رمان یاسمین پارت 4

3.8
(5)

اگه زنم نشی بجون مادرم
تو سر کچلم شق شق میزنم
همه غش و ریسه رفته بودن رفتم دوباره در گوشش گفتم :
-کاوه خجالت بکش ! این دری وری ها چیه میگی ؟ بسه دیگه . برو یه جا مثل آدم بگیر بشین .
کاوه- چیکار کنم بهزاد جون ؟ این همه آدم سالها منتظر بودن منو ببینن . حالا میگی بهشون رو نشون ندم ؟
بعد بلند به همه گفت :
خانم ها و آقایون توجه کنین و کاغذهاتون رو حاضر کنین شماره تلفنهای روابط عمومی آقای کاوه برومند ایناس که میگم ! یادداشت کنین هنرمندهای ما برای هرگونه مجالس عقد و عروسی در خدمت شما هستن !
در همین موقع یکی از دخترها گفت :
-کاوه خان یه چیز دیگه بخون ، از همین چیزها که بلدی .
کاوه –بابا بی انصاف ها ، اسرا رو هم اول بهشون یه چیکه آب میدن که گلوشون تازه بشه بعد ازشون بازجویی و تحقیق می کنن ! زبونم به سقم چسبید ! گلو خشک نگم داشتین اینجا . دیگه اصلا حرف نمیزنم .
تا کاوه اینا رو گفت ، دو سه تا دختر مثل برق رفتن و یه دقیقه بعد یکی براش نوشابه آورد یکی قهوه آورد یکی براش میوه پوست کند ! خلاسه حسابی بهش رسیدن !
کاوه از دور برای من ابروهاشو مینداخت بالا که یعنی ببین چه تحویلم می گیرن .
بعد نوشابه اش رو برداشت و اومد طرف من همه داد زدن کجا کاوه ؟ تازه مجلس گرم شده برگرد .
کاوه – بابا تلویزیون هم وسط برنامه اش ، دو دقیقه آگهی پخش میکنه ! خسته شدم بذارین یه نفس بکشم ، بعد راز بقا رو ادامه میدیم .
بعد در حالیکه نوشابه اش رو به من تعارف می کرد گفت :
-بگیر بخور ، کسی که فکر تو نیست خودت هم که اینقدر دست و پا چلفتی هستی که نمیری یه چیزی برداری بخوری . اگه من به دادت نرسم تلف میشی !
در همین موقع فرنوش با چایی و یه بشقاب میوه اومد پیش من و به کاوه گفت :
پس من چکاره ام کاوه خان ؟ خودم بهش میرسم .
کاوه – ببینم فرنوش خانم می تونین این یه لقمه رفیق رو از گلوی من در بیاری یا نه ؟
هر دو خندیدیم و یه دفعه وسط سالن همه دست زدن و با هم خوندن کاوه بیا . کاوه بیا . کاوه بیا . کاوه بیا .
کاوه در حالیکه به طرفشون می رفت شروع کرد به خوندن و دست زدن.
جیگرم در بیاد روی منقل بیاد
باد بزن بده بدو خبر بده
یه سیخ جیگر طلا واسه شوهر بلا
حالا حاجی میاد بوی کاچی میاد
ببین چند نفرن ؟ میخوان منو ببرن ؟
واسه این همسایه واسه اون همسایه
آفتاب در اومد حاجی نیومد .
خدا مرگش بده یکی ترکش بده
اصلا باورم نمیشد که این چیزها رو کاوه بلد باشه بخونه
شعرش که تموم شد همه براش دست زدن و یکی از دخترها که از خنده اشک از چشمهاش می اومد گفت :
-کاوه خدا خفه ات کنه از بس خندیدم ، دل درد گرفتم .
کاوه – این جای دستت درد نکنه اس ؟ یه ساعته یه ضرب دارین می خندین .
جای تشکر نفرینم میکنی ؟ پاشو برو صورتتو بشور سیاهی ریملت راه افتاد !
یه ریمل مارک خوب بخر نگاه کن ریمل منو ! تکون نخورده ! واترپروفه !
تا حالا اگه مامانم اینجا بود صد تا ماشالله بهم گفته بود .
خاله و شوهر خاله کاوه که از طبقه بالا پایین اومدن با هم گفتن ماشالله به این چونه کاوه ! همه باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم . خاله کاوه رفت تو آشپزخونه که ترتیب غذا رو بده . یکی از دخترها از کاوه پرسید :
-کاوه تو دکتر بشی چی میشی؟ هر چی بشی ماها همه گی وقتی مریض شدیم می آییم پیش تو .
کاوه – من خیال دارم دکتر پزشک قانونی بشم ! حتما همه تون بیایین پیش من !
یه دختر دیگه :
-ذلیل شده هر چی بهش میگیم یه جواب تو آستینش داره !
کاوه – نخیر ! نیم ساعته دیگه اینجا واستم ، از این نفرینها که بهم لطف می کنن یا خفه میشم یا ذلیل و علیل !
شوهر خاله کاوه گفت :
-کاوه جون از بس دوستت دارن !
کاوه – مرده شور اون دوستی شون رو ببرن با این دوستی ها فکر کنم آخر شب باید اورژانس تهران منو ببره .
در همین موقع یه دختر که اسمش زهره بود با یه فنجون قهوه اومد طرف کاوه و گفت :
-کاوه خان من مثل اینها نیستم براتون قهوه آوردم .بفرمایید.
تا زهره این رو گفت کاوه دفتر تلفنش رو در آورد و گفت : آفرین به تو ! زود اسم و آدرست رو بگو که بزارمت نفر اول لیست که مامانم رو بفرستم خواستگاریت .
زهره از خوشحالی و خجالت صورتش گل انداخت .
کاوه – حالا که دختر خوبی بودی برو یه قهوه واسه خودت بیار تا فالت رو بگیرم .
سودابه – کاوه خان تو رو خدا راست میگی ؟
کاوه – بجون مامانم اگه دروغ بگم . اصلا کار مادرم اینه !
تا کاوه اینو گفت ، سه چهارتا دختر دویدن تو آشپزخونه که قهوه بیارن .
زهره قهوه ای رو که برای کاوه آورده بود بهش نداد و خودش خورد .
کاوه – چطور بود ؟ خوشمزه بود ؟
زهره ببخشید کاوه خان ، میخواستم فال منو زودتر بگیرید بعدا براتون یکی دیگه میارم .
فنجون رو زود برگردوند و رفت تا یه قهوه دیگه واسه کاوه بیاره .
چند دقیقه بعد ، همه با یه فنجون دمر شده تو نعبلکی ، دور کاوه نشسته بودن !
کاوه – یکی یکی ، شلوغ نکنین باید تمرکز داشته باشم .
فنجون زهره رو برداشت و توش نگاه کرد و یه خرده دیگه گفت :
-واخ واخ واخ واخ !!! چه تاریکه این تو ! مثل دل سیاه شیطون !!!
این فال گفتن نداره . بیخود هم اصرار نکن نوبت کیه ؟
کاوه – بده ببینم این وامونده رو .
یه نگاهی به فنجون کرد و گفت :
تو که چیزی ته این نذاشتی؟ میخواستی تهش رو هم لیس بزنی !
سودابه – کاوه خان ، فنجون رو برگردوندم اینطوری شده . ریخته همه ش تو نعلبکی .
کاوه – آهان پس همین فالته ! خب بزار ببینم .
تو یه شوهر کچل گیرت میاد ! ببین ته فنجونت برق میزنه !
سودابه – داری مسخره بازی در میاری ؟
کاوه جدی شد و گفت :
-اگه اعتقاد ندارین ، اصلا همه فنجونتون رو وردارین و برین . اصلا دیگه فال نمی گیرم .
پروانه – سودابه مگه خواستگار قبلی ات کچل نبود ؟ خودت گفتی !
سودابه – ای وای راست میگه ! ببخشید تو رو خدا کاوه جان . بخدا اعتقاد دارم .
کاوه – دیگه از این حرفها نزنی ها !
خب چی می گفتم ؟ آهان . این پسره کچله یه بار اومده خواستگاریت جوابش کردی اما اشتباه کردی !
البته اون بازم می آد جلو . این دفعه رفته مو کاشته ! زلف داره عین جارو چزه !
این دفعه خودت هم نمی شناسیش.
فعلا اینو داشته باش تا بقیه اش رو بهت بگم .
بعد رو به زهره کرد و گفت :
-بیار اون فنجونت رو ببینم چیکار میتونم واسه ت بکنم ؟
فنجون زهره رو برداشت و دوباره نگاش کرد و گفت :
-صاب مرده یه من کبره ته ش بسته ! من چه فالی برات بگیرم ؟
زهره کم مونده بود گریه اش بگیره .
کاوه – حالا خودت رو ناراحت نکن قسمت و سرنوشت همینه دیگه !
بیا انگشت بزن تو این فنجون شاید یه روزنه امیدی برات وابشه . اینجوری وضعت خرابه !
زهره که اشک تو چشماش جمع شده بود ، فنجون رو گرفت و یه انگشت محکم زد توش که کاوه داد زد :
-یواش بابا چه خبرته ؟ سوراخش کردی . تموم خطوط زندگیت بهم ریخت که ! گفتم یه انگشت بزن ، نگفتم درل بنداز و با مته سوراخش کن که .
زهره با بغض جواب داد :
-بخدا زیاد فشارش ندادم کاوه خان .
مجلس ساکت شده بود کاوه که عصبانی بود گفت :
خیلی خب حالا برو یه گوشه بشین تا بعد . حیف که دل نازکم و گرنه دست به فنجونت نمی زدم .
فرنوش آروم از من پرسید :
-کاوه فال قهوه بلده بگیره ؟
-نمیدونم بخدا یعنی تا حالا پیش نیومده بود که بفهمم .
کاوه فنجون سودابه رو برداشت و توش رو نگاه کرد سودابه دل تو دلش نبود .
کاوه – خب سودابه خانم داشتم چی می گفتم ؟
سودابه – خواستگار قبلیم رو گفتی .
کاوه – آره عکسش هم اینجا افتاده . حالا بیا یه انگشت بزن ته فنجون و نیت کن . سودابه آروم با نوک ناخن ش یه اشاره به ته فنجون کرد که دوباره داد کاوه در اومد .
کاوه – ای بابا ! شماها چرا اینجوری هستین ؟ یه انگشت بلد نیستین بزنین ؟ با ناخن زدی چشم خواستگارت رو کور کردی حالا خوبه با یه چشم بیاد خواستگاریت ؟ مثل دزدهای دریایی که چشمشون رو می بندن . اصلا تو دیگه زنش میشی؟
سودابه – کاوه خان من فقط یه اشاره کردم .
کاوه – خب همون اشاره ت رفت تو چشم یارو دیگه .
ناخن نیست که ! مثل نوک نیزه می مونه .
دوباره تو فنجون رو نگاه کرد تو سالن صدا در نمی اومد بعد گفت :
-نه الحمدلله بخیر گذشت . از بغل چشم یارو رد شد . یادت باشه یه صدقه بدی به گدایی چیزی.
سودابه – یه نفس راحت کشید .
کاوه – این یارو مهندسه .
سودابه – آره بخدا راست میگه .
کاوه – وضعش هم خیلی خوبه . این دفعه که بیاد دهن همه بسته میشه و عروسیتون سر میگیره .
همه هورا کشیدن و دست زدن .
کاوه – ساکت ! حواسم پرت میشه . اینجای فال خیلی حساسه ! در مورد خوشبختی تونه !
سودابه – بچه ها تو رو خدا ساکت باشین .
کاوه فقط تو فنجون رو نگاه میکرد یه دقیقه بعد گفت :
-تو عروسیتون یه نوری می بینم ! معنی اش روشنایی یه . گویا سر عقده ! وقتی بعله رو میگی ! اما درست نمیدونم چیه !
سودابه – تو رو خدا کاوه خان بازم نگاه کن شاید بفهمی !
کاوه – والله انگار هر چی میشه بعد از عقد میشه .
سودابه – عروسی بهم میخوره ؟
کاوه – نه ، یه اتفاق خوبه . فقط دارم نور می بینم .
آهان فهمیدم .
یارو کچله ، کلاه گیسش رو ورداشته از سرش. کله اش مثل پروژکتور های استادیوم آزادی ، داره همه جا رو نور بارون می کنه . به به ! به به به این فال .
همه زدن زیر خنده
سودابه – شوخی میکنی کاوه خان ؟
کاوه – من موقع فال گرفتن شوخی با کسی ندارم . اینام بیخودی می خندن . ببین سودابه خانم غصه نخور . کچل ها شانس دارن ! بعد از عروسی برق خونه تون مجانیه .
با این نورافکنی که من تو این فنجون می بینم اصلا احتیاج ندارین که لامپ روشن کنین !
همه از خنده غش و ریسه رفته بودن اما خود کاوه نمی خندید . رفتم جلو و گفتم :
این چرت و پرت ها چیه میگی ؟
کاوه – آخه بیا ببین ! فنجون خالی رو داده به من اونوقت میگه فال برام بگیر !
فنجون رو به همه نشون داد . راست میگفت . گویا قهوه ش رو کم ریخته بود و قهوه هه آبکی بوده . ته فنجون پاک پاک بود .
کاوه – من هر چی تو این فنجون نگاه میکنم ، جز نور و روشنایی نمی بینم ! بلند شو سودابه خانم برو یه قهوه دیگه وردار بیار اما این دفعه یه خرده قهوه م بذار ته ش بمونه .
بعد رو کرد به زهره و گفت :
-بده ببینم اون فنجونت رو !
زهره که هنوز بغض تو گلوش بود فنجون رو به کاوه داد . کاوه یه نگاهی بهش کرد و گفت :
-یه چیزی بهت بگم ناراحت نمی شی ؟ جنبه ش رو داری ؟
زهره – هر چی هست بگین کاوه خان .
کاوه – این فال تو خیلی تاریکه !معنی خوبی نداره . حالا میخوای برات بگم ؟
زهره که دیگه گریه ش گرفته بود با سر اشاره کرد .
کاوه – ببین زهره خانم . تا هفت نوبت دیگه ، وقتی ماه هلال بشه ، یه اتفاق خیلی خیلی بد برات می افته !
زهره – هفت نوبت یعنی چی ؟ آخه من یه هفته دیگه قراره از ایران برم .
کاوه – حساب کتاب نداره . ممکنه هفت دقیقه دیگه باشه ، ممکنه هفت ساعت باشه یا هفت روز باشه یا هفت هفته باشه یا هفت ماه باشه یا هفت سال یا هفتاد سال باشه . هیچ معلوم نیست ! حواست رو جمع کن . البته راه داره که جلوش رو بگیری .
زهره – چیکار کنم ؟ بخدا من خیلی پول به گدا میدم .
کاوه – آفرین . همین کمک هایی که کردی ، الان یه راه برات وا شده !
دوباره تو فنجون رو نگاه کرد و گفت :
-یا نصیب و یا قسمت بیچاره خاله عصمت
همه زدن زیر خنده . کاوه برگشت به من نگاه کرد و گفت :
-بهزاد تو چاخانی چیزی بلد نیستی بگی ؟ من دیگه دروغام ته کشید .
تازه همه فهمیدن نیم ساعته که کاوه مسخرشون کرده !
تو همین موقع سودابه با یه فنجون قهوه از آشپزخونه اومده بود بیرون .
سودابه – چاخان میکردی کاوه ؟
کاوه – نه ، اون کچله رو راست می گفتم !
زهره – تو رو خدا دروغ بود اینا که گفتی ؟ داشتم سکته میکردم .
سودابه – از کجا فهمیدی که خواستگار قبلی من کچل بود و مهندس ؟
کاوه – خب اکثر کسایی که وقت زدن گرفتنشون میشه تو سنی هستن که معمولا مردها کچل ن!
امروزه روز هم از هر ده نفر نه نفرشون لیسانس گرفتن بیکار دارن ول میگردن و دلشون خوشه که بهشون میگن مهندس .
همه دوباره خندیدن .
سودابه – بلا بگیری پسر ! چقدرم جدی بود .
کاوه – همین شماها آدم های ساده هستین که پس فردا داستان زندگیتون رو تو صفحه بر سر دوراهی مجله ها می نویسن دیگه !
بعد اومد طرف من و فرنوش و گفت :
-خوب فال براشون گرفتم ؟
-خوب امشب آتیش سوزوندی طفلک نزدیک بود گریه ش بگیره .
کاوه – فال مفت و مجانی همینه دیگه راستی فرنوش خانم مادرتون به سلامتی کی از خارج برمیگردن ؟
فرنوش – اینم یه نمایش دیگه س کاوه خان ؟
کاوه – خیر از جوونیم نبینم اگه واسه شما نمایش بازی کنم ، همینطوری پرسیدم .
فرنوش خندید و گفت :
-مادرم منتظره تا کار اقامتش درست بشه ، اونوقت بیاد .
کاوه – یه پیشنهاد براشون دارم موقع برگشتن بفرمایید که بجای هواپیما با یکی از این کشتی های بزرگ مسافرتی بیان ایران . میگن سفر باهاشون خیلی لذت بخشه .
فرنوش – آخه اونا خیلی طول میکشه تا برسه ایران .
کاوه – مهم نیست . عوضش برنامه هایی که در طول مسافرت دارن خیلی جالب و تماشایی یه !
فرنوش – حالا اگه تلفن زد ایران بهش میگم شاید خواست با کشتی بیاد .
در همین موقع ژاله ، فرنوش رو صدا کرد ، فرنوش هم از ما عذرخواهی کرد و رفت . وقتی تنها شدیم به کاوه گفتم :
-تو به اومدن مامان فرنوش چیکار داری که پیشنهاد بیخودی میدی ؟
من همش خداخدا میکنم که مادرش زودتر از مسافرت برگرده که تکلیف ما روشن بشه . همینطوریش معلوم نیست کی برگرده ایران .
دل تو دل من نیست تا اون بیاد . اونوقت تو میگی با کشتی مسافرتی بیاد که یه ماه هم اونطوری طول بکشه تا برسه ایران ؟
دیوونه شدی پسر ؟!
خیلی خونسرد رفت و یه لیوان نوشابه از روی میز برای خودش آورد و یکی هم برای من . یه خورده ازش خورد و بعد گفت :
-تو حالیت نیست . من صلاح ت رو می خوام !
اگه با کشتی بیاد ممکنه اصلاً پاش به ایران نرسه .
اگه خدا بخواد شاید کشتی ش مثل کشتی تایتانیک از وسط بشکنه و غرق بشه ! اونوقت هم خیال تو راحت میشه و هم خیال آقای ستایش و هم خیال من .
در حالی که می خندیدم گفتم :
-خدانکنه ، عجب آدم خبیثی هستی تو !
کاوه_ آره ، از خنده ت معلومه ! خدا از دلت بشنوه ! راستی بهزاد ، جریان فریبا رو به ژاله نگی ها .
-چرا میترسی کتکت بزنه ؟
کاوه – نه بابا ، این ژاله در عالم خیال ، من رو شوهر خودش می بینه با سه چهار تا بچه قد و نیم قد دور و برمون ! بفهمه شربه پا میکنه . میره به مامانش میگه و اونهم صاف میزاره کف دست مامان من . اون موقع دیگه باید اسباب م رو جمع کنم و بیام تو اتاق تو با هم زندگی کنیم !
-مگه ژاله چه عیبی داره ؟ دیده شناخته س . دختر خوبی هم هست .
کاوه – آره ، اما مثل خواهر من می مونه . از بچگی با هم بزرگ شدیم . یه بار دیگه که بهت گفته بودم .
در همین موقع ، دخترها کاوه رو صدا کردن . کاوه هم رفت پیش اونها . فرنوش هم بطرف من اومد و گفت :
-بهزاد بریم تو حیاط کمی با هم قدم بزنیم ؟
-حوصله ات سر رفته ؟
فرنوش – نه وقتی تو کنارم باشی هیچوقت حوصله ام سر نمیره ! اما دلم می خواد الان با تو تنها باشم .
خندیدم و دوتایی با هم به حیاط رفتیم . هوا سرد بود و برف شروع به باریدن کرده بود .
فرنوش – اونقدر خوشم میاد زیر برف قدم بزنم .
خندیدم .
فرنوش – چرا خندیدی ؟
-یاد یه چیزی افتادم ، این حرف رو یه بار کاوه هم به من گفت . میدونی این یکی از علایق پولدارهاست .
فرنوش – تو دوست نداری زیر برف راه بری و قدم بزنی ؟
-اگه یه روز پولدار شدم ، این رو جزو برنامه روزانه ام تو زمستون قرار میدم .
فرنوش – میدونی دوستام در مورد تو چی می گفتن ؟
-حتما گفتن عجب آدم سردیه !
فرنوش – نه ، میگفتن خیلی سنگین و با وقاره .
نگاهی بهش کردم و خندیدم بعد پرسیدم :
-در مورد من با مادرت صحبت کردی ؟
فرنوش – اونطوری هنوز نه .
-چطوری هنوز نه ؟
فرنوش – آخه پشت تلفن که نمیشه حرف زد . تازه مامانم که تو رو ندیده . اون باید تو رو ببینه بعد حتما موافقت میکنه که باهات ازدواج کنم .
بعد در حالیکه می خندید گفت :
-این قد بلند و صورت جذاب و چشم و ابرویی که تو داری حتما دهن مامانم رو می بنده و قبول می کنه .
-خوب بلدی با این حرفها گولم بزنی ها !
فرنوش – بهت راست گفتم بهزاد . اینا که گفتم بعلاوه روح پاک و بزرگت . همین ها رو دیدم که عاشقت شدم .
-میخوای منم ازت تعریف کنم ؟ نه ! من هیچ چیز رو نمیگم و تمام عشق به تو رو تو قلبم نگه میدارم .
فرنوش – تعریف از این بهتر نمیشه .
-فقط کمی میترسم ، میترسم یه وقت مامانت با ازدواج ما مخالفت کنه .
فرنوش- نه ، به این چیزها فکر نکن . تو مامانم رو نمی شناسی . زن بدی نیست .
-میدونم . فقط کمی دلم شور میزنه .
فرنشو – راستی یادم باشه وقتی مامان زنگ زد بهش بگم اگه خواست با این کشتی های تفریحی مسافرتی که کاوه میگفت برگرده ایران .
داشتم از خنده می ترکیدم . از خودم خجالت کشیدم و دو تا فحش نثار کاوه کردم و گفتم :
-اونا خوب نیست . مسافرت باهاشون خیلی طول میکشه . من دلم می خواد که مادرت زودتر از خارج برگرده که باهاش صحبت کنیم و اگه خدا بخواد زودتر ازدواج کنیم .
فرنوش – اونطوری هم بد نیست . دوران نامزدی مون بیشتر طول میکشه .
اومدم یه چیزی به فرنوش بگم که یه دفعه از بالای بالکن طبقه بالا صدای خنده شنیدم . سرمون رو بلند کردیم دیدیم کاوه با بقیه دخترها و پسرها اونجا واستادن و دارن من و فرنوش رو نگاه میکنن و می خندن . تا دیدیمشون همگی برامون آهنگ مبارک باد رو خوندن . هم یه حال خوبی بهمون دست داد و هم خجالت کشیدیم .
کاوه – مجنون بیا تو . می خواهیم شاه وزیر بازی کنیم . شاید بخت بهت رو کرد و یه دفعه تو عمره شاه شدی . اونوقت دیگه حکم ت همه جا جاریه .
-چشم ، شما برین ما هم الان می آییم .
کاوه – نمیشه ، باید همین الان بیایین تو خونه . پدر فرنوش خانم تلفن زده و به من سفارش کرده که مواظب دخترش باشم . گفته بپا این بهزاد دیو سیرت، بچه ام رو گول نزنه !
همگی زدن زیر خنده اونقدر خجالت کشیدم ، که داشتم آب می شدم .
کاوه – حالا میای تو یا بازم بگم ؟!
-اومدم ، تو حرف نزن ، من اومدم تو !
وقتی دوباره همه تو سالن جمع شدن ، کاوه یه قوطی کبریت رو علامت گذاشت و شروع کرد به بازی شاه وزیر .
کاوه – همه کبریت رو میندازیم بالا وقتی افتاد زمین اگر با طرف باریکش بود ه اون شاهه ، هرچی گفت باید اجرا بشه . هر کسی هم که اون یکی طرف کبریت بهش افتاد ، دزده .
همه کبریت رو انداختن تا خود کاوه شاه شد و یه دختر به اسم شبنم دزد شد .
کاوه – اول بگو چرا دزدی کردی ؟
شبنم – وا ! من کی دزدی کردم ؟
کاوه – انکار می کنی ؟ جلاد ، شکنجه ! زود ازش اقرار بگیرین .
فرنوش – اینجا جلاد نداریم که !
کاوه – مگه خالتون امشب تشریف نیاوردن اینجا ؟
-کاوه خجالت بکش .
همه قاه قاه خندیدن .
فرنوش – خیلی ممنون کاوه خان ! یعنی خاله من جلاده ؟
کاوه – ببخشید منظورم پسرخالتون بود ! در هر صورت یکی باید جلاد بشه .
شبنم – بابا خودم اعتراف می کنم ، جلاد می خواهیم چیکار ؟
کاوه – خب ، حالا بگو چرا دزدی کردی ؟
شبنم – احتیاج مادی داشتم .
کاوه – مجازات شما اینه که پنج لیوان آب پشت سر هم بخوری .
شبنم – پنج تا !! من یه لیوان آب هم بزور میتونم بخورم و خودم رو نگه دارم که بیرون نرم .
-قربانت گردم کمی تخفیف بدین .
کاوه – خودت هم بیا جلو . تو کار شاه دخالت کردی ! مجازات تو اینه که بیس تا تخم مرغ نیمرو بخوری .
-عجب شاه ظالمی !
در همین موقع صدای زنگ موبایل اومد .
کاوه – ساکت موبایل شاه زنگ زد .
یکی دو دقیقه با تلفن حرف زد و بعد گفت :
-رعایای من حیف که باید برم . گویا گوشه ای از مملکت سر به شورش گذاشته اند . باید بریم و صدایشان را در نطفه خفه کنیم ! اگر عمری به دنیا بود در بازگشت پنج لیوان آب رو بخورد شبنم خانم خواهیم داد !
بعد به من اشاره کرد که بریم . فرنوش پرسید چی شده که کاوه گفت مادر یکی از دوستامون حالش بده .
از همه خداحافظی کردیم . همه ناراحت و پکر بودن که ماها مجبور بودیم بریم . از خونه که بیرون اومدیم پرسیدم :
-چی شد کاوه ؟
کاوه – مادر زن به این میگن ها ! آفرین واقعا آفرین ! مادر زن فهمیده ایه !
همونطور نگاهش کردم از حرفهاش سر در نمی آوردم .
کاوه – ببین بهزاد ، اون مادر زنی خوبه که قبل از عروسی دختر بمیره .
-معلوم هست چی میگی ؟ زده به کله ات ؟
کاوه – بهترین جای بهشت زهرا براش یه قبر دو نبش می خرم . یه سنگ قبر براش میدم بندازن خودش حظ کنه ! میدم روش بنویسن تاریخ تولد : فلان . تاریخ فوت : بسیار بموقع .
فقط نگاهش میکردم . داشت سوار ماشین می شد و این چیزها رو برا خودش می گفت :
کاوه – میدم زیرش این شعر رو بنویسن :
مادر زن من رفتی به وقتش بگذشته ز من روزهای سختش
نام تو بود همیشه در یاد چون قبل عروسی رفتی تو بر باد
ختم ت بگیرم چه آبرو مند داماد توام کاوه برومند .
از حرفهاش خندم گرفته بود . بهش گفتم :
-این شعرها رو کجا یاد گرفتی ؟
کاوه – خودم گفتم .
-طبع شعرت هم گل کرده ! حالا این یکی رو واسه کی گفتی ؟
کاوه – برای مادر فریبا خانم . خدابیامرز نیم ساعت پیش فوت کرد .
-مادر فریبا مرد ؟ راست میگی؟ بیچاره ! فریبا بود زنگ زد ؟
کاوه – آره طفلک خیلی ناراحت بود و همش گریه می کرد .
تازه متوجه حرفهاش شدم که یه دقیقه پیش میگفت شدم .
-کاوه ، مرده شور تو ببرن . تو چقدر سنگ دل و بی احساسی . اون بیچاره مرده و تو اون حرفها رو میزدی و براش شعر می گفتی ؟ از خودت خجالت بکش . واقعاً فکر میکنی آدمی ؟
کاوه – مگه چی گفتم ؟
-همون ها که گفتی .
کاوه – بده می خوام براش ختم بگیرم ؟ بده می خوام قبر بخرم ؟ بده براش میخوام یه سنگ قبر خوب سفارش بدم ؟ میدونی سنگ قبر چنده ؟
-اینها بد نیست اما اون شعر چی ؟
کاوه – استعداد شعر داشتن که دست خودم نیست . یه دفعه شعر میاد .
-منظورم اینه که تو خوشحالی از اینکه مادر فریبا مرده ؟
کاوه – تو بدت می آد الان بهت خبر بدن مادر فرنوش مرده ؟
-آره بدم میاد . دلم نمی خواد مادر کسی که دوستش دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم بمیره .
کاوه – بسیار خوب . منم برات دعا می کنم که تا اخر عمرت هر روز دو سه ساعتی چهره دوست داشتنی مادر زنت رو ببینی ! ایشالله وقتی هم مردی ، تو اون دنیا با روح مادر زنت محشور بشی .
واقعا باعث خوشحالی یه که یه داماد اینقدر به مادر زنش علاقه داره ! قابل تقدیره !
خندم گرفت و گفتم :
-اون طوری که دیگه نه ! روزی دو سه ساعت که نمیشه آدم مادر زنش رو ببینه .
کاوه – بدبخت ! بعد از ازدواج ماهی دو سه دقیقه اش هم درد آوره !!!
دوباره خندم گرفت و گفتم :
-حالا حرکت کن ، اون طفلک الان اونجا تنهاس .
کاوه – پس نتیجه چی شد ؟ همون که من گفتم ؟
-واقعاً تو دیگه چه موجودی هستی ؟
کاوه – یه موجود دیو سیرت و پلید با ایده های جالب و دوست داشتنی .
حرکت کردیم .
کاوه – احساس می کنم که تو ته دلت به من حسودیت میشه . قربون خدا برم . نه مادر زن دارم نه پدر زن و نه رقیب ! عوضش تو همه اینا رو داری ! وضعت خیلی خوبه ها !
-طفلک فریبا چه حالی داره .
کاوه – باور کن تو من نیستی بفهمی که من چه حالی دارم .
اینو گفت و یه لبخند شیطانی زد !
-حالا ابلیس کیه ؟
کاوه – من
خندم گرفت .
کاوه – بابا تا اونجا که تونستم کمک شون کردم . تو بهترین بیمارستان بستریش کردم . حالا هم مواظب دخترشم و نمی ذارم آب تو دلش تکون بخوره . دیگه مردن که دست من نیست ! ابلیس هم هستم ولی آدمکش نیستم .
عمر اون خدا بیامرز تا همین قدر بوده . منکه نکشتمش .
حالا یه شوخی کردم . جدی که نگفتم . اینا رو گفتم یه خورده بخندیم دلمون واشه !
-اگه فریبا بفهمه واسه مادرش شعر گفتی ؟
کاوه – حالا نری دهن لقی کنی و چیزی بهش بگی ها .
شوخی کردم دیوونه وگرنه تو خودت میدونی که جون من بود و جون مادر زنم ! از چشمهام بیشتر دوستش داشتم ! خبر مردنش رو که شنیدم ، به جون تو تمام چیزهای دنیا رو انگار ریختن تو دل من !
-حتما تمام خوشی های دنیا رو ؟
کاوه با خنده گفت :
-خاک تو گور بد ذات بی شرم ت کنن ! میگم به جون تو !
– به جون عمه ات !
کاوه – به جون عمه ام راست میگم . تازه ما چند وقت دیگه دکتر میشیم . دکتر که نباید دل نازک باشه .
-من تا حالا دکتری ندیدم که مریضش بمیره و اون شعر بخونه و شادی کنه !
کاوه – این دکتر فرق میکنه . این یکی متخصص شادی و نشاطه ! داروهایی هم که تجویز میکنه ، رقص و آواز و خنده اس ! دکترش قرطی یه ! ساز زنه ضربی یه !
میخوام یه مطب سر چهار راه سیروس واز کنم ! اسمش رو هم میذارم “مطب شادمانی ” هره کره درمانی زیر نظر دکتر کاوه برومند ! متخصص قر و قنبیله و اطوار ! لطفا با بشکن وارد شوید .
اصلا تو چیکار به کار من داری ؟
هر وقت مادر زن خودت مرد ، تا یکسال سیاه بپوش و صورتت رو اصلاح نکن و بشین سر قبرش هی اشک بریز !
اصلا میدونی چیه ؟ من می خوام تخصصم تو رشته مفاصل بگیرم ! هر کی بیاد پیشم و مثلاً بگه آقای دکتر کمرم درد میکنه ، دو تا نرمش قر کمر بهش میدم در جا خوب میشه .
-جون به جونت کنن ذاتا رقاصی !
کاوه – تازه فهمیدی ؟ نیگاه کن !
شروع کرد پشت فرمون خودش رو تکون دادن رقصیدن و بعد گفت :
-خوبه ؟ دوست دارم اینطوری باشم . اصلا من عمر و عاص !
-باشه عیبی نداره . بشرطی که همین ها رو جلوی فریبا هم بگی ها !
کاوه – باز من یه چیزی گفتم و تو ازش بل بگیر !
دیگه رسیده بودیم . نزدیک بیمارستان پارک کردیم و رفتیم تو . فریبا ، کنار سالن انتظار ، روی یه نیمکت نشسته بود و آروم گریه میکرد . دوتایی رفتیم پیشش و آروم تسلیت گفتیم و واستادیم. تا صدای ما رو شنید ، سرش رو بلند کرد و گفت :
-یه ساعت قبل از اینکه تموم کنه ، چشماشو باز کرد و منو صدا کرد . رفتم بالا سرش و بوسیدمش . موهاشو ناز کردم . بهش آب دادم . نگاهم کرد و بهم خندید . بعد یه قطره اشک از گوشه چشماش آروم سر خورد و اومد پایین . اشکش رو پاک کردم و گفتم مامان چرا گریه می کنی ؟ گفت دلم نمی خواد تو دختر خوب و نازم رو تنها بذارم و برم ، اما چیکار میشه کرد ؟
گفتم : مامان دکترها گفتن حالتون خوب میشه . ببین چه بیمارستان خوبی آوردمت ! دو تا جوون خوب و مهربون بهم کمک کردن .
گفت خدا بهشون عوض بده ، کجان ؟
گفتم الان اینجا نیستن . می آن ، شاید نیم ساعت ، یه ساعت دیگه بیان . گفت شاید من نتونستم ببینمشون . از قول من ازشون تشکر کن و بهشون بگو اگه مردم ، فریبا رو اول به خدا بعد به شماها می سپارم . من که کاری از دستم بر نمی آد تا محبتشون رو جبران کنم اما پیش جدم زهرا براشون دعا می کنم و دامن ش رو ول نمی کنم تا مرادشون رو بده . بهشون بگو انشالله دست توی خاکستر بکنن ، طلا و جواهربیرون بیارن به حق آبروی زهرا . اینا رو می گفت و گریه می کرد . گفتم مامان شما نباید خودت رو ناراحت کنی . برات خوب نیست .
گفت دیگه ناراحت نیستم . آقا مرادم رو داد ! بهشون بگو بچه ام رو دستتون سپرده تا روز محشر از خجالتتون در بیام !
اینجا که رسید ، سرش رو انداخت پایین . رفتم براش آب آوردم . فریبا طفلک به هق هق افتاده بود . کمی آب خورد و اشکهاشو پاک کرد و گفت :
-بعدش بهم گفت بیا دخترم ، بیا سرت رو بذار تو دامنم . میخوام مثل بچه گی هات اون موهای قشنگت رو ناز کنم و برات لالایی بخونم تا خوابت ببره . بمیرم برات از اون زندگی به کجا رسیدی ! بیا دخترم ، پشت تختم رو بلند کن . میخوام بغلت کنم .
رفتم و پشت تختش رو بلند کردم و بعد سرم رو گذاشتم رو پاهاش . داشت نازم میکرد . مثل بچگی هام . چشمهامو بسته بودم و فکر میکردم که یه دختر بچه ام و همه چیز مثل اون موقع هاست و پدرم هنوز زنده اس و توخونه بزرگ خودمونیم و هیچ غصه ای ندارم و مامانم داره برام لالایی میخونه که خوابم ببره .
یه دفعه دیدم که دیگه دست مامانم حرکت نمی کنه ! سرم رو بلند کردم . چشمهاش بسته شده بود و یه لبخند محو روی لباش بود . صداش کردم . تکونش دادم اما دیگه هیچی نگفت !
دوباره زار زار شروع به گریه کرد . گریه ام گرفته بود . از بغض نمیتونستم حرف بزنم . گفتم کاوه خوددارتره ، بهش بگم کمی فریبا رو آروم کنه . برگشتم که بهش اشاره کنم دیدم همینجور اشک از چشمهاش می آد پایین .
از تو جیبم دستمالم رو بهش دادم و از بیمارستان اومدم بیرون . کوچه خلوت بود و میتونستم راحت بحال این دختر و روزگارش گریه کنم .
رفتم قسمت اطلاعات . معلوم شد که جنازه رو به سردخونه بردن . ازشون خواستم که یه اتاق دیگه به ما بدن که تا صبح فریبا بتونه کمی بخوابه .
همراهی کردن و علاوه بر اتاق ، دکتر کشیک یه آرام بخش هم به فریبا داد و با کاوه بردیمش تو اتاق بزور روی تخت خوابوندیمش . طفلک خیلی ناراحت بود . گریه امونش نمی داد اما بلاخره تسلیم آرام بخش شد و خوابید .
من و کاوه هم روی مبل نشستیم . هر کدوم تو دنیای خودمون بودیم . یه ساعتی هیچکدوم حرف نزدیم . یه دفعه فریبا از خواب پرید و داد زد کاوه !!!
کاوه رفت کنار تختش و گفت :
-چیه فریبا خانم . من اینجام . خیالت راحت باشه .
فریبا که چشمش به کاوه افتاد کمی آروم شد و دوباره زد زیر گریه و گفت :
-کجا بردن مامانم رو ؟
کاوه – بخواب فریبا خانم . اون الان جاش خیلی از منو تو بهتره . بخواب !
انگار مسکنی که بهش داده بودن خیلی قوی بود که دوباره از حال رفت .
-نفهمیدی چی بهش دادن ؟
کاوه – دیازپام 10 میلی . آرومش میکنه .
اومد کنار من نشست .
-کاوه ، من یه فکرهایی کردم .
کاوه – در مورد چی ؟
-فریبا!
کاوه خب
-بالای اتاق من ، طبقه اوب . دو تا اتاق و آشپزخونه و حموم و دستشویی یه که خالی شده . مستآجرش رفته . چطوره بگیرمش واسه فریبا . نمیتونیم که ولش کنیم و بریم . اجاره اش رو هم من یه جوری درست می کنم ، زیاد نیست . یه خورده که صرف جویی کنم جور میشه . هم پیش خودمه و حواسم بهش هست ، هم شاید وادارش کنم بره دنبال درس ش .
کاوه – ببخشید ، شما دیگه تو چی می خوای صرفه جویی کنی ؟ حتماً جای خود تخم مرغ ، پوست تخم مرغ رو با نون می خوای بخوری ؟!
-نه بابا ، وضع من اون طوری ها هم بد نیست . یه کاریش می کنم .
کاوه دولاشد و منو ماچ کرد و گفت :
-می دونم خیلی مردی . می دونم با معرفتی .می دونم دلت دریاست . اما ناسلامتی منم رفیق تو ام . تنه ت هم که به تنه من خورده باشه ، باید کمی از اخلاقت رو گرفته باشم یا نه ؟ همون دو تا اتاق رو که گفتی خیلی عالیه . فریبا اگه پیش تو باشه خیال من هم راحت تره تا ببینم خدا چی می خواد ؟
-کاوه ، اون چیزا که گفتی شوخی بود ، حالا راستش رو بگو ازش خوشت اومده ؟
کاوه نگاهی به صورت فریبا که خیلی معصومانه در خواب بود کرد و گفت :
-آره ، اما حسابی باید فکر کنم ، تازه خودش هم باید راضی باشه . اینا یه طرف ، پدر و مادرم هم یه طرف . اخلاقشون رو که میدونی ؟ مادرم واسه من یه صندوق دختر سوا کرده گذاشته کنار !حالا اگه برم و بهش بگم می خوام یه دختر رو بگیرم که هیچکس رو نداره ، وامصیبتا .
-خدا بزرگه . دنیا رو چه دیدی ؟ شاید قسمت تو هم فریبا بود و زبون پدر و مادرت بسته شد . تو اول باید سبک سنگین کنی و ببینی واقعاً دوستش داری ؟ بقیه چیزها درست میشه .
کاوه – بیا یه کاری کنیم بهزاد !
-چیکار ؟
کاوه – بیا جاها رو عوض کنیم ! فریبا رو تو بگیر که مثل اون بی کس و کاری ! جوره جورین با هم . منم میرم خواستگاری فرنوش . مامانش هم که ثروت بابام رو ببینه دیگه لال میشه . اونوقت بعدش جاها رو عوض می کنیم ! چطوره ؟
-مثل بقیه ایده هات ، مزخرف!
کاوه موبایلشو در آورد و به خونه شون زنگ زد و گفت که شب نمی آد خونه . منم بلند شدم و از تلفن بیرون یه زنگ به یکی از بچه ها ی دانشکده زدم و بهش گفتم که فردا اگه میتونی با چند تا از بچه ها بیان بهشت زهرا . گفتم مادر یکی از دوستان فوت کرده و کسی رو نداره خدا بیامرز . بعد برگشتم تو اتاق .
کاوه – بیا بگیر بخواب . فردا کلی کار داریم .
-تو بخواب من خوابم نمی آد . ناراحتم .
کاوه – مگه عمه ات مرده که ناراحتی ؟
بگیر بخواب پسر، مادر یکی دیگه مرده ، تو ناراحتی ؟
-تو دیگه چه جور آدمی هستی ؟ نه به اون گریه کردنت ، نه به این حرفات !
کاوه – گریه هامو کردم حالام خوابم میاد . فردا باید جون داشته باشم که دوباره گریه زاری کنم یا نه ؟
-من خوابم نمی آد .
کاوه – به درک ! من که خوابیدم . آن !آن !
ینو گفت و چمباتمه زد رو مبل و چشمهاشو بسته و گفت :
-بهزاد ، تا من یه چرت میزنم ، تو یه خرده گریه زاری کن که حوصله ات سر نره ! جای منم واسه شادی اون مرحوم دو تا فاتحه بخون تا من بیدار شم .
بعد چشمهاشو باز کرد و گفت :
-فاتحه نخونده نخوابی ها ! صبح بلند شدم از خود اون مرحوم می پرسم ، فاتحه به روحش نرسیده باشه از صبحونه خبری نیست .
سرش رو گذاشت رو دستش و دو دقیقه نگذشته بود که خوابش برد ! دیدم منم اگه نخوابم فردا از حال میرم . تا چشمهامو بستم خوابم برد .
صبح پرستار بیدارمون کرد .
دوتایی دست و صورتی شستیم و رفتیم پایین و صبحونه خوردیم .
وقتی به اتاق برگشتیم فریبا بیدار شده بود و روی تخت نشسته بود .
دوتایی سلام کردیم .
بهمون یه لبخند زد که من گفتم :
-خدا رحمت کنه مادرتون رو
تا اینو گفتم زد زیر گریه ! کاوه اومد بغل من و آروم در گوشم گفت :
-پسر بیکاری ؟ تازه یادش رفته بود ها !
بعد رفت کنار تخت فریبا و گفت :
-شما باید به فکر خودتونم باشین مریض میشین ها !
فریبا اشکهاشو پاک کرد و گفت :
-دیشب حتما بهتون خیلی سخت گذشته ، باید ببخشید کاش رفته بودین خونه .
کاوه – صبحونه که نخوردین ؟
فریبا – نه اشتها ندارم .
-اینطوری که نمیشه . ضعف می گیرتتون . خدا نکرده مریض می شین . اینطوری مادرتون هم راضی نیست .
تا اسم مادرش رو شنید دوباره زد زیر گریه . کاوه یه چپ چپ به من نگاه کرد و آروم بهم گفت :
-کرم داری ؟ حالا باید ماهام پا به پاش گریه کنیم !
بعد به فریبا گفت :
-اگه شما گریه کنین ، ماهام ناراحت می شیم ها !
-بذار گریه کنن ، سبک میشن . اما باید یه چیزی هم بخورن .
کاوه – الان میگم براتون صبحونه بیارن .
کاوه رفت و به یه پرستار گفت که برای فریبا صبحونه بیاره . فریبا هم اشک هاشو پاک کرد و گفت :
-شما خیلی مهربونید . ازتون ممنونم .
چند دقیقه بعد صبحونه آوردن و پرستاری که سینی رو آورد به فریبا گفت :
– این آقایون تا صبح رو دو تا مبل ، همینطوری نشسته خوابیدن . حتما شما براشون خیلی مهم هستین .
فریبا – این آقایون واقعا به من لطف دارن .
بعد یه لبخند کمرنگ به کاوه زد . کاوه هم سینی صبحونه رو ورداشت و گذاشت رو میزی که جلوی فریبا بود و گفت :
حالا صبحونه تون رو بخورین .
فریبا – بخدا اشتها ندارم . از گلوم پایین نمیره .
-فریبا خانم اگه صبحانه نخورین ، تو بهشت زهرا حالتون بد میشه ها !
تا کلمه بهشت زهرا رو شنید ، انگار داغش تازه شد و زاز زار شروع کرد به گریه کردن . انگار تازه متوجه شده بود که باید از مادرش خداحافظی کنه . کاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد جان میشه ازت خواهش کنم دیگه نطق نکنی ؟
تو دو تا دیگه از این جمله ها بگی ، این یکی رو هم باید با مادرش ببریم قبرستون ها !
آروم بهش گفتم : گم شو کاوه ! بلاخره باید یه چیزی بگم دیگه !
کاوه آروم گفت : بگو قربونت اما از کلمات مادر و بهشت زهرا و قبرستون استفاده نکن !
خندم گرفت . رفتم بیرون و از پرستار خواهش کردم ترتیب انتقال جنازه رو به بهشت زهرا بده . خلاصه یه ساعت بعد ماشین بهشت زهرا اومد و جنازه رو برد و من و کاوه هم دنبالش رفتیم . توی ماشین فریبا آروم آروم و بی صدا گریه می کرد . اومدم دلداریش بدم که کاوه آروم بهم گفت :
-بخدا بهزاد اگه از اون دلداری های توی بیمارستان به فریبا بگی ، با یه چیزی میزنم تو پک و پهلوت ها ! ولش کن تازه آروم شده !
بازم خندم گرفت . دیگه هیچی نگفتم تا رسیدیم . پیاده شدیم و به سالن کامپیوتر رفتیم و با تعجب دیدیم که اکثر بچه های دانشکده اومدن اونجا . حدود سی نفر می شدن .
کاوه – باز ابتکار بخرج دادی ؟ اینا رو تو خبر کردی ؟
-ای بابا ! دو نفری که نمی تونیم جنازه رو ببریم ! باید یکی باشه که بهمون کمک کنه یا نه ؟
فریبا رو نشوندیم پیش چند تا از دخترهای دانشکده و خودمون رفتیم تا ترتیب قبر و کفن و دفن رو بدیم .
کاوه – سلام آقا ، خسته نباشین . ببخشید یه قبر خوب و دلباز می خواستم .
طرف خنده ش گرفت و گفت :
-دوست دارین سرویسش چطوری باشه ؟ ایرونی یا فرنگی ؟
کاوه – یه چیز خوب و اس و قس دار می خوام دیگه ! جوری باشه که حداقل تا صد سال طوریش نشه !
-آی بچشم ! قبر از چهل هزار تومان داریم تا یه میلیون تومن ! کدومو بدم خدمتتون ؟
کاوه خیلی جدی حرف میزد که آدم فکر می کرد داره یه آپارتمان از معاملات املاک میخره !
کاوه – قربونت آقا ، یه میلیون تومنی یه دوبلکسه ؟ یا نمای خوبی داره یا شاید طرفهای خیابون جردنه ؟ تو میدون ونک که قبر نخواستیم ! همین جا یه نیم متری بهمون بده !
یارو که قیافه کاوه رو دید ، زد زیر خنده و گفت :
آقا خیلی خوشی ! راستش رو بگو متوفی چه نسبتی با شما داره ؟
کاوه – خدابیامرز قرار بود بعدها مادرزنم بشه . قبل از خواستگاری فوت کرد . خدارحمتش کنه ، نور به قبرش بباره ، چه خانم فهمیده ای بود !
آروم به کاوه گفتم :
-بابا همه منتظرن ! واستادی اینجا و چرت و پرت میگی ؟
کاوه – دارم چونه میزنم که یه چیز خوب واسه ش بگیرم و ارزون ! مگه نمی بینی خونه آخرت هم منطقه بندی شده !
یارو با خنده ترتیب کارها رو داد و رفتیم پیش بچه ها و بعد با فریبا خانم رفتیم جلوی سالن شستشو . نیم ساعتی که گذشت ، صدامون کردن و رفتیم جنازه رو برداریم . فریبا میخواست بیاد تو که دخترها نگذاشتن.
خلاصه مراسم نماز میت که تموم شد ، سوار ماشین شدیم و سر قبر رفتیم . جنازه رو با صلوات گذاشتن تو قبر و خیلی زود همه چیز تموم شد . کاوه اومد پیش من و گفت :
-بهزاد این فریبا که فقط بی صدا گریه می کنه ، این دخترهام که گفتی بیان ، چهار تا چیکه اشک بیشتر نریختن . پسرهام که انگار نه انگار ! حداقل تو ی خرده شیون بزن و گریه زاری کن ! بابا باید یه صدایی ، چیزی بلند بشه دیگه ! خوابت رو هم که دیشب کردی و سرحالی !
داشتم از زیر عینک ، آروم گریه می کردم برای اون خدا بیامرز ، برای تنهایی فریبا ، برای بدبختی خودم . اینو که کاوه گفت ، نزدیک بود پخ بزنم زیر خنده !
-کاوه خدا ذلیلت کنه که یه دقیقه نمیتونی مثل بچه آدم یه جا واستی !
خاک رو که رو قبر ریختن ، قبرکن ها رفتن . یکی از بچه ها جلو اومد گفت :
من سخنرانی بلد نیستم .نمیدونم هم که این وقتها باید چی گفت . خانم محترمی فوت کردن گویا خویشاوندی هم ندارن . اما این مهم نیست . اگه درست فکر کنیم می فهمیم که هیچکدوم از ما در لحظه مرگ کسی رو نداریم و باید تنها به این سفر بریم .
اطرافیان متاسف می شن . اما این تاسفی یه که برای خودشونه . برای تنهایی خودشون . این سفر یه پایان نیست . یه تولد تازه اس . ورودی به دنیای دیگر . تولدی دوباره .
کاوه آروم به من گفت :
-این چی داره میگه ؟ فکر میکنه اومده جشن تولد !
محکم زدم تو پهلوش . دوستمون ادامه داد .
-ما نمیدونم ایشون چه کارهای خوبی کردن . قضاوتش هم با ما نیست . خودش میدونه و خداوند بزرگ . امیدوارم در پیشگاه خداوند رو سفید باشن .
حرفهامو با یه شعر تموم میکنم . روحش شاد .
کاوه دوباره آروم به من گفت :
-بهزاد بدو بهش بگو یه دفعه آهنگ تولدت مبارک رو نخونه !!
اگه یه کلمه دیگه حرف میزد ، نمیتونستم خودم رو از خنده نگه دارم . سرم ذو انداختم پایین و به قفسمت آخر صحبت دوستمون که یه شعر قشنگ بود گوش کردم .
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جهان زد برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
حالا همه یه فاتحه برای این شادروان بخونید .
مراسم تموم شد و از بچه ها تشکر کردیم و همه رفتن .
من و کاوه هم با فریبا به شهر برگشتیم . نزدیک ظهر بود یه جا نهار خوردیم و بعد به یه هتل رفتیم . کاوه یه اتاق برای فریبا گرفت و گفت :
-شما فعلا همین جا باش تا یه جایی رو برات جور کنم .
فریبا – من نمی دونم چی باید بگم و چطوری ازتون تشکر کنم . کاری هم برای جبران از دستم بر نمی آد . فقط اینو میگم که شماها ثابت کردین که هنوز انسانیت وجود داره ! ازتون ممنونم .
کاوه – ما کاری نکردیم . شما هم بیخودی خودت رو ناراحت نکن . فعلا استراحت کن تا ما ترتیب کارها رو بدیم .
فریبا – اگه اجازه می دادین که برم خونه خودمون بهتر بود . دیگه مخارج هتل هم به بقیه اضافه نمی شد .
کاوه شما صلاح نیست که فعلا اونجا برین . خاطرات اونجا عذابتون میده . یه چند روز اینجا بمونین . همه چیز درست میشه . ترتیب همه چیز رو اینجا میدم . خیالتون راحت .
کاوه مقداری پول به فریبا داد . من اومدم کنار که خجالت نکشه . بعد مقداری پول هم به پذیرش هتل داد و قرار شد که تموم هزینه صبحونه و ناهار و شام رو روی صورت حساب بیارن .
خیلی سفارش کرد و از فریبا خداحافظی کردیم و از هتل اومدیم بیرون . تا توی ماشین نشستیم ، موبایل کاوه زنگ زد . فرنوش بود . گویا به صاحب خونه من زنگ زده بود و چون دلش شور افتاده بود ، به کاوه تلفن کرده بود .
جریان رو براش گفتم . ازش خواستم که به ژاله چیزی نگه . قرار شد عصری بیاد پیش من . خداحافظی کردم و به کاوه گفتم که منو برسونه خونه .
کاوه- پس تو ترتیب طبقه بالای خونه ات رو میدی ؟
-آره سعی می کنم ظرف همین یکی دو روزه ، اونجا رو برای فریبا بگیرم . فقط می مونه وسایل زندگی .
کاوه – اونها رو خودم جور می کنم . تو فقط قرارداد رو بنویس .
بعد گفت :
دستت درد نکنه بهزاد . خوب شد به بچه ها خبر دادی . اگه اونها نبودن حتما فریبا خیلی ناراحت می شد . فقط دفعه دیگه بهشون بگو دارن میان وسط عزا ! دل تو دلم نبود که وسط حرفهایش یه دفعه یه جک هم تعریف کنه !
-گم شو ! به اون قشنگی حرف زد .
به محض اینکه به خونه رسیدم ، با صاحب خونه صحبت کردم و طبقه بالا رو ازش اجاره کردم و تلفنی به کاوه خبر دادم . قرار شد که وسایل رو عصری بخره و بیاره اونجا تا ترتیب پول و این حرفها رو با صاحب خونه بدیم .
رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم تا عصری که فرنوش می آد ، سرحال باشم .
دو ساعتی خوابیدم و بعدش چایی رو حاضر کردم و یه سر رفتم بیرون و کمی خرت و پرت و میوه خریدم و زود برگشتم و نشستم تا فرنوش بیاد .
نیم ساعتی نگذشته بود که در زدن . فرنوش بود . تا اومد تو ، پرسید :
-معلومه اینجا چه خبره ؟
-فعلا هیچی ، اما بعدش شاید خیلی خبرها بشه .
بعد مفصلا تمام جریان رو براش تعریف کردم که گفت :
-حالا کاوه دوستش داره ؟
-فکر میکنم آره . اما فعلا که وقتش نیست ، تا بعد خدا چی بخواد .
فرنوش – بهزاد ، اومدم یه چیزی بهت بگم ، اما ازت می خوام که ناراحت نشی و مسئله رو درک کنی .
-طوری شده ؟
فرنوش- طوری که نشده ، فقط خاله م منو دعوت کرده خونه شون . یه مهمونیه .
-میخوای بری؟
فرنوش – مجبورم ، باید برم . اگه نرم وضع بدتر میشه .
-تو باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی . اینطوری که نمیشه . من میدونم برای چی این مهمونی رو خالت گرفته . میخواد کارهایی رو که بهرام کرده ، یه جوری رفع و رجوع کنه .
فرنوش – میدونم ، اما چیکار کنم ؟ باید برم دیگه .
-اگه نری چی میشه ؟ بذار بفهمن که تو خیال ازدواج با بهرام رو نداری .
فرنوش – بدتر میشه بهزاد ! همین جوریش کلی تا حالا برام سوسه اومدن . من برای خودم تنها نمی گم . اگه بخوام با تو ازدواج کنم باید مادرم راضی باشه یا نه ؟
-و اگر راضی نباشه ؟
فرنوش – تو این چیزها رو بسپار دست من . خودم جورش می کنم . فقط موقعیت من رو درک کن . راضی باش که امشب برم . مگه تو به من اعتماد نداری ؟ تازه با ژاله میرم .
کمی نگاهش کردم و حرفی نزدم که گفت :
-چرا اینجوری نگاهم می کنی ؟
-احساس میکنم که کمی دلت پیش بهرامه . فرنوش تو در مورد تصمیمی که گرفتی مطمئنی ؟
فرنوش – ازت انتظار نداشتم این حرف رو بزنی بهزاد .
-صبرکن ببینم ! انتظار چی رو از من داشتی ؟ میخوای بیام تا خونه بهرام برسونمت ؟
فرنوش – اونجا خونه خاله منه .
-چه فرقی داره ؟ بهرام که اونجا هست . اگه نظری به تو نداشت ، حرفی نبود اما اون تو رو نامزد خودش میدونه . تو هم که داری میری اونجا حالا انتظار داری چیکار کنم ؟ پاشم بشکن بزنم ؟
بلند شدم و براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش مدتی سکوت کردیم که گفت :
-بهزاد جون من یکی دو ساعت میرم و بعد به بهانه سردرد برمیگردمم خونه بهت تلفن می کنم که خیالت راحت بشه . خواهش می کنم اوقات تلخی نکن . مسئله اونقدر ها بزرگ نیست که اینطوری ناراحت شدی .
-برای من مسئله خیلی هم بزرگه فرنوش خانم . انگار پسر خاله شما رقیب بنده هستن ها !
فرنوش – بازم شدم فرنوش خانم ؟ تا یه چیزی پیش میاد باهات غریبه میشم ؟
-من خوشم نمی آد امشب بری اونجا .یه تلفن بزن بگو مریضی و نمی تونی بری . والسلام .
فرنوش – ولی من گفتم که می آم !
-پس اگه گفتی ، دیگه این حرفها چیه ؟ برو ، به سلامت .
فرنوش – خواستم به تو گفته باشم . دلم می خواست تو هم راضی باشی .
-خب گفتی . منم راضی نیستم . حالا چی ؟
فرنوش – تو خسته ای و اعصابت خرابه . وگرنه اینطوری با من حرف نمی زدی .
-اگه اعصاب و روان درستی داشتم که از روز اول با تو حرف نمی زدم .
فرنوش – جدی میگی بهزاد ؟
جوابی ندادم . یه دقیقه صبر کرد و بعد بلند شد و پالتوش رو ورداشت و رفت . وقتی داشت در رو پشت سرش می بست ، کاوه رسید و سلام کرد . صداشون می اومد .
کاوه – سلام فرنوش خانم ، کجا ؟ چرا با این عجله ؟ قدم من انگار بد بود .
فرنوش – سلام کاوه خان . قدم شما بد نبود ، حال دوستتون انگار بده .
کاوه – ا! بهزاد مریضه ؟ چی شده ؟ مرضش چیه ؟
فرنوش – مرض بد بینی و سوء ظن !
کاوه – آخ آخ آخ آخ ! یه همسایه داشتیم این مرض رو گرفت . یه هفته نکشید . مرد ! دوای این مرض تنقیه گل گاو زبانه !
صدای فرنوش رو شنیدم که یه خداحافظ گفت و سوار ماشین شد و رفت .
کاوه حالت تعجب اومد تو خونه و پرسید :
-طوفان شده ؟ این چش بود ؟ تو چته ؟ مریض شدی ؟ پاشو یه تنقیه ات کنم حالت جا بیاد !
جریان رو براش گفتم کمی فکر کرد و بعد گفت :
-میخوای از دست بهرام راحت بشی
-آره ، چه طوری؟
کاوه – من به یه هوایی می آرمش بیرون شهر ، یه جا با هم قرار میگذاریم تو هم بیا . بعد دو تایی میریزیم سرش اول خوب میزنیمش بعد سرش رو ببر و بنداز جلو سگها بخورن !
-مگه من اصغر قاتلم دیوونه ؟
کاوه- در هر صورت این بهترین راه حله !
-دلم می خواست می رفتم تو مهمونی شون و مثل اونشب که اومد خونه فرنوش و مهمونی ما رو بهم زد ، برنامه شون رو بهم می زدم .
کاوه – حالا خودت رو ناراحت نکن . مطمئن باش امشب اونجا شیرینی خورون فرنوش نیست !
یه مهمونی یه دیگه ! بعدش هم فرنوش برمیگرده خونشون و بازم ماله توهه .
-فعلا که دیدی اوضاع خرابه .
کاوه – آره هوا کمی تا قسمتی ابری ، همراه با رعد و برق ! نفهمیدی ساعت چند میرن ؟
-نه ، مهمونی شبه دیگه گفت ژاله هم قراره بیاد .
کاوه – ژاله ما ؟
-نخیر ژاله ما !
کاوه – پاشو بریم .
-کجا ؟
کاوه – بیا ، بهت میگم . اول یه سر بریم خونه ما . بعدش یه جای دیگه . بعدش بریم پیش فریبا .
-خودت برو من حوصله ندارم .
کاوه – تو بیا ، کارت دارم ، پاشو، دیر میشه ها .
بلند شدیم و رفتیم خونه کاوه اصرار کرد بیام تو . نرفتم تو ماشین منتظرش موندم . نیم ساعتی طول داد و بعد با چهار پنج تا قوطی کبریت برگشت و سوار ماشین شد و حرکت کردیم .
-چقدر طولش دادی ؟ حالا کجا میری ؟
کاوه – پیش یه متخصص!
از حرفهاش سر در نیاوردم . پنج دقیقه بعد جلوی خونه خاله اش نگه داشت .
-اینجا اومدی چیکار ؟
کاوه – خونه خاله مه . صبر کن می فهمی . خونه خاله مونم نمی تونیم بدون اجازه بی آییم ؟
زنگ زد و چند دقیقه بعد سیامک اومد دم در . رنگ از روم پرید . دوتایی اومدن تو ماشین آروم بهش گفتم :
-با سیامک چیکار داری ؟
کاوه – نترس ! میخوام باهاش یه پیمان صلح امضا کنم !
بعد رو به سیامک که مشغول وررفتن با دکمه های ماشین بود کرد و گفت :
-سیامک ، من و تو پسرخاله هستیم یا نه ؟
سیامک- آره پسرخاله می خوای باهام بازی کنی ؟
کاوه – دلت می خواد اون آلبوم تمبرم رو بهت بدم ؟
چشمهای سیامک برق زد و با سر اشاره کرد .
کاوه – باید یه کاری بکنی . اما اگه کسی بفهمه ، آلبوم بی آلبوم ! باشه ؟
بعد قوطی کبریت ها رو داد به سیامک و شروع کرد در گوشش حرف زدن . یه ده دقیقه ای باهاش صحبت کرد و آخرش گفت :
-حواست باشه پسرخاله . دوازده تا و سه تا ! یکی یکی استفاده کن حیف و میل نشه ها !
رسیدی خونه به من زنگ بزن . شماره موبایلم تو دفتر تلفن خونه تون هست .
دوتایی سوار شدیم و ازش پرسیدم :
-این بچه رو چیکار داری؟
کاوه – بچه خوبیه !
-کجای این بچه خوبه ؟
کاوه – امشب این بچه برای تو یکی که حتما خوبه !
از حرفهاش سر در نیاوردم حرکت کردیم طرف هتل فریبا سه ربع بعد برگشتیم خونه من و سه تایی رفتیم پیش صاحب خونه و قرارداد رو فریبا امضا کرد و کاوه پول پیش و اجاره خونه رو پرداخت کرد . بعد اومدیم به اتاق من . چایی دم کردم و نشستیم به صحبت .
فریبا – از هر دوتون ممنونم . مخصوصا از کاوه خان . از خوا می خوام که روزی برسه بتوم جبران کنم .
-حالا از اینجا خوشتون اومده ؟
فریبا – خیلی عالیه تمیز و خوب دستتون درد نکنه باید کم کم برم دنبال یه کاری چیزی .
-نه فریبا خانم . شما نباید فعلا به فکر کار باشین . من و کاوه فکر کردیم که بهتره شما دنبال درستون رو بگیرین و به امید خدا برین دانشگاه . حیفه !
فریبا – او وقت خرجم رو از کجا در بیارم ؟ هزینه این زندگی و خونه و خورد و خوراکم رو کی میده ؟
کاوه – خدا میده .
گیرم شما برین سر کار مگه چقدر بهتون حقوق میدن اصلا امروزه روز با دیپلم کسی رو استخدام می کنن ؟ لیسانسه هاش موندن بیکار!
فریبا – درسته ، اما من باید سعی خودم رو بکنم ببینید تا همین جا هم که کمک کاوه خان رو قبول کردم این بود که راه به جایی نداشتم تنها بودم و بی پناه دلم نمی خواد بیشتر مدیون شما باشم . اون موقع مادرم زنده بود و مریض . کلی خرج داشت حالا که دیگه اون نیست . مهمترین مسئله هم خونه بود که کاوه خان زحمتش رو کشید اگه من برم سر کار حداقل خرج خورد و خوراکم به ایشون تحمیل نمیشه . منم اینطوری راحت ترم .
کاوه- اولا که پناه همه خداست دوم شما اگه برین سر کار چقدر حقوق بهتون میدن؟
ماهی سی هزار تومن بیشتر میدن ؟
فریبا – نه ، فکر نکنم اینقدر هم بدن . ولی خب هر چقدر بدن خوبه .
کاوه – من همین سی تومن را به شما میدم واسه خود من کار کنین .
فریبا خندید و گفت :
-مگه شما چکار دارین که من بتونم براتون انجام بدم غیر از اون شما هر کاری داشته باشین من از صمیم قلب و بدون چشم داشت در خدمتتون هستم کاوه خان !
کاوه – خیلی ممنون فریبا خانم اما من هزار تا کار دارم که شما می تونین برام انجام بدین . یکیش اینه که جای من یه خرده درس بخونین !
بعدش هم ، من راه میرم چرت و پرت میگم . میخوام شما شب به شب اینها رو یادداشت کنین و بدین به من شاید یه کتاب بدم منتشر کنن !
-اتفاقا ً بد هم نگفتی کاوه شاید یه کتاب چرند و پرند هم تو بدی بیرون !
فریبا تبسمی کرد و گفت :
-ای کاش همه چرند و پرندها ، مثل حرفهای کاوه خان بود .
کاوه – ممنون خانم محترم ! البته من تمام استعدادهای نهفته در اعماق ذهنم رو یه دفعه قلنبه بروز نمیدم ! من رو باید کم کم کشف کنن یه ذره یه ذره و چیکه چیکه باید خودم رو نشون بدم !
هر جا قدم میذارم باید یه خرده اونجا استعدادم شکوفا بشه ! بعد یه دفعه درسته منو کشف کنن !
آروم گفتم :
مثل سگ هر جا تو خیابون میره ، پای درختها …
کاوه اومد تو حرفم و گفت :
-بهزاد جون یه چایی بریز ، بخوریم . فرنوش الان دیگه رفته خونه خاله اش ، حواست باشه !
باز یاد این جریان افتادم دمق شدم و چپ چپ نگاه کردم بلند شدم و سه تا چایی ریختم و تعارف کردم .
فریبا که از حرفهای کاوه و من خنده اش گرفته بود ، گفت :
-امیدوارم همیشه ، همین طوری شما دو نفر با هم خوب و مهربون باشین . تو این چند روزه که فرصتی نشد در مورد خودتون با من حرف بزنین حالا دلم می خواد بدونم چطوری با هم دوست شدین ؟ چیکار می کنین ؟ تحصیلاتتون چیه ؟ خیلی برام جالبه !
کاوه – والله جونم براتون بگه که این بهزاد خان ، چند سال پیش ، سر کلاس ، تو دانشکده ، یه دفعه پرید و پاچه منو گرفت و جر داد !
-بی تربیت !
کاوه – خانمی که شما باشین ، چند روز بعد فهمید چه اشتباهی کرده اومد و یه قلوه بیست سال مونده گندیده لهیده ش رو داد به من ! چه قلوه ای ! صد رحمت به قلوه گوسفند !
فریبا اصلا نمی فهمید کاوه چی میگه . فقط همین طوری نگاش میکرد .
فریبا – ببخشید ، من متوجه نشدم . سرکلاس با هم حرفتون شده بود ؟
کاوه – این با من حرفش شد ، من با این حرفم نشد .
فریبا – اون وقت اومدن با شما آشتی کنن براتون قلوه آوردن ؟
کاوه – نه بابا یکی از قلوه های خودش رو آورد .
فریبا – قلوه ؟!
کاوه – کلیه بابا ، کلیه !
فریبا هاج و واج مونده بود که کاوه خنده کنون داستان رو براش تعریف کرد .
فریبا – باورم نمیشه . این خیلی عجیبه !
کاوه – میخواین پهلومو جر بدم کلیه اش رو ببینین ؟ دروغ که ندارم بگم به مرگ یه دونه بهزادم ! الان یه قلوه این داره یه قلوه من !
فریبا – خوش بحالتون کاوه خان که یه همچین دوستی دارین !
کاوه – بله البته بخاطر همین هم بزرگش کردم . گذاشتمش تحصیل کنه و واسه خودش سری تو سرها در بیاره ! زیر بال و پر خودم گرفتمش ! خلاصه تا حالا خیلی هواش رو داشتم . به دندون گرفتمش تا اینقده شده ! وگر نه حالا یا عملی شده بود یا الان سینه قبرستون خوابیده بود.
من و فریبا گوش می کردیم و می خندیدیم . طوری جدی حرف میزد که هر کی اونجا بود فکر می کرد منو از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده ! بعد با یه حالت محزون گفت :
-حالا که دیگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه می کشه و تو روم وا می سته !
خلاصه دو ساعتی نشسته بود و از این چرت و پرت ها می گفت و ما می خندیدیم ، خوشحال بودم که فریبا داره می خنده .خودم هم از داشتن چنین دوستی احساس شادی می کردم .
تو همین موقع موبایلش زنگ زد و کاوه جواب داد . داشت می خندید و هی می گفت آفرین ! آفرین ! بعد گفت : الان دیگه خونه اید ، آره ؟ آفرین ! آفرین!
یه پنج دقیقه ای حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو میارم پسر خاله ! بعد خداحافظی کرد و به من گفت :
-پاشو دیگه خیالت راحت باشه !
-چی شده ؟ کی بود ؟ سیامک؟
کاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسک بهش داده بود هر کدوم اندازه پلنگ !
سه تا مارمولک داده بودم بهش ، هر کدوم اندازه یه تسماح !
طفل معصوم این سیامک ، همه رو یکی یکی ول داده رو مهمونه ! اونام جیغ و داد ! خلاص !
مهمونی بهم خورده ! خیالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشریف دارن !
-راست میگی کاوه ؟ جون من ؟
کاوه – بجان تو . باور نمی کنی بیا ، زنگ بزن به فرنوش . همین الان مامور ما ، دو صفر سیامک ! طی تماس تلفنی خبر انهدام خونه خاله فرنوش رو به من داد ! همه صحیح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جانی نداشتیم ! حالا خوشحال شدی ؟
پریدم و ماچش کردم و گفتم :
-آره ، اما اگه میدونستم ، نمی ذاشتم اینکارو بکنی .
کاوه – کور شده ، اگه سوسکها نبودن که خاله فرنوش همین امشب خواستگاری رو هم کرده بود !
-خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم !
کاوه – کی بود می گفت رقیب رو باید با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از میدون بدر کرد ؟
بهش خندیدم .
کاوه – ولی راه اصلی ، همونه که بهت گفتم . یه روز بیرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوی سگها !
فریبا مات به ما نگاه می کرد .
فریبا – میشه به منم بگین چی شده که اینقدر خوشحالین ؟
کاوه – شما تشریف بیارین ، تو راه براتون میگم . مگه نمی خوایین برین هتل . دیروقته . فردا هم کلی خرید باید بکنیم .
دوتایی بلند شدن و کاوه گفت :
-فردا چیکار می کنی ؟
-شاید برم خونه آقای هدایت ، چطور مگه ؟
کاوه – میری اونجا هر روز چیکار میکنی ؟
-کمی حرف می زنیم ، برام ویلن میزنه ، گاهی هم از گذشته اش یه چیزایی برام تعریف می کنه .
کاوه – نکنه پیرمرد بیچاره رو کشتی و داری کم کم اسباب اثاثیه شو خالی می کنی ؟
-گم شو ! حالا فریبا خانم فکرمیکنه من یه قاتل دیو سیرتم !
وقتی داشتن میرفتن ، کاوه گفت :
-پسر فکر خودت باش . خطر بیخ گوشه ته ها ! این خاله فرنوش از اون هفت های روزگاره ها !
-عوضش دل فرنوش با منه !
کاوه – آره ، دل فرنوش با تو یه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من !
خندیدم و باهاشون خداحافظی کردم .
یه مقدار نون و پنیر گذاشتم جلوم و با چایی خوردم . خواستم کمی به اوضاع و احوال فکر کنم ، اما اونقدر گیج و منگ بودم که دیدم اگه بخوابم بهتره .
رختخوابم رو انداختم و خوابیدم . اما چه خوابی !
صبح مثل برج زهرمار از خواب بیدار شدم و بعد از صبحونه ، راهی خونه هدایت شدم . این بار خودش دم در داشت به باغچه و درخت ها ور میرفت . من رو دید و خندید و گفت :
-حلال زاده ای ! الان تو فکرت بودم .
-سلام ، خسته نباشید . اجازه بدین کمک تون کنم .
هدایت – دستت درد نکنه ، تموم شد بریم تو خونه .
(طلا اومد جلو و دستی سر و گوشش کشیدم و با هدایت رفتیم تو خونه . چایی حاضر بود . هدایت دو تا ریخت و کنارم نشست .)
-خب ، چه حال چه خبر ؟
-سلامتی . شما چطورید ؟
هدایت – هنوز زنده ! تا کی غروب ما برسه ، خدا میدونه .
-شما نباید اینقدر ناامید باشین . زندگی اونطور هم زشت نیست هرچند که برای خودم هم زیاد زیبا نیست .
هدایت – سرگذشت من باید برای تو یه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . باید مبارزه کنی جلو بری بیفتی بلند شی .
-یه سوال دارم جناب هدایت . الان که برمیگردین و به پشت سرتون به این همه خاطره نگاه می کنین چه احساسی دارین ؟
هدایت کمی فکر کرد و گفت :
-پوچی ! شاید باور نکنی تا زمانی که جوون بودم و درگیر مسائل ، هیچی نمی فهمیدم .
اما حالا که همه چیز تموم شده ، می فهمم که بیخودی این همه دست و پا زدم . زندگی ارزش هیچ غمی رو نداره . ما بدنیا نیومدیم که برای خودمون غم و غصه درست کنیم و بشینیم تو سر خودمون بزنیم .
چایی مون رو خوردیم و بعد رو به هدایت کردم و گفتم :
-نمی خواهین بقیه داستان رو تعریف کنین ؟
هدایت – برات واقعا جالبه ؟
-خیلی . وقتی می شنوم که چه مشکلاتی رو پشت سرگذاشتین ، آروم می شم . گاهی که اصلاً باورم نمیشه که خود شما بازیگر این نقش ها بودین .
هدایت – نقش ؟ شاید هم درست میگی . زندگی چند پرده نمایشه ! بعضی از پرده ها خسته کننده س ، بعضی ها هم غم انگیز . فکر کنم این پرده ها توی نمایش همه آدم ها باشه . فقط کسی بهش فکر نمی کنه .
سیگارش رو در آورد و روشن کرد . وقتی چند تا پک محکم به سیگار زد ، گفت :
-طرف غروب بود که از خونه سرکیس اومدم بیرون و سر راه یه چیزی خوردم و رفتم تو اون خیابون محل همیشگی . یه ساعتی گذشت . داشتم ویلن میزدم که یه دست سنگین ، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، دیدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابی جا خوردم . آماده شدم که یه کتک جانانه بخورم که لبخند شعبون خان دلم رو آروم کرد .
بهم گفت خسته نباشی . جواب ش رو دادم . پرسید اینجا شبی چند کاسبی ؟ گفتم دو تومن ، بیست و پنج زار . پرسید کجا می خوابی ؟ بهش گفتم . بهم اشاره کرد که دنبالش برم .
رفتیم طرف هتل و دوتایی از در پشتی هتل وارد هتل شدیم . مدیر هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست مدیر و رفت . مونده بودم که چی ؟
مدیر نگاهی به من کرد و گفت : چیکار کردی که شعبون خان ضامنت شده ؟ هیچی نگفتم که گفت از فردا ، یه دست لباس حسابی تنت می کنی و تو همین جا مشغول می شی . یه ساعت از غروب رفته ، کارت شروع میشه . شبی دوتومن هم بهت میدم . انعامش هم مال خودته .
پرسیدم یه تومن انعام داره ؟ خندید و گفت پسرجون ، هر چی کله گنده س می آد اینجا . یه تومن واسه اینا پول نیست . حالا برو ، فردا شب نو نوار بیا .
برگشتم پی کارم ، اما همش حواسم پی فردا شب و هتل بود .
فردا صبح رفتم و یه دست لباس آبرومند خریدم و پیچیدم تو یه بقچه و رفتم خونه سرکیس . تا هاسمیک در رو واکرد با ذوق جریان رو براش تعریف کردم . خیلی خوشحال شد و گفت ناقلا! نکنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش کنی ؟
بهش خندیدم و گفتم خیالت راحت باشه . از اینجا می برمت انگار خدا برام خواسته .
هاسمیک پرید و یه لیوان چایی برام آورد و دوتایی روی یه تخت نشستیم و دستم رو تو دستاش گرفت . یه حال عجیبی شدم انگار آب جوش ریختن رو سرم !
بهم گفت امروز و دیشب همه ش تو فکر این بوده که دوتایی با هم از اینجا بریم و یه خونه کوچولو واسه خودمون جور کنیم و یه زندگی ساده و راحت رو با هم شروع کنیم . می گفت من الان تو رو شوهر خودم می دونم و دیگه بی تو یه دقیقه هم اینجا نمی مونم .
تو دلم قند آب می کردن وقتی هاسمیک این حرفها رو بهم می زد . دلم می خواست که وضعم خوب بود و همین الان دستش رو می گرفتم و با خودم می بردم .
ارش پرسیدم هاسمیک راست راستی منو دوست داری؟ یه تکونی به موهاش داد که دلم ضعف رفت . بعد با یه خنده نمکی جوابم رو داد . اومدم یه چیزی بهش بگم که سرکیس سرخر شد .
کم کم مشتری ها هم پاشون واشد . تک و توک اومدن . تا زیاد بشن ، یه چایی خوردم که به اشاره سرکیس ، شروع کردم به ساز زدن .
یه کم که گذشت ، هاسمیک هم اومد وسط به رقصیدن . دلم می خواست کله سرکیس و مشتری های نره غول ش رو بکنم ، اما چاره ای نبود باید تحمل می کردم .
درد سرت ندم اولین عشق ، برای هر جوونی فراموش نشدنی یه ! شاید اگه با همون هاسمیک عروسی می کردم اینقدر بیچارگی نمی کشیدم .
و به قول شاعر : عشق اول سرکش و خونین بود .
خلاصه چه شبی گذشت . کارم تو هتل عالی بود . سه برابر حقوقم انعام می گرفتم . سر هر میز که می رفتم یه پنج زاری کاسب بودم .یه عصر که خونه سرکیس ، وسط برنامه ، داشتم خستگی در می کردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پریدم جلو و ازش تشکر کردم . خنده ای بهم کرد و رفت نشست . تنگ غروبی که خواستم از اونجا بیام بیرون ، شعبون خان صدام کرد . وقتی رفتم پیشش نشستم بهم گفت تو پسر خوبی هستی ، حیفه ضایع بشی . شنیدم این دختره هاسمیک دو رو ورت می گرده . داره خامت می کنه . حواست باشه ، این به درد تو نمی خوره .
هیچی نگفتم و راهم رو کشیدم و رفتم . اما تمام شب تو فکرش بودم . آخر شب که رفتم کاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت عجیبی حس می کردم .
رجب اومد پیشم و یه خرده که نشست پرسید چرا دمقی ؟ دلم می خواست برای یکی درد و دل کنم . چه کسی هم بهتر از رجب !
جریان رو بهش گفتم . تا اسم هاسمیک رو شنید گفت هاسمیک ؟ می خوای اونو بگیری ؟ مگه دیوونه شدی ؟ پرسیدم مگه می شناسیش؟ گفت با پنج زار تو هم می تونی بهتر بشناسیش !
پریدم و یقه ش رو گرفتم و زدمش زمین . بهش گفتم اگه یه بار دیگه گه مفت بخوری ، خفه ت می کنم ! بیچاره نگاهی به من کرد و گفت ، خاطرخواهی کورت کرده .
پاشو ، پاشو بریم تا بهت نشون بدم . چه حالی داشتم ، بماند ! نفهمیدم تا خونه سرکیس چه جوری رفتم و تو راه رجب چه چیزهایی بهم گفت . رسیدیم و رجب در زد . من یه کنار واستادم . در که واشد رفتیم تو . تاریک بود و سرکیس صورتم رو ندید . یه راست رجب منو برد بالا سر هاسمیک تو اتاق .
چی دیدم ؟ انگار تموم دنیا رو کردن اندازه یه توپ و زدن تو سر من !
زانوهام خم شد همونجا نشستم . هاسمیک که من رو اونجا دید ، نفس ش بند اومد . نتونست یه کلمه حرف بزنه . فقط پتو رو کشید رو سرش و های های شروع کرد به گریه کردن .
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت یه چکه اشک رو که گوشه چشمش جمع شده بود ، پاک کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت :
-الان که اینا رو برات تعریف کردم ، انگار همین دیروز بود که از دیدن اون صحنه ، قلبم شکست ! باور نمی کنم که اینها برای خودم اتفاق افتاده و سالیان ساله که ازش گذشته !
آه سردی کشید و گفت :
اون شب ، رجب دستم رو گرفت و بلند کرد . نا نداشتم که رو پاهام واستم . اولین تو دهنی ای بود که تو عشق می خوردم ! کسی رو که دوستش داشتم و می خواستم باهاش ازدواج کنم با یه نره غول تو اون وضع! دو تایی راه افتادیم طرف خونه . یه خرده که از خونه سرکیس دور شدیم ، یه گوشه نشستم و مثل یه زن بچه مرده ، زدم زیر گریه . دلم خیلی سوخته بود .
وقتی رسیدیم به کاروانسرا ، یه راست رفتم و تو اتاق که رسیدم مثل توپ خوردم زمین . یه دفعه تو خودم داغون شدم . دوباره گریه ای کردم که نپرس !
یه ساعتی که گذشت تازه به فکر افتادم که چرا دوتایی شون رو نکشتم ؟ این یکی بیشتر آزارم می داد . دلم می خواست ازش انتقام بگیرم !
نشستم یه گوشه و مثل دیوونه ها به خودم و در و دیوار فحش دادم . گاهی می زدم تو سر خودم و گاهی یه مشت می زدم به دیوار!
با خودم فکر می کردم که دنیا دیگه تموم شده ! باور نمی کردم که دیگه صبح بشه . اما اون شب که صبح شد هیچی ، خیلی شبهای دیگه م بود که مثل همین شب بود و بازم برام صبح شد ! آره ، می گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و غصه خوردم .
شب لباسهامو عوض کردم و رفتم هتل . شبی بود اون شب . از سازم جز صدای ناله و گریه بیرون نمی اومد ! درد و رنجم بود که از زبون ساز بیرون می اومد .
دو سه روز گذشت . با خودم کلنجار رفتم . بلاخره هم تصمیم گرفتم که برم سراغ هاسمیک و دستش رو بگیرم و از اونجا بیارمش بیرون .
میدونستم که اونم یه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختی به این روز افتاده .
شب رفتم پیش رجب و بهش گفتم می خوام چیکار کنم . یه نگاهی بهم کرد و گفت ول کن . گفتم نه ، فکرهامو کردم . فردا میرم سراغش .
رجب کمی این پا اون پا کرد و بعد گفت ، راستش نمی خواستم بهت بگم ، اما حالا که می گی می خوای بری سراغ هاسمیک ، دیگه مجبورم بگم .
گفتم چی بگی ؟ گفت هاسمیک خودش رو چیز خور کرد و کشت !
زدم تو سر م! خشکم زد . پرسیدم ارواح خاک بابات راست میگی رجب ؟
گفت به اون نون و نمکی که با هم خوردیم اگه دروغ بگم می خوای خودت برو بپرس .
ولو شدم رو زمین ! ای دل غافل . چه غلطی کردم . پس اون دختر بیچاره راست می گفت که دوستم داره و خاطرم رو می خواد !
کاش قلم پام شکسته بود و نمی رفتم اونجا که اونو توی اون وضع ببینم . کاش لال می شدم و به رجب چیزی نمی گفتم .
پریدم به رجب گفتم ، پسر خیر از جوونی ت نبینی که روزگارم رو سیاه کردی . آتیش به عمرت بگیره که آتیش به زندگیم زدی . من چیکار داشتم که بدونم هاسمیک چیکاره س؟
همونکه همدیگرو دوست داشتیم برام بس بود . حناق می گرفتی اگه زبونت رو نگه می داشتی ؟
بیچاره رجب لام تا کام حرف نزد و سرش رو انداخت پایین . راه افتادم و رفتم تو اتاقم . زدم زیر گریه . اما این گریه با اون یکی فرق داشت . اون یکی گریه مرد زخم خرده بود و این گریه یه آدم عشق مرده بود .
این دومین کسی بود که بدون اینکه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم .
چند ماهی گذشت . دیگه عشق هاسمیک هم مثل خودش خاک شد . زندگی چه بخواهیم و چه نخواهیم راه خودش رو می ره . کم کم دلخوریم از رجب هم تموم شد و با هم دوباره اخت شدیم . یه روز ازش پرسیدم اون دختره که شب اول دیدمش ، کجاست ؟ پیداش نیست .
گفت یاسمین رو می گی ؟ گفتم آره یه ماه دو ماهی میشه که افتاده یه گوشه و … رو داده و منتظر قبضه ! گفتم یعنی چی ؟ گفت منتظره یکی واسه ش دو متر چلوار کفنی بخره تا راهی شه ! پرسیدم حالا کجاست ؟ گفت تو یکی از همین سولاخ سنبه ها !
بزور رجب رو وادار کردم منو ببره بالا سر بیمار . دو تایی رفتیم تو یکی از اتاقهای ته کاروانسرا بغل طویله ! اونقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید .
چشمم که به تاریکی عادت کرد ، گوشه اتاق روی یه مشت کاره و یونجه یه جونوری رو دیدم شبیه آدمیزاد که دراز به دراز خوابیده ! یه آن فکر کردم که مرده . تو اتاق یه بوی گندی می اومد که نگو . پرسیدم این چرا اینجوری شده ؟ انگار مرده ! رجب رفت جلو و با نوک پا یه لگد بهش زد ! یه صدای ناله ضعیف ازش بلند شد .
برگشت بهم گفت : آدم هر چی بیچاره تر می شه سگ جون تر هم میشه ! هنوز وقت غسل و کفن ش نشده ! سه تا جون دیگه تو تنش هست .
اینو گفت و خندید . نگاهی به دختر که عین یه حیوون اون گوشه افتاده بود کردم و بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نیستی ؟ آدم با گربه تو خونه ش این کار رو نمی کنه ! تو توی دلت رحم و مروت پیدا نمی شه ؟
رجب یه پوزخندی تحویلم داد و گفت کسی که مثل ما دربدر و دزد و بی کس و کار شد ، تو دلش هیچی پیدا نمی شه . مثل ما آدمها خیلی همت کنیم شلوار خودمون رو می چسبیم از پامون نیفته ! گفتم اینو باید برسونیم به یه حکیم و دوا . کمک کن بلندش کنیم .
گفت حکیم و دوا درمون پول می خواد . من که شیپیش تو جیبم طاق یا جفت بازی می کنه ! نشت مشت ما کو !
گفتم کمک کن بندازش رو کول من خودم می برمش.
گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگیردار داره . نفله می شی ها !
خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم که بلندش کنم . دست که چی بگم . دو تا پاره استخون .
تا دست بهش زدم مثل یه گربه صدا کرد . دلم آتیش گرفت . رجب گفت ولش کن . تکونش بدی ، تموم می کنه خونش می افته گردنت ها ! این داره از هم وا می ره ها ولش کن . گیرم دوا درمونش کردی و خوب شد . بازم یا باید بره گدایی یا اگه برو رویی پیدا کنه آقا جواد وادارش می کنه بره …. کنه ! زندگی درست حسابی که پیدا نمی کنه . اینجوری هم از بدبختی نجات پیدا می کنه هم اینکه شاید خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم که بره حداقل یه وعده غذای حسابی گیرش می آد !
یه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نکنه برام شر بشه . اما دلم نیومد یه انسان رو تو اون حال ول کنم که بمیره . بخدا توکل کردم و انداختمش رو کولم و راه افتادم .
رجب که این رو دید ، داد زد که محکمه دکتر همین نزدیکی هاست .
جوابش رو ندادم که خودش دنبالم راه افتاد . نیم ساعت بعد رسیدیم به یه ساختمون تر و تمیز .
در زدیم و رفتیم تو . تا دکتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا این رو آوردین اینجا ؟
گفتم پس کجا باید ببریمش ؟ گفت ببرین ش قبرستون ! اینکه دیگه چیزی ازش نمونده که من معالجه ش کنم ! از کجا آوردینش اینجا ؟ ناحیه جفت پنج کار می کرده ؟
هیچی نگفتم . دکتر یه ده دقیقه ای معاینه اش کرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش .
پرسیدم دکتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلک بدیم می خنده . این اصلا تکون نمی خوره که !
گفتم چیکار کنم دکتر جون ؟ من امروز دیدمش . واسه رضای خدا انداختم رو کولم آوردمش اینجا . گفت ، ببین پسر جون این هم خرج معالجش زیاده ، هم طولانیه هم آخر کار ، امیدی بهش نیست . کی ته ؟
گفتم هیچکس م نیست . یه غریبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه کوچه ! حداق سگ ها می خورنش سیر می شن .
نگاهی بهش کردم و گفتم تو دکتری یا جلاد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر کوچه و پس کوچه ده تا از اینا افتادن ! چیکار می شه براشون کرد . گیرم من پول نگیرم ، خرج مریضخونه چی ؟
دست کردم جیبم و یه مشت اسکناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش کن . پولش از من ، شفاش از خدا .
گفت این ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نیست که خوب بشه یا نه ها ! بعدش نیای دبه کنی که تو به من نگفتی . بهت گفته باشم . حالا اسمش چیه ؟
گفتم یاسمین . نگاهی به من کرد و قاه قاه شروع کرد به خندیدن و بعد گفت ، چه اسمی ، قربون خارهای تو خیابون ! چه رنگی هست ؟ اصلا معلوم نیست ، سیاه پوسته ، سفیده زرده ؟ چطور به این روز افتاده ؟
رجب گفت ، یه آدم نامرد تا تونسته ازش کار کشیده و وقتی دیگه به دردش نخورده ، انداخته یه طرف .
دکتر گفت باید برسونیمش مریض خونه . رفتم که بغلش کنم یه ناله کرد که دل سنگ آب شد . دکتر که ناراحت شده بود زیر لب به حکومت و دولت بد و بیراه گفت و لباسش رو عوض کرد و خودش جلو اومد و بیمار رو بغل کرد و گفت بیایین با ماشین خودم می بریمش .
تو چشماش اشک حلقه زده بود . وقتی سوار ماشینش شدیم آروم گفت دیگه کم کم داره یادم میره که پزشکم و آدم .
خلاصه یاسمین رو رسوندیم به مریض خونه و تو یه اتاق چند تخته خوابوندیم . کمی پول به بیمارستان دادم و قرار شد چند روز یکبار بهش سر بزنم وجدانم کمی راحت شده بود که اگر باعث مرگ هاسمیک شدم ، عوضش سعی خودم رو کردم که یاسمین رو نجات بدم . دکتر بیچاره حق داشت . یاسمین یه اسکلت بود . تمام موهاش ریخته بود و کچل کچل بود . تو صورتش نمی شد نگاه کرد . یه من قی رو چشماش بود . تمام بدنش زخم و زیلی بود . ناخن هاش افتاده بود . خلاصه وضعی داشت که صد رحمت به میت ! یه دونه مژه نداشت .
دو روز بعد رفتم مریض خونه بهش سر بزنم . دیدم رو تختش نیست . فکرکردم مرده و از اونجا بردنش . از یه پرستار پرسیدم با اکراه بهم جواب داد . معلوم شد برای آزمایش و این چیزها بردنش جای دیگه .
پرستار سرو وضع من رو که دیده بود دلش نمی اومد جواب سلامم رو بده ! این بود که رفتم و یکی دو دست لباس حسابی برای خودم خریدم . تا اون وقت ، غیر از شبها که تو کافه هتل ساز می زدم ، همون لباسی که رضا بهم داده بود رو تنم می کردم .
پس فرداش که با لباس شیک و تر تمیز رفتم مریض خونه ، همه پرستارها یه جور دیگه بهم نگاه می کردن !
آخه از تو چه پنهون اون وقت ها برو و رویی داشتم . ما پیرمرد ها وقتی جوونیم نمی دونیم که یه پیری هم داریم . وقتی که پیر شدیم ، جوون ها باور نمی کنن که ماها یه روز جوونی داشتیم !
خلاصه پرستارها گفتن که یاسمین تو همون اتاقه . رفتم تو اتاق . دیدم روتخت یه نفر خوابیده . قیافش همون یاسمین بود اما رنگ پوستش نه ! پوست یاسمین سیاه یکدست بود ، اما این یکی سفید بود . جلوتر که رفتم دیدم خود یاسمینه .
یه پرستار از پشت سرم ، با خنده گفت چیه ؟ تعجب کردی ؟ دو روز سمباته ش زدیم تا این رنگی شده ! تو صورتش نگاه کردم . نه مژه داشت نه ابرو . سرش رو هم از بس زخم بود باند پیچی کرده بودن . هنوز در حالت بیهوشی بود .
بعد از اون روز هر دو روز یکبار بهش سر میزدم و از حالش با خبر می شدم . یه ماهی گذشت تا کم کم جون گرفت و چشمهاشو وا کرد . خیلی خوشحال شده بودیم . هم دکتر و هم پرستارها خدا رو شکر میکردیم که زحمت هامون به هدر نرفته .
خلاصه بعد از سه ماه ، یاسمین از بیمارستان مرخص شد . دکتر یه گونی دوا به من داد و ما دو تا رو با یه ماشین روونه خونه کرد . حساب بیمارستان به پول آنموقع خیلی شد که من دادم . بیچاره دکتر ، خودش پولی نگرفت .
یاسمین نجات پیدا کرده بود اما نه حرف می زد نه می فهمید . مثل عقب افتاده ها ! فقط نگاه می کرد . با چشمهای سیاه و درشت ش که از بس صورتش لاغر و استخونی بود حالت ترسناک اما گیرایی داشت ، به آدم نگاه می کرد ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد . بردمش کاروانسرا براش رختخواب رو انداختم و خوابوندمش .
یه پاش که اصلاً جون داشت و حرکتی نمی کرد . حرف هم که نمی زد یه دستش هم لمس بود و حس نداشت . مونده بودم باهاش چیکار کنم .
تو بیمارستان که نمی تونست بمونه . خرجش زیاد می شد و من پولش رو نداشتم بدم . توی خیابون هم که نمی تونستم ولش کنم . چاره ای نبود باید خودم ازش نگهداری می کردم کاری هم به من نداشت . یه غذایی درست می کردم و خودم بهش می دادم که بخوره .
دواهاش رو هم سر ساعت می دادم . روزی یه سوزن هم باید می زد که یه جعفر آقا بود و باهاش طی کرد بودم و هر روز می اومد و بهش می زد .
یه لگن هم گذاشته بودم گوشه اتاق برای قضای حاجت ش . هفته ای یه روز هم یه افسرخانم بود . زن جعفر آقا آمپول زن بهش سپرده بودم بیاد و حمومش کنه که همیشه سفید و تمیز باشه . حموم کردنش هم که کاری نداشت . طفلک اندازه یه جوجه بود .
ده روزی یه بار هم می بردمش دکتر .
اوایل نمی دونستم وقتی خونه هستم باید باهاش چیکار کنم . مثل یه بره زل می زد به آدم و نگاه می کرد . اما کم کم بهش عادت کردم . براش حرف می زدم ، درد دل می کردم از بچه گی هام براش می گفتم . خلاصه شده بود سنگ صبور من فقط گوش می کرد . زبونش بند اومده بود فقط هم دو نفر رو می شناخت یکی من . یکی دکتر .
هر کی دیگه بهش نزدیک می شد ، تو چشماش ترس میدوید و سرش رو می کرد زیر پتو . فقط موقعی آرامش داشت که من خونه بودم و وقتی تو چشماش شادی بود که من غذا دهنش می ذاشتم و از اتفاقاتی که شب ، تو کافه هتل افتاده بود ، براش حرف می زدم .
صبح ها که خودم خونه بودم شب هم که می خواستم برم سرکار ، در رو قفل می کردم و می رفتم . اونجا کسی بهش کار نداشت . جواد آقا هم از ترس شعبون خان که با من خیلی عیاق بود سر بسر ما نمی ذاشت .
دو ماهی از این جریان گذشت . زخم های سروتنش خوب شد . موهاش هم اندازه یه جو در اومده بود . سیاه سیاه . اما خودش دلش نمی خواست سرش معلوم باشه و با باندی که دکتر دور سرش می پیچید راحت تر بود .
روزها سازم رو ورمیداشتم و برای دل خودم ، بیاد هاسمیک ، به یاد رضا و به یاد اکبر می زدم تا صدای ساز بلند می شد ، چشمهاش فقط به دستام بود . پلک نمی زد .
انگاری خیلی از صدای ویلن خوشش می اومد . چشمهاش با دست من حرکت می کرد .
منم که می دیدم از موسیقی خوشش می آد دریغ نداشتم . هر وقت بیکار می شدم براش ساز می زدم . چند دست لباس خوشگل دخترونه هم واسه ش خریده بودم که از یکی شون خیلی خوشش می اومد .
افسر خانم هر وقت حمومش می کرد ، لباس رو عوض می کرد .
تمام رخت هاشو خودم می شستم . لگنش رو خودم خالی می کردم . دست و صورتش رو صبح ها خودم می شستم . ناخن هاشو که دیگه در اومده بود خودم می گرفتم .
دست و پاش رو که بی حس بود ، می گرفتم و تکون میدادم ، دکتر بهم گفته بود . دندونهاش که مثل مروارید سفید بود خودم براش مسواک میزدم . براش حرف میزدم . قصه می گفتم . شعر می خوندم . خلاصه طوری شده بود که به هوای یاسمین می اومدم خونه .
شبها که سرکار بودم ، همش دلم شور میزد که نکنه یه اتفاقی براش بیفته . تا نمی رسیدم خونه دلم آروم نمی گرفت . شده بودم مادرش.
تا اینکه یه روز صبح ، وقتی داشتم صورتش رو می شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد . دقت کردم دیدم اندازه یه بند انگشت مژه هاش بلند شده !
نمی دونم چطور متوجه نشده بودم . باندی رو که دور سرش پیچیده بود و تا روی ابروهاش پایین می کشید ، ورداشتم . خیلی جا خوردم . ابروهاش که در اومده بود هیچ موهاش هم حسابی بلند شده بود . شده بود دو برابر موهای من . مثل شبق مشکی !
بهش خندیدم و گفتم حیف نیست مو به این قشنگی و ابرو به این کمونی رو قایم کنی ؟ دستش رفت برای باند سرش که مثل یه کلاه بود . می خواست دوباره بزاره سرش . اذیتش نکردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بیرون که آب بیارم وقتی برگشتم دیدم باندها رو انداخته یه طرف و دیگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من که ببینه من چی میگم .
بهش خندیدم . گفتم ، آهان حالا شدی یه دختر خوشگل !
انگار آبی زیر پوستش رفته بود . درسته که هنوز مثل اسکلت لاغر بود اما باور نمی کردم که این دختر همون بیمار که چند ماه پیش تو یه اتاق ته کاروانسرا پیداش کرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم که آجان ها ریختن تو کاروانسرا و همه بچه ها رو گرفتن . یکی شون اومد سراغ من . فکر می کرد منم دزد و جیب برم . خدا رحم کرد که یکی شون منو شناخت که تو هتل ساز می زدم وگرنه می بردنمون کمیسری .
خلاصه دیدم که اونجا دیگه جای ما نیست . بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود که یه خونه کوچیک اما دلباز و خوب رو اجاره کردم و یه درشکه گرفتم و اسباب و اثاثیه مو جمع کردم و با یاسمین رفتیم به خونه جدید . دیگه صلاح نبود تو اون کاروانسرا بمونیم .
یه خونه بود دو طبقه که یه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشویی و حموم . واسه ما عالی بود . خوبیش این بود که حموم داشت و خودمون آب گرم می کردیم و افسر خانم می تونست یاسمین رو توش حموم کنه . دیگه مثل اتاق کاروانسرا ، مجبور نبودیم واسه حموم کردن یاسمین فرش رو جمع کنیم که خیس نشه .
رختخواب رو انداختم یه گوشه و خوابید . همسایه بالامون هم یه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . دیگه خیالم راحت بود که وقتی نیستم جای یاسمین امن و خوبه .
خلاصه درد سرت ندم . دو سالی گذشت و من پرستاری یاسمین رو کردم . شده بود همه کس من ، منم شده بودم همه کس اون .
بعد از این مدت اگه یاسمین رو می دیدی محال بود باور کنی که این همونی که یه روز داشت می مرد و دکتر به زنده موندنش هیچ امیدی نداشت .
موهاش تا تو کمرش بود . یه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتی به من نگاه می کرد تا ته قلبم تیر می کشید . اما خدا می دونه که به چشم بد بهش نگاه نمی کردم .
وقتی صدای سازم بلند می شد ، یه لبخندی می زد که شیرین تر از یک کیلو عسل بود . اونوقت دو تا چال می افتاد رو لپ هاش که زانوم رو سست می کرد .
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن می گرفتن . دست خودم نبود . یاسمین خیلی قشنگ و خوشگل شده بود . حیف که یه دست و یه پاش فلج بود . گاهی با خودم فکر می کردم که اگه حرف می زد بهش می گفتم که دوستش دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم .
بهش می گفتم که برام مهم نیست که فلجه و لال . اما این رو خلاف جوونمردی می دونستم . این دختر نون خور من بود و اگه حتی می فهمید که چی می گم ، شاید مجبوری زن من می شد .
یه روز صبح از خواب پریدم . از تو اتاق یاسمین صدا می اومد . انگار یکی داشت با ظرف و ظروف ور می رفت . فکر کردم دزدی چیزیه ! پریدم طرف اتاق یاسمین . با خودم گفتم اگه کسی دست به یاسمین زده باشه می کشمش .
رسیدم به چهار چوب در که خشکم زد . باور نمی کردم !
یاسمین بلند شده بود و رختخواب رو جمع کرده بود و چایی دم کرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو دید بهم خندید . نمی دونم چه مدت همونجوری واستاده بودم و نگاهش می کردم .
تازه بخودم اومدم . یاسمین ، سالم و سلامت وسط اتاق واستاده بود و به من می خندید . قد بلند . هیکل قشنگ . اصلا نمی دونستم چی بگم و چیکار کنم . دولاشدم و زمین رو ماچ کردم و در حالیکه اشک از چشمام می اومد شکر خدا رو کردم .
خدایا این همون دختر مردنی بود ؟
نه که تا اون وقت همش تو رختخواب خوابیده بود . متوجه نشده بودم که اینقدر بلند قد و خوش هیکله . تا اون لحظه یاسمین رو همیشه با رختخواب و پتو دید بودم . حالا این دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود .
همونجا رو زمین نشستم و نگاهش کردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهی قدرشناس و لبخندی نمکی به من نگاه می کرد .
حالا که سالم شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود دیگه اون چشمهای درشت ، ترسناک که نبود هیچ خیلی هم تو صورتش می نشست و شده بود بلای جون من بدبخت ! چند دقیقه ای که گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره نشستم خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نکنم .
برام چایی ریخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست کنار من . دلم نمیخواست چشم ازش بردارم . احساس می کردم یاسمین چیزی که خودم درست کردم و ساختم . حس مالکیت بهش داشتم . اونقدر هم خوشگل شده بود که نگو . لباسی هم که پوشیده بود خیلی بهش می اومد .
آروم گفتم به امید خدا تا چند وقت دیگه زبونت وامیشه و به حرف می افتی .
تا این رو گفتم ، خندید و گفت ، اگه تو بخوای برات حرف میزنم ، فقط برای تو ! دیگه چیزی نمونده بود گریه م بگیره ! حساب کن آدم یه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن !
حال اونوقت رو نمی تونم برات بگم . خیلی خوشحال بودم
ازش پرسیدم ، یاسمین چطور تمام این چیزها یه دفعه جور شد ؟
گفت یه دفعه نشد . من خیلی وقته که می تونم حرف بزنم . دست و پام هم که با ورزش هایی که تو بهش می دادی کم کم راه افتاد .
گفتم پس چرا تا حالا حرف نمی زدی ؟ چرا از جات بلند نمی شدی ؟
گفت می ترسیدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمینان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذیتم کرده بود از همه چیز وحشت داشتم . حرف هم نمی زدم چون با همه قهر کرده بودم . با خودم با دنیا . با خدا .
گفتم این حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد .
گفت خدا پدر من رو در آورد . حالا یه جون هم بهم داده . خب این رو یا از اول بهم نمی داد یا می داد درست می داد . مگه من ،یه بچه کوچیک ،چه گناهی کرده بودم که باید اونقدر سختی بکشم .
گفتم خدا بنده هاشو امتحان می کنه . هر کسی روسفید از امتحان بیرون بیاد می ره تو بهشت .
گفت نه اون بهش رو می خوام نه این جهنم رو . مگه من می خواست که به دنیا بیام ؟ تا چشم وا کردم تو بدبختی بودم و بیچارگی . پونزده سال از عمرم با دربدری و گدایی گذشت .
یادت رفته روز اولی که من رو دیدی چه حال و روزی داشتم ؟ چند ماه بعدش چی ؟ یادت رفته ؟ تمام اینها رو خدا برام خواسته بود .
گفتم : خبه خبه ! کفر نگو . از قدیم گفتن الدنیا مزرعه الاخره . این دنیا مزرعه اون دنیا و آخرته هر چی تو این دنیا بکاری تو اون دنیا درو می کنی .
گفت یه دختر بچه شش هفت ساله چی می تونه بکاره ؟ اصلا عقلش به این چیزها می رسه ؟
پدر و مادره که این چیزها رو باعث می شن . منم اگه ننه بابای درست و حسابی داشتم ، کارم به این جاها نمی کشید که بخاطر یه لقمه نون تن به هر کاری بدم و آخر و عاقبتم اون باشه که دیدی .
گفتم دیگه از این حرفها نزن . حالا که شکر خدا همه چیز گذشته و الان هم که حالت خوبه و جات امن و امان و یه لقمه نون هم که پیدا می شه بخوریم و منم که ….
دیگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . دیگه یاد ندارم هیچ چیز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبیده باشه .
وقتی بساط سفره رو جمع کردیم . یاسمین پرسید : چی دلت می خود برای ناهار درست کنم ؟
ته دلم یه جوری شد . بهش گفتم تو بشین . خودم درست می کنم .
گفت نه دیگه همین جوری هم نمی دونم چطوری زحمت هاتو جبران کنم .
گفتم بیا بشین اینجا . دلم پوسید از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادی . حالا می خوام یه دل سیر به حرفات گوش بدم . اول برام تعریف کن چجوری افتادی تو اون کاروانسرا ؟
یه خنده ای کرد ! ای روزگار لعنت بهت !
آقای هدایت اینجا که رسید ، یه سیگار دیگه روشن کرد و برگشت به تابلوی پشت سرش نگاه کرد و گفت می بینی ؟ قشنگه ،نه ؟
به تابلو نگاه کردم . همون تابلوی نقاشی بود که روز اول تو این خونه دیده بودم . تصویر زن زیبایی بود با موهای بلند مشکی و صورت خیلی قشنگ . پرسیدم :
-تصویر یاسمین خانمه ؟
هدایت – آره خودشه . بگو ببینم ، تو که یه جوون هستی ، اگه یه دختر رو از مرگ نجات می دادی و اون دختر هم یه همچین شکلی داشت ، دل و دین بهش نمی دادی ؟
-یاد دل گرو رفته خودم افتادم که چند وقت دیگه از دست فرنوش ، دینم هم داشت از دست می رفت ! سرم رو انداختم پایین و دیگه به تابلو نگاه نکردم و حرمت نگه داشتم .
هدایت – داشتم می گفتم . یه خنده ای کرد که دودمانم رو به باد داد !
بهم گفت : تو که برام حرف می زدی ، هر کلمه ش شفا بود . وقتی ساز می زدی هر صداش برام دوا بود . دلم می خواست فقط به صدای تو و سازت گوش بدم . این بود که حرف نمی زدم . اوایل که اصلا زبونم کار نمی کرد اما بعدش دیگه خودم دلم نمی خواست که کار کنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام .
گفتم شفا دست خداست . ما وسیله ایم .
گفت : تو هم تو زندگی خیلی بدبختی کشیدی . اون وقتها که زندگی و بچگی هات رو برام تعریف می کردی ، دلم خیلی برات می سوخت . گریه م می گرفت . اما فرق تو با من این بود که تو پسر بودی و من دختر . هر کی از راه می رسه می شه آقا سر دختر ها و زن ها ! یکی تو خونه حبس شون می کنه ، یکی با زور ، سر برهنه می فرسته شون تو خیابون . یکی می پوشوندشون . یکی لخت شون می کنه. شماها هر کاری بکنین بهتون ننگ نمی بندن ، ما تکون بخوریم صد تا وصله ناجور بهمون می چسبونن . شما مردها مال خودتونین و ما زنها حتما باید مال یکی باشیم .
گفتم طبیعت زن اینطوریه . از اولش این جوری بوده !
گفت :آدم رو هر جوری بار بیارن همون جور می شه .ماها هم چون ضعیف بودیم این طبیعت رو پیدا کردیم .
گفتم : ول کن این حرفها رو یاسمین . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخی می کنی . با هم بگیم و بخندیم که بهتره .
می ترسم حالا که چند وقته یه چیکه آب خوش داره از گلوم پایین می ره همه چیز رو خراب کنه !
گفتم نترس شکر خدا همه چیز درسته . یه سقفی بالا سرمون و یه فرشی زیر پامونه .اوضاع کاسبی من هم بد نیست . دیگه یه آدم از خدا چی می خواد ؟ حالا برام تعریف کن چی شد که از پدر و مادرت جدا شدی ؟
گفت حالا نه . بعدا یه روزی همه رو برات تعریف می کنم . یادت باشه از این به بعد هر روزی وقتی برمیگردی خونه یه روزنامه هم بخر .
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم مگه تو سواد داری ؟
گفت آره یه کوره سواد دارم . گاهی که تو روزنامه می خریدی یواشکی وقتی خونه نبودی با زور و بدبختی همه ش رو می خوندم . خب خیلی کلمه هاشو نمی فهمیدم اما آسون هاشو چرا !
گفتم : خود منم تو یتیم خونه پنج کلاس بیشتر درس نخوندم .
گفت : عیبی نداره با هم می خونیم و یاد می گیریم . تمام بدبختی های ماها از بیسوادی و نادونیه . باید یه کاری هم صبح ها واسه خودت پیدا کنی .
گفتم صبح ها که جایی خبری نیست که برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه . چه احتیاجی دارم که بیشتر بدوم ؟ از زیادی دویدن ، کفش و کلاه آدم پاره می شه .
گفت تو متوجه نیستی . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با این هنری که تو داری ، راحت می تونی پول در بیاری . باید رو چند تا تیکه کاغذ بنویسی که تعلیم ساز می دی و بچسبونی دم هتل و جاهای دیگه . مطمئن باش خیلی ها می آن سراغت . دیگه اون وقت ، صبح ها هم بی کار نیستی و پول در میاری . باید یه خونه بخری . اجاره نشینی فایده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . چطور تا حالا به عقل خودم نرسیده بود ؟
پرسیدم این چیزها چه طوری به فکر تو میرسه ؟
بهم خندید و گفت : تو این مدت من خیلی وقت داشتم که فکر کنم .
خلاصه سرت رو درد نیارم . همون کاری که یاسمین گفته بود کردم . کارم هم گرفت . آدرس هتل رو تو اعلامیه ها نوشته بودم . یه ماه نشد که روزی دو سه تا شاگرد گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبی هم ازشون می گرفتم . درآمدم دو برابر شده بود .
هر چی هم پول داشتم . یاسمین ازم می گرفت و جمع می کرد
شیش ماه بعد با پولی که قبلاً داشتم و اون پول ها که یاسمین جمع کرده بود ، تقریبا بالای شهر یه خونه بزرگ خریدیم . طبقه پایین دست خودمون بود و بالاش رو دادیم اجاره . اتفاقاً کسی که طبقه بالا رو اجاره کرده بود ، تو رادیو کار می کرد . چند وقتی بود که رادیو کار افتاده بود . تو این مدت هم چند بار خواستم که به یاسمین بگم چقدر دوستش دارم و می خوام باهاش عروسی کنم . اما هر بار شرمم می شد حرف بزنم .
حساب می کردم اگه بهش بگم شاید مجبوری قبول کنه و زنم بشه . منم دلم نمی خواست این طوری باشه . از خدا می خواستم که مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه .
-اینجای داستان که رسیدیم ، هدایت دو تا چایی ریخت و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت :
-نمی دونم چرا این چیزها رو برای تو تعریف می کنم . شاید اصلا حوصله شنیدن ش رو نداشته باشی . نمیدونم چطور این قدر با تو حرفم می آد !
-سرگذشت شما خیلی شیرین و شنیدنیه . من لذت می برم وقتی برام حرف می زنین .
هدایت – می دونی پسرم ؟ اسم من هدایت نیست ! همین طوری خودم رو هدایت معرفی کردم .
آقای هدایت اون روز اسم اصلیش رو بهم گفت خیلی تعجب کردم . بارها و بارها اسمش رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست که اسم واقعی ش رو به کسی نگم و حتی خودم هم با همون اسم هدایت صداش کنم . می گفت اولاً دلم نمی خواد کسی بفهمه که من کی هستم ، در ثانی اسم واقعی خودم آزارم می ده .
می گفت خیلی وقته که خودم رو گم و گور کردم . می گفت من خیلی وقته مردم و خاک شدم . وقتی از جام بلند شدم که برم ، هنوز سرش پایین بود و به گلهای قالی نگاه می کرد .
نگاهی دیگه به عکس نقاشی شده یاسمین انداختم و با یه خداحافظی یه آروم از اتاق بیرون اومدم . نزدیک در باغ که رسیدم صدای ویلن ش رو شنیدم که ترانه غم رو اجرا می کرد . غمی که در تک تک کلماتش معلوم بود .
نزدیک ظهر رسیدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، یکی در زد . گفتم کیه ؟
-ما همسایه طبقه بالاتون هستیم . اومدیم ظهرنشینی . شب هم که شد ، می آئیم شب نشینی .
تازه یادم افتاد که قرار بود امروز کاوه و فریبا برای خرید وسایل برن . در رو وا کردم .
کاوه – سلام ، کشتی ش ؟ هدایت رو میگم !
-سلام ، بیا تو . فریبا کجاست ؟
کاوه – بالا . دارن وسایل رو می چینن و تر و تمیز می کنن .
-مگه چند نفرن ؟ کارگر گرفتین ؟
کاوه – باشه ! باشه ! حالا دیگه توهین می کنی ؟ فرنوش خانم بالا تشریف دارن .
-فرنوش ؟ بالا چیکار می کنه ؟
کاوه – اومده بود سراغ تو . من و فریبا هم رسیدیم . با هم آشنا شدن . حالا هم داره کمک می کنه اسباب ها رو بچینیم و یه خونه تکونی کنیم . فرنوش خانم گفته تا دستم تو کاره ، یه سر هم می رم پایین خدمت آقا بهزاد . گفت نزدیک عیده ، ثواب داره . آقا بهزاد رو هم بتکونم .
-منو که دنیا تکونده ! بذار فرنوش خانم هم بتکونه .
کاوه – نه ، من ازش خواهش کردم این دفعه رو ببخشدت . گفتم دیگه از این غلط ها نمی کنه .
-حالا بیا تو . چرا دم در واستادی ؟
کاوه – من و فریبا می خواهیم بریم ناهار بخوریم . فرنوش خانم می خواد بیاد پایین . اومد پارس نکنی ها ! پاچه ش رو نگیری ها ! انسان باش ! آدم باش !
-حوصله ندارم کاوه . یه چیز دری وری بهت می گم ها !
کاوه – چخه صاب مرده ! من الان می رم بالا و به فرنوش می گم اومدی . حواست رو جمع کن درست حرف بزن . فرنوش بسیار دختر خوب و خانمی یه . خیلی هم متواضع و افتاده س . از سر تو آدم لجباز و یه دنده هم خیلی زیاد تره . می گن انگور خوب نصیب شغال می شه !
-شغال خودتی !
کاوه – می دونی بهزاد صدات شبیه قار قار کلاغه .
از حرفش خندم گرفت . وقتی می رفت دوباره بهم سفارش کرد که با فرنوش ملایم باشم . چند دقیقه بعد فرنوش در زد . در رو وا کردم و اومد تو و نشست . بخاری رو روشن کردم و کتری رو گذاشتم روش و بعد یه گوشه نشستم .
فرنوش- حالت خوبه ؟
-خوبم .
فرنوش – یه چیزی بهت بگم باور نمی کنی بهزاد . انگار چون تو راضی نبودی من برم خونه خاله م ، مهمونی شون بهم خورد . از در و دیوار سوسک و مار مولک می ریخت رو سرمون ! یه سوسک که رفته بود لای موهای خاله م . داشت از ترس سکته می کرد . خیلی عجیب بود که این همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بیان تو مهمونی خاله م . خلاصه منم از خدا خواسته به هوای اینکه ترسیدم بلند شدم و با ژاله و سیامک برادرش ، اومدیم خونه .
داشتم از خنده می مردم اما جلوی خودم رو گرفتم .
-حالا چرا اومدی اینجا ؟ اومدی این چیزها رو برام بگی ؟
فرنوش – بهزاد تو خیلی بد با من حرف میزنی . اون از حرف دیروزت این هم از امروز !
من دلم نمی خواد عصبانی بشم و کنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحریک می کنی .
-خب عصبانی شو دختر خانم پولدار .حتما وقتی کنترل ت رو از دست بدی ، به پسر خاله ت ، بهرام خان می گی بیاد و خدمت من برسه . هان ؟
خیلی ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین . فکر کردم الان بلند میشه می ره . اما یه دقیقه بعد گفت :
-بهزاد تو چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ از دیروز تا حالا انگار تو رو بردن و یه بهزاد دیگه رو آوردن گذاشتن جای تو ! یه جوری با من رفتار می کنی که فکر می کنم دلت می خواد من برم . اگه من برم ، دیگه منو نمی بینی ! اون وقت غصه می خوری ها !
-من چیزی ندارم که از دست بدم .
فرنوش- یعنی من برای تو چیزی نیستم ؟
سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم . برای خودم هم عجیب بود که چطور یه دفعه این قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم می خواست باهاش ملایم باشم اما نمی دونم چرا یه چیزی در درونم مانع می شد . در همین موقع آب کتری جوش اومد و در کتری به صدا افتاد .
فرنوش بلند شد و کتر ی رو برداشت و مشغول چایی دم کردن شد . منم زیر چشمی نگاهش می کردم و لذت می بردم . کار کردن فرنوش تو خونه من برام خیلی قشنگ بود . یعنی در اتاق من خیلی قشنگ بود . تا چایی دم بکشه ، سرش رو با وررفتن به کتاب هام گرم کرد .
چند دقیقه بعد یه چایی ریخت و با قندو آورد و گذاشت جلوی من و به یه حالتی گفت :
-بفرمایید آقای عصبانی ! این چایی رو میل کنید شاید مهر من دوباره به دلتون بیفته .
-مهر شما از دل من بیرون نرفته که بخواد دوباره به دلم بیفته .
فرنوش – پس چرا با من این قدر قهر و دعوا می کنی ؟
-برای اینکه دلم نمی خواست بری خونه خاله ت . خوشم نمی آد اصلاً بهرام با تو حرف بزنه .
فرنوش اومد کنارم نشست و با لبخند گفت :
-خوشم می آد وقتی حسود می شی !
-من اصلاً حسودی نمی کنم . اصلا چیزی که به من نمی خوره حسودیه !
خندید و گفت :
-بهزاد جون ، تو متوجه بعضی از چیزها نیستی . من اگر نمی رفتم خونه خاله م ، بلافاصله تلفن می زد به مادرم و چغلی من رو بهش می کرد . بعدش هم می گفت هنوز هیچی نشده ، پای خواهر زادم رو از خونه خاله ش بریده ، وای به وقتی که این پسره ، فرنوش رو عقد کنه ! اون وقت حتما اجازه نمی ده یه سر خونه مادرش بیاد . حالا فهمیدی چرا اصرار داشتم که دیشب برم ؟
با خودم فکرکردم که عقل این دخترها به چه چیزهایی می رسه ! وقتی دید من ساکتم دوباره گفت :
-بهزاد ، من تو رو خیلی خیلی دوست دارم و خجالت هم نمی کشم از اینکه این رو بهت بگم . یعنی حرف دلم رو بهت می زنم . تو باید اجازه بدی که من کار خودم رو بکنم . مگه دوستم نداری . مگه نمی خوای من باهات عروسی کنم ؟
-من از خدا می خوام که تو فقط مال باشی اما انگار همه ش یکی بهم می گه که ازدواج من و تو سر نمی گیره و کارها جور نمیشه .
تو این چیزها رو بسپر دست من ، دیگه کاری ت نباشه . من خودم بهتر می دونم چیکار باید بکنم . فقط به شرطی که هر چی من می گم گوش کنی . حالا اخم هاتو وا کن . یه کم بخند . کسی اگه تورو نشناسه ، فکر می کنه من دارم به زور زنت می شم !
خندیدم و گفتم :
-خیلی خودم رو گرفتم ، نه ؟
فرنوش- خیلی !! ! مردم تا یه خنده رو لب هات اومد !
تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
-ببین فرنوش جان ، می خوام یه چیزی رو بهت بگم . من از نظر مالی خیلی ضعیفم اما می گن بخشش خیلی همت می خواد ولی رد کردن و قبول نکردن بخشش از خود بخشش بیشتر همت می خواد .
پدر کاوه بارها خواسته که به من ماشین و آپارتمان و پول و این حرف ها بده اما من قبول نکردم . بی پول هستم اما گدا نیستم .
من از خیلی چیزها تو زندگی گذشتم .خونه خوب ، ماشین خوب ، زندگی خوب ، حتی یه غذای خوب ! اینها همش بخاطر این بوده که خواستم عزت نفسم رو حفظ کنم وگر نه همه این چیزها با یه اشاره من برام جور می شه !
همین آقای هدایت که باهاش تصادف کردی ، بارها خواسته که کتاب های خطی ش رو که خیلی گرون قیمته بده به من . یا مثلا چند وقت پیش می گفت که هر کدوم از تابلوهاش رو که می خوام وردارم و ببرم بفروشم . با پول یکی از اونها شاید بشه چند تا آپارتمان خرید .
اما من قبول نکردم . حالا تو این وضعیت من ، وقتی تو کاری می کنی ، مثل رفتن به خونه خاله ت ! دل من می شکنه . غصه می خورم . چون مثل پسر خاله ت زر و زور ندارم .
به خدا وقتی تنهایی می شینم و به این چیزها فکر می کنم ، خیلی دلم می گیره !
نه اینکه فکر کنی پول رو برای خودم می خوام ، نه !
دلم می خواست پولدار بودم تا همه ش رو می ریختم به پای تو . دلم می خواست پولدار بودم تا وقتی می آم خواستگاریت ، کسی فقر و نداری رو تو سرم نکوبه .
دلم می خواست پولدار بودم تا وقتی تنها می شم و می رم تو خودم ، این فکر که ممکنه تو رو به من ندن ، مثل خوره به جونم نیفته .
منم دلم می خواست که با یه ماشین آخرین مدل ، بیام دنبالت و ورت دارم و ببرم بهترین رستوران ها !
بغض گلوم رو گرفته بود . حرف زدن برام سخت بود . سرم رو انداختم پایین و گفتم :
-فرنوض ، من تو این دنیا ، دلم رو به هیچ چیز خوش نکردم . به هیچ چیز دل نبستم ، می دونی چرا ؟ چون نمی تونستم اون چیزها رو داشته باشم . همیشه خدا ، هر شعله ای که تو دلم روشن می شه ، خاموش کردم . هر صدایی که از دل واموندم بلند شد ، خفه اش کردم !
خیلی وقته که این دل ، کز و پژمرده اس . حالا بعد این همه وقت ، به تو دل بستم اگه این روزگار تو رو هم از من بگیره ، دیگه بودن و نبودن این دل واسم فرقی نداره .
چایی م رو بداشتم و به هوای خوردنش ، بغضی رو که داشت خفه م می کرد ، دادم پایین .
سرم رو که بلند کردم دیدم فرنوش در حالیکه به من نگاه می کنه ، اشک از چشمهاش پایین می آد . بی اختیار استکان از دستم افتاد زمین . یه حال بدی شدم . انگار تو دلم رخت می شستن . بهش گفتم :
-خدا منو بکشه ! من جونم رو می دم که خار به پای تو نره . حالا خودم گریه ت انداختم ؟
فرنوش – بهزاد ، من غیر از تو هیچکس رو نمی خوام . خودم می دونم که تو اونقدر منش داری که از مال دنیا گذشتی . اون روز که خودت رو جای من به پلیس معرفی کردی ، با اینکه می دونستی ممکنه آقای هدایت بمیره . همون وقت تموم ثروت دنیا رو به پای من ریختی .
بهزاد من تو رو همینطوری می خوام . با پول کم و عشق و مردونگی زیاد .
تو اگه خودت رو می فروختی دیگه نمی خواستمت . فقط ازت می خوام که دوستم داشته باشی و با من بیای و تنها م نذاری .
-فرنوش ، تو هم اگه منو همین جوری خواستی ، باهات همه جا می آم . ول ت نمی کنم . تنهات نمی ذارم . غم ت رو به جونم می خرم و خوشی ها مو فدات می کنم .
با تو برام صبحه و بی تو شب . من چیزی ندارم که بهت هدیه بدم و به چشمت بیاد ، جونم مال تو فرنوش .
نیم ساعت بعد با فرنوش به طرف خونه شون حرکت کردیم . فرنوش پیاده اومده بود خونه من . پیاده هم رسوندمش . همینطور که راه می رفتیم گفت :
-بهزاد ، مواظب خودت باش . بهرام خیلی دلش می خواد خونه تو رو یاد بگیره . نمی دونم چه خیالی تو سرشه .
-خب آدرس م رو بهش بده . شاید می خواد با من حرف بزنه . برای چی نگرانی ؟ من که بچه چهارده ساله نیستم که بلا ملا سرم بیاره .
فرنوش- تو به خودت نگاه کردی ! بهرام پسر عوض یه ! لاته و بد دهن!
-باز هم مهم نیست . تو آدرس منو بهش بده . بلاخره یه جوری زبون همدیگرو می فهمیم .
فرنوش – یه دفعه می آد در خونه ت آبروریزی می کنه !
-اولا ً که جرات این کارها رو نداره . بعدش هم مملکت قانون داره . مگه هر کی که دلش خواست می تونه بره در خونه یه نفر عربده کشی کنه ؟ تو زیادی بهرام رو گنده ش کردی !
فرنوش – با تموم این حرفها که گفتی ، من آدرس ت رو بهش نمی دم .
-باشه ، خودم بهش تلفن می کنم و یه روز دعوتش می کنم خونه م !
فرنوش- آره ، همین یه کارت مونده که بکنی . تو و بهرام بشینین سر سفره و به سلامتی خون همدیگرو بخورین . تو فکر کردی بهرام حرف حساب حالیش می شه ؟ از بس بچه شر و بدی یه که از دانشگاه اخراجش کردن .
-خیلی خب من دعوتش نمی کنم خونه م . یه روز خودم ناهار می رم خونه شون !
فرنوش خندید و گفت :
-اون وقت براش راحت تره . یه چیزی می ریزه تو غذات و مسمومت می کنه !
-اتفاقاً کاوه یه نظری داره . می گه یه روز بهرام رو ببریم بیرون شهر دوتایی بریزیم سرش.
بعد سرش رو ببریم و بندازیم جلوی سگ ها !
دوتایی زدیم زیر خنده .
فرنوش- ایده های کاوه مثل ایده های شمره .
-همه اینا تقصر تو ئه فرنوش !
فرنوش- تقصیر من ؟
-آره . اگه تو این مهمونی ها اینقدر لباس قشنگ نپوشی ، بهرام بدبخت دیوونه نمی شه که بخواد منو از میدون بدر کنه ! تو خودت به اندازه کافی خوشگل و قشنگ هستی خداوند در آفرینش تو از هیچی مضایقه نکرده ! همین طوری پدر من و بهرام رو در آوردی ، چه برسه به اینکه یه دستی هم تو صورتت ببری!
فرنوش با خنده گفت :
-اینها رو بذارم به پای تعریف ؟ تو هم خوب بلدی هم تعریف بکنی از من و هم حرف هاتو بزنی ها 1 در ضمن خدمت شما عرض کنم من هیچ آرایشی نمی کنم . این چهره ، چهره ساده منه!
-جدی می گی فرنوش ؟
فرنوش – آره بخدا ! من اصلا آرایش نمی کنم .
-خدا به داد من برسه اگه تو بخوای آرایش هم بکنی ! اون وقت باید کار و زندگیم رو بذارم کنار و یکی یکی رقبا رو ببرم بیرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوی سگ ها !
این رو که گفتم یه مرتبه دیدم که رنگ فرنوش پرید و حالت اضطراب پیدا کرد و به من گفت :
-بهزاد جون تو برگرد خونه . دیگه رسیدیم . تو برو من خودم این یه تیکه راه رو می رم .
تعجب کردم . سرکوچه شون رسیده بودیم پرسیدم :
-نمی خوای همسایه ها من و تو رو با هم ببینن؟
فرنوش – نه ، موضوع این نیست . تو برو بعداً بهت می گم .
برگشتم و به طرف خونه شون نگاه کردم . بهرام و بهناز وسط کوچه ، در خونه فرنوش واستاده بودن و به ما نگاه می کردن . برگشتم و به چشمهای فرنوش که ترس ازش می بارید نگاه کردم و بهش گفتم :
-اگه تو برای موقعیت خودت می گی ، باشه . من حرفی ندارم و می رم . ولی اگه نگران منی ، اجازه بده تا دم خونه برسونمت .
فرنوش- من نگران تو هستم بهزاد وگرنه هیچ چیز دیگه ش برام مهم نیست .
-پس حالا که اینطوره خیلی محکم راه بیفت بریم . از هیچی هم نترس . من اینجام ، خیالت راحت باشه . انگار دیگه لازم نیست بهرام رو دعوت کنم خونه مون .
فرنوش – باشه ، هر چی تو بگی . هر کاری تو بخوای من میکنم بهزاد برای اینکه بفهمی چقدر دوستت دارم .
دوتایی حرکت کردیم و وقتی به بهرام و بهناز رسیدیم ، من به بهناز سلام کردم .
-سلام بهزاد خان ، خیلی ممنون . حال شما چطوره ؟ خوب هستین .
بهرام با آرنج ش زد به بهناز و گفت :
-واسه چی باهاش خوش و بش می کنی ؟
بعد رو کرد به من و گفت :
-مگه بهت نگفته بودم اگه یه بار دیگه این طرفا ببینمت چیکارت می کنم ؟
-منم خدمت شما عرض کرده بودم که اگه یه بار دیگه من رو دیدید باید فکر یه چیزی برای خودتون باشین !
بهرام – تو انگار زبون آدمیزاد سرت نمی شه ؟
-من متوجه حرفهای شما نمی شم وگرنه زبون آدمها رو خوب می فهمم و بلدم با چه زبونی باهاشون حرف بزنم .
بهناز – بهرام بیا بریم . این کارها زشته .
بهرام – تو حرف نزن .
بعد رو به فرنوش کرد و گفت :
-حالا حق دارم هر کاری دلم خواست باهاش بکنم ؟
فرنوش – تو با بهزاد حرف بزن . هر چی بهزاد بگه ، حرف منم همونه !
بهرام – از کی تا حالا آدم زنده وکیل وصی پیدا کرده ؟
فرنوش- وکیل وصی نه . شوهر !
نگاهی با تمام دلم بهش کردم و گفتم :
-فرنوش جان ، شما برو خونه . اصلاً هم نگران نباش . برو .
فرنوش یه خداحافظی به من و بهناز گفت و رفت تو خونه و در رو پشت سرش بست . موندیم ما سه نفر . رو به بهرام کردم و گفتم :
-شما هم بهرام خان اگه با من حرفی یا کاری دارین . لطفاً تشریف بیارین دو تا خیابون اون طرف تر . اونجا با هم راحت تر صحبت می کنیم . بهناز خانم ، شما هم خواهش می کنم تشریف ببرید . صحیح نیست که این حرفها در حضور خانم ها گفته بشه .
بهرام – تو به خواهر من کار نداشته باش .
در حالیکه راه افتادم بهش گفتم :
-در هر صورت من کمی جلوتر منتظرشما می مونم که اگه کاری باهام دارید در خدمت باشم .
حرکت کردم و رفتم سرخیابون واستادم . بهرام هم کمی صبر کرد و بعد با بهناز سوار ماشین شد و اومد سر خیابون . وقتی می خواست پیاده بشه . بهناز در حالیکه گریه می کرد دستش رو گرفته بود و نمی ذاشت بهرام از ماشین پیاده بیاد پایین . بهرام هم انگار بدش نمی اومد که از تو همون ماشین با من حرف بزنه .
شیشه رو کشید پایین و گفت :
-این دفعه آخرت باشه . این دفعه م باهات کاری ندارم . اما اگه یه بار دیگه ….
رفتم تو حرفش و گفتم :
-خواهش می کنم ملاحظه منو نکنین . لطفا ً همین الان باهام کار داشته باشین!
چپ چپ نگاهم کرد و خواست شیشه ماشین رو بکشه بالا که این بار من شروع کردم :
-بهرام خان ، هر لات بی سرو پایی بلده عربده بکشه و لش بازی در بیاره ! خوب گوش هاتو واکن ببین چی می گم . اگه یه بار دیگه بشنوم که برای فرنوش شاخ و شونه کشیدی ، می آم در خونه تون و می کشمت بیرون و اون وقت بهت نشون می دم که دندونهای کی می ریزه تو دهنش ! فرنوش دختر بزرگیه . خودش می تونه تصمیم بگیره که چه کسی رو دوست داره !
شخصیتت رو ، اگه داری ، حفظ کن . بذار خود فرنوش انتخاب کنه .
یادت نره امروز چی بهت گفتم . من مثل تو ، یه دفعه دیگه به طرف مهلت نمی دم !
شیشه رو کشید بالا و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، یه خرده گرد و خاک بجا موند!
آروم و سلانه سلانه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فکر میکردم . نمی دونستم کاری که کردم خوب بود یا بد ، نیم ساعت ، سه ربعی طول کشید تا به خونه رسیدم . هنوز وارد نشده بودم که در زدند . فریبا بود .
-سلام بهزاد خان . حالتون چطوره ؟
-سلام فریبا خانم . شما چطورید ؟ ببخشید ، امروز متأسفانه نرسیدم بیام کمک تون .
فریبا – شما و کاوه خان به اندازه کافی به من محبت کردین . ببخشید ؛ فرنوش خانم پای تلفن شما رو کار دارن . بفرمایید بالا .
-ای بابا هنوز هیچی نشده باعث مزاحمت شدیم که !
فریبا – تو رو خدا تعارف نکنین . بفرمایید خواهش می کنم .
دوتایی با هم رفتیم بالا و من تلفن رو جواب دادم .
فرنوش – سلام بهزاد خوبی ؟ طوریت نشده ؟ چرا نیومدی بهم خبر بدی بعد بری خونه ؟ دلم هزار راه رفت . می دونم حتماً اعصابت ناراحته . این پسره تنه لش خیلی بی ادبه . ممنون که در خونه نذاشتی سر و صدا بشه . تو که گفتی برو خونه . من رفتم و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش کردم . تا اونجا ها رو شنیدم . وقتی تو رفتی سر خیابون ، تو دلم سیرو سرکه می جوشید . خودم از تموم جریان با خبرم اما دلم می خواد خودت برام تعریف کنی که چی شد .
الو بهزاد !اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
-بله اینجام .
فرنوش – پس چرا هیچی نمی گی ؟
-والله صدای تو اونقدر شیرین و قشنگه که دلم نیومد حرف هاتو قطع کنم .
فرنوش – یعنی خیلی پر حرفی کردم ؟ آخه دلم خیلی برات شور زد .
– دلواپسی های تو برام امید زندگیه !
فرنوش مدتی سکوت کرد و بعد گفت :
-بهزاد ه هیچ فکر نمی کردم که تو ، تویی که اون قدر سر بزیری و آروم ، بتونی یه آدم مثل بهرام رو اون جوری بشونی سر جاش . دستت درد نکنه . تو راست می گفتی . بهرام رو خیلی بزرگ کرده بودم .
-فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو این چیزها رو از کجا فهمیدی ؟
فرنوش – یه بار دیگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چیز با خبر می شن !
-در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، یه خبر به من بده . باشه ؟
فرنوش – باشه ، ولی تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبی نیست !
-چشم
فرنوش با خنده گفت :
-چشمت بی بلا جوون.
دوتایی خندیدیم و ازش خداحافظی کردم .
فرنوش – از تعریف هات هم ممنون .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x