح چرخید…

روی چشمان تب دارش…

مادر بود و حال ویران و خراب فرزندش را با دل و جان حس میکرد…

-خوبی پسرم؟؟

مسیح آرام سرش را تکان …

-خوبم مامان…

-دستت چی شده پس؟؟

-چیزی نیست مامان…

یه زخم کوچیکه…

مریم لبخند نامطمئنی زد و دستش را پشت کمر پسرش گذاشت…

-باشه پسرم…

پس برو بشین تا یه چیزی بیارم واست بخوری…

رنگ به صورت نداری عزیز مادر…

مهدیس؟؟

دستش رو ضدعفونی کن و واسش تمیز ببند…

مهدیس از پشت سر مسیح سرک کشید و لبخند پر شیطنتی زد…

-ای مامان پسر پرست…

ببین چه جوری یه دونه پسر بی معرفتش رو تحویل میگره …

مریم آرام خندید و وارد آشپزخانه شد…

-نه اینکه تو رو کم تحویل میگیرم یه دونه دختر …

برو کاری که گفتم رو انجام بده…

مهدیس شانه اش را بالا انداخت , سپس دست برادرش را گرفت و همراه خود به طرف مبل ها کشید…

مسیح را مجبور به نشستن کرد و خودش هم کنارش نشست…

ابتدا حوله ی کوچک درون دستانش را به دست مسیح داد و خواست صورت و موهایش را خشک کند و خودش مشغول پانسمان دستش شد…

مسیح با دست آزادش مشغول خشک کردن موهای پریشانش شد…

در حالی که مهدیس با دقت به صورت نگاه مکیرد…

-مسیح؟؟

من رو نگاه کن ببینم…

چت شده تو امروز؟؟چرا انقدر پریشونی داداشم؟؟

اتفاقی افتاده؟؟

چیزی هست که ما نمیدونیم؟؟

مسیح آهی کشید و به مبل تکیه داد…

-خستم…

همان موقع مریم با سینی شربت و شیرینی به سالن آمد…

مهدیس سینی را از دست مادرش گرفت و جلوی مسیح گذاشت…

-بخور مادر…

هوا گرم شده بخور گلوت تازه شه عزیزم…

مسیح لیوان پر یخ شربت را برداشت و یک نفس سر کشید…

در حالی که نگاه نگران مادرش و مهدیس تمام وقت همراهی اش میکرد…

مهدیس دست سالمش را در دست گرفت و به آرامی فشرد…

-امیر کوچولو خوبه؟؟

الهی عمه فداش بشه , نمیدونی دلم چقدر واسش تنگ شده…

امروز داشتم به مامان میگفتم زنگ بزنه بیاریش پیشمون …

مسیح سرش را پایین انداخت و به گل های گلبهی رنگ زیر پایش خیره شد…

صدای مادرش را او را از فکر درآورد و باعث شد سرش را بالا بگیرد و نگاهش کند…

-چیزی شده مسیح؟؟

تو رو خدا یه چیزی بگو , یه حرفی بزن داری نگرانم میکنی…

مسیح لبش را با زبان تر کرد و دستی میان موهای نم دارش کشید…

-راستش…

خب راستش امیر دو روزی هست که بیمارستان بستری شده…

صدای بلند و هول شده ی مهدیس در فضای خانه پیچید…

-وای خدای من واسه چی؟؟

چی میگی مسیح؟بیمارستان چرا؟؟

مسیح به چشمان شک زده و غرق در نگرانی مادرش خیره شد…

عاشق رنگ مهربان چشمانش بود…

-مامان امیر حسین مریضه…

یه بیماری خطرناک داره…

مهدیس لبش را با دندان فشرد و دستانش را در هم گره کرد…

-میگن…

یعنی دکترا میگن که تالاسمی داره…

کم خونی شدید…

مریم با دست محکم بر صورتش کوبید…

-یا حضرت عباس…

مسیح از جایش بلند شد و کنار مادرش نشست…

دستش را از روی صورتش پایین کشید و در میان دست سردش فشرد…

-مامان ما توی این دو روز خیلی اذیت شدیم…

ما هم به همین اندازه شک شدیم…

کلی آزمایش روی اون طفل معصوم انجام دادن و آخرش هم …

مسیح نفس پر آهی کشید…

-ولی خدا رو شکر الان حالش بهتره…

مرتب بهش خون تزریق میکنن و مراقبش هستن…

هرکاری از دستمون بربیاد واسش انجام میدیم تا خوب و سالم بشه …

مامان من این ها رو نگفتم که نگرانتون کنم , فقط حس میکردم باید بگم و باید بدونید…

دلم میخواست در موردش باهاتون درد و دل کنم…

راستش مامان حالم هیچ خوب نیست…

دیگه دارم پس میوفتم…

مریم دست لرزانش را روی صورت پسرش کشید…

-دردت به جونم مادر…

غصه نخور الهی فدات بشم , پسر خوبم نگران هیچ چیزی نباش خدا بخواد درست میشه…

خوب میشه…

خانواده ی پریسان میدونن؟؟

به مادرش گفتین؟؟

مسیح دندان هایش را برهم فشرد و سرش را تکان داد…

-کدوم خانواده مادر من…

پدرش که بعد از طلاق و جدایی سالی یک بار هم ایران نمیاد…

مادرش هم که الان یک ماهی میشه رفته انگلیس پیش پسرش…

همان موقع صدای بلند اذان در فضای بزرگ خانه پیچید…

مریم سرش را تاسف بار تکان داد …

دستش را روی دسته ی مبل گذاشت و به سختی از جایش بلند شد…

حس سنگینی داشت…

سنگین تر از همیشه…

صدای پر محبتش هم سنگین و غمگین بود…

-من برم نمازم رو بخونم واسه ی اون بچه ی بی گناه دعا کنم…

ایشالا که خدا همه ی بیمارها رو شفای خیر بده…

مسیح به رفتن مادرش نگاه کرد …

سپس نگاهش را به رو به رویش دوخت…

مهدیس آرام و سر به زیر روی مبل نشسته بود و در سکوت اشک میریخت…

دلش از شنیدن بیماری فرزند برادرش به درد آمده بود و وجودش را پر از غصه کرده بود…

مسیح از جایش بلند شد و دستش را به طرف مهدیس دراز کرد…

مهدیس هاج و واج نگاهش کرد…

-با من میای؟؟

میخوام باهات حرف بزنم…

مهدیس با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و دست برادرش را گرفت و از جا بلند شد و به همراه مسیح به حیاط رفت…

او هم میخواست با مسیح حرف بزند و از امیر حسین کوچک و وضعیتش بیشتر بداند…

مسیح کنار حوض نشست…

نگاهش را به آسمان سرمه ایی رنگ و بی ستاره دوخت…

به آسمان غروب کرده…

صدای بلند اذان در گوش هایش انعکاس قشنگی داشت…

مهدیس هم کنارش نشست…

دستش را داخل آب حوض فرو برد …

حالا وجود او هم داغ شده بود و به خنکای آب احتیاج داشت…

-چرا یک دفعه ایی اینطوری شد؟؟

امیر حسین که مشکلی نداشت…

مسیح نگاه از آسمان نگرفت…

شاید چشمانش در پی یافتن ستاره ایی بود…

نور امیدی…

-نمیدونم…

دکترش میگه این بیماری خودش رو دیر نشون میده …

تازه امیر خوش شانس بوده…

گاهی تا دو سالگی هم طول میکشه و اون موقع هست که دیگه کار از کار گذشته…

-واقعا نمیدونم چی باید بگم…

اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم…

خیلی ناراحت شدم , وقتی گفتی امیر کوچولومون مریض شده…

آخه اون طفلی هنوز خیلی کوچولو هست و طاقت درد و مریضی رو نداره…

آخه چطور دووم میاره؟؟

مسیح بی حرف آه کشید…

-حالا باید چیکار کرد مسیح؟؟درمان این بیماری چی هست؟؟

میخوای چیکار کنی؟؟

-الان که توی بیمارستان بستری شده و هرکاری لازم باشه دکتر ها واسش انجام میدن…

در مورد درمان قطعی هم فعلا حرفی نزدن…

یعنی یه سری مسائل پیش اومد که…

اگه ببینیش مهدیس…

دیگه صدا ازش در نمیاد و شلوغ کاری نمیکنه…

مثل یه تیکه گوشت خوابیده رو تخت و فقط وقتی گرسنه میشه آروم ناله میکنه…

اون بچه واسه تحمل اینجور دردها خیلی ضعیفه…

طاقت نداره…

وقتی میبینمش وجودم آتیش میگیره…

دلم میخواد بمیرم مهدیس…

مهدیس همدرانه سرش را تکان داد…

میتوانست بفهمد که برادرش از غم فرزند چه زجری میکشد…

-پریسان کجاست…

حتما اون هم خیلی ناراحته بچه اش مریض شده…

مسیح تکانی خورد و صورت اش به وضوح درهم شد …

دستش را به صورتش کشید…

-پیش امیر حسین…

سپس نگاهش را ازآسمان که حالا سیاه سیاه شده بود ,گرفت و کاملا به طرف مهدیس چرخید…

-ببین مهدیس من اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم…

میخوام خوب و دقیق به حرف هایی که میخوام بهت بزنم گوش بدی و بعد نظرت رو بهم بگی…

توی این دو روز اتفاق های زیاد و البته عجیبی واسم افتاده ,که منو پاک گیج کرده…

مغزم هنگه و نمیدونم درست و غلط چی هست…

اصلا فکرم کار نمیکنه…

واسه همین اومدم تا با تو در موردش حرف بزنم…

تا شاید کمی آروم بشم…

خالی بشم…

مهدیس دستش را روی دستان یخ کرده ی برادرش گذاشت و با نگاهی مطمئن به چشمانش چشم دوخت…

-باشه مسیح…

تا هروقت که تو بخوای بهت گوش میدم…

حالا بهم بگو چی شده…

مسیح نفس تکه تکه و پر صدایی کشید…

گفتنش هم به همان اندازه سخت , جان کاه و البته درد آور بود…

گفتن چیزی که خودش هم هنوز باور نکرده و نپذیرفته بود…

قبولش سخت بود…

صدایش کمی میلرزید و مشخص بود اضطراب دارد…

میترسید…

از درست بودن تمامی فرضیات و خراب شدن باور هایش میترسید…

-دکتر امیر میگه , این بیماری یه بیماری موروثی و مادر زادی هست…

یه بیماری که از والد به ارث میبرسه…

از پدر و مادر…

-یعنی چی؟؟

-یعنی باید پدر و مادر بچه ناقل تالاسمی باشن…

یه کم خونی ساده…

که اصلا چیز مهمی هم نیست , ولی همون کم خونی ساده و بی اهمیت باعث میشه بچه اشون مبتلا به تالاسمی شدیدی بشه…

مهدیس گیج و مبهوت به دهان مسیح زل زده بود…

-دکتر نامجو…

دکتر معالج امیر حسین رو میگم…

اون گفت که توی آزمایشات قبل از ازدواج , اینجور چیزا کاملا مشخص میشه و به زوج هایی که این مشکل رو دارن , تاکید میکنن یا با هم ازدواج نکن یا بچه دار نشن…

-ولی شما که…

-میدونم مهدیس…

ولی ما همچین مشکلی نداشتیم…

یعنی فقط پریسان کم خونی داشت و اصلا چیز مهم و نگران کننده ایی نبود…

منم همین رو به دکتر گفتم و اون هم گفت همچین چیزی غیرممکن هست و حتما توی آزمایش های اون موقع اشتباهی شده…

گفت شما جفتتون باید ناقل باشید…

واسه همین ازم خواست دوباره اون آزمایش رو تکرار کنم…

مسیح به یک باره ساکت شد و نفسش را به شدت به بیرون فرستاد…

دستانش را روی زانوهایش عمود کرد و سرش را در میان دستانش فشرد…

یادآوری روز سختی که پشت سر گذاشته بود , برایش به شدت دردناک و تلخ بود…

-من امروز اون آزمایش لعنتی رو دوباره انجام دادم…

هرچند پریسان به شدت مخالف بود…

میگفت الان وقت این کارا نیست…الان فقط باید به فکر امیر بود…

ولی من میخواستم با مدرک , ثابت کنم که چه اشتباهی شده و اون موقع اون آزمایشگاه رو با خاک یکسان کنم…

مهدیس که از صدای گرفته ی مسیح متوجه حال خرابش شده بود , دست روی شانه اش گذاشت و با سر انگشت نوازشش کرد…

-مهدیس؟؟

وقتی جواب آزمایش رو دادم دست دکتر بهم گفت که…

گفت که هیچ اشتباهی نشده…

گفت…

من سالم هستم…

هیچ مشکلی ندارم…

مسیح سرش را بلند کرد و به چشمان نم دار مهدیس خیره شد…

-اون دکتر لعنتی بهم گفت من پدر اون بچه نیستم…

گفت این غیر ممکنه…

مهدیس لبانش را محکم برهم فشرد…

غم نشسته در کلام مسیح , وجود خواهرانه اش را له میکرد و میسوزاند…

-میفهمی چی میگم؟؟

بهم گفت مطمئنی اون بچه از خودته؟؟

گفت آیا زنت بهت وفاداره؟؟

بهم گفت ازمایش دی ان ای …

مهدیس چشمانش را برهم فشرد , تا چشمان به خون نشسته و صورت در هم شکسته ی برادر را نبیند…

-دارم دیوانه میشم مهدیس…

از ظهر تا حالا حال و روز خودم رو نمیفهمم…

مثل مرغ سرکنده همش بال بال میزنم…

بی تابم…

حتی نمیتونم نفس بکشم مهدیس…

دارم خفه میشم…

مهدیس با یک حرکت سر مسیح را به آغوش کشید…

انگشتانش را در میان موهایش فرو برد و موهای ترش را نوازش کرد…

هضم و قبول حرف های مسیح خیلی سخت و سنگین بود…

ولی خیلی سخت تر دیدن و تحمل نگاه رنجورش…

برادرش را مثل همیشه قوی و محکم میخواست…

نه اینجور شکننده و ضعیف…

سعی کرد با حرف هایش کمی وجود ناآرام و پر تلاطمش را آرام کند…

تاکمی تسکین قلب دردمندش باشد و از آتش درونی اش بکاهد…

-آروم باش عزیزدلم …

هنوز که چیزی مشخص نشده …

چرا اینجوری خودت رو داغون میکنی ؟؟

نفس مهدیس یک لحظه بند آمد و بلافاصله اشک از گوشه ی چشمش پایین چکید…

تر شدن لباسش را حس کرد…

حالا به خوبی میدانست چشمان برادرش خیس شده…

با صدای گریانش به مسیح التماس کرد…

خواهش و تمنا کرد…

-مسیحم؟؟

قربونت بشم من … آروم باش خواهش میکنم … مسیح من دق میکنم اگه تو اینجوری باشی…

مگه دکتر نگفته آزمایش…

خب این یعنی…

یعنی خودش هم هنوز مطمئن نیست…

ممکنه هزار جور اتفاق افتاده باشه …

بزار اول مطمئن بشیم بعد…

یادته مامان همیشه چی بهمون میگفت؟؟

یادته داداشی؟؟

میگفت تا از چیزی مطمئن نشدید و صدقش بهتون ثابت نشده قضاوت نکنید…

عجولانه تصمیم نگیرید…

حالا هم همینه…

صدای پر هق هق و تلخ مسیح , اما دل مهدیس را بیشتر زیر و رو میکرد و شدت اشک هایش را هم…

-اگه …

اگه واقعا اینطور باشه چی؟..

اگه امیر پسر من نباشه… من میمیرم مهدیس…

تموم میشم…

پریسان…

همش میترسه … اضطراب داره … رفتارش عجیب و غریب شده …

توی چشماش پر از هراس و دلهره اس…

پر از استرس…

نکنه واقعا ؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x