رمان یادم تو را فراموش پارت آخر

4.3
(17)

-مسیح ؟؟

-جانم عزیزم …

-متاسفم …

آرام خندید …

-دوستت دارم محیا … دوستت دارم …

-نمیخواستم بترسونمت …

دستِ خودم نبود…

-همه چیز درست میشه خوشگلم …

-بازم شبا بغلم میکنی ؟؟

سرش را کمی بالا گرفت …

چشمانِ بی حالش از شیطنت میدرخشید …

-اگر صبحش با جیغ و داد ازم پذیرایی نکنی چرا که نه … بغل که هیچی … تاخودِ خودِ صبح …

پر صدا خندیدم و اشکم چکید …

-من خوب میشم مسیح مگه نه ؟؟

با پشت دست اشکم را پاک کرد و خنده ی تلخم را گرم و طولانی بوسید …

-باید خوب شی عمرِ من …

باید…

با کمک مسیح لباس هایم را عوض کردم و روی تختِ یک نفره یمان دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی ام گذاشتم …

حالم نسبتا خوب بود ، هرچند سر گیجه های لحظه ای و افت فشار رهایم نمیکرد …

تنم هنوز کرخت و سست بود …

ارسلان ساعاتی پیش بعد از معاینه ی دقیق و با کیفیتش در بیمارستان ، جلسات مشاوره ام را یک روز در میان در مطب شخصی خودش مشخص کرده بود ، بدون نوشتن نسخه و کوچک ترین دارویی …

برایم عِشق تجویز کرده بود …

گفته بود خوب شدنت زمان بر است …

خوب شدنت فقط و فقط به خودت و آرامشِ خاطرت بستگی دارد …

مسیح پتوی نرم و سبک را تا روی سینه ام بالا کشید و کنارم نشست …

حالِ خوشی داشتم از این همه بودنش …

از توجهات بی حد و مرز و فشار دستانم درون دستانش …

-محیا …

-جانم …

-میشه ازت خواهش کنم دیگه به گذشته ها و اتفاقاتی که افتاده فکر نکنی …

ساعدم را پایین کشیدم و نگاهش کردم …

-عزیزدلم ، خودت هم شنیدی دکترت چی گفت …

خوب شدنت نیاز به آرامش خاطر داره …

تو نباید گذشته رو مرور کنی …

نباید فکرت رو درگیر هیچ چیزی جز الان و زمانِ حالت کنی …

بغض کردم …

-گاهی نمیتونم …

دستش را آرام روی چانه ی چین خورده ام کشید و پر محبت چین هایش بوسیدش …

-باید بتونی عزیزم … من ازت میخوام …

به خاطر زندگیمون …

زندگی که به نفس های تو بنده …

به سلامتی تو …

واسه خاطرِ من …

-میترسم …

سرش را تکان داد و کنارم دراز کشید و سرش را روی سینه ام ، جایی نزدیک های قلبم گذاشت …

-بودنِ من به این تَپش ها بنده …

نفسِ من به نفست بنده …

نفسِ من نباید بترسه چون همه چز تموم شده عزیزم …

همه چیز …

انگشتان دستم را داخل موهای خوش بو و تمیزش لغزاندم و دلِ بی تابم را به دریا زدم …

دریایی هرچند ناآرام و طوفانی …

دروغ چرا ، من از فکرش رهایی نداشتم …

ارسلان گفته بود ذهنت را درگیر نکن ، خیال بافی نکن …

بپرس …

سوال کن و به جواب های درست و دور از توهماتت برس …

-ازش خبر داری ؟؟

با انگشتش روی بازویم خط کشید …

-دلت میخواد بدونی ؟؟

-برام بگو مسیح …

نفس عمیقی کشید و تپش های بی قرارِ قلبم را ، مهربان بوسید …

-بعد از آخرین باری که توی شرکت دیدمش ازش بی خبر بودم ، تا اینکه دو هفته پیش به خیال اینکه اومده و همه چیز رو گذاشته کف دست تو و دیدنِ حال و روزت رفتم دنبال کاراش …

فکر اینکه بودن اون بخواد تو رو از من بگیره داشت دیوونم میکرد …

وقتی میگفتی طلاق فقط به کشتن و نابودیش فکر میکردم و نابودی خودم و آرزوهام توی نبودنت …

من نمیخواستم و نمیخوام از دستت بدم …

واسه خاطرِ همین رفتم پیش یه وکیل و همه چیز رو مو به مو براش گفتم و خواستم یه شکایت نامه برام تنظیم کنه…

شکایت از زنِ شوهر داری که با مردی زن و بچه دار رابطه داشته و طی اون رابطه باردار شده …

دستم داخل موهایش چنگ شد و دلم هم …

-مثل گلوله ای از آتیش بودم و فقط میخواستم آروم بشم و خودم رو خالی کنم …

باید تقاص همه چیز رو یک جا ازش میگرفتم …

وکیلِ گفت اگر بتونی ثابت کنی حکم اش سنگساره …

گفت زنای محسنه …

و من این حکمِ این زنا رو با تمام وجود میخواستم …

لبِ پایینم را محکم گاز گرفتم ، از تصورش تمام سرم تیر کشید …

-اما اثباتش اصلا راحت نیست …

4 تا شاهد میخواد یا اینکه خودِ زن بیاد اقرار کنه …

آزمایش ژنتیک و شهود کمتر و چیزای دیگه ثابتش نمیکنه …

حرف های وکیلِ بیشتر جریم میکرد تا آرومم کنه…

میگفت رابطه نامشروع دو طرف داره ….

یعنی برای شکایت باید حتما طرف دومی هم باشه و نمیشه که فقط یه طرفه شکایت کرد …

یعنی اگر به زن اتهام می زنی که رابطه نامشروع داشته باید طرفش رو هم مشخص کنی …

یا شماره و آدرسی چیزی ازش بدی ….

یا آزمایش دی ان ای داشته باشی که البته اون به تنهایی کافی نیست …

خودش را کمی روی تخت جمع کرد و دستانش دور شکمم محکم شد …

وکیل میگفت تازه با وجود اینکه مَردِ مُرده ، حتی وسط کشیدن اسمش هم مشکلی رو حل نمی کنه مگه اینکه متن اس ام اسی چیزی با تاریخش باشه که نشون بده در زمان زنده بودنش بهش خیانت کرده و زن هم اقرار کنه

در این صورت سنگسار نمیشه اما شلاق می خوره…

دستم به هیچ جا بند نبود و نیست ، من فقط میتونسم به راحتی آب خوردن طلاقش بدم …

سرش را از روی سینه ام بلند کرد و به چشمانِ نم دارم خیره شد …

-و من راهِ دوم رو انتخاب کردم …

راحت شدم محیا …

انکار که کوهی رو از روی شونه هام برداشتم …

حس میکنم کمرم تازه داره از اون خمیدگی بیرون میاد و حالا میتونم راحت تر نفس بکشم…

من اشتباه کردم و این وسط فقط عزیزِدلم رو عذاب دادم …

من شرمندتم محیا…

انگشت اشاره ام را روی ابروهای خوش حالت و مردانه اش کشیدم …

-ندیدیش ؟؟

سرش را تکان داد …

دیگه خبری از اون زنِ شاداب و پر انرژی نبوده و نیست …

به معنای واقعی کلمه دیوونه و پرخاشگر شده …

میدونم که افسردگی شدید داره و دارو مصرف میکنه …

از بعد از امیر حسین و رفتنش …

بیشتر وقتایی که میرم سر خاکش اونجا میبینمش و راه نرفته رو برمیگردم…

-گاهی دلم براش میسوزه …

خودش را بالا کشید و چشمانم را بوسید و سرم را در آغوشِ گرمش گرفت …

-قربون دلت برم من عزیزکم …

محیایِ منی تو …

مهربونِ من …

صورتم را بیشتر به سینه اش فشردم و در آغوشش گُم شدم …

-دوستت دارم مسیح …

خیلی دوستت دارم…

.

.

بین خواب و بیداری صدای ضَرب و چیزی شبیه تُنبک میشنیدم ، انگارکه خواب عروسی و جشن میدیدم منِ بیمار…

در جلسه ی بعد باید به ارسلان بگویم که به غیر از فراموشی ، توهمات فانتزی هم به پرونده ی پزشکی ام اضافه کند…

صدای تاپ تاپ در سرم میپیچید و ضرب هاش هر لحظه بلند تر و خواب از چشمانم فراری شده بود …

چشمانِ گیج و خوابالودم را باز کردم و در جایم نیز خیز شدم …

نه انگار که خواب و توهم نبود و صدای ضَرب هنوز می آمد …

سرم را تکان دادم و با کنجکاوی از جایم بلند شدم …

دستی به موهای پریشان و ژولیده ام کشیدم ، پیراهن کوتاه و تابستانه ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم …

با باز شدنِ در صدای ضربِ شاد و ریتمیک بلند تر و واضح تر گوش هایم را قل قلک داد …

صدایش انقدر شاد و موج دار که بدنِ بی حسم را به حرکت وا میداشت …

با رسیدن به سالن ، دستم را به ستونِ پیش رویم گرفتم تا از سر تعجب و شگفتی زیاد غش نکنم….

چشمانم از دیدن سالنِ پر شده از بادبادک های زیبا و رنگین گرد شده بود …

سرم را بالا گرفتم و لبخندم بزرگ ، پر از هیجان بود …

مسیح روی صندلی وسط سالن در محاصره ی بادبادک های تپل و براق ، نشسته و با انگشتان کشیده و مردانه اش روی سطل پلاستیکی ضرب گرفته بود …

مهدیس پشت میز ناهار خوردی هماهنگ با برادرش روی میز میکوبید …

میزی که مزین به گل های خوش رنگ ، خوش بو و کیک شکلاتی بزرگی بود …

پاهایم ضعف میرفت و دلم هم بعد از شنیدن صدای گرم و بی نهایت گوش نوازِ شوهرم …

طراوت و تازگیتو نم نم بارون نداره

گرمی دستای تو رو خورشید تابون نداره

وقتی میای پر میکنی لحظه رو از بوی بهار

وقتی میری غصه هامو ابر بهارون نداره

سطلِ سفید رنگ روی پاهایش بود و خودش را همراه با ریتم شاد و ریتم دار تنبکش به چپ و راست تکان میداد …

چشمانِ عسلیِ درخشانش اش صاف وسطِ سیاهی چشمانم بود …

لبانش زیباتر از همیشه میخندید و دندان های سفید و یک دستش را به نمایش گذاشته بود…

امان از اون چشم سیات که مست و حیرونم کرد

شیشه عمرمو گرفت شکست و ویرونم کرد

امان از اون چشم سیات که مست و حیرونم کرد

شیشه عمرمو گرفت شکست و ویرونم کرد

قلبم از شدت هیجان و شادی دهانم میزد …

کف دستم روی ستون عرق کرده و من همانجا خشک شده بودم و دِل میزدم…

ابروهایش را هم زمان با خواندنش تکان میداد و من هر لحظه برای به آغوش کشیدنش بی تاب بودم …

میگم دلم اسیرته میگی که درمون نداره

آخه ولی امید من بهشت که زندون نداره

میگم بهارو دوست دارم بنفشه هارو دوست دارم

بدون تو بهار من بوی بهارون نداره

مهدیس زیبا میخندید و نوک انگشتان و انتهای دستش را با مهارت روی میز چوبی میکوبید …

لبام از بغض میلرزید و چشمانم از هجوم اشک و لبانم که هیچ گاه اینچنین واقعی نخندیده بود …

امان از اون چشم سیات که مست و حیرونم کرد

شیشه عمرمو گرفت شکست و ویرونم کرد

امان از اون چشم سیات که مست و حیرونم کرد

شیشه عمرمو گرفت شکست و ویرونم کرد

سطل را از روی پایش پایین گذاشت و صاف ایستاد …

با همان لبخندِ تحریک کنده و زلزله وارش نگاهم میکرد …

دستان خیس و عرق کرده ام را بالا آوردم و با تمام وجود برایش دست زدم …

این کنسرت هیجانی و زیبا تشویق داشت نداشت ؟؟

سرش را با تکانی داد و دستانش را از هم باز کرد …

و من که به سمتش با تمام وجود دویدم و در آغوشِ امن و پر محبتش گُم شدم …

مهدیس روی زمین بساط سبزی پهن کرده و خودش هم مشغول پاک کردن و دسته کردن سبزی های آش بود…

آش رشته ای که نذرِ مسیح بود …

مهدیس در حال جدا کردن با دقت شاخه های سبزی ، زیر زیرکی نگاهم میکرد و میخندید و من که از خوردنِ زیاد در حالِ ترکیدن بودم …

مسیح بعد از خوراندن یک لیوان آب پرتقال بزرگ و دست ساز خودش ، برایم لقمه های خامه و عسل بزرگی گرفته و تقریبا در دهانم چپانده بود و در آخر مجبورم کرده بود 2 عدد تخم مرغ آپز هم بخورم …

این روزها زیاد در شرکت بند نمیشد و ساعتی پیش با اکراه و غر و لند زیاد و گذاشتن لیوانی حاوی شیر و عسل جلویم راهی شده بود …

لیوان را از میان دستانم روی میز کوبیدم و به سمت مهدیس براق شدم ، من واقعا توان خوردنش را نداشتم …

-خیلی بدجنسی مهدیس ، حالا شدی بپای من ؟؟

شانه هایش را بالا انداخت و دسته ی دیگری از سبزی ها را در دست گرفت …

-دستورِ اکیدِ خان داداشمِ ، من که جرات سرپیچی ندارم …

میدونی که توی این یک مورد اصلا کوتاه نمیاد …

با مظلومیت تمام نگاهش کردم …

-سبزی ها که تموم شد میخورم ، باور کن دارم بالا میارم …

تا خِرخِره پُرم مهدیس…

سرش را با خنده تکان داد و شیطان نگاهم کرد …

این روزها چشمانش به طرز ملموسی از شیطنت و بدجنسی میدرخشید …

دامن کوتاه و گُل گلی ام را بالا کشیدم و چهار زانو رو به رویش نشستم و دسته ی تازه و خوش بوی سبزی را برای خودم بیرون کشیدم و مشغول تمیز کردنش شدم …

بویِ سبزی های تازه و غرق در گِل و خاک را بی نهایت دوست داشتم …

-من که میدونم چرا اون روز صبح کولی بازی در آوردی واون بساط رو راه انداختی…

با چشمانی سرشار از تعجب و کنجکاوی به طرفش خیز برداشتم …

-من کولی بازی درآوردم ؟؟

گِل های دستش را تکاند و به تبعیت از من روی شکمش خم شد و صدایش را هم کمی پایین کشید …

-باور کن صبح که اومدم توی اتاقت بیدارت کنم ، دیدم اونجوری توی بغلِ داداشم داری خواب هفت پادشاه رو میبینی نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم …

بعدشم مثلا میخواستی از دست من در بری خودت رو زدی به اون در که یعنی آره ، من از همه جا بی خبرم …

صدای بلندِ خنده ی شلیک مانندم ، خنده ی او را هم در آورد …

– چه خوششم اومده …

خجالتم نمیکشی ها …

سرم را تکان دادم و از جایم بلند شدم تا برای ناهار و آمدنِ مسیح چیزی آماده کنم …

-از دستِ تو مهدیس ، تو از صد تا پسرم بدتری …

بیشتر از اونا حتی ..

به محض ایستادن یک طرفِ سرم تیر کشید و سر گیجه باعث شد کمی تعادلم را از دست بدهم …

چشمانم حالا تار بود و جایی را نمیدیم …

یک دستم را روی شقیقه ام و دستِ دیگرم را بی حواس بلند کردم تا قبل از زمین خوردنم به جایی بند کنم …

صدای جیغِ مهدیس با لرزش محسوس پاهایم ، که اگر لحظه ی دیرتر زیر بازویم را میگرفت بی شک زمین میخوردم..

دستِ سردم را به دستش بند کردم و صدایم آنقدر ضعیف و نالان و سر گیجه ای که انگار به این زودی ها رهایم نمیکرد…

-کمکم کن برم دستشویی حالم داره بهم میخوره …

خودم را درون دستشویی انداختم و تمام محتویات معده ام را یک جا بالا آوردم …

مهدیس نگران کنارم ایستاده بود و پشتم را آرام نوازش میکرد …

از شدت تهوع و رفلکسِ پر سوزِ معده ام اشک به چشمانم هجوم آورده بود …

عق میزدم و اشکم های درشتم روی سنگ سفید رنگ میچکید …

مهدیس شیر آب را باز گذاشت و با مشت هایِ پُر آب صورتم را شست و کمک کرد روی کاناپه بنشینم …

پاهایم را درون سینه ام جمع کرده و از درون میلرزیدم …

با حس نشستنش کنارم و پتویی گرم که حالا دورم پیچیده شده بود سرم را بالا گرفتم …

چانه ام از بغض میلرزید و اشک هایم تند تند بر روی صورتم میریخت …

مهدیس آرام در آغوشم کشید و بغضِ من همراه با نفس های نگران و پر محبتش ترکید …

درون آغوش خواهرانه اش اشک میریختم و پر صدا زجه میزدم و صدایم که دیگر آن ضعف لحظاتی قبل را نداشت ولی درد داشت …

-من دیگه خوب نمیشم مهدیس …

دیگه خوب نمیشم …

دستش را روی موهایِ بافته ام کشید …

– زنگ میزنم مسیح بیاد بریم دکتر عزیزم ، نگران نباش …

سرم را از سینه اش عقب کشیدم و ملتمس نگاهش کردم …

-نه تو رو خدا به مسیح چیزی نگو …

خواهش میکنم …

هنوز یک ساعت نیست رفته شرکت پا میشه میاد …

-عزیزم مسیح شوهرتِ … باید بدونه …

-بینی ام را پر صدا بالا کشیدم …

-نمیخوام همش درگیرِ من و این بیماری کوفتی باشه …

چیزیم نیست که فقط یکم سرم گیج رفت ، بخدا خوبم…

کلافه و سردرگم نگاهم میکرد …

-مسیح باید درگیرت باشه … درگیر تو نباشه پس درگیرِ کی باشه …

-درگیرِ عشق و دوست داشتنم باشه … من دوست ندارم همش من رو ضعیف و بیمار ببینه …

نمیخوام همش نگرانم باشه …

الان خوبم فقط یکم ضعف دارم …

اشک هایم را پاک کردم و لبخندی بی حس بر لبانم نشاندم …

-شاید واسه خاطرِ اینکه که شیر عسلم رو نخوردم …

در حالی که از تصور خوردنش معده ام در هم چوشید و چهره ام باز در هم شد …

مهدیس دوباره در آغوشم کشید ….

-نه عزیز دلم محض خاطرِ لوس بودنته … میخواستی گربه رو دم حجله بکشی که منِ خواهر شوهر دیگه بهت نگم چرا همش تو بغل داداشمی …

این بار آرام ولی از ته دل خندیدم …

-شوهرمِ دوست دارم همش تو بغلش باشم ، حسودیت میشه …

مهدیس خودش را کنار کشید و صورتِ خیسم را با دستانِ مهربانش پاک کرد …

-باور نمیشه اینجوری دیوونت شده باشه محیا …

هیچ وقت اینجوری نبود …

مسیح هیچ وقت اینجوری حمایت گر نبود … چون که هیچ وقت اینجوری عاشق و شیدا نبود …

پتوی نرم را دور خودم محکم کردم و با حسِ گرمایی لذت بخش درون وجودم چشمانم را بستم …

-حالا آش رو چیکار کنیم …

.

.

مسیح مشغول آماده کردن میز ناهار بود و من به همراه مهدیس ، برای سر هم کردن آشِ نذری درون آشپزخانه وُل میخوردیم …

مهدیس رشته های آش را کنار گذاشت تا بعد از ناهار درون دیگِ پر بخار بریزد تا برای عصر آماده باشد…

پیاز های طلایی رنگ را هم زدم و شعله اش را پایین کشیدم و کنار مسیح پشت میز ناهار خوری نشستم…

بر خلاف صبح و زوری غدا خوردنم ، حالا تمام قاشق های دستِ خودم و قاشق هایی که از طرف مسیح به سمتم گرفته میشد را میبلعیدم …

از شدت گرسنگی احساس ضعف و خالی بودن میکردم و صدای قار و قور شکمم که خنده ی همه را در آورده بود …

مسیح با دقت به صورتم نگاه میکرد و تکه های مرغِ برشته را گاهی درون بشقاب و گاهی در دهانم میگذاشت و من در تمام مدت به چشم و ابرو آمدن های مهدیس که دقیقا رو به رویمان نشسته بود لبخند های زیر زیرکی میزدم …

مهدیس که مشخص بود کاملا کفرش در آمده ، قاشق اش را درون بشقاب رها کرد و دست به سینه نشست …

-بابا بزارید راحت دو لقمه کوفتمون کنیم …

ناسلامتی دختره عذب و چشم و گوش بسته اینجا نشسته … اَه …

چندشم شد بابا … شما دیگه شورش رو در آوردین …

مسیح اخم شیرینی کرد و بی توجه به گارد گرفتنِ خواهرش ، به سمتم برگشت و تکه موهای ریخته شده روی صورتم را کنار زد …

-چرا رنگت پریده نَفس ؟؟

از صدایِ پوفِ بلند بالای مهدیس به خنده افتادم و برای محکم کاری و در آوردن لجش بوسه ی آبدار و پر صدایی روی گونه ی مسیح کاشتم …

-بس که خواهرت از صبح تاحالا ازم کار کشیده ضعف کردم …

مسیح با اخم های در هم به سمت مهدیس ، با آن چشم های گرد شده و دهان باز مانده اش برگشت …

-آره مهدیس ؟؟ از خانومِ من کار کشیدی ؟؟

مهدیس چهار زانو روی صندلی نشست و سرش را با تاسف برایمان تکان داد و مشغول غذا خوردنش شد…

-برو بابا تو ام با این خانومِ پیزوریت … کار نکنه سنگین تره والا …

اضافه کاری میکنه …

.

.

آش رشته ی خوش رنگ و بو را درون ظرف های مناسب میریختم و مسیح رویش را با کشک و مقدارِ قابل توجهی پیاز و نعنا داغ تزیین میکرد …

مهدیس بعد از شستن ظرف های ناهار ، چایِ خوش عطری دم کرد و در فنجان های تپل ریخت تا کمی خستگی رفع کنیم …

مسیح فنجانِ چایی را به دست گرفت و کنار کانتر ایستاد در حالی که کمرش را با یک دست میمالید و صدای آخ و اوخ گفتن هایش ، موقع نشستن و بلند شدن به خنده ی مان انداخته بود …

از کنار ظرف های آشِ چیده شده کنار هم بلند شدم و به سمتش رفتم …

دستم را آرام و نوازش گونه روی کمرش کشیدم …

-چتِ قربونت برم هی ناله میکنی ؟؟

مسیح که مشخص بود واقعا کمر درد آزارش میدهد ، سرش را بالا انداخت و کمی از فنجانش اش نوشید …

-چیزیم نیست ، بدنم خشک شده شبا جای خوابم درست نیست …

با تعجب و از سر ندانستن نگاهش کردم…

-چرا جات خوب نیست عزیزم ؟؟

صدایِ خنده ی بلند مهدیس تعجبم را بیشتر کرد …

-آخه کدوم آدم عاقلی از تختِ یک نفره برای دو نفر استفاده میکنه ؟؟

از لحن با نمک مهدیس و خنگی بیش از حد خودم خندیدم …

مسیحِ پوفی کلافه ای کشید …

-البته یه راهی هست داداشم ، از امشب محیا روی تخت میخوابه ، شما روی تشک پایین تخت میخوابی هان محیا پیشنهاد خوبیه مگه نه ؟؟

مسیح اخم واضحی کرد ، حالا چهره اش بی نهایت جدی و عبوس شده بود …

-شما فضولی نکنی نمیشه ؟؟

-من واسه کمرِ بیچاره ی خودت گفتم ، اینجوری پیش بری چند وقت دیگه پاهاتم از دست میدی داداشم…

از خنده ی زیاد اشک در چشمانم جمع شده و دلم به شدت ضعف میرفت …

حتی چشم غره های واضحِ مسیح هم جلوی خندیدن های بلندمان را نمیگرفت ، در حالی که چایی تعارف کرده ی مهدیس را پس میزدم خودم را بالا کشیدم و چهار زانو روی کانتر نشستم و کاسه ی نسبتا بزرگی از آش های آماده و تزیین شده را جلوی خودم کشیدم و در مقابل چشمان گشاد شده ی مهدیس مشغول خوردن شدم …

-دختر هنوز یک ساعت نیست ناهار خوردی ؟؟ معده اس یا جوراب ؟؟

مسیح اما پر لذت نگاهم میکرد ، در حالیکه پیاز داغِ بیشتری رویِ آشم میریخت …

درون ماشین نشسته و به حرف هایِ پر انرژی امروزش فکر میکردم …

دستم را کمی از پنجره بیرون گرفتم در حالی که لبخندِ آرامی از شنیده هایم بر لبانم نقش بسته بود …

بعد از یک ساعت حرف زدن و مشاوره هایم با ارسلان ، مسیح به دنبالم آمده بود و مانند تمامی این روزها یک ربع آخر جلسه را به خواست ارسلان در کنارم نشسته بود …

ارسلانی که این روزها از بیمارش راضی بود و عقیده داشت پیشرفت قابل توجهم از طرز حرف زدن و تک تک برخورد های مملو از آرامشم پیداست …

ارسلان گفته بود برخلاف جلسات گذشته و ماهِ اخیر ، دیگر نه یه یک جا خیره میشدم و نه دستانم موقع حرف زدن و جواب دادن های کوتاهم میلرزید …

و سوالِ آخرِ ارسلان که با بدجنسی تمام آخرِ وقت و در حضور مسیح پرسیده بود …

– آخرین بار کی فراموشی گرفتی ؟؟

نیم نگاهِ کوتاهی به مسیح انداختم که کف دستش را جلوی چانه و دهانش گرفته بود و خیره نگاهم میکرد …

-چند روز پیش …

مسیح به سمتم خیز برداشت و صدای بلند و پر هراسش در اتاق پیچید …

-چــــییی ؟؟

ارسلان با اشاره دست خواست تا آرام باشد …

– ادامه بده …

سرم را زیر انداخته و با ریشه های شالم بازی میکردم …

-بعد از ظهر بود …

تازه از حمام بیرون اومده بودم که سرم گیج رفت و مجبور شدم کنار دیوار بشینم …

صدای نفس های پر صدا و عصبی مسیح ، ناراحتم میکرد …

-یکم نشستم تا سر گیجه و ضعفم کمتر بشه ولی تا خواستم بلند شم …

لبِ بالایی ام را مکیدم …

-تمام ذهنم خالیِ خالی بود ، فقط چند دقیقه کوتاه بود و به هیچ عنوان نمیتونستم موقعیتم رو تشخیص بدم و …

بازم معلق شدم …

-چرا به من نگفتی محیا …

-ببخشید فراموش کردم …

مسیح پوفی کشید ؛ به مبل تکیه داد و به ارسلان چشم دوخت …

-نظرتون چیه ؟؟

ارسلان لبخندِ اطمینان بخشی زد …

-من به خود محیا هم گفتم که به شدت ازش راضی ام …

پیشرفتش قابل توجه بوده …

-اما این فراموشی ها …

-محیا گفت فراموشی چند روزِ پیشش فقط چند دقیقه ی کوتاه طول کشیده و بعد ذهنش شروع به فعالیت کرده مثل سابق …

این خودش نکته ی مهمه هست …

سرم را با اطمینان تکان دادم …

-کمتر از دو دقیقه شاید طول کشید …

ارسلان دستش را در هوا تکان داد …

-این عالیه محیا …

همین طور باید ادامه بدی …

حرف بزن … سوال بپرس … جاهایی که دوست داری بری برو و نزار افکارِ منفی و تلخ توی ذهنت بزرگ بشه و آزارت بده …

با سر دو انگشت کنار شقیقه ام را مالیدم …

-اگر برای همیشه …

ارسلان انگشت اشاره اش را جلوی صورتم تکان داد…

-ذهنت داره ترمیم میشه توی این مورد شک نکن…

هر روز بهتر از روز قبل و دیگه از اون صدمات اولیه خبری نیست …

در واقع همه چیز اونجوری پیش میره که خودت میخوای…

اون جوری میشه که تو تصور میکنی و توی رویاهات میسازی …

قرار نیست این فراموشی ها همیشگی باشه …

شاید طی یک شُک …

با تعجب نگاهش کردم … مسیح هم همین طور …

رویاهات رو توی ذهنت ، توی ضمیر ناخداگاهت بساز … بهش فکر کن …

مثبت فکر کن …

اونوقتِ که ب سمتت میاد …

افکارت رو دست کم نگیر …

تلفن مسیح زنگ خورده بود و ارسلان برا خداحافظی و بدرقه تا درِ اتاقش همراهیم کرده و جمله ی آخری که آرام و دور از چشم مسیح زیر گوشم زمزمه کرده و چشمانِ لبریز از بدجنسی اش چشمانم را تا جایِ ممکن گشاد کرده بود …

-سری بعدی رو با خواهر شوهرت بیا …

با فشارِ دستم توسط مسیح با همان لبخند بزرگ به سمتش برگشتم …

-دوست داری امروز کجا بریم خانومم ؟؟

کارِ هر روزش بود …

هر روز بعد از اتمام جلسه ی مشاوره به خواست او و پیشنهادِ من به گردش و تفریح رفته بودیم …

چه روزهایی که مشاوره داشتم و چه روزهایی که استراحت مطلق بودم …

نفس عمیقی کشیدم …

پشت دستش را درون دستانم بالا کشیدم و طولانی بوسیدم …

-بهشت زهرا …

.

.

هم شانه و هم قدم باهم ، با شیشه ی گلاب و غنچه های سفید در دست وارد بهشت زهرا شدیم…

ابتدا بر سر مزار پدر و مادرم و در آخر بر سر مزار خاله مریم نشستیم …

سنگ سفیدش را با کمک مسیح با گلاب شستیم و گل ها را پر پر کردیم …

مسیح پایین پایِ مادرش روی زانو نشست و با عشق سنگ سفیدش را بویید و بوسید …

بوسه میزد بر پاهای مادرش مسیح …

چهار زانو کنار قبر نشسته و اشک آرام از چشمانم پایین میچکید …

اشکی که این روزها بی بهانه و با بهانه از چشمانِ لبریز و از اعماقِ دلِ نازکم بیرون میچکید …

-خدا رحمتش کنه …

چقدر جاش خالیه مسیح …

مسیح اما با لبخند سرش را تکان داد و دست روی حروفِ سیاه رنگِ مریم کشید …

-محیا من خوشبختی الانم رو مدیونِ مامانم هستم…

با چشمانی گیج و خیس نگاهش کردم ، ولی او نگاه از مریم اش نمیگرفت …

-شبِ آخر تو بیمارستان مامان همه چیز رو بهم گفت …

شاید اگر مامانم حرفی نمیزد تا ابد کور میموندم و هیچ وقت اونجوری که باید تو رو نمیدیدم و معنی واقعی زندگی و خوشبختی رو هم نمیفهمیدم …

اشکم میریخت و نگاهِ من هم حالا به سنگِ سفید مزارش بود …

-انگار همه میدونستن غیر از خودِ احمقم …

اون شب وقتی مامان دستم رو گرفت تو دستاش و گفت محیا رو سپردم دستت ، با اطمینان خاطر بهش گفتم مامان محیا برای من مثل مهدیس میمونه همون اندازه عزیز و با ارزش …

سرش را تکون داد و بهم اخم کرد …

گفت محیا نباید برات مثل مهدیس باشه …

نباید …

سرش را بلند کرد و با عشقی که حالا به وضوح درون چشمانش میدیدم نگاهم کرد …

-محیا چرا من دیر دیدمت … چرا انقدر دیر فهمیدم …

میدونی من الان دارم افسوس چی رو میخورم …

افسوس روزهایی که میتونستم در کنارت لبریز از عشقِ و لذت حقیقی بشم اما کورکورانه همه رو از دست دادم…

دماغم را بالا کشیدم و به عسلی های درخشانش زُل زدم …

هم زمان نسیم خنکی از دلم رد و تمام وجودم غرق در خوشی غیر قابل توصیفی شد …

.

.

تشک بزرگ و دو نفره ی پشم و شیشه ایی که با مسیح خریده بودیم را کف زمین پهن و پشتی ها را رویش مرتب کردم …

مسیح با تنگِ آب و یخ و لیوانِ کریستالی بلند بالایی وارد اتاق شد و در را با پایش محکم بست …

به محض بسته شدنِ در صدای بلندِ مهدیس هر دویمان را به خنده انداخت …

-استغفرالله …

مسیح سرش را تکان داد و تنگ و لیوان را بالای سرش گذاشت …

-امان از دست این دخترِ فضول و منحرف …

خودم را روی تشک نرم و گرم انداختم و دستانم را زیر سرم قلاب کردم …

-خواهرِ شماست دیگه …

پتوی دونفره یمان را رویم کشید ، در حالی که دستش را ستونی بدنش کرده بود به صورت نیم خیز کنارم خوابید و به چشمانم خیره شد …

سایه اش کاملا روی تنم افتاده و نفس هایش صورتم را قل قلک میداد …

-مهدیس میگفت امروز هم یواشکی گریه کردی ؟؟

دستم را از زیر سرم برداشتم و مظلومانه نگاهش کردم …

-چرا انقدر فضولِ این بشر …

دستش را آروم روی صورت و لبهایم کشید…

-نگرانته … مثل من …

-من خوبم مسیح …

-میدونم که خوبی عزیزدلم … فقط میخوام بدونم چرا جدیدا انقدر اشک میریزی …

پتو را در میان مشت هایم فشردم …

-نمیدونم چرا تازگی ها دل نازک شدم … همش دلم میخواد گریه کنم … یه جوری ام مسیح …

حالم یه طوریه انگار …

چشم هایم را یکی یکی بوسید …

-حیفِ این چشمهای قشنگ نیست که بی خودی خیس میشن ؟؟

سرم را کج کردم …

-مسیح من رو چندتا دوست داری ؟؟

چشمانش از خنده ی بی صدایش که مطمئنا از ترسِ مهدیس بود ، چین خورد …

-ده تایِ بچگی …

نوک انگشتم را آرام روی خط وسط سینه اش کشیدم …

-هنوزم من رو اندازه ی مهدیس دوست داری …

سرش را درون گوری گردنم فرو برد و عمیق بویید عطر تنم را …

-نه محیا تو همه ی زندگی منی … زندگی دوباره ی منی …

عزیزترینِ من …

عشقِ من …

قلبم زیر هیکل تنومند و مردانه اش تند تند میزد …

-از کی؟؟

-از همون وقتی که یک فرشته ی زیبا و بی نظیر پشت به پنجره ایستاده بود و تورِ سفید و بلندش توی نسیم صبح گاهی تکون میخورد …

از همون موقع نگاهم بهت عوض شد و برای اولین بار یک گوشه ی دلم برات لرزید …

از همون موقع انگار دیدمت محیا …

سرش را بالا گرفت …

چشمانِ خمار و صدایش حالا خش خورده بود …

کف دستم را روی قلبش گذاشتم…

قلبی که پر شتاب خود را به سینه اش میکوبید …

خواستم جوابی در مقابل این همه مهر و محبتی خالصش بدهم ، که لبانِ از هم باز مانده ام در چشم بر هم زدنی در میان لبانِ نم دار و داغش اسیر شد …

با نفسی گرفته از تماس چند دقیقه ای لبهایش ، مشت آرامی بر بازویش زدم و ریز خندیدم …

سرش را بالا گرفت و با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد …

-خشن دوست داری ؟؟

مشت دومم محکم تر ، در حالی که تلاشم برای به عقب راندنش بی نتیجه و بی حاصل ماند …

صدای جیر جیرک سکوتِ شبانه ی خانه باغ را در هم میشکست ، ساعت از 3 هم گذشته بود ولی خوابی در چشمانم نبود و به شدت احساس ضعف و خالی بودن میکردم…

حلقه ی دستانِ مسیح را آرام از دورِ تنم باز کردم و از جایم بلند شدم و با نهایت دقت در ایجاد نکردن کوچک ترن صدایی ، روی انگشت های پا از اتاق بیرون رفتم …

همه ی خانه در خواب و خاموشی مطلق به سر میبرد …

یک دستم را روی شکمِ پر صدایم گذاشتم تا بیش از این مرا که دزدگی در خانه راه میرفتم لو ندهد و دستِ دیگرم را روی کمرم که در حالِ نصف شدن بود …

سریع خودم را در آشپزخانه انداختم و چراغش را روشن کردم …

از گرسنگی زیاد دردِ کمرم را به فراموشی سپردم و درِ یخچال را آرام باز کردم ، بعد از برداشتن مقدارِ قابل توجهی پنیر و گردو پشت میز نشستم و تند تند برای خودم لقمه های بزرگ بزرگ و پر ملات گرفتم …

هم خنده ام گرفته بود و هم از گشنگی زیاد پاهایم ضعف میرفت …

بعد از یک ربع و یک نفس خوردِ نیمی بیشتر از قالب پنیر، با احساس رضایت کامل از جایم بلند شدم و همان گونه پاورچین پاورچین به اتاق برگشتم …

مسیح طاق باز خوابیده و دست و پاهایش را همچون صلیب از هم باز گذاشته بود …

دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای خنده ام بلند نشود و آرام و بی صدا روی تشک دراز کشیدم در حالی که آغوشِ بازش تمام وجودم را به سمتش تحریک میکرد …

سرم را روی بازویش گذاشتم و به سمتش چرخیدم تا نیم رخ دوست داشتنی و غرق در خوابش را بهتر ببینم …

سرم را کمی روی بازویش جا به جا کردم ، هم زمان به سمتم چرخید و حلقه ی دستانش دور بدنم محکم شد و صدایِ پر زمزمه و غرق در خوابش در گوش هایم پیچید …

-چرا نمیخوابی نفس ؟؟

انگشتم را روی خطِ دوست داشتنی چانه اش کشیدم …

-خوابم نمیبره …

بینی اش را داخل موهایم فرو برد …

-درد داری نفسم ؟؟

نفس های گرمش را با ولع نفس کشیدم …

-نه…

-امشب اذیتت کردم ؟؟

آرام خندیدم …

-نه …

سرش را بالا گرفت و رویم خیمه زد …

نورِ مهتاب روی صورتِ پر لبخندش افتاده بود و من به وضوح میدیم برقِ کور کننده ی نگاهش را …

-یعنی دوست داشتی ؟؟

نشگونِ محکمی از بازویش گرفتم که صدای آخش را در آورد …

-بعد که بهت میگم وحشی دوست داری جفتک میندازی برام …

-خیلی بی ادبی مسیح …

سرم را در آغوش کشید و پایش را دورم حلقه کرد …

-بخواب دخترِ خوب وگرنه نمیزارم تا خودِ صبح بخوابی …

میدونی که این روزها چقدر بی طاقتم …

سریع خوم را درون آغوشش جمع کردم و چشمانم را بستم ، همراه با صدایِ خُر و پف بلند و صدایِ خنده ی بلند ترش …

.

هوای اوایل مهر ماه حسابی دل انگیز و خنک شده بود …

پاییز با مهرِ مهربانش به سراغم آمده بود و من پر مهر ترین ماه های زندگی ام را سپری میکردم …

جلسه های مشاوره ام از یک روز در میان به هفته ای یک جلسه تغییر کرده بود و ارسلان با رضایت کامل از وضعیتِ جدیدم اعلام کرده بود تا 3 ماهِ آینده و تمام شدنِ پاییز دیگر نیازی به مشاوره و آمدن به مطبِ دوست داشتنی اش را ندارم …

فراموشی هایم حالا کمتر و زمان هایش به زیر یک دقیقه رسیده بود …

و من که لحظه های گم شدنم در زمان ، دیگر جیغ نمیزدم و به قول مهدیس کولی بازی در نمی آوردم …

آرام و مبهوت گوشه ای مینشستم و سرم را از سر ندانستن در میان دستانم میفشردم . لحظه ای بعد خاطرات زندگیِ آرام و غرق در مهرم آرام آرام در تمام جانم تزریق میشد و من تمامی این ها را مدیون حضور و محبت های بی حدِ مسیح بودم …

مدیونِ مهربانی های تمام نشدنی اش …

حالا دیگر مسیح مرتب تر به سرکار میرفت و هر روز راس ساعت 3 خانه بود …

هنوز هم در خانه باغ بودیم و زندگی مشترکمان در اتاقِ کودکی و نوجوانی هایم رنگ و بوی خوشبختی داشت …

تمام روزهای هفته را در کنار هم سپری میکردیم و به خواست هر سه نفرمان پنج شنبه های هر هفته را به دیدار عزیزانمان در بهشت زهرا میرفتم …

مهدیس با لذت برای رفتگانمان حلوا میپخت و من تا میتوانستم یواشکی و دور از چشمش حلواهای شیرین و خوشمزه اش را میبلعیدم …

آن روز هم مانند تمامی آخرِ هفته ها ، هر سه نفرمان دور تا دور قبر خاله میرم نشسته و من برای شادی و آرامشِ روحش یاسین میخواندم …

مسیح ظرفِ حلوای پیش رویش را برداشت و از جایش بلند شد …

-من میرم پیشِ سعید …

نگاهم تا چشمانِ آرامش بالا آمد و با دست اشاره کردم کمی بایستد …

آیه ی های آخر را هم خواندم ، قرآن کوچکم را بوسیدم و بالای سنگ قبر گذاشتم و با پاهایی بی حس و خواب رفته از جایم بلند شدم…

-منم بیام ؟؟

دستم را گرفت …

-اگر دوست داری بیا عزیزم ، یه فاتحه میخونیم و برمیگردیم … این مادر و دختر هم کمی باهم خلوت کنن …

مهدیس لبخندِ آرامی زد و نگاهش را به قابِ عکس مادرش دوخت …

هم قدم با مسیح از کنار قبر های ردیف و کنارِ هم به سمت قطعات فرد که راهِ چندان طولانی هم نبود به راه افتادم.

مسیحی که در تمام مدت دستش را پشت کمرم گذاشته و به سمتِ مورد نظر هدایتم کرد …

-تو سعید رو بخشیدی ؟؟

فشار دستش را دور کمرم بیشتر کرد …

-چرا میپرسی عزیزم…

شانه ام را بالا انداختم …

-دلم میخواد بدونم …

مسیح سرش را تکان داد …

-نمیدونم …

در واقع باید بگم نه … هیچ وقت به بخشیدنش فکر نکردم …

شاید یه روزی بتونم …

شایدم هیچ وقت …

راستش رو بخوای خودمم نمیدونم محیا …

دستم را دور بازویش حلقه کردم …

-به نظر من مجازات سعید خیلی سخت تر خواهد بود …

در واقع به نظرم وضعیت و شرایطش خیلی بدتر از پریسانِ…

مسیح با اخمِ کمرنگی قبرها را رد میکرد …

-چرا اینجوری فکر میکنی ؟؟

-خب پریسان توی این دنیا داره مجازات میشه و نتیجه ی رفتار غلطش رو میبینه …

تنها پسرش رو از به بدترین شکل ممکن از دست داده و تنهایِ تنها شده …

اما فرصت داره از کسایی که باعث رنجششون شده طلب بخشش کنه و تلاش کنه در آینده فردِ مثبتی باشه …

یعنی تا جایی که میتونه خوب باشه …

اما سعید هیچ شانسی برای جبران و یا حتی طلب بخشش نداشته و مستقیم رفته به سمتِ دادگاهِ الهی …

مسیح لبخندِ تلخی زد …

-نمیدونم شاید …

در واقع ما توی جایگاهی نیستیم که بتونیم این جور مسایل رو قضاوت کنیم و صد در صد در موردش اظهار نظر کنیم …

خدا خودش بهتر میدونه …

من فقط این رو میدونم که هیچ کار غلط و اشتباهی بی تاوان و بی پاسخ نمیمونه…

چه توی ای دنیا و چه در آخرت …

یک جایی باید جواب پس داد بلاخره …

سرنوشتِ تلخ ما آدمها نتیجه ی انتخاب های اشتباهِ خودمونه عزیزم …

سرم را با اطمینان تکان دادم ، هم زمان نگاهم به سمت سنگِ قبر سیاه رنگ و براقی کشیده شد که رویش با گلبرگ های رزِ قرمز پوشیده شده بود و زنِ ریز نقش و ظریفی کنارش آرام و بی صدا نشسته بود …

پاهایِ مسیح از حرکت ایستاد و نگاهش به همان سنگِ سیاهِ مزین شده به گلبرگ های قرمز خیره ماند …

-مسیحم ؟؟

با چشمانی پُر به سمتم برگشت …

دلم گرفت از طرزِ نگاهش …

-میخوای برگردیم ؟؟

سرش را تکان داد و چند قدم باقی مانده تا رز های پر پر شده را طی کرد و کنار سنگ زانو زد …

من اما توانِ جلو رفتن نداشتم …

همانجا تکیه ام را به درختی دادم و رو به روی زن و مردی خیره بر رزهای قرمز ایستادم …

– سلام …

زن نیم نگاهی به مسیح انداخت …

– خودتی مسیح

مسیح سرش را پایین انداخت …

صدایِ زن حالا غمگین تر و پر از بغض بود …

-نزدیکِ یک سالِ که اینجا خوابیده …

یک سال گذشت مسیح ، باورم نمیشه هنوز …

صدایِ اندوهگین و پر درد زن قلبم را مچاله کرد …

-فکرنمیکردم اینجا ببینمت … چقدر عوض شدی سوگند …

سوگند نیم نگاهی به مسیح انداخت و گلبرگ های لطیف را به جایِ همسرش نوازش کرد ..

-پیر شدم نه ؟؟

مسیح لبخند آرامی زد و سرش را تکان داد …

-نه سوگند جان پیر نشدی … هنوزم جوان و زیبایی …

سوگند سرش را کج کرد …

-شاید …

-از خودت بگو برام خیلی وقتِ که ازت بی خبرم … هنوز شمالی ؟؟

یاس خوبه ؟؟

لبخندی عمیق بر لب هایِ سوگند نشست و چشمانِ پر درد و غم بارش را به مسیح دوخت …

-دخترم حسابی بزرگ شده …

بابا یک خونه ی کوچیک نزدیک فیروزکوه گرفته برامون تا راحت و مستقل باشمیم ، نزدیکِ خودشون …

خونم رو به جنگل و کوهِ همونطور که همیشه دوست داشتم …

خنکِ…

مسیح به سمتش خم شد …

-خودت خوبی ؟؟

-بهترم …

زندگی همیشه جریان داره …

مجبوری همگام باهاش پیش بری … زندگی منتظر تو نمی ایسته …

-تهران چیکار میکنی ؟؟ تنهایی ؟؟

-دلم گرفته بود اومدم تا با سعید درد و دل کنم و ازش …

لبش را به دندان گرفت و سرش را با شرمِ خاصی پایین انداخت …

گونه هایِ سفیدش حالا صورتی کمرنگی شده بود …

مسیح مشکوک و منتظر نگاهش میکرد…

– راستش …

یک نفر هست … یه جورایی همسایمونِ …

معلمِ موسیقیِ…

یاسمن خیلی دوستش داره …

داره بهش پیانو یاد میده …

دستانم را دور بازوهایم حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم …

چشمانِ مسیح حالا میخندید و صدایش ذوق داشت ؟؟

-این خیلی خوبه سوگند ، تو هنوز خیلی جونی و حقِ زندگی داری …

دخترت حق داره بچگی کنه …

واقعا برات خوشحالم …

انگشتانِ سوگند نامِ حک شده ی سعید را در میان گلبرگ ها نوازش میکرد …

-بهش جواب رد دادم …گفت منتظرم میمونه …

محکم بهش گفتم نه …

گفت تا هر وقت که بخوام صبر میکنه…

مهربونِ…

بچه ها رو خیلی دوست داره و بیش تر از همه یاسِ من رو …

نمیدونم …

شاید یک روز …

مسیح با همان لبخندِ نشسته بر لبانش ایستاد و دستش را به طرفِ من دراز کرد …

-بیا اینجا عزیزم …

با قدم های آرامی به سمتش رفتم … دستِ حمایت گرش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خود فشرد …

سوگند نیز با چشمانی مبهوت از جایش بلند شد و رو به رویمان ایستاد …

-معرفی میکنم … خانومِ قشنگِ من محیا …

نگاهم را به چشمانِ گرد شده و معصومش دوختم …

حالا بهتر میتوانستم چهره ی معصومانه و چشمانِ پاک و مظلومش را ببینم …

صورتش درخشش عجیبی داشت …

همانند نوزاد های تازه متولد شده ، با پوستی شفاف و رگ های پیدای صورتش …

-خوشبختم …

تنها سرش را تکان داد و با همان گیجی نگاهم کرد …

مسیح شقیقه ام را کوتاه بوسید …

-زندگی همه ما دست خوشِ تغیراتی شده …

تلخی ها گذشته و زندگی حالا داره بهم لبخند میزنه …

گذشته ها گذشته و همه چیز الان برای من رنگ و بوی خوشبختی و سعادت رو داره …

همیشه اولین انتخاب ، بهترین انتخاب نیست …

محیا زندگی دوباره ی منِ …

سوگند که حالا از شُک اولیه اش کم شده بود ، لبخند آرامی به رویم زد …

– من نمیدونستم … انقدر درگیرِ خودم و یاسمنم بودم که از همه جا و همه چیز بی خبرم …

انشالله همیشه شاد و خوشبخت باشید …

سرم را بالا گرفتم و مشت پر آب دیگری به صورتم پاشیدم ، دو طرف شقیقه هایم به شدت نبض میزد و حالتِ تهوع و استفراغ های پی در پی ، حالا با شدتی بیشتر از همیشه به سراغم آمده بود …

با حالی نزار و پاهایی که از شدت ضعف میلرزید ، بیرون آمدم و خود را کنار دیوار کشیدم…

امروز از صبح به قدری حالم بهم خورده بود که دیگر جانی در بدن نداشتم ، همانجا کنار دیوار نشستم ، پاهای ناتوانم را دراز کردم و با دست زانوهایم را مالیدم …

با شنیدنِ صدای در و پیدا شدنِ مسیح در چهار چوب در نفسِ راحتی کشیدم …

مسیحی که با دیدنم کیفش را جلوی در رها کرده و به سمتم تقریبا دویده بود …

با تمام توانی که در بدن داشتم از جایم بلند شدم و به سمتش پا تند کردم و با همان لباس های خیس و سر و وضع نامناسب درون آغوشش فرو رفتم …

صدایِ هراسان و نگرانش در خانه ی بزرگ پیچید …

-چت شده نفسم ؟؟ چرا خیسی ؟؟

اشکم بی اختیار روی سینه اش چکید …

-مسیح حالم بده … منو میبری دکتر ؟؟

در چشم بر هم زدنی دستش را زیر زانوهای لرزانم گذاشت و در آغوشم کشید و به سمت اتاق حرکت کرد در حالی که صدای فریادِ بلند و توبیخ کنند اش هر لحظه دور تر از قبل به گوش هایم میرسید …

-چرا بهم زنگ نزدی لعنتی ؟؟ مهدیس کجاست ؟؟

سینه اش را چنگ زدم و زمزمه هایِ آخرم را خودم هم نشنیدم …

.

.

مهدیس بالشت پشت سرم را مرتب کرد و سرش را نزدیک تر آورد …

-فقط خدا به دادت برسه محیا …

مسیح مثل گلوله ی آتیش میمونه از عصبانیت …

خیلی از دستت شکارِ …

کلی هم با من دعوا کرده و سرم داد کشیده که چرا رفتم دانشگاه و تو رو تنها گذاشتم…

با لب هایی آویزان و چشم هایی مظلوم نگاهش کردم …

-خیلی عصبانیِ یعنی …

ابروهایش را بالا انداخت …

-وحشتناک …

لبم را محکم مکیدم و نگاهم را به قطره های آخرِ بیر نگِ سرمِ متصل به دستم دوختم …

با شنیدن صدای در و وارد شدن پزشکِ سفید پوش به همراه مسیح خودم را روی تخت جمع کردم در حالی که جرات نگاهِ کردن به مسیح و آن صورتِ برزخی اش را نداشتم …

مردِ سفید پوش کنارم ایستاد و با گوشی مخصوص اش مشغول معاینه ام شد …

-از کی این حالت ها رو داشتی ؟؟

نفس عمیقی کشیدم و زیر چشمی نگاهی به مسیح انداختم که سر به زیر با اخم هایی درهم ایستاده بود …

مسیح نگاهم نمیکرد …

-بیشتر از یک ماهِ …

دستش را محکم بر صورتش کشید و صدای نفس های عصبی اش اتاقِ کوچکِ اورژانس را در بر گرفت …

-بیشتر از یک ماهِ حالت بهم میخوره و تاحالا به من نگفتی ؟؟

سپس یک قدم دیگر جلو آمد و دستش را محکم داخل موهایش کشید …

-کوتاهی از من بوده دکتر ، همسرم مشکلی داره ؟؟

صدایِ نگران و خش خورده اش باعثِ سوزشِ جایِ خون گرفتنم شد …

مهدیس بازویش را گرفت …

-نه عزیزم من میدونم مشکلِ این خانومِ شما چیه ؟؟

از پر خوریِ زیادِ داداشم … معده اش ورم کرده …

مسیح با اخم وحشتناکی نگاهش کرد که باعث شد خودش و لبخندش را جمع کند …

مردِ سفید پوش لبخندِ آرام و زیر پوستی زد و مچ دستم را رها کرد …

-جایِ نگرانی نیست جوان …

هم زمان پرستارِ مسنی داخل اتاق شد و برگه های آزمایش را در اختیار دکتر قرار داد و رفت …

دکتر برگه های آزمایش را با چشمان ریزش نگاه میکرد و دلِ من در پیِ نگرانی چشمانِ سرخ و غضبناک مسیح مانده بود …

دکتر با اطمینان سرش را تکان داد و دستش را بر شانه ی مسیح زد …

-تبریک میگم جوان …

همانطور که گفتم جایِ هیچ گونه نگرانی نیست …

خانومِ شما باردار هستن …

من یک سری آزمایش و سونگرافی براشون مینویسم که بهتره تحت نظر پزشک متخصص قرار بگیره تا مشکلی پیش نیاد …

الان هم میگم بیان سرمشون رو در بیارن میتونید برید …

دیگر نه صدای دکتر را میشنیدم ، نه صدای تپش های بلند و کوبنده ی قلبم را …

فقط چشمانم در چشمانِ ناباور و گشاد شده ی مسیح خیره مانده بود …

دستم ناخداگاه ملافه ی سفید رنگ تخت را چنگ زد ، در حالی که حس میکردم از سنگینی زیاد در حالِ یکی شدن با تختِ زیر بدنم هستم …

مهدیس با دهانی باز مانده به دهانِ دکتر چشم دوخته بود …

لرزش دست هایش را میدیدم …

لرزش چشمانش را هم …

دکتر حرف هایش را زده و از اتاق خارج شده بود مسیح اما همانجا سر جایش گویی بر زمین چسبیده بود …

مهدیس زودتر به خودش آمد و با چشمانی متحیر و گیج ، چندین مرتبه دهانش را باز و بسته کرد و در حالی که پایش را با استرس روی سرامیک سفید رنگ اتاق تکان میداد با گفتن جمله ی کوتاهی از اتاق خارج شد ….

-من تو ماشین منتظر میمونم …

تا پرستار بیاید و سرم را از درون رگِ دستم بیرون بکشد ، مسیح همانجا ایستاده بود و با بی رحمی تمام نگاهم نمکیرد …

با رفتن پرستار با قدم های محکم به سمتم آمد ، چشمانم روی صورتِ رنگ پریده اش میچرخید …

حالت چشمانش را نمیفهمیدم …

دیگر از آن عصبانیت و خشمِ اولیه از پنهان کاری ام خبری نبود …

ملافه را از رویم کنار زد و دستش را آرام زیر بازویم گرفت و کمکم کرد از تخت پایین بیایم …

بی تابانه نگاهش میکردم و بی رحمانه نگاهم نمیکرد …

شالِ کنار رفته را روی سرم مرتب کرد ، دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت خروجی بیمارستان هدایتم کرد…

دست و پایم نمیلرزید …

ترسی در من نبود …

من فقط میخواستم نگاهم کند و با کلمه ای من حرف بزند…

سرم فریاد بکشد و با اخم نگاهم کند …

من فقط از مسیح ، مانند تمامی این ماه و هفته های اخیر توجه میخواستم …

مهدیس تقریبا درون صندلی عقب حل شده بود و مسیح ، در حالی که شیشه ی سمت خودش را کاملا پایین کشیده و دستش را به در تکیه داده رانندگی میکرد …

من تحملِ کم محلی هایش را ، سکوت و کم حرفی اش را نداشتم و در حالی که قلبم هر لحظه بیشتر بی تاب و منقلب میشد ، نگاهم را همانند خودش به رو به رو دوختم …

انگار تازه داشتم شنیده هایم را بررسی و در ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم …

من باردار بودم و مسیح …

آب دهنم را به سختی قورت دادم …

دستِ راستم را آرام روی شکمم گذاشتم و لمسش کردم …

چه اتفاقی داشت میوفتاد را نمیدانستم ، فقط به شدت احساس خطر میکردم …

آنقدری در خودم و افکارِ پریشانم غرق بودم که متوجه رسیدنمان هم نشدم …

حتما آمده بود ما را برساند و خودش برود …

باز برود و مرا تنها بگذارد …

شاید اینبار برای همیشه …

از افکارِ شومِ خودم لرز کردم و از تصورِ تکرار و رفتن هایش …

تنها گذاشتن هایم …

زیر چشمی نگاهش کردم …

از حالت صورت و چشمانش هیچ نمیفهمیدم …

مسیح ماشین را سر و ته کرد و به طرفِ مهدیس برگشت …

-چیزی برا خونه لازم نداری؟؟

مهدیس در جایش تکانی خورد و سرش را بی حواس تکان داد..

-خیلی خب تو برو خونه ما باید بریم جایی …

ما؟؟

زنگ های خطر یکی یکی به صدا در می آمد و حالا آرزو میکردم ای کاش مرا همینجا بگذارد و برود …

به هیچ عنوان احساس امنیت نداشتم …

چشمانِ مهدیس از وحشتِ عمیقی پر شده بود و صدایش میلرزید …

انگار او هم عمق فاجعه را درک کرده بود …

-داداش …

بزار محیا هم با من بیاد … راستش من تو خونه تنهایی میترسم …

طرز نگاه کردن مسیح مرا هم ترساند چه برسد به مهدیس بیچاره که کم مانده بود زیر گریه بزند …

-پیاده شو مهدیس من عجله دارم … اگر چیزی لازم داشتی برام پیام بفرست برگشتنه میگیرم …

مهدیس نگاهی کوتاه به من انداخت …

در چشمانش ترس هویدا بود و طوری نگاهم میکرد که انگار آخرین بار است مرا میبیند …

پلک زدم و سعی کردم با لبخندِ آرامم نگرانی اش را کم کنم ، در حالی که وجودِ خودم از ترس و اضطراب در حالِ فروپاشی بود …

مهدیس پیاده شد و ماشین حرکت کرد …

از آینه ی بغل میدیدمش که هنوز جلوی در ایستاده و نگاهمان میکرد …

ماشین که از کوچه باغِ دوست داشتنی ام خارج شد ، چشمانم را با درد بستم …

ذهنم به شدت فعال شده بود و صداها بلند بلند در سرم پژواک میشد …

مسیح مرا میکُشت …

خودش با دست های خودش خلاصم میکرد و این بار منتظر قانون و اثبات نمیشد …

من دیگر تمام بودم …

با ایستادنِ ماشین چشمانم را با وحشت باز کردم …

رو به روی سوپر مارکتی در خیابانی شلوغ توقف کرده و سریع از ماشین پایین پرید …

انگار که اصلا مردا نمیدید ، در خودش و افکارش غرق بود و من در بی خبری مطلق به سر میبردم …

ای کاش میدانستم به چه چیز فکر میکند …

با باز شدن ماشین و نشستنش موجی از ناآرامی ها و استرس ها با شدتی باور نکردنی وجودم را در بر گرفت …

تا به حال اینگونه از او نترسیده بودم …

از بودنش …

از درون نایلونِ درون دستش شیر موزِ کوچک را در آورد و در حالی که نی را داخلش فرو میکرد ، با کیک نسبتا بزرگی به سمتم گرفت …

مبهوت نگاهش کردم …

-چیکارش کنم …

با حیرت نگاهم کرد … برای اولین بار در این چند ساعت نحس نگاهم کرد …

در چشمانش هیچ چیز نبود و من درکی از حالت هایش نداشتم …

-بخورش … ازت خون گرفتن ضعف میکنی …

شیر و کیک را با همان گیجی از دستش گرفتم …

گوشی اش را از جلویِ ماشین چنگ زد ، کمی بالا و پایینش کرد و در آخر روی گوشش گذاشت …

تقریبا به صندلی چسبیده و از سر نفهمی و ندانستنِ زیاد با افکارم و شیر و کیک درون دستم مشغول بودم …

صدایِ حرف زدنش را میشنیدم ولی قدرت تجزیه و تحلیل شنیده هایم را نداشتم …

من حالا به گوش های خودم هم شک داشتم …

-سلام مهندس جان خوبی ؟؟

….

قربانت … شرمنده مهندس یه زحمتی برات داشتم .

….

مشغول حرف زدن با گوشی دستش را جلو آورد و روی دستانم گذاشم ، شیر را بالا آورد و با چشم اشاره کرد بخورم…

میکِ آرامی به نی زدم و شیر موزِ خوشمزه و شیرین انگار که راهِ بسته و پر بغض گلویم را باز کرده باشد ، نفسِ راحتی کشیدم و برای لحظه ای فکرِ سر به نیست کردنم توسط مسیح فراموش شد …

-خواهش میکنم .. راستش میخواستم اگر براتون مقدروه یه وقت از همون دکتری که بهم معرفی کردین و در موردش باهام حرف زدین برام بگیرید ….

فرهاد جان من کمی عجله دارم اگر برای امروز باشه عالیه .

….

دستت درد نکنه من منتظرم …

قربانت …

گوشی اش را قطع و با انگشت روی فرمان ضرب گرفت ، درحالی که گوشی اش را درون دستِ راستش روی رونش بالا و پایین میکرد …

عجیب در فکر بود و عجیب تر در پی حلِ معمای چشمانش بودم …

چند دقیقه گذشته بود که با پیچیدنِ صدای زنگ ،گوشی را که در هوا قاپید ..

-جانم فرهاد جان ….

….

لبخندِ کم رنگی از لبانش گذشت و ماشین را به حرکت در آرود …

-چاکرتم مهندس، لطف بزرگی بهم کردی …

ایشالا یه روزی جبران کنم …

آره من الان تو خیابونم با احتساب شلوغی و ترافیک تا یک ساعت دیگه توی کلینیک اش هستم …

….

قربونت مهندس جان … شرمندم کردی به خدا ….

….

حتما … میبینمت …

گوشی را روی داشبورت رها کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد …

نگاهم روی تابلوی ساختمانِ پزشکی – تجاری بزرگ خیره مانده بود …

با وحشت و اضطرابی که حالا شدتش به وضوح بیشتر هم شده بود ، داخل کلینیک بزرگ وسفید رنگ شدیم …

فشار دستش پشتِ کمرم بیشتر شد و مرا به سمتِ تنها صندلی خالی هدایت کرد و با نگاهش اشاره زد بنشینم ، سپس خودش به سمتِ اتاقک شیشه ای کوچکی رفت و با دخترِ درونش مشغول صحبت شد …

نگاهم را دور تا دور کلینیک تقریبا شلوغ و رفت و آمد چرخاندم …

سمتِ چپ همان اتاقک شیشه ای و رو به رویم چندین اتاق با درهای بسته قرار داشت و طرف راست کدیور شیشه ایی که از بالایش تابلوی آزمایشگاه تخصصی ، نمونه برداری آویزان شده بود …

آبِ دهانم را به سختی قروت دادم ، در حالی که دلم میخواست با تمام توانم از آنجا فرار کنم …

پاهایم میلرزید و دستانم هم …

آمده بود مدرک جمع کند ؟؟ میخواست مرا محکوم کند ؟؟

سرم را به طرفش چرخاندم ، مسیح داشت به طرفم می آمد …

عطرِ تلخش در بینی ام پیچید ، در حالی که دستش را پشت صندلی ام گذاشته و کنارم ایستاده بود …

من هیچ راهِ فرار و گریزی نداشتم …

لبم را با شدت گاز گرفتم …

منِ بی گناه طفلی را درون شکمم داشتم و شوهرم تمام راه های فرارم را بسته بود …

شوهرم …

امیر حسینی داشت حرام …

زنی داشت خائن با شکمی بالا آمده …

چشمانم را با ترس در حدقه چرخاندم …

اینجا آخر دنیا بود برایم …

عقربه های ساعت جلوی چشمانم تکان میخورد و مطب هر لحظه خالی تر از قبل میشد و من به معنای واقعی کلمه منتظر مرگ بودم …

تقریبا یک ساعتی گذشته بود که با خواندنِ نامِ مهران با فشارِ دستانِ مسیح از روی صندلی کنده شدم …

یکی از همان درهای سفید رنگ رو به رویمان را باز کرد و وارد شد و من هم به همراهش …

منی که در حالِ جان دادن بودم …

قلبم با شدت در سینه ام میکوبید و از ترس حالت جنون داشتم …

مسیح روی مبلی دو نفره نشست و مرا هم کنارِ خودش نشاند …

نگاهِ لرزانم دور تا دور اتاقِ بزرگ با آن همه تشکیلات پر وحشت اش در حرکت بود …

مردِ خوش پوشِ رو به رویم لبخندِ آشنایی حواله ی مسیح کرد …

صحبت های اولیه شان را اصلا نشنیده بودم …

-فرهاد برای من خیلی عزیزِ و بسیار هم سفارش شما رو کرده …

-فرهاد جان به من لطف دارن و همینطور شما آقای دکتر …

-خب من در خدمتون هستم ، چه کمکی از من برمیاد …

مسیح در جایش تکانی خورد و با دست هایی در هم گره کرده ،کمی به جلو خم شد …

-راستش رو بخواین من چند سالِ پیش یک تصادف کوچیک داشتم و به خاطرِ ضربه ای که از ناحیه زیر دلم دیده بودم ، عملم کردن و یکی دو روزی هم بستری بودم …

دکترِ شیک و خوش بوش دستانش را در هم حلقه و با دقت به حرف های مسیح گوش میداد و من هم …

-پزشکی که عملم کرده بود به خودم که نه ، ولی به همراهم گفته بود که من طی اون ضربه و صدمه ای که دیدم نابارور شدم …

مسیح لبِ بالایی اش را محکم مکید و کاملا به مبل تکیه داد …

حالا کاملا به طرفش چرخیده و نگاهش میکردم …

با حیرت …

با شگفتی …

مسیح برای اثبات چه چیزی اینجا نشسته بود و از مشکلاتش با دکتر میگفت …

-اطلاعات من در همین حد هستن و خب هیچ وقت هم به دنبال درمان و یا در آوردن اطلاعات دقیقی از بیماریم نرفتم ، اما الان مدتی هست که ازدواج کردم و میخوام بدونم مشکلم دقیقا چیه ؟؟

دکتر با ابرویی بالا رفته مسیح را نگاه میکرد …

-چند سال پیش تصادف کردی ؟؟

-بیش از سه سالِ پیش … نزدیک 4 سال …

-بعد از مرخص شدن چه عوارضی داشتی و چه قسمت هایی از بدنت درد میکرد ؟؟

مسیح کمی سرش را پایین انداخت و فکر کرد …

-اون اوایل زیاد درد داشتم ، زیر دل و شکمم ، درد هایی که به همراه تب و لرز بود …

-دارویی هم مصرف میکردی ؟؟

-بله به تجویز همون پزشک مسکن و یک سری آنتی بیوتیک …

دکتر سری تکان داد و از جایش بلند شد …

لطفا اینجا دراز بکش …

مسیح از کنارم بلند شد و به سمت راستِ اتاق رفت و پشتِ پرده ی ضخیم و سفید رنگی روی تخت دراز کشید …

-تازگی ها هم درد داشتی ؟؟ همون درد های سابق …

صدایِ مسیح خش خورده بود …

-نه به هیچ عنوان …

دستم را روی گلویم گذاشتم و کمی فشردم …

بفض امانم را بریده بود تا حدی که دلم میخواست ، همین وسط بنشینم و زار زار گریه کنم تا بلکه کمی خالی شوم

نمیدانم چقدر گذشت که دکتر پشت میزش نشست و مسیح از پشت آن پرده ی منفور بیرون آمد ، در حالی که کمربندش را میبست کنارم نشست و بلوزِ بافتش را مرتب کرد …

روی پیشانی بلندش ، قطرات عرق نشسته و اشک در چشمانم حلقه زده بود و میل عجیبم به گریستن تمامی نداشت …

-هیچ گاه شده از ناحیه تناسلی احساس درد کنید …

مسیح سرش را مطمئن تکان داد …

-هیچ وقت …

دکتر روی میز خم شد و نگاهش را به چشمانِ مسیح دوخت …

چشمانی که حالا نگرانی کمرنگی را درونش حس میکردم …

-مهمترین جایی که با آسیب در مردان ، میتونه باعث ناباروری بشه زیر دل و ناحیه تناسلیِ …

اینکه شما دردی رو توی اون ناحیه احساس نکردید ، خودش نکته ی مثبتی محسوب میشه …

هرچند آسیب رسیدن به زیر دل هم میتونه صدماتی داشته باشه و خوب درمان بستگی به ضربه و همون شدت صدمات داره…

توی روابط جنسیتون مشکلی دارین ؟؟

مسیح نفسِ پر صدایی کشید و من سرم را پایین انداختم ، در حالی که قطرات ریز و درشت عرق را روی پیشانی ام حس میکردم …

حالا از لرز و ترسِ اولیه ام کم شده و جایش را به بهت و ناباوری داده بود …

این بحث و این سوالات …

-نه آقای دکتر نداشتم …

-وقتی توی روابط جنسی مشکلی ندارین به این منظور هست که مشکلتون خیلی حاد نیست و حالت مخفی داره و به احتمال زیاد این مشکل مقطعی و مربوط به همان زمان و اوایل تصادف بوده …

درد هایی هم که داشتین و صد البته داروهایی که براتون تجویز شده ، به تشخیص من ناشی از عفونت و به خاطر ضربه و آسیب یکسری لوله در بیضه هاست …

که شما دردی رو توی اون ناحیه نداشتین …

پس شدت صدمات و آسیبتون کم بوده …

اما اگر آسیبی به لوله های بیضه یا همون لوله اسپرم رسیده باشه ، فرد ممکنه دچار آسیب و التهاب و در نتیجه ناباروری بشه و اگه بهش زود رسیدگی بشه که چه بهتر ، در غیر این صورت میتونه باعث ناباروری بشه …

علائم همراه اینا هم مهمه ، مثلا سوزش ادرار و تکرر ادرار و درد هم که متقابلا هست …

در این صورت ممکنه آسیب باعث کاهش تولید اسپرم بشه و در نتیجه فرد مایع منی کمی داشته باشه و میزان اسپرم کاهش پیدا کنه و درنتیجه ناباروری ایجاد شه ، که برای این افراد گاهی لقاح آزمایشگاهی انجام میدن یعنی اسپرم رو با عمل جراحی خارج میکنن و بعد لقاح رو به صورت مصنوعی انجام میدن …

-اما من این مشکلات رو نداشتم …

نه سوزش و نه تکرر ادرار و نه درد های که گفتین …

درد های من فقط مربوط به شکم و زیر دلم میشد …

-مایع منی چی ؟؟

از سر شرم و خجالت بیشتر درون مبل فرورفتم …

حتی جرات نگاه کردنِ مستقیم به مسیح را هم نداشتم …

مسیحی که حالا اخم هایش در هم و صورتش کلافه بود …

دستش را محکم روی دهانش کشید و پایش را روی پایش انداخت ، با همان صدای بم و خش خورده …

-مشکلی نیست …

-بسیار خوب … حالا میشه اینجور نتیجه گیری کرد که پزشکِ معالج شما ، این احتمالات رو برای همراه شما توضیح دادن و گفتن که ممکنه بر اثر آسیب این گونه مشکلات برای شما ایجاد بشه …

در واقع اون پزشک نمیتونسته بدون انجام تست و آزمایش از شما به طور حتم و صد در صد بگه شما نابارور شدین .

مسیح اخم هایش را در هم کشید …

-چرا نمیتونسته ؟؟

دکتر ابرویش را بالا انداخت …

-آیا از شما تست منی گرفتن ؟؟

مسیح نفسش را فوت کرد …

-نه خب … من بیهوش بودم … این ممکن نیست به نظرم …

-منم همین رو میگم …

پزشک فقط هشدار داده .. تا پیگیری و با مشخص شدنِ صدمات ، پیشگیری و درمان های اولیه انجام بگیره …

-من الان باید چیکار کنم دکتر ؟؟

-من تقریبا به تشخیص و گفته هام مطمئنم ولی برای راحتی خیالِ شما و خانومتون براتون آزمایش های مربوطه رو مینویسم …

الان که آزمایشگاه تعطیل شده …

شما 7 صبح شریف بیارید همینجا تا آزمایش و تست انجام بشه … نهایت تلاشم رو میکنم تا همون فردا جوابش را بهتون اعلام کنم …

شما سفارشی فرهادِ عزیز هستید …

مسیح که حالا گرفتگی چهره اش بیشتراز قبل شده بود ، از جایش بلند شد و به طرف میز رفت و بعد از گرفتنِ نسخه ی مبنی بر آزمایش دستِ دکتر را محکم فشرد …

-خیلی خیلی ازتون ممنونم ، فردا میبینمون …

دکتر با همان لبخندِ آشنا سری تکان داد …

-به سلامت …

مسیح به سمتم امد و دستش را به طرفم دراز کرد …

-پاشو عزیزم چرا نشستی …

به سختی بلند شدم …

دستش را محکم دروم حلقه کرد و به بیرون از کلینیک هدایتم کرد …

منی را که انگار در خواب راه میرفتم و ذهنم گویی به یک باره خالی و تهی شده بود …

افکارِ پریشان رفته بود و جایش را بهت گرفته بود …

مسیح …

تو با من چه کردی مسیح …

قدم هایم را آرام برمیداشتم و اشک هایم یکی پس از دیگری جلوی پایم میچکید …

در را برایم باز و اشک هایم را نگاه کرد …

-بشین تو ماشین ، هواسردهِ …

نگاهش کردم …

حالا انگار میدیدم و میخواندم ، چشمانش را …

حالا پرده های کدر و ضخیمِ نگاهم کنار رفته بود و شفافیت نگاهِ مهربانش را میدیم …

چرا لحظه ی شنیدنِ پدر شدنش ندیده بودم این مهرِ بی پایان را …

باد میوزدید و موهایم روی صورتم تکان میخورد …

باد میوزید و ابر ها را همراه خود می آورد …

عصرِ پاییزی ، سوز داشت …

-محیا سوار شو خواهش میکنم … سرده …

به زورِ دستش سوار شدم ، به محضِ نشستنم ماشین را دور زد و خودش را درون ماشین انداخت و سرش را روی فرمان گذاشت …

انگار تازه داشتم میفهمیدم …

حس میکردم …

حالا از خودم گذشته و به مسیح رسیده بودم …

مسیحی که داشت فشارِ زیادی را تحمل میکرد و زیر بار این همه فشار و افکارِ درهم و برهم له میشد …

اشک هایم تند تند میچکید …

پاهایم نمیلرزید و دست هایم هم …

مسیح مرا محکوم نکرده بود … تهمت نزده و یا حتی شک هم نکرده بود …

مسیح داشت منطقی همه چیز را برای من ، خودش و تمامی دنیا روشن میکرد …

دستِ بی لرزشم را آرام رویِ بازویش گذاشتم …

صدایش اما ، صدایِ خش دارش دلم را لرزاند …

-این بارِ دومِ که به بدترین شکل ممکن ، از این زن رو دست میخورم …

زنی که زمانی …

آهش سینه ام را سوزاند …

-شاید اون هم درست نمیدونسته … اشتباه فمهمیده و برداشت کرده ، ما که نمیتونیم …

خودت گفتی قضاوت کارِ ما نیست …

مسیح خواهش میکنم داری خودت رو آزار میدی …

دستش ، کنار سرش دور فرمان مشت شد …

-وقتی به این فکر میکنم که به خاطرِ حرف های بی ارزشِ اون عفریته چقدر اذیت شدم و اذیتت کردم دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار …

تمامی درد هایی که کشیدی ، واسه خاطر این اراجیفِ پوچ و بی ارزش بود …

تمامِ دردهات از من بود …

لبم را گاز گرفتم …

منجی و نجات دهنده ی من از تمامی درد ها …

درمانِ من …

دردِ من بود و درمان نیز هم …

-مسیح … من …

من فکر کردم که تو …

سرش را با شدت از روی فرمان بلند و متعجب نگاهم کرد …

-هیچی نگو محیا …

کاملا به طرفش برگشتم …

من داشتم خفه میشدم ، من باید میگفتم …

-مسیح من فکر کردم که تو به من …

صدای فریادِ بلندش باعث سکوتم شد …

-گفتم هیچی نگو لعنتی …

چه طور همچین چیزی به دهنت رسید …

پوفِ کلافه ای کشید و آرام تر به سمتم برگشت ، در حالی که اینبار انگشت اتهامش را به سمتم نشانه رفته بود …

-من بهت این اجازه رو نمیدم که در مورد خودت ، در مورد احساس و اعتماد من نسبت به خودت اینجوری فکر کنی …

این حق رو نداری که حتی بخوای بهش فکر کنی …

سرش را ناباورانه تکان داد و اشک هایم ناباورانه تر ریخت ..

-چطور همچین چیزی ممکنه …

تو چی در مورد من فکر کردی …

با دستِ مشت شده اش به تخت سینه اش کوبید و سینه ام از درد تیر کشید …

-محیا من …

منِ بی همه چیز وقتی دکتری متخصص با اون همه تجربه و علم بهم گفت یه جای کار میلنگه …

وقتی صاف توی چشمام نگاه کرد و گفت به بچه ی من شک داره و رک و بی رودربایسی چه حدسایی میزنه …

من بازم کوتاه نیومدم …

من تا اون برگه آزمایش لعنتی ، به دستم نرسید هیچ کاری نکردم محیا …

اشک هایم رویِ گونه های داغ و آتشینم خشک شده بود …

-محیا این رو همیشه یادت باشه …

هر اتفاقی که بیوفته و هرچیزی که پیش بیاد تو آخرین نفری هستی که من بهش شک میکنم و بی اعتماد میشم …

محیا آخرین نفر …

دستش را داخل موهایش کشید …

دستش بوسیدن داشت …

-محیا من از چشمهای خودم بیشتر بهت اعتماد دارم این رو بفهم …

مسیح …

خدایا ، مسیح بود ، منجی بود و چقدر نبوسیدنش سخت بود …

چقدر خود داری میخواست در آغوش نکشیدنش …

نبوییدن و نخواستنش …

و من چقدر کم طاقت ، بی ظرفیت خودم را درون آغوشش انداخته و صورتش را بوسه باران کردم …

در حالی که ابرها کیپ و قطرات درشتِ باران بر شیشه های بخار گرفته از سرما میچکید …

.

.

زودتر از مسیح وارد خانه ی گرم شدم …

به محض ورودم مهدیس مانند مرغی پر کنده جلویِ رویم سبز شد و با نگرانی به چشمانِ پف کرده و سرخم نگاه کرد …

-زنده ای محیا ؟؟

به لحنِ پر تشویشش خندیدم …

-به کوری چشم حسود بله …

با ترس نگاهی به پشت سرم انداخت …

-وای باورم نمیشه برگشتی خونه و دارم میبینمت ، رفت ؟؟

حتی از آوردنِ اسمش هم میترسد …

بازویش را آرام لمس کردم …

-رفت شام بگیره و بیاد ، نگران نباش مهدیس همه چیز خوبه حالا برات تعریف میکنم …

متعجب نگاهم میکرد …

مظلومانه و برای دور کردنِ ترس و وحشت از چشمانش دستم را روی شکمم کشیدم …

-خب گشنمونه ، حدس میزدیم شام نداشته باشیم …

لبخندِ گیجی زد ، به سمتم پا تند کرد و محکم در آغوشم کشید…

-الهی که من دورتون بگردم ، داشتم از ترس سکته میکردم محیا زود بهم بگو چی شد من دیگه طاقتتش رو ندارم…

تا مسیح بیاید و شام بخوریم همه چیز را مو به مو برایش تعریف کردم و چهره ی مهدیس هر لحظه روشن تر و باز تر میشد …

هوا به شدت بارانی و سرد شده بود …

صدایِ باد لا به لای درختانِ پاییز زده ی باغ میپیچید و باران با شدت میبارید …

اولین باران پاییزی …

رحمتِ الهی با خودش یک دنیا امید و آرامش آورده بود …

درِ نیمه بازِ اتاق را هل دادم و داخل شدم …

مسیح پشت به من رو به روی پنجره ایستاده بود و بارانِ رحمت را نگاه میکرد …

-نمیخوای بخوابی ؟؟ صبح باید زود بیدار شی …

به طرفم برگشت و دستش را به سمتم دراز کرد …

موهایِ خرمایی رنگش رویِ پیشانی ریخته و چشمانش از همیشه درخشان تر به نظر میرسید…

مردِ من امشب از همیشه زیبا تر بود انگار …

به سمتش رفتم و در حالی که دستم را پشت کمرش گذاشتم ، کنارش ، شانه به شانه اش ایستادم …

-هنوزم باورم نمیشه که دارم واقعی واقعی بابا میشم …

سرم را به شانه اش بند کردم و نگاهم را به بارانِ زیبای پاییزی دوختم …

-منم همین طور … هنوز تو شُکم …

سرش را کمی کج و با عشق نگاهم کرد …

-سبکم محیا … رهام …

حسِ پرواز دارم …

من خوشبخت ترین مردِ دنیام چون تو رو دارم …

بچمون …

بچه ای که ثمره ی عشقمونِ …

ما خوشبختیم محیا …

عمیق لبخند زدم …

-من این خوشبختی رو مدیون تو ام مسیح …

تو درمون همه ی دردهای منی …

کاملا به سمتم برگشت ، روی زانو هایش نشست و پیشانی اش را به شکمم چسباند و نفسِ عمیقی کشید …

دستم را پر نوازش ، داخل موهایش فرو بردم …

صدایِ بمش در میان صدای باران زیباترین آهنگِ هستی بود…

-من امشب ، همراهِ این باد گذشته رو با تمام تلخی هاش به دست باد فرستادم …

ذهنم با این بارون از تمام بدی ها و غصه ها شسته شد …

دیگه مهم نیست چی شده …

مهم برای ِ من ، الانِ…

مهم تویی و اون کوچولوی درون شکمت …

من همه ی گذشته ام رو به فراموشی سپردم محیا …

با عشق نگاهش کردم …

-نمیخوای بری سراغش ؟؟

-نه عزیزم هیچ وقت … دیدن دوباره ی اون زن ، آخرین چیزیِ که من توی این دنیا میخوام …

حالا دیگه مطمئنم دنیا خودش حسابِ همه چیز رو باهاش صاف میکنه …

برایِ من دیگه اهمیتی نداره محیا که کجاست و چیکار میکنه ، حتی مهم نیست چه بلاهایی قرارِ سرش بیاد…

هی وقت نمیخوام بدونم … نمیخوام بفهمم …

یه زمانی نسبت بهش احساس نفرت میکردم و این تنفرِ عمیق باعث میشد بخوام عذابش بدم و رنج اش رو با چشم هام ببینم …

ولی حالا حتی ازش متنفر هم نیستم …

نسبت بهش خنثی ام …

من حتی فردا هم برام مهم نیست … رفتن و یا نرفتنمون چیزی رو عوض نمیکنه …

حالا دیگه من مطمئنم …

تو زنمی و من سالمم …

و این بچهِ مالِ منِ …

کنارش نشستم …

کنارِ مَردی که مَرد ترین ، مردِ زندگی من بود …

من هم مطمئنم بودم …

مردِ من بی شک سالم بود …

-میدونستی عاشقتم …

دستانش را دورم حلقه کرد و لبانم را با اشتیاق بوسید …

مسیح-میدونستی میمیرم برات ؟؟

خندیدم و دستانم دور گردنش حلقه شد ، همراه با بوسه ای از جانب من که بی تاب اش کرد …

-وای محیا من چه طوری طاقت بیارم …

کنجکاو نگاهش کردم …

-من چه جوری طاقت بیارم چند ماه بهت دست نزنم …

نگاهم حالا تماما حیرت بود …

-مسیح چه طور میتونی تو همچین وضعیت باز هم به این چیزها فکر کنی ؟؟

-من تو هر شرایط و موقعیتی که باشم به این جور مسائل فکر میکنم خیالت راحت باشه نفسم…

با صدایِ بلند خندیدم …

-خیلی روت زیاده مسیح …

سرش را با لبخند نزدیک آورد ، نفس هایِ گرمش حالِ خوبم را عجیب خوب تر میکرد ..

-فردا باهام میای آزمایشگاه؟؟

ابرویم را بالا انداختم …

-میترسی …

اخمِ ظریفی کرد …

-نخیر … میخوان ازم تست بگیرن باید باشی …

دستش را با حرصِ آشکاری پس زدم ، بلند شدم و روی تخت نشستم …

-لوس بازی در نیار مسیح من همین کاری نمیکنم …

روی زمین نشست و مظلومانه نگاهم کرد ، در حالی که در نی نی چشماش شیطنت موج میزد …

-اذیتم نکن محیا ، من که تنهایی نمیتونم … تو زنمی باید باهام بیای و کمکم کنی …

-فکرشم نکن مسیح … من که میدونم توی اون ذهنت چی میگذره …

شانه اش را با بی خیالی بالا انداخت و بلند شد تا تشک را روی زمین پهن کند …

-بیا بخوابیم ، صبح زود باید بلند شیم …

.

.

ارسلان پرونده جلوی رویش را بست و نگاهم کرد …

چهره اش به شدت گرفته و چشمانش گویی از همین لحظه دلتنگ بود …

پانچو ام را روی شکمِ برآمده ام مرتب و با لبخند نگاهش کردم …

-چیزی شده دکتر ؟؟

سرش را تکان داد و نیم نگاهی به مهدیس که مانند تمامی این مدت کنارم نشسته بود انداخت …

-راستش رو بخوای … دلم برات ، در واقع دلم براتون تنگ میشه …

خب من این چند ماه خیلی بهتون عادت کردم …

به حضورِ پررنگ و همیشگیتون …

مخصوصا به تو محیا ف به بودنت توی این اتاق و بحث کردن هامون …

تو بهترین بیمارِ من بودی …

مهدیس با لبخند بزرگ و آشکاری به طرفش خم شد …

-مگه قراره دیگه نبینیش دکتر ؟؟

ارسلان با حالت عجیبی نگاهم کرد …

-محیا دیگه نیازی به اومدن به اینجا نداره …

اون شُکی که ازش حرف زده بودم حالا اتفاق افتاده و محیا من دیگه نمیخوام روی این مبل و به عنوان بیمارم ببینمت …

چند ثانیه فکر کردم ، حتی یادم نمی آمد آخرین بار کی فراموشی گرفته ام …

مهدیس با خوشحالی زاید وصفی به سمتم برگشت و بی توجه به حضور ارسلان و چشمانِ گشاد شده اش تند تند ماچم کرد …

-خدایا شکرت این بهترین خبری بود ، که توی تمام عمرم شنیدم …

با چشم به ارسلان اشاره کردم و خودم را کمی عقب کشیدم …

-ممنونم دکتر من همه ی این ها رو مدیون شما و حضور سبزتون هستم …

ارسلان خنده ی قشنگی کرد …

– ندیدن و دل کندن از شماها حالا دیگه خیلی سخت شده برام …

مهدیس که لبخندش به پهنای اقیانوس شده بود ، دستش را در هوا تکان داد …

-نگید این حرف رو آقای دکتر ، حالا کی گفته شما قراره ما رو دیگه نبینی و دل بکنی …

چشمانِ ارسلان برق زد و من با آرنج به پهلویش کوبیدم ، ولی حتی ذره ای از شدتِ خنده اش کم نشد …

بی شک چیزی به نام شرم و حیا به گوش این دختر نخورده بود …

.

.

با کمک مسیح روی تخت دراز کشیدم …

خودش بالایی سرم ایستاد و مهدیس روی مبل درون اتاق نشسته بود …

خانومِ دکتر خوش برخورد و خوش رو کنارم روی صندلی مخصوص اش نشست ، در حالی که از تماس دستش با شکمم و مالیدنِ ژلی خنک قل قلکم میشد ، دستگاهِ کوچکی را روی برآمدگی شکمم قرار داد و هم زمان مانیتور کوچک را روشن کرد …

سرم را بالا گرفتم و به مسیح نگاه کردم …

مسیحی که چشمانش از شنیدن خبرِ سلامتی و قطعِ مشاوره هایم ، بیشتر از شنیدن سلامتی خودش ، بعد از گرفتن برگه های آزمایش چلچراغ شده بود …

آرام خم شد و پیشانی ام را بوسید …

همان لحظه صدایِ تپش های بلند و بی امانِ قلبی فضایِ اتاق را در برگرفت …

صداها به شدت بلند بود …

زیاد بود …

قلبِ کودکم بود که این چنین میزد …

نگاهم را به مانیتور و تصاویر سیاه و سفید رویش دوختم و اشکِ پر شوقم از گوشه ی چشمم پایین چکید …

مهدیس دستانش را با هیجان در هم حلقه کرده و به مانیتور و تصاویرش زُل زده بود …

مسیح اما ، با دهانی نیمه باز و چشمانی روشن تر از همیشه دستم را درون دستش میفشرد و تصاویر را انگار که با چشمانِ نورانی اش میبلعید …

دکترِ میانسال و مهربانم به طرفم برگشت …

-توی 6 ماهگی که همه چیز خوب و مرتبِ عزیزم و جای هیچ گونه نگرانی نیست …

وزنت هم طبیعی زیاد شده و همه چیز خیلی عالی داره پیش میره …

در واقع باید بگم که حالِ همه خوبه …

سپس نیم نگاهی به مسیح انداخت و باز به چشمانِ خیس و اشکی ام زُل زد …

-هم حالِ مادر و هم بچه ها …

صدایِ متعجبِ هر سه نفرمان هم زمان با هم درون اتاق پیچید …

-بچـــه ها ؟؟

.

.

مسیح روی پاهایش بند نبود و یک لحظه هم یک جا بند نمیشد …

مدام به این طرف و آن طرف میرفت و با خنده سرش را تکان میداد …

مهدیس ظرفِ انار های خوش رنگ و دانه دانه را جلوی رویم گذاشت و خودش هم کنارم نشست …

با قاشقِ کوچک به سمت دانه های قرمز و آب دار انار حمله کردم …

-پس بگو چرا مثل خرس فقط میخوری و میخوابی …

مسیح با همان لبخندِ لبانش و اخمی که حالا از حرفِ مهدیس چاشنی اش شده بود به طرفش برگشت …

-مهدیس این چه طرز حرف زدنه …

-خب مگه دروغ میگم اندازه 10 نفر میخوره … والا اگر دکترش میگفت 5 قلو هم حامله اس من یکی که تعجب نمیکردم …

قاشقِ سرخ رنگ را با لذت مکیدم و به مسیح نگاه کردم …

مسیح به سمتم پا تند کرد و جلوی پاهایم نشست…

-جونم عزیزدلم … چیزی میخوای …

مهدیس با چشمانی گرد شده نگاهمان میکرد …

قاشقم را درون کاسه فرو کردم و دانه های قرمز و تپل را به سمتی دهانش گرفتم …

مسیح با لذت دهانش را باز کرد و دانه های قرمز را بلعید …

-اه حالم رو بهم میزنید شما دوتا …

مسیح بی توجه به مهدیس و چهره ی جمع شده اش بوسه ای به شکمِ بزرگم زد …

-بگو عزیزم ..

-مسیح باید بریم خرید… این دوتا وروجک 3 ماهِ دیگه به دنیا میان باید اتاقشون رو بچینیم …

مهدیس دستانش را با خوشی بر هم کوبید …

-وای خدا من عاشقِ خرید سیسمونی ام … اونم دوتا …

مسیح با عشق و لذتی بی نهایت نگاهم میکرد …

-به نظرت وقتش شده برگردیم خونه …

آخه دیگه 4 تایی تو یک اتاق جا نمیشیم …

-میریم ، اما مهدیس …

مسیح بلند شد و کناری خواهرش نشست …

دستانش را دورش حلقه کرد و گونه اش را عمیق بوسید …

-نترس این وروجک تنها نمیمونه … توی همین ماه تکلیفش رو مشخص میکنم …

ارسلانِ بیچاره هرروز به بهانه ی تو و پرسیدنِ حالت بهم زنگ میزنه …

دستانِ مهدیس دور گردنِ برادرش حلقه شد ، با همان ماچ های پر صدا و آبدارِ مخصوصش …

.

.

بهار بود ، و فقط یک هفته به زمانِ زایمانم مانده بود …

صدای آواز و شلوغی گنجشک ها در فضا میپیچید و بویِ بهار و تازگی همه را در برگرفته بود …

تمامِ پرده ها را کنار کشیده و نور و روشنایی خانه ی کوچک و دوست داشتنی مان را پر کرده بود …

همه جا از تمیزی برق میزد و حال و هوایِ خانه مان قابل مقایسه با قبل نبود …

ستِ تخت و کمد بچه ها ، سفید و طوسی ، زیبا و مرتب درون بزرگترین اتاق چیده شده بود …

برای دخترمان به انتخابِ مسیح سفید و برای پسرمان به انتخاب من و مهدیس طوسی خریده بودیم …

تمامی اسباب بازی ، لباس ها و خرده ریز ها به انتخاب هر سه نفرمان رنگی…

دستم را روی کمرِ پر دردم گذاشتم و آرام بر روی تختِ سفید و زیبا رنگ با آن آویز های بامزه ی بالای سرش نشستم …

نگاهم دور تا دور اتاق گشت …

همه جا پر از نور و روشنایی بود …

پر از عروسک های ریز ودرشت که از سقف و دیوار آویزان شده بود …

فقط چند روز تا آمدنشان مانده بود و من بی تابانه هر ثانیه را انتظار و برای به آغوش کشیدنِ فرشته های زندگیِ شیرین و عاشقانه ام لحظه شماری میکردم …

خـدایا …

مهربان پروردگارم …

با چه زبانی به خاطرِ خوشبختی وصف نشدنی ام را تشکر کنم …

چگونه شکر گذار مهربانی و محبتت باشم …

خــدایا …

تمامِ سجده های عالم هم کم است برای سپاس گذاری ام …

برای بودنت …

خــــدایا …

با خدای خودم و راز و نیاز همیشگی ام مشغول بودم که مسیح از لای در سرک کشید …

-اجازه هست …

با لبخند نگاهش کردم …

خدایا مچکرم …

-خیلی قشنگ شده مسیح … واقعا ازت ممنونم …

خیلی خسته شدی این مدت …

ابتدا خم شد و مانند تمامی این مدت دو بوسه ی طولانی به شکمم زد …

-این برا پسرهِ خوبم … اینم برا دختره خوشگلم …

سپس کنارم نشست و دستش را دورم حلقه کرد و بوسه ی طولانی تر و گرم تری بر لب هایم نشاند …

-اینم برای عشقِ زیبای خودم … ملکه ی من …

پرنسسِ قصرِ کوچیک و روشنم …

به چشمانِ عاشقش نگاه کردم …

-خیلی دوستت دارم مسیح …

من یکی از خوشبخت ترین زنِ های دنیام …

دستش را پر محبت بر شکمِ بزرگ و قلمبه ام کشید …

-انتخاب کردی نفسم ؟؟

آرام پلک زدم ..

-پارسا …

آرام لبخند زد …

-پناه …

کسی جز تو ، تو قلبم جا نمیشه

تو پای عشقو به قلبم کشیدی

تونستی با بد و خوبم بسازی

تو طعم سختی رو با من چشیدی

تو یادم دادی با چشمام بخندم

به اون روزای تلخم بر نگردم

از این ناراحتم کم با تو بودم

باید زودتر تو رو پیدا می کردم

از این ناراحتم کم با تو بودم

شبای بی تو من بی خواب میشم

کسی هم اسم تو هر جا که باشه

مثل پروانه ها بی تاب میشم

ازت متشکرم دیوونه ی من

ازت متشکرم دیوونه ی من…

پایان

23/12/1393

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
1 سال قبل

واااای خیلی خوب بوددددددد🤩🤩🤩

نگین
نگین
1 سال قبل

خداییش خیلی حال کردم دمت گرم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x