رمان یاسمین پارت 6

4
(5)

-نخیر ماشین ندارم .
-حالا چرا اینقدر با من غریبی می کنی ؟ حتما فرنوش از من پیش ت بد گفته ؟
-فرنوش ؟ در مورد شما ؟ اصلاً .
-چرا ، می دونم . دخترهای امروزی رو اگه جونت رو هم واسه شون قربونی کنی میگن کمه !
-دخترهای امروزی رو نمی دونم ، اما فرنوش خانم هیچوقت در مورد شما چیز بدی نگفته .
در همین موقع ، یه خانم دیگه ، تقریباً هم سن و سال مادر فرنوش بطرف ما اومد تا رسید گفت :
-فری ، حکیم جوجه خروس تجویز کرده ؟
مادر فرنوش بهش یه اشاره کرد و گفت :
-وربپری ملی ، ایشون خواستگار فرنوشه!
بعد رو به من کرد و گفت :
-این دوست زمان دختری های منه . اسمش ملیحه س . بهش می گیم ملی .
بلند شدم و سلام کردم .
ملی – بشین عزیزم راحت باش . چطوری ؟ خوبی؟
ازش تشکر کردم و تو دلم جای کاوه رو خیلی خالی کردم .
ملی – عزیزم چرا تنها اومدی ؟
-قبلاً خدمت خانم ستایش عرض کردم . پدر و مادرم در یه سانحه عمرشون رو دادن به شما و اینه که تنها خدمت رسیدم .
ملی – خدا رحمتشون کنه . ببینم تو دم و دستگاه ت دوستی ، رفیقی ، فتوکپی یه خودت نداری ؟
مادر فرنوش – ا وا خاک تو گورت ملی ! ایشون تازه به ما رسیده . نمی دونه که تو شوخی می کنی . یه دفعه بهش بر می خوره . برو دنبال کارت . به فرنوش بگو بره ترتیب شام رو بده . ضعف کردن مهمونا.
خندم گرفته بود . این ملیحه خانم هم انگار یکی بود مثل کاوه خودمون .
وقتی ملیحه خانم با یه خنده شیطنت آمیز از ما دور شد ، مادر فرنوش روش رو به من کرد و در حالیکه می خندید گفت :
-از دست ملی ناراحت نشی ها . این خلق ش اینطوریه . با همه شوخی می کنه .
-اختیار دارید . منم یه دوستی دارم که خیلی شاد و سرزنده س .
مادر فرنوش – خب اینجا که نمی شه حرف زد . نشونی ت رو بده ، فردا بعد از ظهری ، ساعت سه می آم که با هم حرف بزنیم . تو این خونه بی صاحاب مونده نمی شه دو کلوم حرف حسابی با یه نفر زد .
آدرسم رو بهش دادم . قرار شد ساعت سه بعد از ظهر فردا بیاد خونه منپس حرفها هنوز مونده . ای کاش همین الان جوابم رو می داد که یه شب دیگه ، اسیر دلهره و سرگردونی نباشم . ظاهرا ً زن بدی نبود . اما خب قرار بود من دامادش بشم حق داشت با فکر و تأمل تصمیم بگیره .
در همین وقت یه خدمتکار اومد و اعلام کرد که شام حاضره از مدعوین خواهش کرد که به سالن غذاخوری برن . یه آن تا دور و برم رو نگاه کردم دیدم تنها تو سالن نشستم و کس دیگه ای غیر از من اونجا نیست . بلند شدم و رفتم وسط سالن و داشتم با خودم فکر می کردم که اگه بیفتک بود باید کارد رو با دست راست بگیرم و چنگال رو دست چپ . سوپ رو باید با قاشق بزرگ بخورم . اول حتماً اردور می آرن . من که تا حالا اردور نخوردم که بدونم چیه !
خداکنه از اون غذاهای خارجی یه عجیب و غریب نباشه که آبروم جلو همه می ره . اون وقت می گن داماد بلد نیست سر میز شام بشینه .
تو همین فکر بودم که رسیدم دم سالن غذاخوری که یکی از آقایون مهمان با دهن پر از غذا داد زد : بهزاد جون برس ، اینا ته میگو رو در آوردن! جوجه کبابا رو که اول از همه چپو کردن ! یکی دیگه داد زد : آی دیر بجنبی امشب باید سرگشنه زمین بزاری . بدو که غذاها کله شد . این قاسم که یه سیخ کوبیده رو داره بزور می تپونه تو گوشش !
یه لبخند تحویلش دادم و همونجا واستادم . چند لحظه بعد ، از اون سر میز فرنوش با یه بشقاب پر از غذا ، در حالیکه صورتش سرخ شده بود به طرفم اومد و گفت :
-بریم بهزاد . تو سالن راحت تریم .
بعد به صغری خانم گفت که برامون نوشابه بیاره . دوتایی نگاهی به مهمون ها که پشت شون به ما بود و مشغول کشیدن و خوردن غذا بودن کردیم که فرنوش گفت :
-قوم مغول ن نه ؟
بهش لبخند زدم . سرخی صورتش از خجالت بود .
با هم رفتیم یه گوشه سالن و دوتایی نشستیم .
فرنوش – دوتایی از یه بشقاب ، باشه ؟
-باشه خیلی عالیه .
فرنوش – باید عادت کنی . ازدواج که کردیم نباید زیاد ظرف کثیف کنیم . شستنش سخته !
-خودم ظرف ها رو برات می شورم عادت دارم .
فرنوش – شوخی می کنم . فکر نکن که من دختر ناز پرورده ای هستم و کار کردن رو بلد نیستم .
-حیف این دستهای قشنگ نیست که با ظرفشویی و این چیزها خراب بشه ؟
بهم خندید و گفت :
-مامانم بهت چی گفت ؟
-چیز خاصی نگفت . فقط کمی در مورد خودم و زندگیم ودرس هام صحبت کردیم .
فرنوش- بهزاد خواهش می کم به من حقیقت رو بگو .
-باور کن فقط همین حرف ها زده شد . البته گفت فردا ساعت سه می آد خونه م که بیشتر حرف بزنیم . گفت اینجا نمیشه درست صحبت کرد . خب حق هم داره . شاید صلاح نمی دونه حتی جلوی تو با من حرف بزنه . تو این شلوغی که جای خود داره .
احساس کردم که فرنوش ناراحت شد و رفت تو فکر . دوتایی آروم شام مون رو خوردیم وقتی غذا تموم شد ، همون آقا از طرف دیگه سالن بلند گفت : آقای مهندس یه لحظه تشریف بیارین . فرنوش گفت :
-شوخی های لوس و بک!
مرد – مهندس جون بیا اینجا ! جون قاسم بیا !
اومدم بلند شم که فرنوش گفت :
-بشین بهزاد . این شوهر خاله مه . مرد جلفی یه . بهش توجه نکن .
-آخه فرنوش جان نمی شه . زشته ! الان بر می گردم .
فرنوش از ناراحتی به حد انفجار رسیده بود . برای اینکه آرومش کنم گفتم :
-تو تموم خانواده ها از این جور آدم ها هستن . اتفاقاً خوبه . باعث نشاط در فامیل می شن . خودت رو ناراحت نکن . ماها ایرانی هستیم و خونگرم. آشناتر که بشم خیلی هم خوش می گذره متأسفانه اولش نشد که منو به همه معرفی کنی .
فرنوش – سعادت داشتی که معرفی ت نکردم . تحفه ای نیستن ! تازه همه شون کاملاً تو رو می شناسن . بلند شدم و به طرف قاسم آقا رفتم و خودم رو معرفی کردم که گفت :
-اختیار دارین آقای مهندس . ما ارادتمندیم . جون قاسم این یاردان قلی رو نگاه کن انگار تیر به قلبش خورده .
راست می گفت یکی از مردها گویا موقع غذا خوردن روی پیرهنش سس گوجه ریخته بود .
من فقط واستاده بودم و زورکی بهش می خندیدم که مادر فرنوش اومد جلو و گفت :
-بهزاد خان انگار فرنوش باهات کار داره .
عذر خواهی کردم و با مادر فرنوش حرکت کردم که گفت :
-خونه ت تلفن نداری؟
-متأسفانه خیر . اما طبقه بالامون داره . می خواهید شماره ش رو بهتون بدم ؟
مادر فرنوش – آره ، بده اصلاً می خوای یکی از این موبایل ها رو وردار ببر . ما سه چها رتا داریم !
تشکر کردم و شماره فریبا رو بهش دادم که دیدم فرنوش از دور بهم اشاره می کنه . رفتم پیشش .
فرنوش – لوس بازی هاشون تموم شد ؟
-نه بابا ، چیزی نگفتن بیچاره ها . شوخی می کردن .
فرنوش – امشب خیلی بهت بد گذشت . می دونم . ازت معذرت می خوام بهزاد .
-اصلاً اینطور نیست . خیلی هم خوب بود . راستی پدرت کجاست ؟ زیاد ندیدمش می خوام ازش خداحافظی کنم . دیگه دیره بهتره برم .
با حالت عصبی یه بدی گفت :
-چه می دونم حتماً یه گوشه یه دختر رو گیر آورده و داره در گوشش پچ پچ می کنه !
راست می گفت . یکی دوبار خودم دیدمش . سر و گوشش می جنبید .
-این چه حرفی یه فرنوش ؟ تو نباید در مورد پدرت اینطوری صحبت کنی .
فرنوش – حق با توئه ؟ عصبانی شدم . تو دیگه برو . هر چی کمتر این جور جاها باشی برات بهتره !
نفهمیدم منظورش چیه . از مادرش خداحافظی کردم . از بقیه هم همینطور و با فرنوش اومدیم دم در . می خواست با ماشین برسونتم که نذاشتم .
فرنشو – بهزاد فردا که مامانم اومد ، حرف رو باهاش تموم کن . نذار طولش بده . من دیگه طاقت این وضع رو ندارم . برام تحمل این خونه خیلی سخت شده . مخصوصاً حالا که مامانم اومده .
-داری چی می گی فرنوش ؟ شکر خدا رو بکن . چه چیزی تو زندگی کم داری ؟ مردم ندارن بخورن ! نکنه خوشی زده زیر دلت ؟ مردم از صبح تا شب جون می کنن که آخرش یه غذایی ساده رو بتونن فراهم کنن ! امشب از پس مونده غذاهای شما پنجاه تا آدم گرسنه سیر می شدن !
تازه این طولانی شدن ها ، شیرینی ازدواجه ! بعداً برامون خاطره می شه !
نگاهی بهم کرد و گفت :
-فردا تمومش کن بهزاد . جواب آخر رو ازش بگیر . من سن م قانونیه و پدرم هم راضی یه که با تو ازدواج کنم . بقیه ش دیگه برام اهمیت نداره .
-تو امشب کمی عصبی شدی . خوب که بخوابی حالت بهتر می شه . فردا صبح به این حرفات می خندی . برو استراحت کن . خودت رو ناراحت نکن . به امید خدا همه چیز درست می شه . نگران نباش .
یه پوزخندی زد و از هم خداحافظی کردیم . تو راه با خودم فکر می کردم . مادر فرنوش ظاهراً زن بدی نبود . حالا که حسابش رو می کنم می بینم که انگار از منم بدش نیومده بود .
شاید به امید خدا فردا همه چیز درست بشه و با ازدواج ما موافقت کنه .
با همین افکار رسیدم خونه و لباسهام رو عوض کردم و نوار فرنوش رو گذاشتم و رفتم تو رختخواب . هنوز آخرین قسمت آهنگ تموم نشده بود که خوابم برد .تمام شب ، خواب فرنوش رو می دیم که لباس عروسی تن ش کرده داریم با هم تو یه جاده بی انتها قدم می زنیم .
ساعت هشت صبح بود که یکی در زد . از خواب پریدم . کاوه بود . در رو وا کردم و دوباره رفتم تو رختخواب و پتو رو کشیدم رو سرم .
کاوه – هنوز خوابی ؟ بلند شو بیچاره ! بابای من که پولش از پارو بالا می ره ساعت شش از خونه زده بیرون دنبال یه لنگ بوقلمون! اونوقت تو هنوز خوابی ؟ آهان ! نکنه امروز تجارت خونه حضرت والاتعطیله ؟ به کارمندها استراحت دادین ؟
-کتری رو آبکن بذار روی بخاری . من یه چرت دیگه بزنم و بلند می شم .
کاوه – تنبل نرو به سایه سایه خودش می آیه !
بلند شو ببینم دیشب چه خاکی تو سرت کردی ؟ تا صبح خوابم نبرده و دلشوره آقا رو داشتم ! ز مادر مهربان تر دایه خاتون ! شدم کاسه داغتر از آش ! پاشو وگر نه پارچ آب رو می ریزم رو سرت که عشق و عاشقی و خواستگاری از یادت بره ها ! مجنون چرتی ندیده بودیم تا حالا ! پاشو پاشو ، فرهاد به عشق شیرین با یه تیشه تو کوه مترو زد ! تازه شیرین رو بهش ندادن . گفتن داماد تنبله ! اگه بفهمن تو تا ساعت هشت می خوابی ، لاستیک ماشین دخترشون رو نمی دن تو پنچری شو بگیری چه برسه به دخترشون !
بلند شدم و خمیازه کشیدم و گفتم :
-خروس بی محل ، آدم ساعت هشت می آد دنبال خبر ؟
کاوه – پاشو وگرنه می رم به مادر فرنوش می گم این بهزاد تا حالا یه کلیه و نصف جیگر و یه تیکه از قلبش رو فروخته ! اون وقت دیگه به آدم معیوبی مثل تو دختر نمی دن ها !
بلند شدم و رختخواب رو جمع کردم و صورتم رو شستم . تا برگشتم ، کاوه کتری رو گذاشته بود رو بخاری .
-اون پنجره رو باز کن هوا عوض بشه ! صبحونه خوردی ؟
کاوه – آره بابا جریان دیشب رو تعریف کن .
براش اتفاقات دیشب رو تعریف کردم . مخصوصاً جریان سر شام رو بهش گفتم . وقتی فهمید که قراره مادر فرنوش امروز ساعت سه بیاد اینجا گفت :
آخ آخ آخ ! از پوست صورتش تعریف نکردی ؟ حالا مخصوصاً می خواد بیاد اینجا که جلوی همسایه هات ، یه کتک مفصل بهت بزنه که روت کم شه !
-گم شو ! اصلاً زن بدی نیست . خیلی هم مهربونه .
کاوه – وقتی اومد اینجا و جلز و ولز تو رو در آورد می فهمی چقدر مهربونه ! میگن کسایی رو که از پوست صورتش تعریف نکن می گیره میندازه تو آتیش و روغن تن شون رو می گیره و می ماله به صورتش !
-مرده شور تو نبرن کاوه . با این حرفات ذهن منو خراب کردی . دیشب همه ش منتظر بودم که یه زنی رو ببینم با دو متر قد و هیکل گنده و چشمهای سرخ و دندونهای تیز .
اتفاقاً خیلی هم خوشگل و خوش صورته . با چیزهایی که تو بهم گفته بودی فکر می کردم حرف که بزنه خونه می لرزه . برعکس صدای ظریفی هم داره !
کاوه – چطوره اصلاً بریم خواستگاری مامانش ؟ حالا که پسندیدی، می گیم از باباش طلاق بگیره ، عقدش کنیم واسه تو ! چی صلاح می دونی ؟
-با این دمپایی می زنم تو سرت ها !
کاوه – خره ، این ظاهرش رو این جوری درست کرده ، مثل کارتون زیبای خفته ! یه وردی بخونه ، قدش می شه پنج متر ! ناخن هاش در می آد اندازه یه بیل !
چشمهاش می شه دو تا کاسه خونه ! خرناس می کشه که زمین می لرزه ! اون وقت آروم آروم می آد طرفت و یه دفعه می پره روت !
اینو گفت و در حالیکه ادای هیولا رو در می آورد پرید رو من!
یه ده دقیقه ای با هم شوخی کردیم تا آب جوش حاضر شد و چایی دم کردیم .کاوه – بالاخره سوپ رو با کدوم قاشق می خورن ؟
-من که هر چی نگاه کردم نفهمیدم !
کاوه – من بهت می گم . روش خوردن سوپ در این ضیافت ها به این صورته که سوپ رو با کاسه می خورن . بعضی ها تو سوپ نون تیلیت می کنن . بعضی ها سوپ شون رو هورت می کشن . ولی بعد از خوردن سوپ همه شون تو یه چیز بصورت یکسان عمل می کنن . یعنی کاسه سوپ رو با سوپ می خورن . یا اگه کاسه هه چشمشون رو بگیره یواشکی می ذارن تو ساک شون .
-باور کن فکر ش رو هم نمی کردم اینا اینجوری باشن .
کاوه – می گه از نخورده بگیر بده به خورده !
-باید برم یه خرده شیرینی و میوه بگیرم بیارم خونه که عصری که مادر فرنوش می آد ازش پذیرایی کنم . حالا خدا کنه وقتی اومد ، دم در تا اینجا رو ببینه پشیمون نشه و برگرده !
کاوه – اگه قسمت باشه ، دهن همه بسته می شه . فکرش رو نکن . تو فقط پوست صورت یادت نره ! راستی من برم این خبرها رو به فریبا بدم . طفلک اونم خیلی دلش شور می زد .
وقتی کاوه ، بعد از خوردن چایی رفت ، منم لباس پوشیدم و رفتم خرید .
ساعت حدود دو بود که همه چیز حاضر بود . یه دوش گرفتم و آماده شدم تا مادر فرنوش بیاد . خیلی حرفها داشتم که بهش بگم .
ده بار همه چیز رو وارسی کردم . چیزی کم و کسر نبود ، اما در سطح خودم . یه اتاق کوچیک اما مرتب و تمیز . دو نوع میوه و شیرینی اما از نوع خوبش . چایی معمولی اما با دو تا برگ بهار نارنج که عطر بهش بده . اینایی که از دستم بر می اومد فقط خدا خدا می کردم که بفهمه چی می گم . آرزو می کردم که یه روزی خودش عاشق بوده باشه که با درد عشق غریبه گی نکنه . این طور که دیشب به نظرم اومد باهام بد که نبود هیچی ، مهربونی هم کرد . درسته که اولش بفهمی نفهمی تحویلم نگرفت . باهام بد حرف زد . اما آخرش حتی می خواست یه موبایل هم بهم بده !
مثل دیروز اضطراب نداشتم اما کمی دلشوره ته دلم بود . از خدا می خواستم که از من برای دخترش انسانیت و جوونمردی و عشق بخواد تا از هر کدوم یه خروار بذارم جلو روش ! اما خدا نکنه که ازم پول بخواد !
آخه پول تا حالا کی تونسته کسی رو خوشبخت کنه ؟ پول وامونده که همه چیز نیست . الان اگه کاوه اینجا بود یه جزوه برام فواید پولداری و مضار بی پولی می گفت . خدا جون ! ما که جز تو کسی رو نداریم این بنده تو خودت دریاب !
بلند شدم و پنجره رو باز کردم که وقتی مادر فرنوش می آد ، هوای اتاق خفه نباشه . تا نشستم دیدم یه ماشین جلوی در واستاد . شروع کرد به بوق زدن . از پنجره که نگاه کردم دیدم مادر فرنوشه .
یه عینک قشنگ زده و سوار یه ماشین خیلی خیلی شیک و قشنگه . تا منو دید برام دست تکون داد . پریدم بیرون که تعارفش کنم تو .
-سلام بفرمایین تو . خیلی خوش آمدید .
-سلام چطوری ؟
-خیلی ممنون ، بفرمایین تو !
-نه عزیزم ، کار دارم . یه چیزی تنت کن بریم .
-کجا ؟ چرا تشریف نمی آرین تو ؟
-کار دارم . بیا تو راه بهت می گم . چه فرقی می کنه ؟ تو ماشین حرف می زنیم .
رفتم تو اتاق و کاپشنم رو پوشیدم و اومدم بیرون . دکمه رو زد و قفل در باز شد و سوار شدم و حرکت کرد .
-دیر که نکردم ؟
-اختیار دارین . خیلی هم بموقع تشریف آوردین . فقط اگه افتخار می دادین یه چایی یی ، میوه یی ، شیرینی یی در خدمت تون بودم .
-حالا وقت بسیاره . انشالله دفعه دیگه .
با خودم گفتم شکر خدا انگار نظرش بد نیست .
-دانشگاهت هنوز باز نشده ؟
-نخیر ولی نزدیکه .
-خب بگو ببینم اهل دختر بازی و این حرفها هستی یا نه ؟
-نه بخدا خانم ستایش . من سرم تو درس و زندگی خودمه .
-تو گفتی و منم باور کردم .
-می تونین تشریف بیارین از صاحبخونم تحقیق کنین . من اهل هیچ چیزی نیستم . حتی سیگار نمی کشم .
-آفرین آفرین . شوخی کردم باهات . پسر خوب یعنی همین . باید درس خوند تا موفق شد . البته در کنارش یه مقدار تفریح هم لازمه .خدمت سربازی رفتی ؟
-بله قبل از دانشگاه رفتم .
-حالا چی شد به فکر زن گرفتن افتادی ؟
کمی من من کردم و بعد گفتم :
-خب بلاخره هر مردی باید یه روزی سر و سامان بگیره .
-چطور دختر من رو انتخاب کردی ؟
-والله ایشون رو تو دانشگاه دیده بودم . اون شب ، شب تصادف دیگه با هم آشنا شدیم . خب با اجازتون خیلی از ایشون خوشم اومد .
-من که اجازه نداده بودم .
-شرمنده م ، اما می دونین دست خود آدم که نیست . گاهی یه موقعیتی پیش می آد که …
-شوخی کردم بابا ! چرا هول می شی ؟ حالا بگو ببینم اگه من موافقت کنم که شما ها با هم عروسی بکنین ، خرج عروسی رو از کجا می آری بدی ؟
کمی فکر کردم و گفتم :
-از پول سپرده ای که تو بانک دارم .
-خیلی خب اون وقت بعدش از کجا می آری بخوری؟
-خب میرم یه کار نیمه وقت برای خودم پیدا می کنم که هم بتونم کار کنم و هم درس بخونم .
-تو این روز و روزگار ، به آدمی که تمام وقت کار کنه چقدر میدن که نیمه وقتش بدن !
-درست می فرمایین اما …
-خب حالا گیرم یه کار نیمه وقت پیدا کردی و مثلاً ماهی شصت هزار تومن هم بهت دادن . اینو میدی اجاره خونه ، یا تو و زنت می خورین ش؟
سرم رو انداخم پایین و هیچی نگفتم . حرف حساب جواب نداشت .
-می دونی پول تو جیبی یه فرنوش ماهی چقدره ؟ بگم باور نمی کنی . ماهی سیصد هزار تومن فقط پول تو جیبی می گیره ! خرج کیف و کفش و لباس و سر و وضعش بماند !
زیر لب گفتم :
-بله متوجه شده بودم . اما خود فرنوش خانم می گفتن که اینا براشون مهم نیست .
-اینا حرف اول ازدواجه عزیزم . سرتون که رفت تو زندگی ، این حرفها یادتون میره .
بازم درست می گفت . یه ده دقیقه ای سکوت برقرار شد که گفت :
-می دونی این ماشین چه قیمته ؟ پنجاه و خرده ای میلیون تومنه ! حالا خودت کلاه تو قاضی کن ببین دختری که اینجور ماشین ها زیر پاش بوده می آد وقتی شوهر کرد با تاکسی بره اینور و اون ور ؟ نه خودت بگو ؟
-حق با شماست !
-خوشحالم از اینکه پسر فهمیده ای هستی . حالا بگو ببینم پول پیش اجاره خونه رو چه جوری می دی ؟
جوابی نداشتم بدم . بغض گلوم رو گرفته بود . گاهی اشک تو چشمام جمع می شد خودم رو نگه می داشتم جلوی چشمام فرنوش رو ، کسی رو که حاضر بودم جونم رو براش بدم ، می دیدم که داره از دستم می ره .
-تو معلومه که پسر خوبی هستی . سختی کشیده ای و نباید از این حرفها ناراحت بشی .
حقیقت تلخه !
-حق با شماست .
-خب حالا اومدیم سر زندگی . انشالله مدرکتو که از دانشگاه گرفتی فکر می کین چقدر درآمد داشته باشی ؟ صد هزارتومن ؟ دویست هزار تومن ؟ سیصد هزار تومن ؟ چقدر ؟
شنیدم به این دکترهای جوون خیلی بدن ، شصت هفتاد تومنه ! حالا گیرم بدن سیصد هزار تومن . تو که تحصیل کرده و با کمالاتی ، بگو ببینم اگه ماهی صد تومن رو بخورین و بدین اجاره خونه و هر ماه دویست هزار تومنش رو قلنبه بذارین کنار ، چند سال بعد می تونین صاحب یه آپارتمان کوچولو بشین ؟
بازم راست می گفت . تازه چند سال بعد که مدرکم رو می گرفتم اگه درآمدم همین قدر که می گفت بود ، هفت هشت سال طول می کشید تا یه آپارتمان نقلی بخریم .
-جوابم رو ندادی آقا بهزاد ؟
بازم آروم گفتم :
-شما درست می فرمایین .
-مهمونی یه دیشب رو دیدی؟ هر کدوم از اونا که دیب اونجا بودن ، اگه خودشون رو بتکونن ، سیصد چهارصد میلیون تومن ازشون می ریزه زمین . خودت بگو ، فرنوش می تونه تو رو جلوی اینا در بیاره ؟ تو خجالت نمی کشی مثلاً تو همچین آدمهایی بچرخی ؟
-ببخشید ، ولی باید دید که پول رو از چه طریق می شه بدست آورد .
-تو رو خدا از این فلسفه بافی ها نکن ! اینا حرفهای آدم های بی پوله . گربه که دستش به گوشت نمی رسه می گه پیف پیف . البته به تو نیستم ها ! بهت برنخوره . داریم با هم صحبت می کنیم .
-نه اختیار دارین . خواهش می کنم .
-انگار ناراحت شدی ؟ بیا یه خرده نوار گوش کن حالت جا بیاد .
بهترین چیزی بود که اون وقت به دادم می رسید تا کمی از فشار واقعیت ها خستگی در کنم .
رسیدیم به اتوبان بیرون از شهر . همونطور که نوار رو تو ضبط می ذاشت گفت :
-دارم میرم یه سر به ویلامون بزنم . یه ویلای قشنگی یه . حدود سه هزار متره .
البته زمینش . خود ویلا دوبلکسه حدود چهارصد متری میشه .
یه نگاهی بهش کردم و گفتم :
-بله!
اونم یه نگاهی به من کرد و خندید . ده دقیقه ای نوار گوش کردیم که گفت :
-ازدواج خوبه ، اما به موقع ش . پسر نباید کمتر از سی سال زن بگیره . تازه اگه تونست همه چیز زندگی ش رو فراهم کنه .
-ببخشید اگه جسارت نباشه ازتون سوال کنم که خود شما وقتی ازدواج کردید پولدار بودین ؟ یا اینکه بعداً جناب ستایش با کار و کوشش وضعشون خوب شد ؟
تا اینو گفتم قاه قاه خندید و گفت :
-کی رو می گی ؟ ستایش؟ اون رو که اگه دماغش رو بگیری جونش در می آد .من اگه به هوای ستایش بودم که این فرنوش رو هم نداشتم !!
بعد دوباره خندید . از شوخی چندش آورش خیلی بدم اومد . وقتی خنده هاش تموم شد گفت :
-تمام این ثروتی که می بینی خودم بدست آوردم. یعنی من باعث ش بودم . برای همین هم هست که اکثر چیزها به نام خودمه .
مدتی به سکوت گذشت . به آخر اتوبان رسیده بودیم که گفت :
-خب شادوماد ! حرفی داری بزنی ؟
فکرهامو کرده بودم . یه کمی مکث کردم و بعد گفتم :
-اگه ممکنه همین جاها نگه دارید من پیاده شم .
مادر فرنوش – وا چرا ؟
-راستش از روز اول هم من نباید به دلم اجازه این بلند پروازی ها رو می دادم . متأسفم ، اشتباه کردم . حرفهای شما کاملاً منطقی یه . امیدوارم منو ببخشید .
دیگه بغض تو گلوم اجازه نداد که بقیه حرفهامو بزنم . خانم ستایش برگشت و نگاهی به من کرد و گفت :
-وقتی اشک تو چشمات جمع میشه ، صورتت خیلی قشنگ تر و معصوم تر به نظر می آد !
-ببخشید ، متوجه نبودم سوز خورده تو صورتم تو چشمام اشک اومده .
-اگه فرنوشاین حال تو رو ببینه ، پدر من رو در می آره که تو رو ناراحت کردم .
-نه ، شما تقصیر ندارین . خب زندگی اینه دیگه .
-چیه ؟ جا زدی ؟ به این زودی ؟
-دیگه بهتره مزاحمتون نشم . از همین جا بر می گردم خونه .
-می گه : خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری.
چه کنم که محبتت بدجوری تو دلم افتاده . اگه تو کمی عاقل باشی و به حرفهای من گوش کنی بهت قول میدم که همه چیز درست بشه .
نور امیدی تو دلم درخشید . حدس زده بودم که باید زن مهربونی باشه . هر کسی رو نمی شه از ظاهرش قضاوت کرد .
از اتوبان خارج شدیم و وارد یه جاده فرعی شدیم که به یه شهرک منتهی می شد . داخل شهرک جلوی یه ویلای خیلی بزرگ و شیک واستاد و چند تا بوق زد .
یه مرد پیر در رو واکرد و ما وارد ویلا شدیم .
یه سالن بزرگ داشت که گوشه ش ، آتیش تو شومینه ، با شعله های قشنگ ، زبونه می کشید . در و دیوار پر از تابلوهای نقاشی مدرن بود و کف سالن قالیچه های ابریشمی .
یکی دو دست مبل خیلی قشنگ تو سالن بود . یه آشپزخونه اوپن هم یه گوشه سالن بود یه طرف چند تا پله مارپیچ می خورد می رفت طبقه بالا . احتمالاً اتاق خوابها بالا بود ، خلاصه خیلی شیک بود .
مادر فرنوش – تو برو جلو آتیش بشین تا من این مش صفر رو ببینم و بیام .
یه چند دقیقه ای جلوی شومینه نشستم و به شعله های آتیش خیره شدم . بالا و پایین ! پر و خالی ! قرمز و آبی ! گرماش خیلی می چسبید .
رفته بودم تو فکر صدای در اومد . بلند شدم که مادر فرنوش گفت :
-بشین راحت باش . برم این لباس رو عوض کنم که داره خفه م می کنه الان بر می گردم .
دوباره سر جام نشستم . دور و برم رو نگاه کردم . همه چیز بوی پول زیاد رو می داد . خیلی دلم می خواست که تمام این چیزها مال خودم بود .
چند دقیقه بعد با یه لباس خیلی قشنگ برگشت و به طرف آشپزخونه رفت .
-قهوه برات بیارم یا چیز دیگه ای می خوری؟
-نه نه خیلی ممنون ، خواهش می کنم زحمت نکشید .
-زحمت چیه ، حاضره . مش صفر وقتی می فهمه من دارم می آم ، همه چیز رو آماده می کنه .
-پس لطفاً همون قهوه رو لطف کنین ممنون می شم .
-بذار اول این چراغ ها رو خاموش کنم . نور چشمهامو اذیت می کنه .
چراغ ها رو خاموش کرد . فقط نور آتیش شومینه سالن رو روشن کرده بود . یه حال عجیبی شده بودم . یعنی این زندگی هام هست و ما خبر نداشتیم !
اگه اینا زندگی می کنن ، پس مال ما چیه ؟ اگه اسم مال ما زندگی یه ، اینا چیکار می کنن ؟
-معذرت می خوام . متوجه تون نشدم .
-می دونم تو چه فکری بودی ! بشین . چقدر غریبی می کنی ! مگه اومدی سر جلسه امتحان ؟
نشستم . خودش هم با یه لیوان که توش نمی دونم چی بود ، اومد و نشست رو یه مبل ، جلوی شومینه . یه خرده از لیوانش رو خورد و به من گفت :
-تو نمی خوای ؟ خیلی می چسبه ها !
-ممنون ، همین قهوه خوبه .
پاش رو انداخت رو پاش و به پشت مبل تکیه داد و گفت :
-من هر وقت دلم می گیره و یا می خوام در مورد مسئله مهمی فکر کنم می آم اینجا .
-خیلی جای قشنگی یه . مبارکتون باشه .
-تو چیکار می کنی ؟
-قبلاً خدمت تون عرض کردم . فعلاً درس می خونم .
-ا ا ا ا اه ، نه بابا . منظورم اینه که وقتی از دنیا دلت پره کجا میری چیکار می کنی ؟
-ببخشید متوجه نشدم . والله چی بگم . هر وقت یه مسئله پیش می آد و دلم می گیره می رم گوشه اتاقم می شینم و زانوهام رو بغل می کنم و می رم تو فکر .
می دونید ، مثل من ، نه زر دارن نه زور ! ما آدمها فقط تحمل خوبی داریم !
با کنترل از راه دور ، ضبط رو روشن کرد . نوای موسیقی همه جا رو پر کرد آهنگی که من خیلی ازش خوشم می اومد . اله ناز استاد بنان . بعد گفت :
-یه چیزی ازت می پرسم . دلم می خواد حقیقت رو بشنوم . تا حالا دلت نخواسته که تو هم وضع ت خوب بود و پولدار بودی ؟ تا حالا دلت نخواسته که یه خونه شیک و یه ماشین مدل بالا و پول نقد تو بانک و از این جور چیزها داشته باشی ؟ راستش رو بگو ها ! صغری ، کبری هم واسه من نچین و از نمی دونم قناعت و تربیت اخلاقی و نفس اماره و این چرت و پرت هام حرفی نزن ! اینا رو پولدارها گفتن که فقرا حسودیشون نشه و نریزن تو خونه هاشون و همه چیز رو غارت کنن !
کمی فکر کردم و بعد گفتم :
-والله چی بگم خانم ستایش ؟
مادر فرنوش – این قدر هم نگو خانم ستایش ! فکر میکنم پیر شدم ، اونوقت ناراحت می شم ! همه منو فرشته صدا می کنن . تو هم بگو فرشته .
-چشم ، ولی آخه زبونم نمی چرخه فرشته خانم .
مادر فرنوش – فرشته خانم نه ، فقط فرشته باید عادت کنی دیگه .
مونده بودم چی بگم . از یه طرف روم نمی شد با اسم فرشته صداش کنم . از یه طرف هم نمی خواستم حالا که کمی با من مهربون شده ، همه چیز رو خراب کنم این بود که مجبوری گفتم :
-بله فرشته ، منم آدمم و با خواسته های یه آدم . منم دلم خواسته که یه زندگی خوب داشته باشم حالا نه به این صورت که ویلا و خونه هزار متری و ماشین آخرین مدل و این حرفها .
همین که یه زندگی معقول برام درست بشه ، خدا رو شکرمی کنم .
مادر فرنوش – آفرین این درسته . البته برای سن و موقعیت تو . بعد ها باید خیلی خیلی بهتر بشه . تو آینده داری . باید فکر پیری و کوری هم باشی .
-ولی خب ، شما موقعیت و اوضاع و احوال رو که می دونین چه جوریه ؟
مادر فرنوش – آره می دونم . ولی اونها رو هم میشه درست کرد . فقط آدم باید با عقلش تصمیم بگیره نه با احساساتش .حالا هر چی من بهت بگم گوش می کنی ؟
-هر چی شما بفرمائید ، من همون کار رو می کنم .
مادر فرنوش – آفرین آفرین مطمئن باش منم کمکت می کنم و ولت نمی کنم .
بلند شد و لیوانش رو پر کرد و برگشت سرجاش نشست و گفت :
-اول از همه تو احتیاج داری که یکی حمایتت کنه .
-من همیشه خدا رو داشتم .
نذاشت حرفم تموم بشه .
-خدا به آدم عقل داده . از آسمون که گونی گونی اسکناس رو نمی اندازه جلو پات ! خدا برای آدم ها موقعیت خوب جور می کنه که باید با یه تصمیم خوب ازش استفاده کرد .
-بله خب درست می فرمایین .
مادر فرنوش- پس گوش کن . تو فعلاً برات ازدواج زوده . باید کمی صبر کنی تا وضع ت خوب بشه . قبل از اینکه فرنوش تو رو ببینه و عاشقت بشه ، قرار بود با بهرام پسرخاله ش عروسی کنه . البته خودش راضی نبود اما من راضی ش می کردم .
تو فرنوش رو ول کن . صد تا دختر خوشگل تر از فرنوش برات پیدا می شه . تو باید فکر آینده ت باشی . الان جوونی و خوش قیافه . پا که به سن بزاری و زیادی بهت فشار بیاد ، کچل می شی و دیگه تو روت نگاه نمی کنه !آدم که زیاد فکر و خیال داشته باشه اولین چیزش اینه که موهاش می ریزه !
بذار فرنوش بره دنبال زندگی خودش . می دمش به بهرام و راهی شون می کنم خارج . می مونه تو ! زیر بال و پرت رو می گیرم و برات خونه و ماشین و همه چیز جور می کنم . منم یه زن تنهام . این ستایش پیزوری هم که سرش به موس موس کردن در … دخترهای فامیل گرمه ! منم از زندگی خیر ندیدم و از جوونی م هیچی نفهمیدم . بخدا سنی هم ندارم ! سی و هفت هشت سالمه ! اگه تو قول بدی که به من وفادار بمونی ، منم جبران می کنم !آفتاب جوونی م هنوز غروب نکرده ! نمی ذارم بهت بد بگذره ….!!!
دیگه بقیه حرفهاش رو نفهمیدم ! دور و برم رو نگاه کردم . ویلای خالی یه خارج از شهر ! موسیقی ملایم و نور آتیش!
اصلاً چرا من خر متوجه نشده بودم ! چرا گذاشتم تا اینجا پیش بره ؟ حالا دیگه همه چیز خراب شد که ! اگه کوچکترین امیدی هم بود ، از بین رفت که !
وای چه دیوی یه این زن! فرنوش من کجا داره زندگی می کنه ! اگه این جریان رو بفهمه نابود می شه !
برگشتم و نگاهش کردم . با یه لبخند هوسناک ، هنوزم داشت برام حرف می زد ! بلند شدم و فرار کردم ! روی سنگ لیز کف سالن خوردم زمین و دوباره بلند شدم و دویدم ! نمی دونم چطور از در ویلا بیرون اومدم ، فقط یه لحظه بعد خودم رو دیدم که توی جاده فرعی در حال دویدن هستم !
تازه متوجه وضع خودم شدم . اگه کسی می دید که اینطوری از ویلا بیرون اومدم . حتماً فکر می کرد دزدم و دارم فرار می کنم .
شروع کردم به راه رفتن . اما خیلی تند . دلم می خواست زودتر از محوطه این ویلا و شهرک خارج بشم .
وای اگه برای پوشوندن گند خودش یه تهمتی چیزی به من بزنه چیکار کنم ؟
چرا فرار کردم ؟ کاش صبر می کردم و باهاش حرف می زدم . کاش خیالش رو راحت می کردم که از این جریان به کسی چیزی نمی گم .
اما نه ! همون بهتر که فرار کردم . لحظه آخر تو چشماش برقی رو دیدم که اگر دیر می جنبیدم ممکن بود همه چیز رو آتیش بزنه .
خدا جون اگه به فرنوش یه چیزایی دیگه بگه و همه چیز رو وارونه جلوه بده چی ؟
اصلاً اگر فرنوش بو ببره که چی شده ، چی می شه ؟
اما نه ، اون زرنگ تر و گرگ تر از این حرفهاست . کاش الان کاوه اینجا بود . کمکم می کرد و طفلک بهم گفته بود که این زن مثل ابلیس و شیطونه !
مرده شور هر چی پول و ثروت ببرن . اگه قرار بشه بعد از پولدار شدن ، شوهر به زنش خیانت کنه و زن به شوهرش ، فاتحه همه چیز رو باید خوند !
باورم نمی شد که یه مادر در حق دخترش اینکار رو بکنه ! مرده شور این زندگی ها رو ببرن . رسیدم سر جاده . اومدم جلوی یه ماشین رو بگیرم که یکی از پشت سرم ، برام بوق زد .
تمام بدنم لرزید . جرأت برگشتن و نگاه کردن رو نداشتم . دیگه دلم نمی خواست چشمم به چشم این پلید بیفته . یه آن اومدم دوباره فرار کنم که فکر کردم اگه این دفعه این کاررو بکنم ، دلیل ضعف مه ، اصلاً مگه من بخودم شک داشتم ! می رم د وتا دری وری بارش می کنم که راهش رو بکشه و بره . اون قدر عصبانی بودم که ممکن بود دست روش بلند کنم . دوباره بوق زد . دلم می خواست با یه سنگی ، آجری ، چیزی بزنم تو شیشه ماشینش !
-بهزاد !بهزاد ! حواست کجاست ؟
برگشتم . فرنوش بود ! گریه ام گرفت ! چیکار می کرد ؟ یعنی اونم تو ویلا بوده ؟ نکنه داشتن منو امتحان می کردن ؟
فرنوش – چرا واستادی ؟ چه ت شده ؟ بیا سوار شو دیگه !
آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اینجا چیکار می کنی فرنوش ؟ ویلا بودی ؟ فرنوش – اول بگو ببینم شما اینجا چه کار می کنین ؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزنی ؟ اومدین اینجا چیکار ؟ بخودم گفتم نباید فرنوش از این جریان بویی ببره . باید مواظب باشم که یه دستی نخورم . -مامانت می خواست یه سری به این ویلاتون بزنه . با هم اومدیم . تو راه هم حرف زدیم . فرنوش – خب چی شد ؟ -حالا تو بگو اینجا چیکار می کنی ؟ فرنوش – دنبال تو اومدم . یعنی مامانم که از خونه اومد بیرون ، نتونستم طاقت بیارم . این بود که دنبالش اومدم فکر می کردم می آد خونه تو باهات حرف بزنه ! -اصرار کردم ولی نیومد تو . می خواست بیاد یه سر به اینجا بزنه . فرنوش – حالا بلاخره چی شده ؟ -هیچی ! آب پاکی رو ریخت رو دستهام . گفت تو پول نداری و فقیری و از این جور حرفها ! فرنوش – تو چی گفتی ؟ -اولش فکر می کردم که راست می گه و من نباید به خیال ازدواج با تو می افتادم ، اما دیدم اشتباه می کنم ! من و تو باید با هم ازدواج کنیم ، اگر چه مامانت راضی نباشه . فرنوش – من اصلاً نمی فهمم چی می گی ؟ -چیز مهمی نیست که بفهمی . فقط به من بگو ، حاضری با نداری من بسازی ؟ فرنوش – تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی . راستش رو بگو بهزاد ، چیز دیگه ای هم شده ؟ یعنی اتفاقی افتاده ؟ -اتفاق از این مهم تر ؟ چرا فکر می کنی دارم بهت دروغ می گم ؟ فرنوش – نمی دونم . شاید بخاطر اینکه خیلی ناراحتی ! چشمات سرخ شده . تا حالا ندیده بودم صورتت یه همچین حالتی بشه ! -خب تو هم اگه بهت می گفتن که فقیری و بی پولی و اگه بهت زن بدیم .زنت نمی تونه تو رو جلوی فامیل در بیاره ناراحت و عصبانی نمی شدی ؟ فرنوش – من نمی تونم تو رو جلوی فامیل در بیارم ؟ -فعلاً حرکت کن . راه افتاد انگار از هیچی خبر نداشت . خدا رو شکر کردم . ولی اگه دم در ویلا ، یه گوشه واستاده بود ، چطور دویدن من رو ندیده ! فرنوش – با مامانم دعوات شده ؟ -نه اصلاً وقتی این حرفها رو زد ، خداحافظی کردم اومدم بیرون . خیلی ناراحت شده بودم . حالا بگو ببینم ، حاضری با فقر و نداری بسازی ؟ فرنوش – مگه اول که با هم آشنا شدیم و گفتم که دوستت دارم و می خوام باهات ازدواج کنم پولدار بودی ؟ -آخه تو به اون زندگی ها عادت کردی و برات سخته که مثل من زندگی کنی . باید خودت رو آماده کنی که با بدبختی ها بجنگی . آخرش هم ممکنه نهایتاً یه زندگی یه معمولی برات درست کنم . فرنوش- اینطوری هام که تو فکر می کنی نیست . درسته که غرور و طبع بلند خوبه اما منم نباید از حق خودم بگذرم ! دیگه فقیرترین دخترها وقتی شوهر می کنن یه جهیزیه مختصر با خودشون می برن خونه شوهر منم به عنوان جهیزیه ، پول نقد می آرم با طلا و جواهراتم -آخه من دلم … نذاشت حرفهام رو تموم کنم و گفت : -ببین بهزاد ، مگه تو منو دوست نداری؟ مگه نمی خوای که با هم باشیم ؟ با سر بهش جواب دادم. فرنوش – پس حرفهام رو گوش کن . اینها رو به عنوان قرض قبول کن . به امید خدا پولدار که شدیم همه رو بهم پس بده . تازه یه مقدار از این پول ها حق خودته که اشتباهی اومده پیش بابای من ! هر دو خندیدیم . صدای قشنگ فرنوش ، خنده های شیرینش ، تمام ناراحتی ها رو از یادم برد . دلم می خواست ساعتها می نشستم و فرنوش برام حرف می زد . فرنوش – می دونی بهزاد ، پدر و مادر در مقابل بچه هاشون یه مسئولیتی دارن . من از اون موقع که یادم می آد ، مامانم رو درست و حسابی ندیدم . شش ماه از سال که ایران نیست . اون شش ماه دیگه م که ایرانه ، یا خونه دوست هاشه یا دوستهاش خونه ما دوره دارن . یه دقیقه تو خونه بند نمی شه ! خیلی ددریه ! خلاصه مادری در حق من نکرده! -تو نباید در مورد مامانت اینطوری صحبت کنی فرنوش . فرنوش – تو خبر نداری. تو توی زندگی ما نبودی که بدونی . تا اونجا که یادم می آد ، منو این صغری خانم بزرگ کرده ! این مادر حتی به من شیر نداده ، می دونی چرا ؟ می ترسید هیکل ش خراب بشه ! چی بهت بگم ؟ هر چیزی رو که نمی شه گفت ! این زن در حق من مادری که نکرده هیچ … نذاشتم حرف هاش تموم بشه و گفتم : -تو نباید به این چیزها فکرکنی . این همه چیزهای خوب تو دنیا هست که می تونیم در موردش با هم حرف بزنیم . برگشت یه نگاهی به من کرد و دیگه چیزی نگفت . یه مدت تو سکوت رانندگی کرد و دوباره گفت : -بازم بابام . حداقل جلوی من کاری نمی کرد البته تا چند سال پیش ! هر چند که حالا اونم زده به رگ بی خیالی ! تا چند سال پیش مراعات منو می کرد . نمی دونستم چی باید بهش بگم ، اینه که گفتم : -فرنوش جان، این حرف ها رو ول کن . باید به فکر زندگی خودمون باشیم . هیچی نگفت . تو خاطراتش غرق شده بود که گفتم : -حالا بگو ببینم اگه مامانت مخالفت کرد که حتماً می کنه ، تو می خوای چیکار کنی ؟ فرنوش – پدرم که موافقه . تو بیا باهاش صحبت کن . بعد خیلی راحت می ریم یه محضر و عقد می کنیم .
-اینطوری تو راضی هستی ؟ بدون جشن و عروسی و این حرف ها ؟ فرنوش – اون قدر تو خونه مون جشن و مهمونی و پارتی و مزخرف و لجن دیدم که دیگه حالم از همه شون بهم می خوره . -از حرفات مطمئن هستی ؟ نکنه یه مدت که گذشت جشن عروسی برات حسرت بشه . فرنوش – من یه زندگی پاک توی یه خونواده پاک برام حسرته ! بهزاد خواهش می کنم زودتر منو از این محیط گند ببر بیرون . بخدا من حاضرم تو همون اتاق کوچیک باهات زندگی کنم . نگاهش کردم اشک تو چشماش جمع شده بود . فرنوش جان ، اگه ناراحتی ، می خوای ببرمت پیش فریبا . تا برنامه هامون جور بشه با فریبا زندگی کنی ؟ کار عقد و ازدواج چند وقت طول می کشه . فرنوش – تا چند وقت دیگه طاقت دارم . همین که امید داشته باشم تا یه مدت دیگه از این خونه می رم تحمل هر چیزی رو دارم . -تو که این قدر اونجا ناراحت بودی چرا قبل از اینکه مامانت برگرده ایران نخواستی با هم ازدواج کنیم ؟ چرا اصلاً تا حالا زن یه نفر نشدی که از اون خونه بری ؟ خواستگار که زیاد داشتی ؟ فرنوش- خواستگار زیاد داشتم اما همه سر و ته یه کرباس! همه شون مثل بهرام بودن ! -یعنی پولدار بودن ؟ یعنی تو دنبال آدم بی پول مثل من می گشتی ؟ فرنوش – دنبال یه مرد پاک و نجیب که آلوده نباشه می گشتم ! دنبال یه نفر که مردونه از من حماتیت کنه . نه بخاطر پول واین حرف ها . تو این کار رو کردی . -از کجا معلوم ؟ شاید منم بخاطر پول اینکاررو کرده باشن ! نگاهی بهم کرد و خندید و گفت : -وقتی کلیه تو به کاوه می دادی دنبال پول بودی ؟ من تو زندگیم اون قدر آدم های پول پرست و زالو صفت دیدم که از صد متری می شناسمشون ! رسیده بودیم داخل شهر ، کمی که رانندگی کرد گفت : -اصلاً حوصله ندارم برم خونه مون . – خب بریم خونه من . میوه و شیرینی هم دارم . شام هم یه چیزی با هم می خوریم . خندید و گفت : -عالیه . بریم شام مهمون من . -قرار نشد که از حالا خرجی یه خونه رو تو بدی ها ! فرنوش – تازه خبر نداری ! می خوام تمام طلا و جواهراتم رو بیارم بذارم پیش تو ! جاش امن تره ! ممکنه مامانم وقتی فهمید می خوام یواشکی زن تو بشم همه رو ورداره . -گیرم که برداشت . از چی می ترسی ؟ امیدت به خدا باشه . حالا از این حرفها بگذریم ، مهریه چی می خوای ؟ چقدر باید مهرت کنم ؟ فرنوش – چی مهرم کنی ؟ یه چیزی که تا من زنده م نتونی بهم بدی . -مثلاً صدمیلیون تومن پول! فرنوش – اون رو ممکنه وقتی پولدار شدی بدی تازه من از اسم پول نفرت دارم . -ده هزار تا سکه طلا! فرنوش – نه ، این چیزها رو نمی خوام . پول و طلا هر چقدر که بخوام دارم . -راستی مگه تو چقدر النگو و گوشواره و چیزهای طلا داری ؟ فرنوش – اگه بگم ممکنه لجبازیت گل کنه و نذاری با خودم بیارم . -نه دیگه . این قدرهام لجباز نیستم . طلاهای دختر مال خودشه . وقتی بعد از عروسی با خودت بیاری ، بازم مال خودته . حالا ششصد هفتصد گرم میشه ؟ خندید و گفت : -من حدود 4کیلو طلا دارم . البته جواهر هم دارم . -چهار کیلو طلا ؟ چه خبره ؟ آخه این همه طلا جواهر رو می خوای چیکار ؟ فرنوش – چه میدونم یه موقع خوشحالم می کرد . -پس اگه من یه روزی خواستم یه چیزی برات بخرم که خوشحال بشی ، تکلیفم چیه ؟ فرنوش- میری برام یه قواره پارچه می خری از فروشگاه حقیقت . می دی بدوزنش ، البته به خیاطی صداقت . بعد می آی و می دیش به من البته با رفاقت . -بسیار خب . هم این پارچه فروشی رو می شناسم و هم این خیاطی باهام آشناست . حالا نگفتی مهریه چی می خوای ؟ فرنوش- خاک ! یه مشت خاک! خاک گورم . بعد از اینکه مردم ! -قرار نشد حالا که هنوز زندگی مون شروع نشده از این حرف ها بزنی ها . فرنوش – آخه تا وقتی زنده م نمی تونی این مهریه رو بهم بدی ! یه ربع بعد رسیدیم ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو اتاقم . تا رسیدیم ، هنوز فرنوش پالتوش رو درنیاورده بود که در زدند . کاوه و فریبا بودند . کاوه – سلام !سلام !مبارک باشه! ای تو چه زرگی پسر !! تو رفتی دو کلمه صحبت کنی ، صحبت که کردی هیچی ، خواستگاری هم که کردی هیچی ، عروس رو هم ورداشتی آوردی ؟ فرنوش – سلام کاوه خان . عروس خودش اومده . کاوه – بابا ایولله . چه مهره ماری داره این بهزاد ! بینم بهزاد ، تو رفتی با خانم ستایش صحبت کنی ، خرفت تموم نشده عروس رو فرستادن ؟ همه خندیدیم فریبا و فرنوش هم سلام و احوالپرسی و روبوسی کردن . کاوه آروم در گوش من گفت : -چی کار کردی ؟ مادر زنت رو کشتی ؟ یه شیشه عمر داشتها !باید اونو می زدی زمین می شکوندی و می گفتی ، کشتم با جفتش ! تا کاملاً بمیره ! -سر به سرم نذار کاوه ، حوصله ندارم ، خسته م . کاوه – حق داری ، دامادی که مادر زنش رو بکشه باید م خسته باشه ! خسته نباشی ، خداقوت ! می خواستی یه خرده از گوشت تنش بکنی بیاری! می گن داروی باطل السحره ! رو دل هم خوبه ! فریبا – بهزاد خان ، من و فرنوش می ریم بالا . شما و کاوه خان هم تشریف بیارین . یه لقمه نون و پنیر هست ،دور هم می خوریم . فرنوش و فریبا رفتن بالا و وقتی تنها شدیم کاوه پرسید : -چی شده ؟ مادرش چی گفت ؟ قیافه ت که خیلی ناجوره ! -گفت نه ، همین ! کاوه _ یعنی چی ؟ یه نه خالی گذاشت جلوت ؟ بدون مخالفت ؟ یه سبزی ای ماستی ، سالادی ، نوشابه ای ! دو تا فحشی چیزی ! فقط همین ؟ کجا رفتین با هم ؟ -نه بابا ، دو ساعت برام حرف زد . رفتیم ویلاشون . کاوه – ویلاشون ؟ اونجا واسه چی ؟ اونکه می خواست بهت جواب منفی بده چرا همین جا نداد ؟ خیلی عجیبه ! چی ها می گفت ؟ -می گفت تو بی پولی و خونه نداری و ماشین نداری و دکتر هم که بشی حقوق و درآمد خوبی نداری و از این حرف ها دیگه ! کاوه – ا ! خب بهش می گفتی من دکتر که شدم میرم دنبال کار قاچاق مواد مخدر ! یه ساله وضعم روبراه می شه . -حوصله ندارم کاوه ، ولم کن . کاوه – به حرف من رسیدی حالا ؟ دیدی بهت چی گفتم ؟ بیا و این دفعه حرفم رو گوش کن . برو بهش بگو یه عمویی داشتی که مرده و کلی برات ارث و میراث گذاشته ! بقیه اش با من . تو کاری ت نباشه . همه رو من جور می کنم . -نه کاوه جون ممنون .من و فرنوش تصمیم خودمون رو گرفتیم . این برنامه رو تموم ش می کنیم . کاوه – می خواهین خودکشی کنین ؟ دوتایی با هم ؟عالیه! راحت می شین والله اون دنیا دیگه سر خر ندارین ! خونه م بهت می دن ! تازه چون تو بچه پاک و خوبی بودی . ممکنه بهت یه قصر بدن . لوازم منزل م هر چی کم و کسر داشتی ، من از اینجا برات پست می کنم . چطور تا حالا به این فکر نیفتاده بودی ؟ فقط چیزی که هست ، قبل از رفتن ، آزمایش خون بدین !اونجا آزمایشگاه پاتوبیولوژی ندارن ! واستاده بودم و نگاهش می کردم . نمی خواستم اصل جریان رو برای کسی تعریف کنم . کاوه هم بی خبر از همه جا هی شوخی می کرد . -چرت و پرت هات تموم شد ؟ کاوه – آره تموم شده . ممنون که به چرت و پرت هام گوش دادی ! -قراره برم پیش آقای ستایش . باهاش صحبت کنم . اون راضیه . اگه خدا بخواد بریم محضر عقد کنیم . کاوه – آفرین ! بارک الله ! این کار رو باید خیلی وقت پیش می کردین . الان هم بچه تون کلاس دوم راهنمایی بود . ولی عیب نداره . حالام دیر نشده . فقط بجنبین . مادر فرنوش اگه بو ببره جلوتون رو می گیره . می گن یه زنی یه که هر کی ببیندش و از پوست صورتش تعریف نکنه … -ا گم شو کاوه ! پاشو بریم بالا . اونام تنهان . در اتاق رو قفل کردیم و داشتیم می رفتیم بالا که کاوه گفت : -بالاخره من نفهمیدم . این همه راه ، تو رو برد که بهت بگه دختر به تو نمی دم ؟! بهزاد نکنه چیز دیگه ای هم بوده ؟ به من که دروغ نمی گی ؟ اگه چیز دیگه ای هم هست به من بگو . -نه بابا چیز دیگه ای نبود . حتما می خواسته ویلاشون رو به رخم بکشه . کاوه – غصه نخور . به امید خدا وقتی با فرنوش ازدواج کردی ، یه روز خودت دست می ذاری رو تمام این مال و اموال . می گن اگه کسی این زن رو ببینه و از پوست صورتش تعریف نکنه ، دق می کنه و می میره . اون وقت همه ثروتش می رسه به تو ! -خفه شی کاوه ! کاوه – حالا از شوخی گذشته ، تو رو خدا بهزاد ، این لجبازی و تعارفت رو بذار کنار . هر چی پول می خوای . بگو . بابا بعداً ازت پس می گیرم . آفرین پسرخوب ، ایشالله مادر زن ت قربونت بره ! درد و بلات بخوره به جون بانو ستایش! خندیدم و گفتم : -چشم ، اگه پول لازم داشتم بهت می گم . دوتایی رفتیم خونه فریبا تا وارد شدیم کاوه گفت : -خب الحمدلله همه چیز درست شد . فرنوش- چطور مگه ؟ طوری شده ؟ کاوه – بعله ! یه نقشه کشیدیم که همه چیز رو جور کنیم . فرنوش – می خواین چیکار کنین ؟ زود بگین دلم آب شد . کاوه – هیچی دیگه ! قرار شده شما برگردین خونه تون ، منم برم برای بهزاد یه دختر دیگه رو بگیرم . این طوری همه چیز درست می شه ! فرنوش مات به کاوه نگاه می کرد که خیلی جدی داشت حرف می زد . -کاوه اذیتش نکن ، ناراحت می شه . فرنوش – داشتم باور می کردم کاوه خان ! کاوه – نه بابا ، شوخی کردم . قرار شده که بهزاد بره سر خونه و زندگیش ، اون وقت برای شما یه شوهر خوب پیدا کنیم . کاوه – آهان ببخشید اشتباه کردم . قرار شد فرنوش خانم و بهزاد برن سر خونه و زندگیشون ، اون وقت فریبا خانم بره شوهر کنه ! اما نمی فهمم ! فریبا خانم شوهر کنه ، چطوری مشکل شما حل می شه ؟ چه ربطی به هم داره ؟ آهان ! تازه فهمیدم ! قرار شده …. -کاوه خفه ! سرمون رفت . فریبا – اول به من بگین شام چی می خورین ؟ همبرگر درست کنم می خورین ؟ -نه فریبا خانم . شام مهمون من . یه چیزی از بیرون می گیریم . کاوه – مهمون تو و من نداره که . خودم می رم یه چیزی می گیرم . ساندویچ که می خورین . بلند شدم و بهش پول دادم و گفتم : -امشب مهمون من . دفعه دیگه نوبت تو . فقط با ماشین برو که زودتر برگردی . فریبا – کاوه خان سالاد و نوشابه نگیرین . تو خونه هست . فقط ساندویچ بگیرین . کاوه – چشم فریبا خانم . هر چی شما دستور بفرمائین . شما چی میل دارین براتون بگیرم ؟ -کباب ترکی بد نیست ، خوشمزه است . کاوه – ببخشید از شما نپرسیدم ! از فریبا خانم سوال کردم . بعد رو کرد به فریبا و گفت : -فریبا خانم میل دارین برم از خود ترکیه براتون کباب ترکی بگیرم ؟ اجازه می فرمائین برم از ایتالیا براتون پیتزا بگیرم و داغ داغ برسونم اینجا ؟ فریبا با خنده گفت : -پیتزا نه کش لقمه ! کاوه – وابمونه این کلمات بیگانه که خودشون رو مثل نخود چی که قاطی یه آجیل می شه ، ول دادن وسط واژه های شیرین فارسی . همه خندیدیم . فریبا که وقتی کاوه حر ف می زد ضعف می کرد . کاوه – اصلاً میل دارین یه تک پا برم اصفهان و براتون بریونی بگیرم و زود برسونم اینجا که به دهنتون مزه کنه ؟ اصلاً میل دارین من یه دقیقه بپرم وسط خیابون و برم زیر تریلی هیجده چرخ و تیکه تیکه از زیرش بیارنم بیرون و هیچ بیمارستانی هم قبولم نکنه تا شما دیگه اینطوری با اون چشماتون منو نگاه نکنین ؟! فریبا – خدا اون روز رو نیاره ! -ما بیشتر میل داریم که شما لال مونی بگیرین و بپرین سر همین چهارراه و چهار تا دونه ساندویچ معمولی بگیرین و بیارین بدین به ما . بعدش اگه خواستین برین زیر تریلی. کاوه – بهزاد خان ، شما هنوز یاد نگرفتین که وقتی دو تا مهندس دارن صحبت می کنن یه عمله نمی پره تو حرفشون و بگه بیل م شکسته . -بی تربیت . کاوه – داشتم عرض می کردم خدمت تون فریبا خانم . می گم اگه هوس کردین دست کنم جیگرم رو در بیارم و بکشم به سیخ دو تا گل جیگر بذارین دهن تون قوت بگیرین . -الهی چونت بخشکه پسر ! لازم نکرده تو بری شام بخری . خودم می رم . از گرسنگی ضعف کردیم . کاوه – رفتم که رفتم . راستی فریبا خانم چی میل دارین …؟ -د برو دیگه ! این همه حرف زدی ، بلاخره فهمیدی شام چی بگیری؟ کاوه – با این پولی که تو گدا به من دادی ، کارد سه سر! اون شب شام رو دور هم خوردیم . خیلی بهمون خوش گذشت . کاوه مرتب شوخی می کرد و ما می خندیدیم . بعد از شام فرنوش خداحافظی کرد و رفت . وقتی سوار ماشین شدیم فرنوش گفت : -بهزاد من فردا عصری با پدرم صحبت می کنم . شب بهت خبر می دم که چی شده و پدرم چی گفته . -چرا فردا صبح باهاش حرف نمی زنی؟ فرنوش – پدرم صبح می ره شرکت ، تازه صبح مامانم خونه س . جلوی اون نمی شه حرف بزنم . عصر مامانم می ره بیرون . دوره داره . اون موقع بهتره . -باشه . پس شاید منم فردا یه سری برم پیش آقای هدایت . بیچاره تنهاس . فرنوش – ای وای ! من چه آدم بدی هستم ! باید می رفتم دیدنشون . خیلی بد شد . دفعه دیگه که رفتی ، منم می آم . از طرف من خیلی بهشون سلام برسون .عذرخواهی هم بکن . -چشم . اون همیشه بهت سلام می رسونه و حالت رو می پرسه . یه چیزی می خوام ازت بپرسم فرنوش .تو از خودت مطمئن هستی ؟ می دونی که داری چیکار می کنی ؟ بهم خندید و گفت : -بهزاد من با تو تا هر جایی که بخوای می آم . تو فقط محکم باش ، مثل همیشه . من بهت احتیاج دارم بهزاد . من اگه تو این خونه بمونم ، از بین می رم . نابود میشم . تو وضع خونه ما رو نمی دونی چیه ؟ مثل یه هتل ! هر دقیقه که از اتاق می آم پایین تو سالن یه عده یه گوشه نشستن . معلوم نیست دوستهای بابام ن یا دوست های مامانم ! دیگه خسته شدم . بعضی از مردهاشون که این قدر چشم چرونن که می خوان با چشم آدم رو بخورن ! یه موقع ها که اصلاً جرات نمی کنم از اتاق بیرون بیام ! -همه ش درست می شه . خودت رو ناراحت نکن . به امید خدا فردا شب برام خبرهای خوب بیاری . با هم عروسی می کنیم و تمام اینها می شه خاطره ! دیگه رسیده بودیم . جلوی خونه شون نگه داشت . فرنوش – حالا سختت نیست پیاده برگردی خونه ؟ -نه تمام راه به تو فکر می کنم . خیلی هم شیرینه . بهم خندید و گفت : -می خوام بهت یه یادگاری بدم . ولی نباید هیچوقت از خودت جداش کنی ، باشه ؟ – باشه ، اما نری یه ماشین شیک از تو پارکینگ تون در بیاری بدی به من ! یه زنجیر ظریف از گردنش درآورد انداخت گردن من . بهش یه حرف f از طلا بود ظریف و قشنگ . فرنوش – ده سال دیگه که بچه ها مون بزرگ شدن هم باید این گردنت باشه وگرنه باهات قهر می کنم ! -اگه جونم بره ، این زنجیر رو از خودم دور نمی کنم . مطمئن باش . فرنوش – بهزاد ، خیلی دوستت دارم . -منم خیلی دوستت دارم فرنوش . ا ! چرا گریه می کنی ؟ا ا ا ا ا ! شدی مثل بچه ها ! فرنوش- دست خودم نیست . نمی دونم چرا یه دفعه دلم گرفت . -بخاطر اینه که می خوای بری خونه تون . چون از این خونه بدت می اد ، اینطوری می شی . الان که رفتی خونه یه دوش بگیر حالت خوب می شه . امروز خسته شدی . من میرم که تو زودتر بری استراحت کنی . فرنوش – نه ! نرو ! حالا نرو! یه کم دیگه پیشم باش . -چرا اینقدر ناراحتی ؟ آخه طوری نشده که ! فرنوش – می دونم اما دلم شور می زنه . اصلاً دلم نمی خواد تنهام بذاری . -الان یا بعدها؟ فرنوش- هیچوقت نه الان نه بعدها . -می مونم بشرطی که گریه نکنی . من طاقت دیدن اشک هاتو ندارم . حیف نیست که از این چشمهای قشنگ اشک بیرون بیاد ؟ ببین دنیا داره بهمون لبخند می زنه ! چرا بیخودی غصه می خوری؟ فرنوش – دیشب خواب دیدم که لباس عروسی تنم کردم و دارم از خونه می آم بیرون که با تو بریم عقد کنیم اما مامانم جلوم رو گرفته نمی ذاره از خونه بیرون بیام . -ببین چه خواب خوبی هم دیدی ! خیالت راحت ! مامانت هم کم کم راضی می شه . فرنوش – می گن لباس عروسی تو خواب خوب نیست . -کی این حرف رو زده ؟ لباس عروسی همیشه خوبه ! فرنوش – ولی مامانم چی ؟ اون نمی ذاره ما با هم ازدواج کنیم . توی خواب که زندانی م کرده بود . -اگه زندانیت هم بکنن ، خودم می ام نجاتت می دم . مثل امیر ارسلان ! می ام به قلعه سنگ بارون ! نه از سنگ هاش می ترسم و نه از دیوارهاش ! فرنوش- طلسمت می کنن! -من یه بار طلسم اون چشمات اسیر شدم . دیگه هیچ طلسمی به من کارگر نیست . رنوش – از فولاد زره دیو نمی ترسی ؟ -دیگه از هیچکس نمی ترسم . جز تو چیزی ندارم که از دست بدم . تویی فرخ لقای من! بازم امیر ارسلان ، پول و مال و پادشاهی داشت که برای از دست دادنشون بترسه ، اما من جز این جوونی که توی تن مه چیزی ندارم . اونم مال تو . امیر ارسلان کفش و لباس و عصای آهنی برداشت و برای نجات فرخ لقا رفت . من با همین لباس و کفش معمولی خودم می آم و دستت رو می گیرم و از این خونه می آرم بیرون ! درسته که پول ندارم ، اما یه دل دار مثل دل شیر! فرنوش- از مامانم هم نمیترسی؟ اون با پول همه رو سحر و افسون می کنه ! می ترسم اسیراین طلسم بشی! خیلی ها به این جادو گرفتار شدن . -عشق تو باطل السحر منه. تا با منه هیچی بهم اثر نداره . بهم لبخند زد و گفت : -نکنه وقتی می آی برای نجات من ، به این ور و اون ورت نگاه کنی !دور تا دورت پره از چیزهای قشنگ ! چشمت که به اونها بیفته ، من از یادت می رم. -یاد من تویی ! فکر من تویی ! جز تو چیزی تو سرم نیست که متوجه چیز دیگه ای بشم. فرنوش – نکنه وقتی اومدی به پشت سرت نگاه کنی ! اگه بترسی و بخوای برگردی ، سنگ می شی ! -از وقتی که حرکت کردم ، چشمم به توئه تا بهت برسم و نجات بدم ! نه بر می گردم ، نه چپ و راستم رو نگاه می کنم ! تو رو دیدم و فقط تو رو می بینم . نه از کسی می ترسم و نه از چیزی! فرنوش- فولاد زره دیو ، یه اژدها رو می فرسته به جنگ ت که از دهنش آتیش بیرون می آد! وقتی اومد چیکار می کنی ؟ -وا می ایستم تا هر چقدر دلش خواست آتیش طرفم ول بده ! دل من خیلی وقته که سوخته ! مگه یه دل چند بار می سوزه ؟ خود اژدها همه دلش می سوزه و می ره ! فرنوش- از قلعه سنگ بارون ، سنگ ها می آد طرفت ، هر کدوم اندازه یه کوه . چیکار می کنی ؟ -اون قدر روزگار جلوی پام سنگ انداخته که دیگه به تموم سنگ ها عادت کردم ! خود سنگ هام به من عادت کردن . دیگه اونام برای من مثل سنگ سخت نیستن! من و سنگ با هم غریبه نیستیم . نگاهی بهم کرد که درد و زخم تام این سال ها تو دلم درمون شد ! صد سال نگاهش طول کشید ! فرنوش – پس می آی دنبالم ؟ -می آم دنبالت . فرنوش – حالا دیگه برو . دلم گرم شد . دیگه نمی ترسم . -منم دیگه نمی ترسم . یادمه اولین بار که تو چشمهام نگاه کردی ، دلم هری ریخت پایین! همون وقت فهمیدم اسیر شدم ! ترسم از این بود که دیگه این چشمها رو ازم پنهون کنی . اما تو اومدی . بهم جرات دادی ، دل دادی ! یادم دادی که از زشتی های این دنیا نترسم . دفعه اول تو بودی که نترسیدی ! من یاد گرفتم حالا دنبالت می آم تا هر جا که تو بخوای . یه سکوت اومد تو ماشین . بین مون نشست و برامون هزار تا حرف زد . فرنوش – خداحافظ بهزاد من ! تا توی خونه ، همه ش به فرنوش فکرکردم . راه برام یه قدم شد . تا رسیدم خونه ، فریبا صدام کرد . تلفن باهام کار داشت . فریبا نشناخته بودش که کیه . تا رسیدم بالا دلم هزار راه رفت . تلفن رو که برداشتم مثل برق گرفته ها در جا خشکم زد ! -الو بفرمایید ! -بهزاد سلام -سلام از بنده س . بفرمایید ، خودم هستم . شما ؟ -منم فرشته . نشناختی؟ لعنت به من که چه خامی کردم و شماره تلفن فریبا رو به این زن خبیث دادم . -شمائید خانم ستایش؟ -آره اما برای تو فقط فرشته هستم . دیر وقته میدونم اما نتونستم بهت زنگ نزنم . می تونی حرف بزنی ؟ -بله امرتون رو بفرمایید ؟ -خب اول بگو عصر چرا یه دفعه فرار کردی ؟ ترسیدی بخورمت؟ -خیر . از خودم فرار کردم . -ای شیطون ! ترسیدی نتونی جلوی خودت رو بگیری؟ ولی خیلی حیف شد ! از کف ت رفت ! خیلی چیزهای خوب رو از دست دادی! این رو گفت و بلند خندید ! -خانم ستایش من بهتون التماس می کنم . ازتون تمنا می کنم . همه چیز رو فراموش کنید . منم فراموش کردم . اصلاً انگار امروزی وجود نداشته . شما رو قسم می دم به اون کسی که می پرستید با سرنوشت دو نفر بازی نکنید . -اگه گفتی من الان کی رو می پرستم ؟ -خانم ستایش اگه فرنوش از این جریان بویی ببره ، کارش به جنون می کشه ! حداقل به دخترتون رحم کنید . -همه این حرفها مال اینه که هنوز عقل رس نشدی . ساده ای خامی ! شما درست می فرمایین . ولی شما که با تجربه اید چرا دارید خطا می کنید ؟ -خطا؟ دوباره زد زیر خنده ! -خواهش می کنم آروم باشید و به حرفهام گوش کنید . -من الان کاملاً آرومم . لباس خوابم رو پوشیدم و رو تختخوابم دراز کشیدم و … نذاشتم ادامه بده . -خانم ستایش من به پاهاتون می افتم . فکر کنید یه بنده رو خریدید و در راه خدا آزاد کردید ! ازتون خواهش می کنم . راضی نشید که زندگی من آتیش بگیره . همه چیز رو فراموش کنید . -چه خوب ! کاشکی الان اینجا به پام … -خانم ستایش!!! -جانم ! همین شرم و حیات دیوونه م کرده ! -بخدا قسم شیطون گول تون زده . -بهزاد ! ویلای ما زیاد دور نیست ها ! اشاره کنی نیم ساعت دیگه اونجائیم . -بخداوندی خدا قسم که الان دارم گریه می کنم . به حال شما گریه می کنم که چه جوری می خواهین روز قیامت جواب پروردگارم رو بدین ! بحال اون دختر معصوم گریه می کنم که چه جوری تو این آتیش که شما به پا کردین می سوزه . بترسید از قهر خدا ! -قربون اون اشک هات برم . تمام این حرف هات به خاطر اینه که تو هنوز نفهمیدی زندگی فقط همین دنیاست . از خر شیطون بیا پایین . لگد به بخت خودت نزن . فعلا که خدا برات خواسته و مهرت به دلم افتاده . لب تر کنی کاری می کنم که تو پول غلت بزنی . مزه عشق رو بیا من بهت بچشونم . -شرم کنید ! من جای بچه شمام ! -پس اگه بچه منی بیا یه خرده !… تلفن رو قطع کردم . اشک از چشمام می اومد و پاهام می لرزید . صورتم رو از فریبا برگردوندم تا چیزی نفهمه . فقط ازش خواهش کردم که اگه این بار تلفن با من کار داشت و این خانم بود دست به سرش کنه . چیز دیگه ای بهش نگفتم ، هر چند که حتماً همه چیز رو خودش فهمیده بود . رفتم تو اتاقم و چراغ رو خاموش کردم و یه گوشه نشستم و زانوهام رو بغل کردم . دنیای عجیبی شده بود . دیگه می شد به کی اعتماد کرد ؟ با خودم گفتم که اگه با فرنوش ازدواج کنم و حتی بیارمش تو همین اتاق با هم زندگی کنیم ، صد مرتبه براش بهتر از جایی یه که الان داره زندگی می کنه . خیلی اعصابم بهم ریخته بود . کلافه بودم . جملات زشت این زن از ذهنم بیرون نمی رفت . خدایا من چه جوری می تونستم دیگه به چشمهای فرنوش نگاه کنم ؟ اما من که گناهی نداشتم . با خودم فکر کردم که برم به آقای ستایش جریان رو بگم ! اما نفعی که برام نداشت هیچ ، کار رو هم خراب تر می کرد . باید هر طوری بود نمی ذاشتم فرنوش چیزی بفهمه . اگه خدا بخواد و با هم ازدواج کنیم دیگه مسئله تموم می شه . این زن هم خودش رو جمع و جور می کنه . وای خدا جون! اگه بعد از ازدواج من و فرنوش هم از کارش دست بر نداره چی ؟ دیگه عقلم کار نمی کرد . بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . تا صدای قشنگش رو شنیدم طلسم شیطون باطل شد ! هوای اتاق که تا یه دقیقه پیش ، از وسوسه این زن بد پر شده بود ، یه دفعه پاک و طاهر شد ! هر چی به صدای فرنوش که مثل نسیمی بود و آهنگی که برام ساخته بود گوش می کردم ، از پلیدی و زشتی بیشتر دور می شدم . عشقش مثل هاله ای وجودم رو می گرفت تا هیچ افسونی نتونه بهم اثر کنه ! صورتش رو می دیدم که با چشمهای قشنگش منو نگاه می کنه و بهم نیرو می ده . پیچ و تاب موهای بلند و کمندش مثل موج دریا همه چیز رو در درونم می شوره و پاک می کنه ! تاریکی ها رفتن و همه جا روشن شد . اولین شعاع خورشید رو دیدم که رو قلب من افتاد ! صبح شد بدون اینکه حتی یه جادو بتونه به من اثر کنه ! عشق پاک فرنوش طلسم جادوگر رو شکوند . بلند شدم و یه دوش گرفتم و صبحونه خوردم و بعد به طرف خونه آقای هدایت حرکت کردم . خدا خدا می کردم که زودتر شب برسه و فرنوش برام خبرهای خوب بیاره . اصلاً دیگه چیزی برامون اهمیت نداشت . مهم ما بودیم که تصمیم خودمون رو گرفته بودیم . تازه پدرش هم که راضی بود و منو دوست داشت . بقیه چیزها فرع قضیه بود . یعنی همه چیز جور می شد ؟یا اینکه دوباره این زن یه آتیش دیگه به پا می کرد ؟ سرم رو بلند کردم و دیدم جلوی در خونه آقای هدایت واستادم . در زدم . صدای پای هدایت رو شنیبدم که بطرف در می اومد . -سلام قربان . حالتون چطوره ؟ هدایت – سلام خوش آمدی عزیزم . صفا آوردی .دلم گواهی داد که امروز می آی . خوبی ؟ خوشی ؟ -نه جناب هدایت ، دلم خیلی گرفته . هدایت – دل دشمنت بگیره ! چرا ؟ کی اذیتت کرده ؟ بیا تو بگو ببینم چه چیزی گل پسرم رو ناراحت کرده ؟ رفتم تو باغ . در رو بست . طلا، زبون بسته پشت در واستاده بود . دستی به سر و گوشش کشیدم و گفتم : -روزگار ! روزگار جناب هدایت ! هدایت – باهاش همبازی شدی ؟ از این بازی ها زیاد داشته روزگار ! -این زبون بسته خیلی تنهاس . چرا نمی برینش توی جنگلی ، پارکی ، جایی که تنها نباشه ولش کنین؟ هدایت – این از بچگی اینجا بوده . بیرون از اینجا رو ندیده و تجربه نکرده . ببرمش بیرون ، مرگش حتمی یه . این الان از آدم ها نمی ترسه . چون ندیدتشون . تا حالا فقط من رو دیده و تو و رفیقت رو . پاش رو از اینجا بذاره بیرون ، اولین نفر که چشمش به اون بیفته ، اول می بردش خونه . چند روز که گذشت یه کباب بره ازش درست می کنه . همیشه اینطوری بوده . اولش به اسم علاقه و دوستی می آن طرف آدم ، چند وقتی که گذشت یادشون می افته که می شه ازت استفاده های دیگه ای هم کرد . اون وقت باید خدا بداد آدم برسه ! -راست می گین . بعضی از آدم ها خیلی پلید و زشت هستن . هدایت – باور کن پسرم ، اگه نمی گفتن گوشت آدمیزاد تلخه ، این آدم ها همدیگرو هم می خوردن . -تازه ما خوب خوبشیم ! مثلاً با محبت و صفائیم . هدایت – نه ! کی گفته ما خوب خوبشیم ؟ چون محبت زیاد داریم خوبیم ؟ محبت بی منطق خیلی زود هم تبدیل به نفرت بی منطق می شه ! تعارف های بی خودی و کشکی ! نوکرم چاکرم ظاهری! جونم قربونت برم الکی ! تو تا حالا شنیدی یا دیدی که مثلاً یه آدم اروپایی به یه نفر بگه من نوکرتم ؟ نه ! غیر ممکنه شنیده باشی . چون اصلاً توی فرهنگ شون نیست . اگه یکی از اونا به یکی دیگه شون این حرف رو بزنه ، طرف فکر می کنه یا یارو دیوونه س ، یا ورش می داره و می بره خونه شون که نوکریش رو بکنه ! یعنی وقتی یارو با زبون خودش می گه من نوکرتم و چاکرتم ، باید سر حرفش هم بمونه ، یعنی هر چه تو دل شونه می گن و سرحرفشون هم هستن . اصلاً تعارف و از این جور حرف ها ندارن . برای همین روی حرف هاشون می شه حساب کرد . حالا ما ها ! صدبار به رفیقمون می گیم فدات شم ، تو رو خدا کاری داری فقط به من بگو ! مخلصتم ! امری داری در خدمتم ! اما تا یه کار ازش می خوای هزار جور بهانه برات می آره ! تازه حواست جمع نباشه ، سرت رو کلاه می زاره . حالا بگو ببینم کجا ما خوب خوبشیم ؟ بیا بریم تو یه چایی بخور حالت جا بیاد . رفتیم تو ساختمون . هدایت برام چایی ریخت و دوتایی یه گوشه نشستیم . هدایت – یادته برات از اون مرد همسایه مون گفتم ؟ همون که زیر پای زنم نشست . چقدر بهش محبت کردم ! نصف اجاره رو ازش نمی گرفتم . صد بار پول دستی خواست بهش دادم . اجاره سه ماه ش عقب می افتاد به روش نمی آوردم . وقتی اومد اونجا رو اجاره کنه اصلا فرش نداشت .از خونه خودم چند تا تیکه فرش بردم انداختم زیر پاش که زن و بچه ش راحت باشن . آخرش چیکار کرد ؟ آشیونمو بهم زد واسه صنار سه شاهی حق دلالی یه زندگی رو پاشوند ! -راستی چرا اینکار و کرد ؟ هدایت – چون ما عادت کردیم که دروغگو و دورو باشیم . صد تا قسم می خوریم یکی ش راست نیست ! حرف حقیقت که احتیاج به قسم خوردن نداره . چون می خواهیم دروغ بگیم قسم می خوریم که شاید به ضرب قسم ، حرفمون رو باور کنن . چایی ت رو بخور سرد نشه . خمون طور که چایی رو می خوردم گفتم : -البته همه اینطور نیستن . هدایت- معلومه . یکی ش خود تو . می دونم دست تنگه اما حاضر نشدی از من کمکی قبول کنی ! تا حالا چند بار بهت گفتم که یکی از این کتاب ها رو وردار ببر بفروش و بزن تنگ زندگی ت اما قبلو نکردی .چاخان هم نکردی که مثلاً وضعم خوبه و بابام پولداره و ملک داریم و فلان و فلان . یعنی دورغ نگفتی . درسته همه اینطوری نیستن اما یه بز گر ، گر کند یک گله را ! بدبختی اینه که تا دلت بخواد بز گر داریم . یه کمی که گذشت پرسیدم : -جناب هدایت نمی خواهین بقیه سرگذشت رو تعریف کنین ؟ هدایت – بقیه سرگذشت ؟ دیگه چیزی ش نمونده ! می بینی که ، یه آدم بدبخت وامونده ! ولی خب باید برات تمومش کنم ! تا اونجا برات گفتم که رفتم و یاسمین رو دیدم و برگشتم خونه . اون شب گذشت فردا صبحش که علی رفت مدرسه و طرفای ساعت نه بود که در زدن . رفتم در رو واکردم . چیزی نمونده بود که سکته کنم . یاسمین پشت در بود . یه عینک زده بود که کسی نشناسدش . یه پالتوی قشنگ تنش بود و ماشین شیکی هم دم در پارک بود . زبونم بند اومده بود . نمی دونستم چی بگم . تا قبل از اون ، تمام عکس ها و صفحه آهنگ ها شو جمع می کردم . البته یواشکی که علی نفهمه . شبها که علی می خوابید ، صفحه شو میذاشتم و به صداش گوش می کردم . عکس هاشو دور و برم می چیدم و بهشون خیره می شدم و یاد روزگار خوش قدیم می افتادم . سیگاری روشن کرد و سرش رو انداخت پایین که چیکه اشکی رو که گوشه چشمش پیدا بود نبینم. یه کمی صبر کردم بعد گفتم : -چطوری میشه ؟ زنی که به شما و زندگی و بچه ش پشت پا زده و دنبال دلش رفته . چرا فکرو خاطره ش رو از ذهن تون بیرون نکردین ؟ چرا تو خودتون نکشتین ش ؟ هدایت – بکشمش؟ عشق واقعی رو که نمیشه کشت ! -عشقی که مال شما نباشه عشق نیست که ! عشقی که پیش شما نباشه ، عشق نیست که ! هدایت – عشق مال هر کی و هر کجا باشه ، احترام داره ! به عشق باید احترام گذاشت ! عشق مقدسه . عشق اگه حقیقی باشه هیچوقت نمی میره . -وقتی بعد از این همه سال دیدینش ، چه احساسی داشتین ؟ دل تون نیم خواست بزنیدش ، فحشش بدین و بیرونش کنین ؟ آه سردی کشید و گفت : -نه راستش دیگه نفرتی ازش نداشتم . دیگه جسمش رو نمی خواستم اما نفرتی هم ازش نداشتم . یعنی اون دیگه یاسمین پاک من نبود ! یه زن خواننده بود با یه اسم دیگه . من اون عشق پاک تو دلم جاودانی شده بود . عشقی که به زنم داشتم . به یاسمین . ولی این زن فقط شکل یاسمین بود . درد سرت ندم . از جلوی در رفتم کنار . اومد تو . در رو پشتش بستم . خودش راه افتاد طرف ساختمون . تا رسید تو خونه گفت : هنوز بوی نجابت از در و دیوار جایی که تو هستی می باره ! رفت و یه گوشه نشست . براش چایی بردم و خودم رفتم یه گوشه دیگه نشستم . اصلاً هیچی به ذهنم نمی رسید که بهش بگم . این بود که سکوت کردم . یه خرده که گذشت تو چشمام نگاه کرد و گفت : تو راستی می گفتی . پشیمونم .اومدم که بهت بگم پشیمون شدم . اومدم بهت بگم که دلت خنک بشه . زندگیم رو مفت باختم . سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم . یه کم بعد گفت : میشه عکس پسرم رو بهم نشون بدی ؟ این رو که شنیدم طرفش براق شدم و نمی دونم تو چشمام چی دید که گفت : ببخش! میشه عکس علی رو نشونم بدی ؟ آروم شدم . بلند شدم و دو تا قاب عکس رو طاقچه رو آوردم و دادم بهش و عینکش رو برداشت . اشک هاشو پاک کرد و زل زد به عکس علی . گریه امونش نمی داد . گفت : کاش نرفته بودم . ای کاش گول اون بی همه چیز رو نمی خوردم و می نشستم سر خونه و زندگیم . ای کاش قلم های پام رو می شکستن و نمی ذاشتن برم ! گفتم یادمه که می گفتی آدم از استعدادی که خدا بهش داده استفاده نکنه کفران نعمته . حالا ازش استفاده کردی ؟ معروف شدی ؟ گفت آره یادمه اما این چیزی نبودکه من می خواستم . من دلم می خواست تو یه محیط پاک ، هنرم رو به مردم نشون بدم . می خواستم استعدادم رو به رخ شون بکشم تا ببینن چقدر ازشون بالاترم! می خواستم این آدمها که تو بچگی اونقدر بهم ظلم کردن ، به پاهام بیفتن . می خواستم از زمین و زمان انتقام بگیرم ! می خواستم تلافی اون همه بدبختی رو براشون در بیارم . یادته یه روز ازم پرسیدی که چطوری گذرم به اون کاروانسرا افتاد ؟ بهت گفتم یه روزی برات تعریف می کنم . حالا گوش کن و من دختر فلان السلطنه م ! مادرم خونه شون کلفتی می کرد و مادر بدبختم رو عوض دو تا کیسه برنج از پدرش خریده بود . این ها رو مادرم برام تعریف کرده . زن بیچاره سنی هم نداشته . شاید پونزده شونزده سالش بوده که می ره کلفتی . مادرم اهل یکی از ده های طرف کنگاور بوده که ملک همین شازده بی همه چیز بوده . حساب کن ، یه آدم رو با دو تا کیسه برنج عوض کنن ! یه سالی خونه این شازده فلان السلطنه کار می کنه . یه شب که پسرش مست از بیرون می آد خونه نمی دونم چطوری چشمش می افته به مادرم . گویا تو حوضخونه یقه شو می گیره ! خلاصه اون کاری که نباید بشه ، می شه . چند وقت بعد هم که شیکم مادر بیچاره م می آد بالا ، یه وصله بهش می چسبونن و از اونجا بیرونش می کنن . مادرم تنها و بی کس تو این شهر خراب شده ، سرگردون می شه که می خوره به پست اون جواد باج خور بی غیرت .اونم می بردش به همون کاروانسرا . بعد از اینکه من به دنیا می آم ، مادرم می شه زر خرید جواد آقا . روزها براش گدایی می کرده و شب ها مترس ش بوده ! تا اینکه اونم مریض می شه و می میره . اون موقع من هشت سالم بود . تمام این چیزها رو از خود مادرم شنیدم و تو خاطرم نقش بست . چند سال هم من واسه جواد گدایی کردم . دیگه بقیه ش رو خودت میدونی . دوازده سیزده سالم بود که تو اومدی تو کاروانسرا و بعدش هم من مریض شدم . حالا فهمیدی چرا می خواستم از آدمها انتقام بگیرم ؟ بلند شدم و براش یه لیوان آب آوردم . از زور گریه به هق هق افتاده بود . آب رو که خورد یه سیگار از تو کیفش در آورد و خواست روشن کنه که یه دفعه متوجه من شد . خواست سیگار رو دوباره بذاره تو کیفش . پرسیدم چرا روشن نکردی؟ از من شرم می کنی و مثلاً بهم احترام میذاری؟ گفت : بخدا آره . من همیشه به تو احترام گذاشتم . تو همیشه پیش من احترام داشتی . خطا کردم ! نعمت تو بودی که کفران کردم ! حالا می فهمم که تو این دنیا هیچ چیز ارزش یه دست نوازش شوهری مثل تو رو نداره و هیچ شادیی هم به پای خنده بچه آدم نمی رسه . روزی که داشتم می رفتم فکر می کردم که همه فقط هنرم رو می خوان ! اما یادم رفت که یه زن هستم و نمی تونم مال کسی نباشم . تو راست می گفتی . اگه مرد بودم اینطوری نمی شد . نفهمیدم که اینجا اگه یه زن پهلوون هم باشه بازم زنه . گولم زدن . هنری رو که می شد همه ازش لذت ببرن به کثافت کشیدن. روزی که همه کارها تموم شده بود و اولین صفحه م می خواست بیاد بیرون ، جلوش رو گرفتن . بهم گفتن یا باید دم فلانی و فلانی رو ببینی یا خواننده شدن رو فراموش کنی . بهشون گفتم اولش که این حرفا نبود ! گفتن اون اولش بود که پات وابشه اینجاها ! حالا دیگه فرق می کنه ! همون وقت می خواست برگردم اما روی برگشتن رو نداشتم . اگه می دونستم که بازم برات همون یاسمینم بر می گشتم . به لجن کشیدنم ! کسایی که خودشون هیچ هنری نداشتن . می دونم که تو قبلش بهم گفته بودی .اما خبر نداشتم که زن چقدر بد بخت و ذلیله ! به هیچکس هم نمی تونستم پناه ببرم . طرف هر کی می رفتم برام دندون تیز می کرد . هیچکس هم نبود که ازم حمایت کنه . مردم هنرم رو می خواستن اما اون بی شرف ها جسمم رو ! همون وقت بود که فهمیدم چه اشتباهی کردم . هر چی بیشتر جلو می رفتم بیشتر غرق می شدم و بیشتر می فهمیدم که تو چه جواهری بودی. هر دقیقه ش که می گذشت ، احترامت پیشم بیشتر می شد . همونطور که اشک بی پهنای صورتش می اومد پایین گفت : از روزی که از تو جدا شدم ، دوستت داشتم و برات احترام قائل بودم . هنوز دوستت دارم . تو تنها کسی بودی که منو واسه خودم خواستی و بی ریا بهم مهربونی کردی . عشقت واقعی بود . تو خیلی زحمت منو کشیدی . من بهت بد کردم . پاش رو هم خوردم . خیلی چیزها ازم گرفتن جاش بهم پول دادن . ازم استفاده کردن جاش بهم پول دادن . هر کاری که دلشون خواست باهام کردن جاش بهم پول دادن . روحم رو عشقم رو ، زندگیم رو ازم گرفتن ، جاش بهم پول دادن . حالا تا دلت بخواد پول دارم . اما غیر از پول هیچی برام نمونده . هیچکس یاسمین رو نمی خواد همه خانم فلان رو می خوان . همه خواننده هه رو می خوان ! اما دلم می خواد باور کنی ، همیشه برای تو خوندم . هر جا که خوندم فقط برای تو خوندم . تو عشق من بودی . هر جا می رفتم و برنامه داشتم ، بین جمعیت نگاه می کردم تا شاید تو رو ببینم . دیروز که دیدمت ، فهمیدم اجازه دادی حداقل به دیدنت بیام . تا حالا چندین بار اومدم اینجا و یه گوشه پایم شدم تا شاید علی یا تو رو ببینم . آدرس ت رو با بدبختی از فلانی گرفتم . بهش سپرده بودی نشونی ت رو به کسی نده . اونم نمی داد . اما وقتی پیشش گریه کردم راضی شد . یکی دو دقیقه ای سکوت کرد، بعدش گفت : تو وضع زندگی ت خوبه ؟ به چیزی احتیاج نداری ؟ بهش خندیدم که گفت : میدونم غیرتت قبول نمی کنه که از من چیزی قبول کنی . تو همیشه مرد بودی . کاش قدر تو رو می دونستم . اما من هنوز زن توام . یه وصیت نامه نوشتم و توش هر چی که دارم دادم به تو . به تو و علی . میدونم که پرروئی یه اما یه چیزی می خوام ازت بپرسم . تو هنوزم منو دوست داری؟ کمی فکر کردم بعدش گفتم من همیشه یاسمین رو دوست داشتم ! فهمید چی می گم . سرش رو انداخت پایین . براش یه چایی دیگه ریختم . وقتی خورد پرسید : در مورد من به علی چی گفتی ؟ اون فکر می کنه مادرش چی شده ؟ گفتم : در هر صورت تو رو فراموش کرده . درست نبود در مورد تو چیزی بدونه . علی بچه غیرتی ایه . یه نگاهی بهم کرد و گفت :حق داری . روزی که گذاشتمش و رفتم باید فکر امروز رو می کردم . اون روزهایی که پیشم بود و پیشش بودم قدر ندونستم . حالا آروزی یه دفعه بغل کردنش رو دارم .حالا دیگه باید آرزوی یه زندگی گرم رو با شوهرم و بچه م به گور ببرم . اینم سرنوشت منه! شاید تو زندگی قبلی م آدم بدی بودم که باید تو این زندگیم تقاص پس بدم ! می دونی ؟ قدیمی ها می گفتن آدمیزاد چند بار تو این دنیا می آد تو یه جای بهتر و زندگی بهتری داره . اشک ها شو پاک کرد و گفت : زندگی من موقعی بود که پیش تو بودم . فقط اون سالها رو زندگی کردم . یادمه چند وقت بود که خوب شده بودم اما نه از رختخواب بیرون می اومدم و نه حرف می زدم ! یادته بهت گفتم چرا ؟ گفتم می ترسم همه چیز خراب بشه ! می ترسم روزگار باز هم خوشبختب رو ازم بگیره که بلاخره هم گرفت . گفتم : تو خودت همه چیز رو خراب کردی . گفت : اگه اون مردک بی همه چیز گور به گور شده زیر گوشم فت فت نمی کرد ، الان منم سر خونه و زندگیم بودم . گفتم : از این آدمهای بی همه چیز زیادن ، هر کی باید خودش عاقل باشه . حالا این حرف ها فایده نداره . آب رفته به جوی بر نمی گرده . گذشته ها گذشته . اگه خیلی از وضعت ناراحتی ، می تونی از کارت دست بکشی. گفت : حالا دیگه اگه خودم هم بخوام نمی تونم . یعنی ولم نمی کنن . تو فکر کردی فقط صحبت خوانندگی یه ! یه شب این کله گنده می فرسته دنبالم ، یه شب اون دم کلفت می فرسته سراغم ، یه شب باید پیش این آقا زاده باشم و یه شب … نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم من نمی خوام این چیزها رو بدونم . گفت ببخش ، حواسم نبود که پیش شوهرم هستم . خندیدم و گفتم شوهر ! یادته یه روز به همین شوهر گفتی من نمی خوام زن یه مطرب باشم ؟ می دونی اون روز دلم رو سوزوندی ! م نبا همین نون به قول تو مطربی ، تو رو از مرگ نجات دادم ، بچه م رو بزرگ کردم ، براش خونه و زندگی درست کردم . این نون شرف داره به نونی که خیلی ها تو این دوره و زمونه پیدا می کنن و می خورن ! حرفهای اون روزت هیچوقت یادم نمی ره ! گفت منو ببخش ، گه خوردم ، غلط کردم . تو همیشه آقای من بودی . بد کردم . الان هم تا خرخره رفتم تو لجن ! چوبش رو خوردم ! دیگه به روم نیار ! خودم یم دونم چه غلطی کردم . اینا رو گفت و دوباره شروع به گریه کرد . دلم براش سوخت . کاش می شد زمان رو به عقب برد و همه چیز رو دوباره شروع کرد . یه وقتی آرزو می کردم که در باز بشه و یاسمین برگرده خونه ! اما حالا اون اومده بود و اینجا جلوی روم نشسته بود ، می دیدم که این چند سال فقط دلم دنبال یاسمین بوده نه خواننده معروف بانو فلان! یاسمن من ساده و بی آلایش و قشنگ بود. اما یه زنی که روبروم نشسته با یه خروار آرایش ، مثل عروسک بی روح بزک کرده س ! یه کم که گذشت گفت : انگار تو هم سرد شدی ؟ گفتم : حتی وقتی که مردم هم اگه قلبم رو از تو سینه در بیارن می بینن که روش با خون گرم نوشته یاسمین ! من سرد نشدم . اما دیگه اون یاسمین من وجود نداره ! اون یاسمین که وقتی موهاش رو تکون می داد ، موج ها بلند می شد مثل موج دریا و هر چی غم تو خونه بود می شست و با خودش می برد ! گفت ببین ! هنوز این موهای کمند می تونه موج درست کنه ! گفتم چنگ چند تا مرد نامحرم تو این موها رفته ؟ صداش دیگه در نیومد . سرش رو انداخت پایین که گفتم حالا دیگه بهتره بری ، امروز علی زود تعطیل می شه . صلاح نیست که تو رو اینجا ببینه . نگاهم کرد . اشک تو چشماش جمع شد و یه سری تکون داد و گفت : می شه ازت یه خواهش بکنم ؟ سرم رو تکون دادم ، گفت : یه بار دیگه برام ساز بزن . همون آهنگی که همیشه می خوندم و خودت ساخته بودی . همون که شبها واسه علی می خوندم تا خوابش ببره . چه چیزی ازم خواسته بود ! برام خیلی سخت بود اما بلند شدم و ویلن رو آوردم . بغض گلوم رو گرفت . اینجا بود که دلم می خواست نعره بزنم که چرا ؟ چرا آشیونمون رو خراب کردی؟ یه لونه با هم داشتیم ، گرم !همه با هم مهربون ! تو خونه فقط محبت جا داشت . چرا خرابش کردی؟ دنبال چی بودی ؟ چرا حالا اومدی و این همه خاطره رو برام زنده کردی ؟ چرا غم هایی رو که سالها یه گوشه دلم تپونده بودم در آوردی و ولوش کردی تو جونم ؟ حالا ازم چی می خوای ؟ من به درک ، تو رو چه جوری به علی نشون بدم ؟ دستت رو بگیرم بگم این خانم خواننده همون مادرته ؟ تویی رو که هزار تا حرف پشت سرته ؟ چرا بیچارمون کردی؟ اما نه فریاد زدم و نه حتی یه کلمه حرف ! آرشه رو کشیدم رو سیم ها ، اما ازش صدای مرگ اومد ! دوباره کشیدم ، بازم صدای مرگ داد ! بغضی که سالها تو گلوم نشسته بود نمی ذاشت صدای ساز در بیاد ! بغضم رو ترکوندم تا ساز ناله کرد ! اشک هام رو ریختم بیرون تا دل ساز نرم شد ! گریه کردم و زدم . اونم گریه می کرد و می خوند . آوازش با گریه و ناله یکی شد . صدای گریه من و هق هق ساز هم یکی شد ! می زدم و غم رو از دلم می شستم ! ختم عشق رو گرفته بودیم ! دیگه دست ، دست من نبود . دیگه چشم ، چشم من نبود . بیاد سال های تنهایی زدم ، بیاد اون بچه که بی مادر بزرگش کرده بودم زدم . بیاد زن قشنگم که تو این مرداب گم ش کرده بودم زدم . زدم زدم زدم تا خون از پنجه م اومد ! دیگه صدای گریه او رو هم که یه گوشه اتاق ، زار زار گریه می کرد نمی شنیدم . صدای گریه من و ساز نمی ذاشت که صدا به صدا برسه ! خون روی دسته ساز نشسته بود و من باز می زدم ! می زدم که این روزگار بفهمه که با من چه کرده ! من که نمی تونستم بهش بگم ، گذاشتم این ساز بهش بگه ! دیگه پنجم از جون افتاد . از اشک ته ویلن خیس شد . یاسمین رفته بود ! بلند شدم و از پنجره تو باغ رو نگاه کردم . لحظه آخر بود که دیدمش . اشک هاش رو پاک می کرد و می رفت . خواستم صداش کنم اما فقط از گلوم صدای درد بیرون می اومد ! می دیدم داره می ره ! اما حس اینکه برم و جلوش رو بگیرم نداشتم ! همونطور واستادم و رفتنش رو نگاه کردم . صدای در اومد که پشت سرش بسته شد ! حال آقای هدایت بد شده بود . این پیرمرد با یادآوری خاطراتش ، زیر شکنجه داشت جون می داد ! بلند شدم و یه لیوان آب بهش دادم و بعد بغلش کردم . تازه متوجه شدم که منم دارم گریه می کنم . حالا یا بخاطر اشک های این پیرمرد بود ، یا بخاطر زندگیش که از هم پاشید و یا بخاطر بدبختی خودم بود ! -کافیه پدر . براتون خوب نیست . شما در این سن نباید دچار این استرس ها بشید . برگشت به عکس یاسمین نگاه کرد و در حالیکه گریه می کرد گفت : -الان هم داره همونطور به من نگاه می کنه که دفعه آخر نگاه کرد . اون روز هم که از پیشم رفت نگاهش معصوم شده بود . مثل اون وقت ها که یاسمین من بود و آفتاب و مهتاب رنگش رو ندیده بودن! بزور بهش آب دادم بخوره . بعدش هم براش یه چایی ریختم . یه سیگار هم براش روشن کردم و دادم دستش . کمی آروم شد . یه پک به سیگار زد و مات ، یه گوشه اتاق رو نگاه کرد . بعد از چند دقیقه گفت : -یاسمین یه بار اومد تو این خونه و همون جا نشست . برای من مثل اینه که هنوزم همون جا نشسته و داره با نگاه معصوم منو نگاه می کنه ! بی اختیار برگشتم و جایی رو که هدایت نشون می داد ، نگاه کردم . یه آن به چشمم اومد زنی رو با همون صورت اونجا دیدم که نشسته ! دوباره که نگاه کردم دیگه چیزی ندیدم . ولی انگار هدایت خیلی راحت اون رو می دید . کمی که گذشت گفت : -مثل اینکه دیوونه شدم هان ؟ -نخیر این ها طبیعیه . انسان وقتی کسی رو دوست داره تصویر اون شخص همیشه جلوی چشمش می آد . ببخشید استاد ، الان یاسمین خانم کجا زندگی می کنن ؟ ایران هستن ؟ نگاهی کرد و گفت نه . سیگارش رو خاموش کرد و گفت : -اون روز که با گریه و پشیمونی از اینجا رفت ، یه چیزی مثل خوره افتاد به جونم . حال خودم رو نمی فهمیدم . شب روزم یکی شده بود . داشتم با خودم کلنجار می رفتم که رم دنبالش و بیارمش خونه یا نه . همش با خودم ، غیرتم ، وجدانم تو جنگ و دعوا بودم ! از یه طرف آخرین نگاهش بهم می گفت یاسمین می تونه پاک و طاهر بشه ، از یه طرف غیرتم قبول نمی کرد . مونده بودم سر دو راهی . خلقم عوض شده بود . این علی طفل معصوم هم فهمیده بود که حال خوبی ندارم . طفلک فکر می کرد مریض شدم ! هی می خواست ببرتم دکتر . دو روز سه روزی که گذشت . تصمیمم رو گرفتم . با خودم گفتم اول می رم سراغش و باهاش صحبت می کنم . اگه قبول کرد که دست از همه کارش برداره و قید خوانندگی و معروفیت رو بزنه ، گذشته ها رو فراموش می کنم و می بخشمش و می آرم سر خونه و زندگیش. خیال داشتم اگه قبول کرد ، کم کم گوش علی رو پر کنم . بلاخره یه طوری می شد دیگه . غیرتم قبلو نمی کرد که این زن بیشتر از این تو لجن دست و پا بزنه . می دونستم کجا برنامه داره . با خودم گفتم فردا طرفهای غروب می رم جلو اون کاباره وا می ایستم تا بیاد . وقتی اومد بهش اشاره می کنم که بیاد خونه . اون وقت تو خونه باهاش سنگ هامو وامی کنم .به امید خدا همه چی درست می شه . گور پدر دل من ، حالا دوباره یاسمین دستش رو بطرفم دراز کرده و ازم کمک می خواد ، مردونگی نیست که جوابش کنم . با این فکر ، اون شب رو بعد از چند شب راحت خوابیدم به امید فردا . صبحش از خواب بلند شدم و صبحونه رو درست کردم و دادم علی خورد و راهی ش کردم مدرسه . خودم هم رفتم حموم و دستی به سر و روم کشیدم . وقتی اومد بیرون ، خونه انگاری داشت رنگ و رویی به خودش می گرفت . رفتم جلوی آینه ، نه ، هنوزم بد نبودم ! درسته که از روزی که یاسمین ولم کرد و رفت ، ده سالی گذشته بود اما ، هنوز بر و رویی داشتم . بعد از سالها شادی تو دلم نشسته بود . یه دست لباس تر و تمیز از گنجه در آوردم و گذاشتم رو صندلی و کفش هام رو واکس زدم . واسه م مثل این بود که دوباره می خواستم برم خواستگاری یاسمین ! خدایی ش رو هم که بخواهی ، تمام این ده سال بهش وفادار مونده بودم . کارهام تموم شده بود . حالا ساعت چند بود ؟ 5/9 صبح ! خدایا تا غروب چه جوری صبر کنم ؟ خندم گرفته بود ! با خودم می گفتم مرد! تو که ده سال صبر کردی ، چند ساعت هم روش . خلاصه حال خوشی داشتم ! این ها رو که هدایت تعریف می کرد گل از گلش شکفته بود . کاملاً برگشته بود به اون دوره . انگار واقعاً همین امروز غروب می خواد بره دنبال یاسمین . تو دلم گفتم خدا رو شکر که این یکی جریان بخیر گذشت و این دو نفر بعد از سال ها دوری بهم رسیدن . منم خنده رو لبهام بود که یه دفعه صورت آقای هدایت چنان تو هم رفت و گرفت که جا خوردم . یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت : -ساعت ده صبح بود حوصله م سر رفته بود . تا غروب خیلی داشتیم . پیچ رادیو رو واکردم . اخبار رو داشت می گفت . خبر از این ور . خبر از اون ور . حال گوش دادن به این چیزها رو نداشتم . خواستم یه ایستگاه دیگه رو بگیرم شاید صدای قشنگ یاسمین رو پخش کنه که اخبار گفت به یه خبر مهم توجه کنین ! دیشب خواننده شهیر ، هنرمند محبوب ، بانو …. در یک حادثه رانندگی ، در یکی از پیچ های جاده هراز ، جان خود را از دست داد ! ضایعه وارده را به مردم و جامعه هنری ایران تسلیت عرض می کنیم ! جنازه این بانوی هنرمند که سالها به عالم هنر خدمت کرده ، فردا رأس ساعت ده صبح از میدان اصلی شهر به طرف قبرستان تشییع خواهد شد . از عموم ملت دعوت می شود که با قدوم خود این مراسم را مزین فرمایند . و دیگر اخبار ! امروز جناب آقای فلان ، کاباره را افتتاح خواهند…دیگه چیزی نفهمیدم ! همونجا نشستم زمین . باور نمی کردم ! یعنی این روزگار اینجوری بازی می کنه ؟ ماتم برده بود . برگشتم به رادیو نگاه کردم . دلم می خواست گلوی گوینده رو می گرفتم و از اون تو می کشیدمش بیرون و خفه ش می کردم .دلم می خواست خرخره اش رو بجوئم . نمی دونستم چه خاکی باید تو سرم بکنم . می دونستم دروغ می گن . یاسمین من سالم بود . غروب باید می رفتم دنبالش . اون قراره دوباره بیاد سر خونه و زندگیش! امروز باید برم و ازش خواستگاری کنم ! دورغ می گن این پدر سوخته ها ! می دونن قراره دیگه براشون نخونه ، اینه که بهم دروغ می گن که من نرم دنبال یاسمین ! پدر سگ ها حسودیشون می شه ! فهمیدن که از امروز به بعد یاسمین من مثل اون وقت ها پاک و معصوم می شه . می خوان دوباره از چنگ م درش بیارن ! مگهاین که من مرده باشم . اون دفعه م رو دست خوردم که اون بلا سرم اومد ! بلند شدم . ولی خدایا کجا برم ؟ ! یه نامه واسه علی نوشتم که دلش شور نزنه و بعد از خونه زدم بیرون . راه افتادم طرف رادیو . نیم ساعت ، سه ربع بعد رسیدم . دم در جلوم رو گرفتن . نمی ذاشتن برم تو . یادم افتادکه منم تو اینجا سهمی دارم ! اسمم رو گفتم ، یارو شناخت . رفتم تو . سراغ اون خواننده خدابیامرز رو گرفتم . چند دقیقه بعد پیداش کردم . با چند نفر دیگه ، تو یه اتاق نشسته بودن . اونام عزا گرفته بودن . تا منو دید پرید جلو و بغلم کرد . بهش گفتم راسته ؟ حقیقت داره ؟ اشک تو چشماش جمع شد . تازه فهمیدم چه بروزم اومده . له و لورده رفتم روی یه صندلی نشستم . اون خواننده منو به همه معرفی کرد . تا شناختنم به احترامم بلند شدن . چهره ام ناشناس بود اما اسمم نه ! البته نمی دونستن که من شوهر یاسمینم . تعجب کرده بودن که چرا از مرگ یاسمین اینقدر ناراحتم . اون خدا بیامرز گفت که من آهنگ سازش بودم . یه سیگار روشن کرد و داد دستم . یه خرده که گذشت ازش پرسیدم کجاست ؟ اسم یه بیمارستان رو گفت . بلند شدم . گفت من ماشین دارم با هم می ریم . راه افتادیم . کمی بعد رسیدیم جلو بیمارستان غلغله بود . همه جور آدمی جمع شده بودن اونجا . بعضی ها چهره شون تو هم بود . بعضی ها می خندیدن . بعضی ها گریه می کردن . رفتیم جلو در . دم در پرسیدن چیکار داری اما تا اون خواننده رو دیدن ، شناختن و راهمون دادن تو . خلاصه اجازه گرفتیم رفتیم پیش رییس بیمارستان . وقتی فهمید من شوهر یاسمینم ، ما رو با خودش برد دم در سردخونه . اونجا دوتایی واستادن و به احترام من جلو نیومدن . در رو مسئول سردخونه وا کرد و منو برد تو . جلوی یه تخت واستاد انگار یه نفر خوابیده بود و روش یه ملافه سفید انداخته بودن ! یارو با انگشت تخت رو نشونم داد و رفت . موندم تنها بین چند تا مرده و بوی بدی که اونجا می اومد . باور نمی کردم که یاسمین من اینجا باشه . دلم می خواست برگردم. اما یه چیزی نمی ذاشت . جرات هم نداشتم که ملافه رو بلند کنم . یکی دو دقیقه گذشت . بی اختیار دستم رفت طرف ملافه . وقتی اون چلوار سفید رو پس زدم جای اشک خون گریه کردم . یاسمین من که روی تخت خوابیده بود . مثل یه تیکه ماه ! مثل شبهایی که پیشم بود و وقتی می خوابید آروم بی صدا بالا سرش می نشستم و نگاه ش می کردم و انگار یه دفعه تو خواب حس می کرد که من بالا سرشم و از خواب می پرید و بهم می خندید. موهای سیاه و بلندش رو زیر سرش قلمبه کرده بودن و مثل این بود که سرش رو روی یه بالش سیاه گذاشته بودن . لای چشماش باز بود . مثل اینکه چشم انتظاری داشت . یه لباس سفید تنش بود . زدم تو سرم ! وای به من ! وای به من که دیر اومدم خواستگاریت عزیزم . وای به من که این دفعه پیشت نبودم تا کولت کنم و ببرمت دکتر تا خوب بشی. وای به من که آرزوی مرگت رو کرده بودم ! وای به من که نذاشتم یه بار دیگه پسرت رو ببینی ! وای به من که دست رد به سینه ت زدم . وای به من که پشیمونی ت رو نفهمیدم ! وای به من که خستگی ت رو نفهمیدم ! وای به من که بی پناهی ت رو نفهمیدم ! بخدا یاسمین داشتم می اومدم دنبال تو . بخدا می خواستم ببرمت سر خونه زندگی ت . بمیرم واسه چشمهای منتظرت ! بمیرم واسه تنهاییت! ببخش منو زن قشنگم . تو رو خدا بلند شو ! می برمت خونه و دوباره می شی تاج سر من ! اینجا که جای تو نیست . این تخته چیه روش خوابیدی ؟ تو این جای کثیف با این بوی بد . پاشو عزیزم ! پاشو . خودم دوا درمونت می کنم . مثل اون دفعه ! نمی ذارم کسی اذیتت کنه . خودم پرستاری ت رو می کنم . بخدا اشتباه کردم . غلط کردم . دیگه از خونه بیرونت نمی کنم . می برمت پیش علی . بهش می گم تو مادرشی . اونم قبول می کنه . اونم گذشته ها رو فراموش می کنه . دوباره سه تایی می شیم یه خونواده گرم ! خودم برات ساز می زنم . واسه خودم بخون . واسه پسرمون بخون که عادت داشت با صدای تو بخوابه ! پاشو عزیزم که دیگه ازت ناراحت نیستم . پاشو که اومدم دنبالت . دیدی این دنیا ارزش نداره ؟ دیدی بهت راست می گفتم . حالا دیگه بیا برگردیم خونه . بیا که خونه بی تو روح نداره . تو رو خدا دیگه تنهام نذارو بیا که دیگه هیچ نامحرمی رو تو خونه راه نمی دم که تو رو از چنگم در بیاره . گریه می کردم و اینها رو بلند می گفتم . از صدای من رئیس بیمارستان و اون خواننده اومدم تو سردخونه . از گریه من گریه شون گرفت . رئیس بیمارستان ملافه رو کشید رو یاسمین . به زور آوردنم بیرون که زدم زیر دستشون و برگشتم . ملافه رو زدم کنار . خواستم چشماش رو ببندم که نشد ! گردنبندی رو که دوتایی موقع تولد پسرمون واسه ش خریده بودیم و یادگاری اون روزهای خوب ، انداخته بودم گردن خودم . در آوردم و گذاشتم کف دستش . دست گذاشتم رو چشماش . بسته شد ! دیگه منتظر کسی نبود ! آوردنم بیرون . دلم راضی نمی شد تنهاش بذارم . بردنم دفتر رئیس بیمارستان و برام آب قند آوردن . گریه م بند نمی اومد . یه سیگاری روشن کردن و دادن دستم . کمی بعد آروم تر شدم . از آگاهی یه افسر اومده بود اونجا . هیچی نمی گفت و فقط منو نگاه می کرد . انگار جریان زندگی ما رو بهش گفته بودن . ازش پرسیدم چطوری این اتفاق افتاده ؟ کمی من من کرد و بعد گفت : اینطور که معلوم شده ، احتمالاً به قصد خودکشی ، با ماشین رفته ته دره . بعد به بسته رو داد به من و گفت : این ها رو تو خونه ش پیدا کردیم . بگیر صلاح نیست دست کسی بیفته . یه آلبوم عکس با یه دفترچه خاطراته . بهش گفتم از کجا معلوم که خواسته خودکشی کنه ؟ گفت یه نامه تو خونه ازش پیدا کردیم . توش نوشته بود که میخواسته چیکار کنه ! سرم رو انداختم پایین . پس دیرتر رسیده بودم ! اگه یه روز زودتر رفته بودم سراغش الان یاسمین من زنده بود . دیگه اونجا کاری نداشتم . دیگه هیچ جای دنیا کاری نداشتم . خواستم از جام بلند شم . زانوهام حس نداشت . اون خواننده ، کمکم کرد . با اون افسر آگاهی از بیمارستان اومدیم بیرون . از لای مردمی که جمع شده بودن ، رد شدیم . یه مردی به یکی دیگه می گفت : حیف شد ! خوب مالی بود ، تو زنده بودنش که نصیب ما نشد ، شاید تو عزاش یه چلوکبابی ازش به ما برسه ! نتونستم طاقت بیارم . برگشتم و محکم زدم تو گوشش . یارو مونده بود که چرا اینکار رو کردم ! اون افسر آگاهی به دو تا مأمور اشاره کرد که جمعیت رو رد کنن و منو بردن سوار ماشین کردن . نیم ساعت بعد با یه روح متلاشی ، تو خونه یه گوشه نشسته بودم . هدایت ، دیگه اون هدایت یه ساعت پیش نبود . سیگاری روشن کرد و پکی محکم بهش د و براش چایی ریختم . چند دقیقه ای سکوت کرد و دوباره گفت : -وقتی تو اتاق نشسته بودم تازه متوجه شدم که اون بسته هنوز دستمه . آوردم بازش کردم . یه آلبوم بود با یه دفترچه خاطرات . دلم نیومد که هیچکدوم رو نگاه نکنم . قدرت اینکه چشمم به عکس یاسمین بیفته نداشتم . اشکم به اندازه کافی سرازیر بود . هر رو گذاشتم تو پاکت و بردم تو صندوق خونه و ته یه یخدون کهنه قایم کردم . نشستم یه گوشه به سیگار کشیدن و فکر کردن . رفتم تو عالم خودم ، برگشتم به گذشته ها به روزهایی که تو یتیم خونه بودم ، یاد خانم اکرمی ، اکبر ، رضا ! یاد سختی هاش ! تازه فهمیدم اون وقت ها چقدر راحت بودم . اومد جلوتر ! رسیدم به وقتی که فرار کردم . خودم رو تو خیابون دیدم . تو مردم ، تو شهر . داشتم ساز می زدم مردم برام پولمی ریختن . بازم رفتم جلوتر . وقتی که برای اولین بار یاسمین رو دیدم ، روزی که یاسمین مریض بود و داشت می مرد و من بردمش دکتر . اما نه دلم می خواست به اون روزها فکر کنم و نه از اون روزها خوشم می اومد . بازم رفتم جلوتر . به روزی که از خواب بلند شدم و یاسمین قشنگ معصوم رو دیدم که وسط اتاق واستاده . به روزی رسیدم که ازم خواست باهاش عروسی کنم ! به روزهایی رسیدم که با همدیگه ، خوش و خرم زندگی می کردیم . به وقتی رسیدم که واسه من فقط اون بود و واسه اون فقط من ! یاد وقتی افتادم که بچه مون بدنیا اومد . یاد موقعی افتادم که خوشی و خوشبختی مون کامل بود . رفتم جلوتر . به وقتی که واسه اولین بار صدای قشنگش رو شنیدم . صدایی که انگار از اون ور ابرها می اومد . دیگه دلم نمی خواست برم جلوتر . همین جا خوب بود . تا همین جاش همه چیز پاک بود روشن بود . کاش می شد زندگی رو هر جا که خواستی ، نگه داری و نذاری بره جلو . تو همین فکرها بودم که دیدم علی بالا سرم واستاده و با ناراحتی هی می گه بابا ، بابا! بخودم اومدم . تا چشمم به علی افتاد بغضم ترکید . بچه م خیلی ترسیده بود . هی که پرسید چی شده بابا ؟ بهش گفتم چیزی نیست . یکیاز رفقای قدیمی م مرده . یه دوست قدیمی ! یه موقع با هم عالمی داشتیم . روزگار از هم جدامون کرد ! طفلک ماچم کرد و رفت دنبال درس و مشقش! هر جوری بود تا صبح خودم رو نگه داشتم . فرداش از ساعت 9 صبح ، میدون اصلی شهر واستاده بودم . ساعت ده بود که جنازه رو آوردن . جمعیت تو میدون پر شده بود . یه دسته موزیک هم آورده بودن . آهنگ های یاسمین رو می زدن . تابوت رو راه انداختن ، مردم پشت سرشون راه افتادن . منم یه گوشه دنبال شون می رفتم . دلم می خواست همه چیز زودتر تموم بشه . نمی خواستم غریبه دور و بر زنم بلوله ! نمیدونم چقدر طول کشید تا رسیدیم قبرستون ! غسل و کفن ش رو هم نفهمیدم چطور تموم شده . اون قد رآدم اونجا بودم که نمی شد جلو رفت . اما این یکی هم مثل تموم چیزهای دیگه این دنیا گذشت و تموم شد . جنازه رو آوردن سر یه قبر که قبلاً کنده شده بود . خدا چی بگم که نگفتن بهتره ! جنازه زن منو یه مشت مرد غریبه بلند کردن و گذاشتن تو قبر ! فقط انگار دست من از همه چیز کوتاه بود و فقط انگار شوهرش باهاش نامحرم بود . یه خرده بعد خاک رو ریخت روش و تموم شد . یه زندگی تموم شد ، یه سرنوشت تموم شد ، یه عشق ! یه بازی ! یه دوستیی! یه خوشبختی ، همه تموم شد ! اما چیزی که شروع شد ، هزار تا سوال بود ! کجا رو اشتباه کردیم ؟ کدوم حرف بیجایی رو زدیم و کدوم قدم نادرست رو برداشتیم ؟ کدوم فکر غلط بیچارمون کرد ؟ رفتن ! همه رفتن . تمام کسایی که یه روزی براش دست می زدن و تشویقش می کردن و به پاش گل می ریختن رفتن ! قبرستون خالی شد . موندیم من و قبر کن که داشت خاک رو قبر رو درست می کرد . رفتم جلو . یارو سرش رو بلند کرد و یه نگاهی به من انداخت و پرسید از فامیل هاشی ؟ گفتم آره . گفت خدا رحمتش کنه ، خدا از سر تقصیراتش بگذره ! صدای خوبی داشت ، ما با اینکه وسعمون نمی رسید هر جوری بود صفحه هاش رو گیر می آوردیم و گوش می دادیم . دست کردم و یه ده تومنی دادم بهش . نگاهی کرد و گفت : خدا رحمتش کنه . خدا همه رو بیامرزه و ببره . ما که از جوونی کارمون با مرده و قبر و کفن و لحد بوده ! حالا گاهی وقتی یه معصیت هایی هم کردیم ! اگه قرار بشه اون دنیا هم گرفتار عذاب و زجر بشیم که خدا باید به دادمون برسه . اما نفهمیدم اگه این کار معصیت داشت چرا خدا بهش این صدا رو داده بود .؟! بیلش رو برداشت و رفت و در حالیکه فاتحه می خوند به ده تومنی نگاه می کرد . سلانه سلانه رفت . حالا دیگه با هم تنها شده بودیم و نگاهی به خاک سرد قبرش کردم و نشستم کنارش .دستم رو لای خاک قبر کردم . خاک سرد سرد بود . اما یه کمی که گذشت ، کرمی دستم خاکم رو هم گرم کرد . صداش کردم ! یاسمین ! یاسمین ! من اینجام ، نترس . تنها نیستی ! سیگاری روشن کردم و به قبرش نگاه کردم . تو قبرستون پرنده پر نمی زد . یه دنیا حرف داشتم که بهش بگم . گفتم یاسمین بخواب . بخواب عزیزم که امشب بعد از مدتها راحت می خوابم چون می دونم دیگه جات امن و دست هیچ نامحرمی هم بهت نمی رسه . امشب رو می دونم کجایی و سر به بالین هیچکس نداری . همه رفتن . تمام اون کسایی که دلت می خواست بشناسنت و از هنرت لذت ببرن ، رفتن . دوباره موندیم من و تو . حالا بذار برات بگم که چقدر دوستت داشتم . نصف اون آهنگ هایی که خوندی و باعث معروفیتت شد ، من برات ساخته بودم ! سپرده بودم بهت نگن ! نمی خواستم بدونی ! برات آهنگ قشنگ و خوب می ساختم و به اسم یکی دیگه برات می فرستادم تا معروف شی ! معروف و مشهور بشی چون خودت دلت می خواست . چون دوستت داشتم و نمی خواستم تو ذوق ت بخوره ! میخواستم به اون چیزی که می خوای برسی ! یکی دو بار که لنگ پول بودی ، برات پول فرستادم تا مجبور نشی واسه مال دنیا تن به هر کاری بدی! بخواب عزیزم عشق من هوس نبود . بخواب زن قشنگم که همه چیزهای بد تموم شد . بخواب زن خوبم که دیگه اینجا کسی نمی تونه تو رو از چنگم در بیاره ! بخواب که به خدا سپردمت ! بخواب که امشب تا صبح تنهات نمی ذارم . پیشت می مونم که نترسی ! قربون اون چشمهای وحشی و قشنگت برم ، دنیا همین بود ! فدای اون موهای کمندت بشم ، روزگار همین بود ! بخواب که تو دل من همیشه زنده ای . برات عشق خیرات می کنم ! از این دل خون ، عشق خیرات می کنم ! اون دفعه که رفتی ، حداقل می دونستم که هستی ، حالا چی ؟ حالا چیکار کنم ؟ حالا چطور کمکت کنم ؟ پیش خدا ناله کنم ؟ پیش خدا زار بزنم ؟ ای روزگار ! چه دشمنی با من داری؟ به من زورت رو می رسونی ؟ به من ضعیف ! به منی که از بچگی یتیم بودم و روی خوشی رو ندیدم ! برو به کسی زورت رو نشون بده که قوت داره و می تونه پنجه پنجه ت بندازه ! نه منی که از بچه گی کتک خودت بودم . تو ام زور و قوتت واسه ضعیف هاس ! نتونستم دیگه خودم رو نگه دارم ، سرم رو گذاشتم رو خاک قبرش و های های گریه کردم . شب شد ، اون شب رو تا صبح بالای سر قبرش نشستم ! اون زیر خاک بود و من بالای سرش نشسته بودم . یاد شبهایی افتادم که دوتایی با هم پیش هم صبح می کردیم ! آره نذاشتم اون شب رو تنها بمونه ! آفتاب زد . یه هدایت اومد تو قبرستون ، یه هدایت دیگه از قبرستون برگشت ! برگشتم خونه . طفلک بچه م تا صبح نخوابیده بود . خیلی نگران شده بود . انگار اون بچه م فهمیده بود مادرش مرده . بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشه ، تا صبح ناآروم بود . بلاخره قصه یاسمین هم تموم شد . یاسمینی که می خواست از روزگار انتقام بگیره! تا یکی دو روز ، صفحه اول تمام روزنامه ها خبر خواننده مشهور و معروف رو می نوشتن و کله گنده ها تسلیت می گفتن ! حالا به کی تسلیت می گفتن ، من نفهمیدم ! اما این رو فهمیدم که وقتی از خواننده معروف بانو فلان حرف می زدن ، مثل این بود که من اصلاً اون خواننده رو نمی شناختم ! یعنی اون یاسمین من نبود ! یه زن خواننده بود . با یه اسم دیگه با یه اسم هنری . یاسمین من ، تو قلب من ، آروم خوابیده بود . چند روز بعد از اداره متوفیات فرستادن دنبالم . تو وصیت نامه ، اون زن خواننده هر چی داشت و نداشت ، بخشیده بود به من ! دو تا خونه بزرگ و چند تا مغازه و زمین و کلی پول نقد ! مالیاتش رو حساب کردن و ورداشتن و بقیه ش رو دادن به من . منم همه رو همونطوری ول کردم باشه . به در من که نمی خورد ، گذاشتم شاید یه روزی به درد علی بخوره . خود یاسمین می دونست که من چشم به مال ندارم و پول زنم از گلوم پایین نمی ره . حالا دیگه روزگار اون قدر بهم پول و ثروت داده بود که نمی تونستم حسابش رو نگه دارم . اما جاش اونی رو که دوست داشتم و می خواستم واسه همیشه پیشم باشه ، ازم گرفت . بگذریم ، همیشه کار این فلک همین بوده ! چند روزی بود که می دیدم این بچه ناآرومه . احساس می کردم که یه چیزی میخواد به من بگه اما نمی تونه . مثل مرغ سر کنده ، بخودش می پیچید و هیچی نمی گفت . یه روز صداش کردم و نشوندمش پیشم و ازش پرسیدم چته بابا ؟ چرا این چند وقته اینقدر تو خودتی ؟ چیزی شده ؟ گفت چیزی نیست بابا . درس ها سخت شده و دبیر هامون هم خیلی سخت می گیرن . اینه که کمی خسته شدم . گفتم نه بابا راستش رو بگو . تو پسر درس خونی هستی . این چند سال دبیرستان رو همش با معدل نوزده و بیست قبول شدی . درد تو درس نیست . تو که میدونی بابا غیر از تو کسی رو نداره . اگه غم تو چشمات بشینه ، جون بابا در می آد ! تو پسر گل و آقای منی . حالا به بابا بگو چی شده . یه کم من من کرد و بعد گفت می ترسم اگه بگم مثل خیلی سال پیش ناراحت بشی و گریه کنی . بهش گفتم بگو بابا جون . دیگه از گریه من گذشته . یه خرده دیگه دست دست کرد و سرش رو انداخت پایین . بلند شدم و ماچش کردم و دلش که قرص شد پرسید : بابا ، مامان مرده ؟ انگار دنیا رو زدن تو سر من ! ساکت شدم . ولی باید چیزی می گفتم . نگاهش کردم خیلی ناراحت بود . غم و غصه از چشمهای بچه م می بارید . گفتم مامان خیلی سال پیش مرده چطور ؟ چطور حالا می پرسی مامان مرده ؟ طفل معصوم خجالت می کشید . خیلی شرم و حیا داشت . گفتم هر چی تو دلته بریز بیرون بابا . داشت با خودش کلنجار می رفت . یه دقیقه که گذشت گفت : بابا ، من می دونم فلانی مامانم بود ! خیلی وقته می دونم . به کسی نگفتم اما می دونم اون مامانم بود ! به شمام نگفتم چون می دونستم ناراحت می شی . خودم این یکی دوساله گاهی می رفتم اون جاهایی که می دونستم قراره برنامه اجرا کنه ، یه گوشه بیرون وا می ایستادم و می دیدمش . اما به شما چیزی نمی گفتم تا چند روز پیش که فهمیدم مامان مرد! شما هم اون روز و شب رو رفته بودی سر خاکش ، مگه نه بابا؟! سرم رو انداختم پایین . چی داشتم بگم ؟ علی حالا دیگه بچه نبود که بشه گولش زد . هر چند که از همون وقت هم گول نخورده بود . فقط بخاطر من سکوت کرده بود ! بهش گفتم ، اون مامان تو نبود بابا . مامان تو یاسمین زن من بود که خیلی سال پیش مرد! اونی که تو میگی یه خواننده زن بود با یه اسم دیگه ! گفت بابا من مامان رو خیلی دوست داشتم . مامانم خیلی قشنگ بود . نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زیر گریه . بچه م بلند شد و بغلم کرد و گفت ببخشید بابا غلط کردم . نمی خواستم شما رو یاد مامان بندازم . دیگه از این حرفها نمی زنم . بچه م هیچوقت نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و ازم چیزی بپرسه ! اون روز هم ساکت شد و رفت و دیگه چیزی نپرسید . دیگه هیچی نپرسید . یه ماه بعدش یه روز که از بیرون برگشتم خونه ، علی رو ، پسر گلم رو یه گوشه اتاقش ، سیاه و کبود پیدا کردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو کشته بود . اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت اونقدر زد تو سر خودش و گریه کرد که بحال مرگ افتاد ! زورم نمی رسید دستهاش رو بگیرم ! فقط گریه می کرد و خودش رو می زد . هدایت – وقتی رسیدم بالا سرش که کار از کار گذشته بود . بچه ام دیگه نفس نمی کشید . کمرم شکست . بخدا کمرم شکست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد ! کنارش یه نامه پیدا کردم . توش نوشته بود . سلام پدر عزیزم و خداحافظ! این دم آخری ، حرف زیادی ندارم که بزنم . نمی دونم چطور از زحمات شما تشکر کنم . باید منو ببخشید . می دونم که این کار من باعث زجر و عذاب شما می شه اما دیگه طاقت ندارم که بمونم . پدر خیلی دوستتون دارم . حلالم کنید . من بی اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عکس مامان رو دیدم . غیرتم دیگه قبول نمی کنه که زنده باشم . ازتون خواهش می کنم اون ها رو بسوزونید و از بین ببرید تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمی دونم شما اونها رو دیدید یا نه ؟ اما حدس می زنم که نه اون عکس ها رو دیده باشید و نه اون خاطرات رو خونده باشید . چون در این صورت حتماً نگه شون نمی داشتید . خواهش می کنم نگاهشون هم نکنید . فقط بندازید تو بخاری دیواری تا از بین برن . خواستم خودم این کار رو بکنم اما بدون اجازه شما نکردم . دوستتون دارم پدر . خداحافظ. پریدم رفت سر یخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش کردم . خدای من ! چی دیدم ! حق داشت بچه م ! خاک بر سرم کنن! کاشکی اون روز حداقل یه نگاهی بهشون می کردم . اونقدر گریه می کرد و خودش رو می زد که ترسیدم بلایی سرش بیاد .گفتم : -آقای هدایت اگه آروم نشین می ذارم می رم ها ! این چیزها که می گین مال خیلی وقت پیشه ! همه چیز تموم شده ، آروم باشین ! راستش اشک از چشمهای خودم هم سرازیر بود . انتظار یه همچین سرگذشتی رو نداشتم ! یه کمی بهش آب دادم خورد . یه خورده آروم شد ، یه سیگاری هم روشن کردم دادم دستش . یکی دو تا پک که زد آروم تر شد ، یه دقیقه بعدش گفت : -راست میگی بهزاد . اینا مال خیلی سال پیشه اما مگه این زخمها توی این دل کهنه می شه ؟ الهی هیچکس داغ بچه شو نبینه ! بچه م رو انداختم رو کولم و دویدم بیرون . می زدم تو سرم و گریه کنون تو خیابونها می دویدم . یه ماشین برام نگه داشت . کمک کرد علی رو گذاشتم توش و رفتیم بیمارستان . اما چه فایده ! تا بچه مو دیدن و معاینه ش کردن . دکتر اشاره کرد که ببرنش سردخونه . نگاهی به من کرد و گفت خیلی دیر شده ! چشمام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم . یه وقت چشم واز کردم که دید رو یه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل کردن و یه پرستار بالای سرمه . ازم پرسید پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم . سرم رو کردم زیر بالش و گریه کردم . دیگه اصلاً دلم نمی خواست زنده باشم چه برسه به اینکه با کسی حرف بزنم . ولی چه کنم که همه اسیر سرنوشت خودمونیم . یکی دو ساعت بعد راهی م کردن خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم ! هدایت دوباره شروع کرد به گریه کردن . اما یه گریه آروم و بی صدا ! قطره های اشک آروم از چشماش سرخورد و می اومد پایین . اشک هایی که شاید چندین سال پیش راه افتاده بودن و حالا از صورتش یواش یواش و بی صدا می چکیدن ! -رسیدم خونه اما چه رسیدنی! دلم نمی اومد در رو واکنم و برم تو ! آخه خونه بی علی خونه نبود . پام پیش نمی رفت . بلاخره هر جوری بود رفتم تو و پشت در نشستم . جرات نداشتم تو ساختمون . طاقت دیدن خونه رو بی علی نداشتم . همون پشت در تا صبح نشستم و گریه کردم . چه شبی گذشت . هر چی بگم نمی فهمی ! خدا برا کسی نخواد . صبح رفتم بیمارستان . از آگاهی ، همون افسره اومده بود اونجا . تا منو دید وا داد ! گفت این پسر شما بود ؟! گریه کردم . جای جواب گریه کردم . گفت چرا این کار رو کرد ؟ بهش جریان رو گفتم . بیچاره ماتش برده بود . یه سیگار روشن کرد و گفت ای کاش اون عکس ها رو بهت نداده بودم . کاش اصلاً منو نمی فرستادن واسه اون پرونده ! کاشکی یه جایی می ذاشتی که دست این بچه بهش نرسه ! طفلک جوون بوده و نتونسته تحمل کنه ! چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا نمک رو زخمم نپاش . بیچاره خیلی ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پایین و رفت پیش دکتر یه چیزی بهش گفت و برگشت پیش من . بهم گفت کاری داری که برات انجام بدم ؟ بهش گفتم آره . هفت تیرت رو در بیار و یه تیر بزن تو مغز من ! بزن راحتم کن ! بخدا نمی تونم این یکی رو ببرم قبرستون ! سرش رو انداخت پایین و رفت . نیم ساعت بعد یه ماشین اومد و گفتن سوار شو . رفتم جلو دیدم یه چیزی پشت ماشین گذاشتن . از پشت شیشه نگاه کردم . علی من بود ! سرم رو محکم زدم به ماشین . پیشونیم شکست . اومدن گرفتنم . خلاصه هر جوری بود ، پسر گلم رو با نعش من رسوندن قبرستون . بچه م رو بردن غسالخونه . منم رفتم تو ، مرده شوره گفت برو بیرون . گفتم نمی رم . می خوام بچه م رو خودم بشورم . حموم دامادی که نتونستم ببرمش ، حداقل بذار اینجا بشورمش ! یارو ناراحت شد . صورتم رو ماچ کرد و به یکی اشاره کرد که منو ببره بیرون . بهش گفتم حواله ت به قرآن اگه با بچه ام بد رفتاری کنی ! آوردنم بیرون . منم همون پشت در نشستم . اون تو بچه ام رو می شستن . من پشت در می زدم تو سرم و گریه می کردم . تموم شد ! حموم پسرم تموم شد و دادنش بیرون . اینجا دوباره می زد تو پیشونیش و گریه می کرد . دل خودم داشت می ترکید . رفتم بالا سر بچه م . مونده بودم چیکار کنم . هیچکس رو نداشتم که کمک کنه و نعش پسرم رو بلند کنه ! علی خوابیده بود اونجا و من بالا سرش نشسته بودم و نمی دونستم چیکار کنم . خودم بلند شدم و رفتم تنهایی بچه م رو بغل کردم ! چند نفر دویدن جلو و گفتن لااله الا الله ! چیکار می کنی مرد ! گفتم چیکار کنم ؟ من و بچه م تنهائیم ! کسی رو نداریم ! بی کسیم ! اینو که گفتم ده بیست نفر که برای یه مرده دیگه اومده بودن اونجا گفتن یا الله ! اول این خدا بیامرز رو ببریم بعد مرده خودمون رو ! پسرم رو ورداشتن و بردن . نمازش رو خوندن. صلوات فرستادن . اشهد براش گفتن و بردنش سر یه قبر . خدا عوضشون بده . تا قبرو نکندن و بچه م رو خاک نکردن ، نرفتن ! وقتی همه چیز تموم شد ، فاتحه خوندن و خداحافظی کردن و رفتن . دوباره موندیم من و علی . اون زیر خاک و من روی خاک ! قبر بچه م چند تا قبر با قبر مادرش ، یاسمین فاصله داشت . رفتم بالا سر یاسمین . گفتم بیا ! علی رو می خواستی ببینی ؟ ببین! تا حالا با من بود ، از حالا تو مواظبش باش ! من که نتونستم! برگشتم سر خاک پسرم . بالا سرش نشستم و گفتم : بابا جون خیلی سختی کشیدی ؟ نه ؟ خاک بر سر این بابا کنن که نتونست یه امانت خدا رو نگه داره ! خاک بر سر این بابا کنن که نذاشت تو از بچگی حرف دلت رو بهش بزنی ! پسر با غیرتم ، با درد تو چه کنم ؟ پسر نجیبم با داغ تو چه کنم ؟ بابا جون چی ازم دیدی که تنهام گذاشتی ؟ من که جز تو کسی رو نداشتم . توبودی و زندگیم ! حالا به چه امید زنده باشم ؟ باباجون همیشه مامانت رو ازم می خواستی ؟ این مامانت ! چند متر اون طرف تر منم که بی غیرتم و هنوز زنده م ! گل بابا ، بمیرم که هیچوقت توقعی ازم نداشتی . بمیرم برات پسر آروم و سر براهم . بابا اگه همکلاسی هات بیان دنبالت چی بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، دیگه نمی آی کارنامه تو بهم نشون بدی ؟ دیگه نمی آی بگی بابا جایزه گرفتم ؟ دیگه نمی آی بگی بابا شاگرد اول شدم ؟ خدا ! هر چی که داشتم ازم گرفتی که ! منم ببر دیگه ! سرم رو گذاشتم رو قبر پسرم و خوابم برد . یه وقت بیدار شدم که عصر بود . یه ساعتی به غروب داشتیم . بلند شدم و راه افتادم طرف خونه . رفتم و برگشتم ، شب شده بود . در قبرستون رو بسته بودن . یواشکی از بالای نرده ها پریدم تو . رفتم بالا سر علی م . همه جا تاریک بود و چند تا چراغ از دور سو سو می زد . نشستم . خاکش رو ماچ کردم و گفتم بابا برگشتم . غصه نخور من اینجام . مامانت هم اینجاست . تنها نیستی ! پسر ماه و نازم . قربون اون کاکل قشنگت برم که هیچوقت ازم هیچی نخواستی . نه لباس ، نه کفش ، نه گردش ، نه تفریح ، هیچی ازم نخواستی! اونقدر حیا تو چشمت بود که جلوی من پاهات رو دراز نمی کردی! فقط یه بار یه چیزی ازم خواستی . اونم موقعی بود که مامانت رفته بود . ازم خواستی برات ساز بزنم . ازم خواستی برات اون آهنگ رو بزنم که مامانت دوست داشت و می خوند تا تو بخوابی و نترسی! حالام اومدم که برات همون آهنگ رو بزنم تا نترسی و بخوابی! سازم رو در آوردم و گذاشتم زیر چونم . آرشه رو تو دستام گرفتم که دیگه جونی توش نمونده بود . گفتم بخواب پسرم . چشمات رو ببند که بابا بالا سرت می شینه تا تو خوابت ببره ! شروع کردم آروم زدن . اشک هام از روی ساز چکید رو قبر بچه م ! نرم نرم می زدم و گریه می کردم ! یه موقع نگاه کردم و دیدم یه نفر بغل دستم واستاده . خجالت کشیدم . سرم رو انداختم پایین . مامور اونجا بود . پرسید چیکار می کنی اینجا ؟ جواب ندادم . گفت معصیت داره تو قبرستون ساز می زنی گفتم دارم با خدا حرف می زنم . دارم واسه بچه م قصه می گم ! گفت با ساز ؟! گفتم این زبون منه ! ساز نیست ! من غیر از این زبون ، زبون دیگه ای ندارم ! حالا اگه نمی خوای بذاری حرف بزنم ، نمی زنم ! یه نگاهی بهم کرد و گفت : تو همون نیستی که چند وقت پیش هم واسه اون خواننده هم اومده بودی اینجا ؟ گفتم چرا . گفت اینجا که قبر اون نیست ! قبر یه پسر بچه س! گفتم پسرمه ! پسر گل مهربونمه! اومدم براش قصه بگم تا خوابش ببره . فانوس دستش بود . گذاشت زمین و خودش هم نشست و یه سیگار روشن کرد و گفت : حالا که این ساز نیست ، معصیت هم نداره ! بزن! حرف دلت رو بزن! منم قصه خیلی دوست دارم . بگو تعریف کن ! دوباره شروع کردم . این دفعه دیگه ساز خودش می زد . من فقط گریه می کردم ! خدایا چه کرده بودم که روزگار فقط یه پرده از نمایش خوب زندگی رو بهم نشون داد . آی بمیرم واسه غمی که تو دلت بود بابا! بمیرم واسه مهری که رو لبت بود بابا! ببخش منو پسرم ، ببخش منو گل بی خارم ! همه زندگی رو اشتباه کردم . کاشکی تو اون چشمای قشنگ و معصومت درد و غم رو خونده بودم . چرا نفهمیدم که همیشه یه گوشه قلب کوچیکت از مهر مادر خالی بود . چرا نتونستم واسه ت هم پدر باشم و هم مادر. خدایا چقدر باید آزمایش پس بدم ؟ یه آدم ضعیف مثل من که امتحان کردن نداره ! ببین دیگه . یه ذلیل تو سری خوردم! هر دفعه که امتحانم کردی مگه چیکار کردم ؟ غیر از اینکه یه گوشه نشستم و گریه کردم ؟! ای روزگار نانجیب ، حالا که زورت رو بهم رسوندی ، دلت خنک شد ؟ راحت شدی ؟ پدر و مادرم رو ازم گرفتی ، یتیم خونه رو نصیبم کردی . زن قشنگم رو ازم گرفتی ، دنیام رو خراب کردی ، بس م نبود؟ چرا بچه ام رو ازم گرفتی ؟ تو این دنیای به این بزرگی فقط جا واسه زن و بچه من نبود ؟! فقط زن و بچه من زیادی بودن ؟! هیچوقت صدای سازم رو اینقدر محزون و غمگین نشنیده بودم . صدای بغض کرده ش تو تمام قبرستون پیچیده بود . صدا از صدا در نمی اومد ! قبرکنه بلند شد . یه قطره اشکی رو که رو صورتش بود پاک کرد و گفت جیگرم آتیش گرفت . مگه تو این دلت چقدر غمه ؟ امشب تمام اموات رو به گریه انداختی که !! بعد سرش رو انداخت پایین و آروم آروم رفت . ساز رو گذاشتم زمین و سرم رو گذاشتم رو خاک پسرم . ماچش کردم و گفتم بخواب عزیزم ، قصه منم تموم شد . چشمت رو ببند که خواب تو چشمات نره ! منم همین جا پیش ت می خوابم . خدا رو چه دیدی ؟ شاید یه روز دوباره هر سه تامون به هم دیگه رسیدیم ! هدایت دیگه چیزی نگفت . سرش رو تکیه داد به دیوار و آروم گریه کرد . چشماش رو بسته بود و گریه می کرد . نگاهش کردم . از یه ساعت پیش تا حالا انگار آب شده بود یه پوست و استخون !باورم نمی شد که این آدم همون استاد…. باشه ! دلم نمی اومد تنهاش بذارم اما باید می رفتم تا خودش با غم ها و دردهاش کنار بیاد . وقتی از جام بلند شدم ، دم درد که رسیدم گفت : تو خیلی شبیه پسرم هستی . چه صورتت چه حیا و نجابتت! واسه همین از روز اول مهرت به دلم افتاد . -می تونم یه سوال ازتون بکنم ؟ سرش رو تکون داد . -جریان این طلا چیه ؟ هدایت – علی پسرم یه روز یه جفت آهو از یه دوره گرد خرید . زبون بسته حامله بود . بعد ها فهمیدم چرا اون رو خریده . چشماش ! چشمهاش شبیه مادرش بود . شبیه چشمهای یاسمین ! این رو گفت و سرش رو انداخت پایین و گریه کرد . نگاهی به عکس یاسمین کردم . راست می گفت . چشمهاش مثل آهو بود . درشت و قشنگ . اومدم بیرون . طلا تو باغ واستاده بود . تا منو دید اومد جلو . نازش کردم . یه آن دلم واسه پسر آقای هدایت سوخت . خیلی سخته که یه بچه جای مادر ، دلش رو به یه جفت چشم خوش کنه ! از باغ زدم بیرون و در رو پشت سرم بستم . از در و دیوار و درخت ها و زمین همه چیزش غم می بارید . قدم زنون رفتم طرف خونه . بیست دقیقه بعد رسیدم . از دور کاوره رو دیدم که پشت در اتاقم نشسته و سرش پایینه . متوجه من نشد . وقتی رسیدم بهش دیدم چند تا اسکناس صد تومنی و پنجاه تومنی و دویست تومنی جلوش افتاده رو زمین . مونده بودم که جریان چیه که متوجه من شد و از جاش بلند شد و گفت : -کجایی بابا ؟ یه ساعته مثل گداها نشستم اینجا ! ببین چقدر پول برام ریختن !هر کی رد شد یا یه پنجاه تومنی یا صد تومنی انداخت جلوم ! -راست می گی کاوه ؟ کاوه – بجون تو اگه دروغ بگم . یعنی اینجا نشسته بودم و منتظر تو بودم . سرم رو گذاشته بودم رو دستم و یه دستم رو هم گذاشته بودم رو زانوم و رفته بودم تو فکر . یه زن و مرد داشتن رد می شدن . زنه به مرده گفت : ببین بی کاری چه بیداد می کنه ! جوون مثل گل ، لنگه دیوار نشسته اینجا داره گدایی می کنه ! مرده بهش گفت : از بس تنبله و تن لش ! بیا بریم ولش کن ! اما زنه اومد جلو و یه پنجاه تومنی انداخت جلوم . منم هیچی نگفتم و از جام تکون نخوردم . راستش اولش خجالت کشیدم که مرده گفت لباس تنش رو ببین ! از لباس پسر خودمون شیک تره ! زنه در حالیکه دستش رو می کشید گفت بیا بریم مرد تو که اینقدر خسیس نبودی ! پنجاه تومن که ما رو نکشته ! خلاصه دو تایی رفتن . اونا که رفتن سرم رو بلند کردم . دیدم مثل گداها نشستم کنار خیابون و دستم هم کمی دراز شده جلو ! حساب کردم حالا که کاری ندارم تو هم معلوم نیست کی بر می گردی خونه ، چطوره از وقت استفاده کنم ! از تو جیبم دو سه تا صد تومنی در آوردم و انداختم جلوم و همونجوری نشستم و دست رو هم بیشتر دراز کردم و سرم رو گذاشتم رو اون یکی دستم و کف دستم رو گرفتم طرف بالا ! پسر چه جای خوبی یه اینجا ! چقدر هم توش رفت و آمده ! هر کی رد شد یه اسکناس برام انداخت! بیشتر دخترا واسه م پول می ریختن ! از فردا من همین ساعت ها می آم اینجا می شینم . -برو گم شو ! پاشو بریم تو ! کاوه – بذار دخل امروزم رو جمع کنم . شروع کرد پول ها رو از روی زمین جمع کردن و شمردن ! با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : -کاوه جون من راست می گی یا بازم داری چاخان می کنی ؟ کاوه در حالیکه اسکناس ها رو دسته کرده بود و داشت می شمرد گفت : -بجون تو راست می گم صبر کن . بعد شمرد . -هزار و صد ، اینم هزار سیصد ، اینم هزار و چهارصد و پنجاه . بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت : -ببین الان سه ربعه که اینجا نشستم . هزار و چهارصد و پنجاه کاسبی کردم ! اما نه ! سیصد تومنش مال خودمه .از جیبی خودم در آوردم می شه هزار و صد و پنجاه . مات شده بودم بهش و باورم نمی شد که گفت : -چرا اینطوری نگاه می کنی؟ -کاوه جدی اینجا نشستی گدایی کردی؟ کاوه – می گم به جون تو ! عجب خری هستی ها ! -پسر تو خجات نکشیدی ؟ اگه یه آشنا رد می شد ؟ اگه فریبا از اون بالا می دیدت چی ؟ کاوه – سرم رو انداخته بودم پایین صورتم معلوم نبود ! -واقعا دیگه تو شورش رو در آوردی ! تو رو خدا راست بگو . جدا داشتی گدایی می کردی ؟ کاوه – اولا که من گدایی نمی کردم ، یعنی نه از کسی چیزی خواستم و نه چیزی به کسی گفتم . حالا حالت نشستنم مثل گداها بوده بماند ! اینکه گدایی نیست ! خب مردم ما مهربون و دل رحم ن و زود واسه کمک کردن به همنوع داوطلبی می شن به من چه مربوطه !! دور و برم رو نگاه کردم . خیس عرق شده بودم ! کاوه خیلی خونسرد پول ها رو گذاشت تو جیبش و گفت : -بجون تو اگه بابام بفهمه یه همچین جایی هست و یه همچین کاسبی ای می شه کرد ، از فردا حجره اش رو می بنده و با مامانم می آن می شینن اینجا ! همه خنده م گرفته بود و هم از خجالت داشتم آب می شدم . -نمی دونی بهزاد ! دخترا که برام پول می انداختن انقدر چیزای قشنگ و با نمک بهم می گفتن که نگو! -مرده شور اون روت رو بشوره که چقدر پررویی تو ! کاوه – بجون تو یکی شون یه صد تومنی انداخت جلومو بعد بهم گفت : اگه سرت رو بلند کنی و بذاری من صورتت رو ببینم پونصد تومن دیگه بهت میدم ! یه آن اومدم سرم رو بلند کنم و پونصد تومنی رو بگیرم که ترسیدم نکنه یکی از دخترای دانشگاه باشه ! بعد خیلی جدی گفت : اگه اون پانصد تومنی یه رو می گرفتم الان دخلم شده بود هزار و شیصد و پنجاه ! دستش رو گرفتم و کشیدمش طرف در خونه و در رو واز کردم و بردمش تو اتاق و گفتم : -آبرو برای من نذاشتی تو این محل بخدا ! یه نگاهی به من کرد و گفت : -همچین حرف میزنی که هر کی نشناسدت فکر می کنه پسر امیر کویتی ! بعد در حالیکه می خندید گفت : -بهزاد جون ! فعلاً که تعطیلیم و بیکار . اگه روزی سه ساعت بشینی همین پشت در خونه ت تکیه رو بدی به دیوار ، بهت قول میدم سر یه ماه اونقدر پول در بیاری که مادر فرنوش با منت دخترش رو بده !بجون تو هیچ کاری هم نداره ! خیلی راحته . تازه می تونی همونجور که سرت رو پایین انداختی واسه خودت یا زیر لب شعر بخونی یا درس هات رو مرور کنی . -وای وای وای ! بخدا وقتی فکرش رو می کنم تنم می لرزه ! تو چه جوری روت شد بشینی اینجا گدایی کنی ؟ اگه یه دفعه یکی می دید و می رفت به بابات می گفت چی می شد ؟ کاوه – هیچی ! بابام خیلی خوشحال می شد ! می گفت : پسرم دیگه رو پای خودش واستاده و داره واسه خودش کاسبی می کنه ! -خدا مرگت بده کاوه ! از خنده داشتم می مردم که گفت : -جون من تو یه دقیقه هیچی نگو و بذار من برم پشت در اتاقت مثل یه ربع پیش بشینم . تو فقط از پنجره نیگا کن ببین چقدر برام پول می ریزن! باور کن اونجوری می شینم ملت جمع می شن دورم و برام اسکناس میندازن و واسه م دلسوزی می کنن ! از خنده دل درد گرفته بودم که گفت : -خودم باور نمی کردم اینقدر پر رو باشم و بتونم گدایی م بکنم . خب الحمدلله اگه یه روز از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و مدرکم بدردم نخورد که حتماً نمی خوره ، زن و بچه م گشنه نمی مون. با خنده بهش گفتم : -اگه تو همون موقع مأمورای شهرداری می گرفتن ت چیکار می کردی؟ کاوه – اونقدر کاسبی م خوب بود که یه چیزی بهشون می دادم و می رفتن . دوتایی زدیم زیر خنده . وقتی خنده هام تموم شد بهش گفتم : -حالا این وقت روز اومده بودی ، اینجا چیکار ؟
کاوه – اونقدر از این پول ها که در آوردم ذوق زده شدم که یادم رفت واسه چی اومده بودم اینجا !
-حالا فکر کن ببین واسه چی اومده بودی؟
یه کمی فکر کرد و گفت :
-بهزاد ، بجون تو یه حساب سرانگشتی کردم و دیدم اگه هر روز بیام اینجا بشینم روزی هفت هشت هزار تومن پول در می آرم !
-خدا خفه ت کنه کاوه ! بخدا یه روز با این شوخی هات کار دست خودت می دی ها !
بالاخره یادت اومد واسه چی اومده بودی اینجا ؟
کاوه – هر چی می خوام فکر این کاسبی رو از ذهنم بیرون کنم نمی شه ! وامونده اصلاً یه دقیقه نمی ذاره به چیز دیگه فکر کنم !
دوباره دوتایی زدیم زیر خنده که گفت :
-باور کن تو این شهر پول ریخته ! فقط باید جمع ش کرد !
بخدا چه ملت نوع پرور و رئوف و انسان دوستی داریم ما ! چه مردم نجیبی داریم ! یکی نیومد به من بگه آخه پسر تو با این سر و وضع چرا نشستی گدایی می کنی ؟
بعد چکمه هاش رو بهم نشون داد و گفت :
-ببین بهزاد ، هر کور و احمقی این چکمه ها رو ببینه می فهمه هیچی هیچی نه صد هزار تومن قیمتشه ! هر هالویی این کاپشن تنم رو ببینه می فهمه خارجی یه و هفتاد و هشتاد هزار تومن می ارزه ! اونوقت هی برام پول می ریختن!
خندیدم و گفتم :
-بالاخره واسه چی اومده بودی اینجا ؟ چرا نرفتی بالا پیش فریبا؟
انگار تازه یادش افتاده و قیافه غمگین به خودش گرفت و گفت :
-ناراحتم . غصه تموم جونم رو گرفته ! بیا نیگاه کن ، تا تو جیبهام غصه رفته ! یه تیکه غم رفته بود تو چکمه م ، پام رو زخم کرد !
-خفه بشی کاوه که غصه ت هم مثل آدمیزاد نیست ! حالا بگو ببینم چی شده ؟
کاوه – غصه گلوم رو گرفته نمی تونم حرف بزنم ، یه صد تومنی در راه خد کمک کن شاید غصه ها بره پایین تا برات تعریف کنم . الان تو که رفیق منی باید به دادم برسی . باید غمم رو بخوری . بیا ، نیم کیلو ، پنجاه گرم کم ، برات غم آوردم . بگیر بخور . بخور تعارف نکن که زیاد دارم !
-تو کی آدم می شی ؟ آدم نمی فهمه داری راست می گی یا دروغ ؟ جداً طوری شده ؟
کاوه – آره بابا ! حتماً باید نعش منو ببینی تا باور کنی ناراحتم ؟!
-آخه تو که مثل آدم حرف نمی زنی!
کاوه – بجون تو خیلی ناراحتم !
-مگه من مرده ام که تو ناراحت باشی رفیق .
کاوه – خیلی ممنون .قربونت بهزاد جون . ولی ایکاش تو مرده بودی ! دو روز عزاداری می کردیم و تموم می شد می رفت پی کارش ! بدبختی من از این چیزها بیشتره !
-خفه نشی با این حرف زدنت .
بالاخره می گی چی شده یا نه ؟
کاوه – مامانم میخواد زنم بده . بابام رفته سر دفترچه حساب بانکی م . دیده پول ازش خیلی برداشت کردم . ترسیده نکنه خدا نکرده دور از جونم ، گردی شده باشم !
-تو چی بهشون گفتی؟
کاوه – هیچی بابا ، گفتم هروئینی نشدم . قمار کردم باختم !
-راست می گی کاوه ؟
کاوه – تو چقدر ساده ای ؟ خب جریان رو گفتم دیگه .
-چی گفتی ؟
کاوه – گفتم واسه فریبا وسائل خونه خریدم و پول اجاره خونه شو دادم با پول پیش.
-اونا چی گفتن ؟
کاوه – پرسیدن فریبا کیه ؟
-تو چی گفتی ؟
کاوه – گفتم یه دختره.
-خب؟
کاوه – خب که خب !
-یعنی اونا چی گفتن ؟
کاوه – گفتن یه دختره یعنی چی ؟
-خب؟
کاوه – می گم ها ! امروز وسط هفته اس و اونقدر گدایی کردم ، شب جمعه حتماً دو برابر امروز می شه اینجا گدایی کرد ها !
می گم به فریبا بگم یه چادر بندازه سرش و عصرها بیاد بشینه ! اینجا خوب کاسبی می کنیم ! چطوره ؟
-ا ا ا ا !! میگم تو چی گفتی ؟
کاوه – گفتم یه دختره که مادرش مرده . اونا گفتن هر دختری که مادرش بمیره ، تو میری براش خونه اجاره می کنی و وسایل خونه می خری؟
-اون وقت اونا چی گفتن ؟
کاوه – من گفتم نه هر دختری . بعضی از دخترها اگه مادرشون بمیره من براشون خونه اجاره می کنم و وسایل خونه می خرم !
-اون وقت چی شد ؟
کاوه – هم پدر ، هم مادرم ، هر کدوم دو تا فحش بهم دادن !
-کاوه جونت بالا بیاد که جونم رو بالا آوردی ! درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
کاوه – هیچی دیگه ، مامانم گفت باید زودتر زن بگیری.
-خب؟
کاوه – خب که چی ؟
-یعنی اینکه بعدش چی شد ؟
کاوه – منم گفتم یا زن نمی گیرم یا اونی که دوست دارم می گیرم .
-اونا چی گفتن ؟
کاوه – گفتن تو گه می خوری!
-لال شی پسر ! دیوونه م کردی . بعدش چی شد ؟
کاوه – اونا گفتن حالا تو کی رو دوست داری ؟ منم گفتم فریبا رو . اونا گفتن فریبا کیه ؟ منم گفتم همون دختره که مادرش مرده .
-خب خب ! اونا چی گفتن ؟
کاوه – صحبت شون همین جا تموم شد .
-یعنی چی صحبت شون همین جا تموم شد ؟
کاوه – یعنی تئوری تموم شد بحث تبدیل شد به کار عملی !
-یعنی چه؟
کاوه – یعنی اینکه یه لگد زدن در اونجام و از خونه بیرونم کردن ! روم نمیشه بگم کجا !
-خب !
کاوه – منم اومدم پیش تو که بگیری منو زیر بال و پر خودت و ازم حمایت کنی !
-تو اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی
بلند شو گم شو برو بیرون با این تعریف کردنت !
کاوه – من یه بچه بی پناهم که به تو پناه آوردم . اگه پناهم ندی و بیرونم کنی فاسد می شم گناهش می افته گردن تو ! از اینجا برم گول می خورم . جوون ها فریبم می دن می شم فریب خورده !
-تو دنیایی رو فاسد می کنی ! بیچاره جوونا ! حالا بگو ببینم جون من راست می گی ؟
کاوه –آره بابا !دروغم چیه ؟
-حالا می خوای چیکار کنی ؟
کاوه – زکی ! اگه می دونستم که نمی اومدم پیش تو !
-تو مطمئنی که فریبا رو دوست داری و می خوای باهاش ازدواج کنی ؟
کاوه – نه
-باز لوس شدی ؟
کاوه – آره بابا مطمئنم .
-یعنی با دختر دیگه ای غیر از فریبا عروسی نمی کنی ؟
کاوه – خب چرا ! اگه یه دختر خوشگل تر از فریبا گیرم بیاد باهاش عروسی می کنم !
-خاک بر سرت کنن با این عشق ت !
کاوه – نه بابا ، شوخی کردم . من فقط با فریبا عروسی می کنم .
-کاملاً مطمئنی ؟
کاوه – نکنه تو یه دختر خوشگل تر از فریبا واسه م پیدا کردی ؟ جون من اگه پیدا کردی بهم بگو .
-مرده شورت رو ببرن کاوه !
کاوه – اه ! حرصم نده گوشت تنم آب می شه ! جون من اگه یه دختر خوشگل تر واسه من سراغ داری بگو . اگه نه برم همین فریبا رو بگیرم .
-پاشو برو گم شو که با تو نمی شه حرف حساب زد .
کاوه با حالت گریه گفت :
-آخه چیکار کنم که تو حرف منو باور کنی ؟
-برای اینکه همه ش شوخی می کنی . آدم نمی فهمه داری حرف راست می گی یا دروغ؟
کاوه – باید فکرهامو بکنم .
-مگه تا حالا فکرها تو نکردی ؟
کاوه – چرا ، اما نمی دونم چرا یکی ته دل بهم میگه تو برام یکی دیگه رو زیر سر گذاشتی که از فریبا خوشگل تره ! می ترسم سرم کلاه بره ! میشه عکس ش رو یه دفعه بهم نشون بدی ؟
-عکس کی رو ؟ بلند شو گم شو ! تو آدم نمی شی!
کاوه – باشه باشه ! راست می گم . آره بخدا ، می خوام با فریبا عروسی کنم . راه ش رو هم خودم بلدم . تو باید بیای و با مامان و بابام صحبت کنی .
-من حرفی ندارم . هر وقت میخوای بگو . اصلا بلند شو همین الان بریم .
دوتایی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . وسط راه کنار خیابون ، کاوه یه زن گدا رو دید و نگه داشت و پیاده شد و رفت جلوش و تمام اون پولهایی رو که گدایی کرده بود داد بهش . زنه گفت : جوون خدا محتاجت نکنه که کاوه گفت :
-نترس مادر ! دیگه خودم راهش رو یاد گرفتم ! محتاج شدم در جا می آم و می شم همکار شما ! فوت و فن این حرفه رو هم یاد گرفتم !
خلاصه دوباره سوار شد کمی بعد رسیدیم خونه شون . پدر و مادرش نگران شده بودن تا رسیدیم باباش با عصبانیت ازش پرسید کجا بودی ؟
کاوه- رفته بودم باباجون سرکار !
نتونستم خودم رو نگه دارم و زدم زیر خنده . بعد از سلام و احوالپرسی پدرش گفت :
-خوب شد اومدی جوون . ما که زبون این پسره رو نمی فهمیم .
تو جریان این دختره رو برامون تعریف کن .
تموم جریان رو غیر از اون که فریبا سوار ماشین ما در اون شب شده بود تعریف کردم .
خانم برومند-من می خوام بدونم تو چرا ژاله رو نمی گیری؟
کاوه – چون از بچگی باهاش بزرگ شدم . مثل خواهرم می مونه .
خانم برومند- خب دختر دایی ت ، ناهید رو میگم با اون عروسی کن .
کاوه – اونم نمی خوام . قدش خیلی بلنده . می خوام در گوشش یه چیزی بگم باید صندلی زیر پام بذارم تا دهن م به گوشش برسه !
خانم برومند –خب چه عیبی داره ؟ عوضش بچه تون بلند قد میشه .
کاوه – راست می گین بچه مون میشه تیر چراغ برق . تازه از کجا معلوم من بچه دار بشم .من مادر زاد وضعم خرابه !
آقای برومند – لا اله الا الله ! خیلی خب برو دختر عمه ت رو بگیر.
کاوه – اون دماغش کوفته ایه . دماغ کوفته ای دوست ندارم . تازه مگه من گوسفندم که شما برام جفت پیدا می کنین؟ فکرکردین من مرغم واسه م دنبال خروس می گردین ؟
بعد رو به من کرد و گفت :
-اسم منو گذاشتن کاوه . کم کم تو ذهنشون تبدیل شده به گاوه . حالا می خوان یه ماده خوی پیدا کنن با من جفت بندازن و اصلاح نژاد کنن.
پدرش زد زیر خنده .
خانم برومند – پس تو کی رو می خوای ؟
کاوه – همون دختره که مادرش مرده .
آقای برومند – تو اصلاً حرف نزن . یه کلمه حرف حسابی از دهن ت در نمی آد .
کاوه – چرا بابا . سلام و خداحافظ که میگم حرف حسابی یه دیگه .
دوباره پدرش خندید.
آقای برومند – آخه پسرم تو از این دختر چی می دونی ؟
کاوه – می دونم که مادرش مرده .
این دفعه همه خندیدیم . فضا از حالت عصبی در اومده بود که کاوه گفت :
-یه پیشنهاد دارم . حالا که موافق نیستین، اجازه بدین من شش ماه فریبا رو بگیرم بعد طلاقش می دم که اصلاح نژاد کنیم . بعدش براتون گوساله بدنیا می آرم اندازه فیل های هندوستان! چطوره؟
خانم برومند – پسر جون اینقدر شوخی نکن . این زندگی ته . آیندته !
کاوه – اگه نذارین با فریبا عروسی کنم می رم از این پنجره می پرم پایین ها !
آقای برومند – خودکشی هم غیر آدمیزاده ! این پنجره که تا کف حیاط یه متر بیشتر فاصله نداره !
کاوه – خب چهار دفعه از اینجا می پرم پایین اونوقت همه میگن از چهار متری پرید پایین .
آقای برومند – پسر تو کی آدم می شی؟
کاوه – زنم بدین آدم می شم .
همه خندیدن .
کاوه – اصلاً می دونین چیه ؟ من هم ژاله و هم ناهید دختر دائی و هم دختر عمه و هم فریبا رو می گیرم . چطوره؟ زن گرفتن واسه من مثل قرص آنتی بیوتیکه ! هر شش ساعت یکی . اینطوری خیلی زودتر بهبود پیدا می کنم . موافقین؟
بعد رو کرد به من و گفت :
-ا ! پس تو رو آوردم اینجا چیکار ؟ همه ش که دارم خودم حرف می زنم . تو هم یه چیزی بگو دیگه .
-حقیقت ش من صلاح نمی دونم تو با فریبا ازدواج کنی .
کاوه – قربون قدمت . خیلی ممنون . همون ساکت باشی بهتره . خودم از خودم دفاع می کنم . می ترسم اگه تو ازم دفاع کنی تا عصری شوهرم بدن و تا پس فردا دو تا شیکم هم زائیده باشم .
خانم برومند – چطور مگه بهزاد جون ؟
-کاوه باید ببینه که لیاقت فریبا رو داره یا نه ؟این دختر با این سن کم دست به فداکاری بزرگی زده ! لایق ستایشه !
کاوه – یعنی باید زن آقای ستایش بشه ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
-هر کی با این همه بدبختی بسازه و از مادر مریضش نگهداری کنه ، آدم بزرگی یه !
چند سال با بدبختی هم درس خونده هم کار کرده و از مادرش نگهداری کرده . شما چه معیاری برای شناختن یه دختر خوب سراغ دارین ؟ این کافی نیست که یه دختر اونقدر اصالت داره که درسش رو ول کنه و یه کار نیمه وقت می گیره و از مادرش مواظبت می کنه ؟ این دختر امتحان خودش رو تو زندگی پس داده .
کاوه مثل برادر منه . اگه فریبا دختر خوبی نبود ازش دفاع نمی کردم . من که دلم نمی خواد کاوه بدبخت بشه .
در هر صورت از نظر من فریبا دختر صالحی یه .
خانم برومند –آخه بهزاد جون این دختر هیچ کسی رو نداره .
-منم کسی رو ندارم ! دلیل بدی آدمها نمی شه که !
مدتی به سکوت گذشت . بعدش پدر کاوه گفت :
-بهزاد جون ، ما رو حرف تو حساب می کنیم . بسیار خب . فقط اجازه بده که در این مورد یه مدت فکر کنیم و صلاح و مشورت کنیم . بعد نظر خودمون رو می گیم .
-خیلی ممنون جناب برومند . این رو هم بگم . بنظر من فریبا می تونه کاوه رو خوشبخت کنه . اگه من یه پسر داشتم ، حتماً فریبا رو براش می گرفتم .
نیم ساعت بعد با وجود اصرار زیاد برای ناهار ، خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون .
کاوه – دستت درد نکنه بهزاد . انگار داره جور میشه . ولی حالا یه مشکل دیگه دارم .
-دیگه چته ؟
کاوه – حالا که درست فکر می کنم می بینم انگار فریبا رو هم زیاد نمی خوام .
-ا ! پسر ما رو مسخره کردی ؟ پس تو کی رو می خوای ؟ اصلاً معلوم هست ؟
کاوه – آره من تو رو می خوام . سالهاست که عاشق تو ام . سالهاست که این عشق رو تو دلم پنهون کردم . بهزاد عشق من ! بیا پیش بابام خواستگاری . تو دیده شناخته ای . بابام بهت نه نمی گه . بخدا بران زن خوبی می شم .
-مرده شورت رو ببرن !
چند دقیقه بعد رسیدیم خونه .
کاوه – بریم یه سر به فریبا بزنیم ،ببینیم چه خبره .
در زدیم و رفتیم بالا.
فریبا – سلام بهزاد خان . سلام کاوه خان .
-سلام از بنده س حالتون چطوره ؟
کاوه – سلام عرض کردم فریبا خانم . چطورین؟
فریبا – خیلی ممنون خوبم . بفرمایین تو . الان چایی می آرم . حاضره .
نشستیم و فریبا رفت تو آشپزخونه و یه دقیقه بعد با یه سینی چایی اومد بیرون .
-دستتون درد نکنه . ببخشید فریبا خانم . فرنوش اینجا زنگ نزده ؟
فریبا- نخیر زنگ نزده.
کاوه – ناهار که نخوردین؟
فریبا- نخیر. ولی یه چیزی واسه خودم درست کردم . اگه شمام ناهار نخوردین ، نیم ساعته براتون یه چیزی درست می کنم .
کاوه – نه خیلی ممنون . میرم از بیرون کباب می گیرم . خیلی می چسبه . فقط لطفاً یه سینی ای چیزی بیارین که کباب ها رو بذارم توش.
تا فریبا رفت تو آشپزخونه ، کاوه به من گفت :
-بهزاد جون تا من میرم غذا بگیرم ، از طرف من ازش خواستگاری کن.
-ا ! به من چه ! خودت مگه لالی؟
تا اومدم بهش بگم که من نمی تونم ، فریبا با یه سینی اومد بیرون و کاوه زودی رفت .
فریا اومد روی یه مبل اون طرف نشست . یه کم دست دست کردم بعدش گفتم :
-فریبا خانم ، یه سوالی ازتون دارم .
فریبا – بفرمایین .
-اگه یه نفر مثلاً کاوه بیاد خواستگاری تون ، نظرتون چیه ؟
سرخ شد و سرش رو انداخت پایین .
-ببخشید یه دفعه رفتم سر اصل مطلب. ناراحت شدین ؟
فریبا – نه خواهش می کنم . ولی برام خیلی غیر منتظره بود .
-حالا نظرتون چیه ؟
یه دفعه زد زیر گریه و گفت:
-آخه می دونین ؟ این چیزها رو پدر و مادر یه دختر ازش می پرسن .
-خدا رحمت کنه پدر و مادرتون رو ولی خب این چیزهارو برادر هم می تونه بپرسه . منم مثل برادر شما هستم دیگه . حالا خوب فکرهاتون رو بکنین بعد جواب بدین .
سرش رو دوباره انداخت پایین و ساکت شد . بعد که دید من منتظرم گفت :
-چی بهتون بگم بهزاد خان ؟ من عزادارم !
-می دونم ولی به قول معروف می خواستم مزه دهن شما رو بدونم .
یه مدت دیگه فکر کرد و بعد گفت :
-بهزاد خان این حرف خودتونه یا کاوه خان ؟
-حرف کاوه س . از من خواسته که نظر شما رو بپرسم .
فریبا – من فعلاً عزادارم بهزاد خان!
-البته من کاملاً درک می کنم . فقط کاوه می خواست بدونه که می تونه به ازدواج با شما امیدوار باشه یا نه . اگه جواب مثبت بهش بدین بقیه چیزها موکول می شه به بعد .
دوباره رفت تو فکر و بعد گفت :
-نمی دونم چی باید بگم . اصلاً موندم که چیکار باید بکنم . می دونید اگه بگم نه که ناسپاسی کردم . اگه بگم آره که ممکنه کاوه خان فکر کنن که بخاطر ثروت شونه . هر چند که الان هم خرج من گردن شونه !
-بخاطر همین هم از من خواسته ازتون سوال کنم .
فریبا- من باید چیکار کنم بهزاد خان ؟
-به قلب تون رجوع کنید . ببینین واقعاً کاوه رو دوست دارین ؟ بعد خیلی راحت فقط به من بگین آره یا نه . بقیه ش با من . حتی اگه جوابتون منفی هم باشه ، کاوه شما رو ول نمی کنه .
دوباره سرخ شد و سرش رو انداخت پایین . یه خرده بعد صبر کردم و گفتم :
-سکوت علامت رضاست . اگه جواب ندین و سکوت کنین معنیش اینه که کاوه رو دوست دارین . متوجه هستین فریبا خانم ؟
بازم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت :
-پس با اجازتون وقتی کاوه اومد من بهش می گم که شما دوستش دارین و به ازدواج با اون راضی هستین . باشه ؟
بازم سکوت کرد .
-پس سکوت شما علامت رضایت تونه . خب بسلامتی مبارکه . امیدوارم به پای هم پیر بشین و خوشبخت .
این بار وقتی سرش رو بلند کرد . یه لبخند گوشه لبش بود .
یه ربع بعد کاوه برگشت . سینی کباب رو داد به فریبا و فریبا هم بدون اینکه سرش رو بلند کنه و تو چشمای کاوه نگاه کنه سینی رو گرفت و رفت تو آشپزخونه . کاوه اومد بغل من نشست و پرسید چی شد؟ آروم گفتم :
-جواب نه داد . خیلی هم ناراحت شد . گفت کاوه خان خجالت نمی کشن به یه دختر عزادار این حرف ها رو می زنن!
کاوه – آخ !آخ! جان تو اصلاً یادم نبود . حالا بخاطر اینکه بی موقع ازش خواستگاری کردم گفت نه؟ یعنی اگه بعداً خواستگاری کنم می گه آره ؟
-نه بابا . من خیلی باهاش صحبت کردم . اصلاً موافق نیست . انگار از تو خوشش نمی آد . تقصیر خودته از بس دلقک بازی در می آری اینطوری می شه دیگه!
کاوه – داری دروغ می گی مثل سگ! من خودم همه رو دست میندازم حالا تو می خوای به من کلک بزنی ؟
-اومدی تو رفتارش باهات خوب بود ؟
کاوه –آخ آخ! راست می گی . اصلاً نگاهم نکرد .
-حق داره طفلک . اینم قیافه س تو داری؟
کاوه – داری سر به سرم می ذاری ؟ برو بچه جون! حالا زوده تو بتونی منو فیلم کنی!
-نه به جان خودم . می گی نه برو از خودش بپرس. اما اگه کنف شدی ناراحت نشی ها !
کاوه – آخه قیافه من چه عیبی داره؟همه می گن قد بلندم و خوش تیپ و خوش قیافه ! نه ، تو بگو کجای صورتم ایراد داره ؟
-دماغ ت ! دماغ ت خیلی گنده س. تو ذوق می خوره ! مثل خرطوم فیل می مونه !
کاوه –ا ا ا…! چه خبره؟ چرا داد می زنی ؟ الان صدات می ره تو آشپزخونه!
آروم بهش گفتم :
-دماغت ناجوره کاوه جون . چند ساله می خوام بهت بگم اما روم نشده .
دستی به دماغش کشید و گفت:
-والله تا حالا همه بهم می گفتن دماغ خوش فرمی دارم ! حالا چطور فریبا ازش ایراد گرفته نمی دونم . این دماغ یه بند انگشت بیشتر نیست که ! تازه دماغ م نیست فوقش باشه شیش ماغه!
فریبا ایراد نگرفته . اون اصلاً از تو خوشش نمی آد . من خودم دارم بهت می گم .
کاوه – جون من شوخی می کنی ؟ برو گم شو ، من خودم همه رو دست میندازم !
-صحبت ها می کنی ها ؟ دزد حاضر ، بز حاضر! برو از خودش بپرس.
یه فکری کرد و گفت :
-چه عیبی داره این همه جراح پلاستیک تو این مملکت هست . می رم دماغم رو عمل می کنم . می گم بکنن ش اندازه یه فندق ! واسه بعدها هم بدرد می خوره.
-بعد ها ؟ مگه می خوای چند تا زن بگیر ؟ تازه اینطوری که فایده نداره ! دماغت رو که عمل کنی یه مشکل دیگه پیدا می شه !
کاوه – چه مشکلی؟ تو هم وقت گیر آوردی واسه شوخی ؟!
-دهنت!دهنت خیلی گشاده ! باید یه فکری هم به حال اون بکنی.
کاوه – پس یه دفعه بگو به ننه م بگم یه بار دیگه منو بزاد ! این دفعه قیافه م رو از رو کاتالوگ مارلون براندو سفارش بده ! قیافه س دیگه ! خدا داده .
-قربون خدا برم اما قیافه خوبی بهت نداده کاوه !
کاوه – اگه بفهمم سر بسرم گذاشتی بلایی به سرت بیارم که دستهات رو هوا راست بمونه بهزاد!
-فکر کردی باهات شوخی می کنم ؟ اگه من دروغ می گم ، چرا فریبا از تو آشپزخونه بیرون نمی آد ؟ اصلاً دلش نمی خواد اون قیافه بی ریختت رو ببینه ! باور کن کاوه ! خیلی ناراحته! یعنی می دونی ؟ این دماغ تو نصف اتاق رو گرفته اصلاً جا نیست ما بیاییم تو اتاق .
کاوه – نخیر ! حالا من شدم فرانکشتن! کجاست این آیینه ؟ نکنه صورتم امروز طوری شده باشه ؟ معقول قبلاً خوش قیافه بودم .! راست می گی ها ! چرا از آشپزخونه بیرون نمی آد ؟کباب رو که حاضری گرفتم !
-کاوه جون ، فکر دماغ باش . دماغ که نیست شصت ماغه . مثل خرطوم فیل می مونه .
کاوه – حالا تو هم وسط دعوا نرخ تعیین کن . خیلی خب می رم عملش می کنم وامونده رو .
بازم دست کشید به دماغش . باور نکرده بود .
کاوه – بخدا بهزاد اگه دروغ گفته باشی بیچاره ت می کنم ! گریه تو در می آرم !
-گم شو بابا . اصلاً به من چه مربوطه ! این تو ، این فریبا!
یه نگاهی تو چشمام کرد و گفت:
-آ…! مچت رو گرفتم ! ته چشمات خوشحاله . معلومه جواب مثبت داده !
برو پسرجون ، من قورباغه رو رنگ می کنم جای فولکس واگن می فروشم ! تو می خوای منو رنگ کنی ؟
-غلط کردی ! باورت شده بود .
کاوه – بجان تو از همون اول فهمیدم . نخواستم تو کنف بشی! گفتم بذار یه بار هم این سر به سر ما بذاره .
-برو خودتی ! من بودم می خواستم دماغم رو عمل کنم؟
کاوه- حرف زیادی نباشه ! بذار جلوی فرنوش خدمتت می رسم . حالا بگو ببینم چی شد ؟ چی گفت؟
-خیالت راحت . مبارکه ایشالله .
کاوه – خیال من از اولش راحت بود . خواستگاری دختر ملکه انگلیس برم، بهم نه نمی گه !! ملکه فرانسه بچگی هام رو دیده ، نشونم کرده واسه دختر کوچیکش!
-فرانسه ملکه نداره!
کاوه – چه می دونم ، از بس زیادن ، یادم نمی مونه ملکه کجا بوده ! حالا چرا فریبا بیرون نمی آد ؟
در همین وقت فریبا صدامون کرد . میز ناهار رو تو آشپزخونه چیده بود .
فریبا – ببخشید طول کشید . داشتم سالاد درست می کردم . بفرمایین تو آشپزخونه .
کاوه آروم به من گفت :
-من روم نمی شه باهاش رو برو بشم بهزاد . خجالت می کشم .
-خجالت نداره . فریبام مثل دختر ملکه انگلیس ! تو که خاطرخواه زیاد داری!
کاوه – حرف نزن! پاشو تو جلو برو من پشتت می آم .
من جلو رفتم . تا خواستم بگم مبارک باشه دیدم کاوه پشتم نیست . خندم گرفت به فریبا که سرش رو پایین انداخته بود گفتم :
-خجالت می کشه بیاد تو آشپزخونه !
فریبا آروم گفت :
-راستش بهزاد خان ، منم خجالت می کشم .
-لحظه شیرینی یه !
بعد کاوه رو صدا کردم .
-کاوه کاوه ! بیا دیگه . کباب یخ کرد !
فریبا – ببخشید بهزاد خان ، کباب نیست ! ساندویچ کالباس گرفتن کاوه خان .
-ساندویچ !! کاوه بیا ببینم!
کاوه از تو سالن گفت :
-شما بخورین ، سرد می شه . من اشتها ندارم . ببخشید یادم رفت گوجه بگیرم !
-چی سرد می شه ؟!کالباس سرد خدایی هست ! در ضمن گوجه تو ساندویچ ها هست !
کاوه – ساندویچ چیه ؟
-مرد حسابی تو رفتی کباب بگیری ، ساندویچ کالباس گرفتی ؟ تازه دنبال سیخ گوجه ش می گردی؟ عیبی نداره، خواستگاری کرده ، هول شده ! بیا تو خجالت نکش . دفعه اولش اینطوریه !
کاوه اومد تو آشپزخونه و در حالیکه سرش پایین بود گفت :
-من چطور ساندویچ گرفتم ؟
-تو ساندویچ نگرفتی ، بهت ساندویچ دادن !
فریبا – ساندویچ هم خوبه . بفرمایین.
هر سه سر میز نشستیم . کاوه ساکت بود .
-کاشکی زودتر برات خواستگاری کرده بودیم که تو یه خرده ساکت بشی!
فریبا و کاوه با خجالت خندیدن .
کاوه – بخشید فریبا خانم بی موقع خواستگاری کردم ها ! تو تموم زندگیم اومدم یه کار خوب بکنم ، اونم چی از آب در اومد ! از بس هول شده بودم ، موقعیت شما یادم رفت . راستش هنوز من نفهمیدم چطوری جای کباب ، ساندویچ گرفتم ؟!
-از بس سر به هوایی! عاشقی پسر مگه ؟
کاوه در حالیکه می خندید گفت :
-اگه عاشق نبودم که خواستگاری نمی کردم ! حرف ها می زنی ها !
فریبا با خنده سرش رو پایین انداخت .
کاوه – حالا می خواهین فریبا خانم ، این جریان امروز رو فراموش کنین ، من یه ماه دیگه می آم خواستگاری که شمام ناراحت نشین .
این حرف رو بقدری معصومانه گفت که فریبا سرش رو بلند کرد و تو چشمهای کاوه نگاه کرد و خندید . کاوه م خندید . منم خندیدم .
-نخیر لازم نکرده . همین خواستگاری رو فریبا خانم قبول کرد . می ترسم دفعه دیگه ساعت 3 بعدازنصف شب بیای خواستگاری.
کاوه – مگه من خرم؟
-البته که نه ! دور از جون خره! یعنی دور از جون تو !
بلند شدم و ساندویچم رو برداشتم و گفتم :
-من ساندویچم رو می رم تو اتاق خودم می خورم . شما دو تا فعلاً خیلی حرفها دارین که به همدیگه بزنین.
هر دو شروع به تعارف کردن اما ته دلشون می خواست که تنها باشن .
خداحافظی کردم و رفتم پایین . تو دلم آرزو می کردم همیشه همدیگر رو دوست داشته باشن . شکر خدا که برنامه این دو نفر هم جور شد . خدا خدا می کردم که فرنوش منم امشب برام خبرهای خوبی بیاره .
در اتاقم رو که واز کردم دیدم یه نامه تو اتاق افتاده . تا برش داشتم ، بند دلم پاره شد . با دلشوره وازش کردم . نامه فرنوش بود
بهزاد ، عشق من سلام !
وقتی جادوگر پیر ، طلسمی درست می کنه ، رهایی ازش سخته .
ولی خوشحالم از اینکه این جادو در تو اثر نکرد و از این آزمایش سربلند بیرون اومدی. من امشب حرفهایی رو که مادر فاسدم پای تلفن به تو گفت شنیدم .
از تلفن دیگه گوش کردم .
فرار تو رو هم از ویلا دیدم . ممنون که چیزی رو به روم نیاوردی . از تو همین انتظار می رفت .
می دونم که تو پاکی بهزاد من . من از تو شرم دارم . دیگه خجالت می کشم که تو چشمات نگاه کنم .
ای کاش کنجکاو نشده بودم و دنبالتون نمی اومدم . ای کاش به اون تلفن لعنتی گوش نمی کردم . اگه چیزی نمی دونستم ، مهم نبود ولی حالا چرا .
وقتی مادر هرزه ای بخواد که عشق دخترش رو ، داماد آینده اش رو ، معشوق خودش بکنه ، دیگه برای آدم ها چی می مونه ؟ یه دختر چه جوری سرش رو جلوی مردش بلند کنه ؟ من شکستم بهزاد . در درونم چیزی شکست که سالها پیش ترک خورده بود.
بهزاد ، فرخ لقای تو ، توی قلعه سنگ بارون ، اسیر طلسم دیو موند!
این نامه رو نزدیک صبح برات نوشتم . تا صبح نخوابیدم و گریه کردم . بعدش اومدم دم خونت تا ببینمت . وقتی از خونه بیرون رفتی ، تصویر قشنگ و مردونه ت رو برای همیشه تو ذهنم جا دادم .
دوستت دارم بهزاد . خوشبختی من در این چند روز ، عشق تو بود .
من میرم بهزاد . می رم تا از خودم ، از سرنوشتم ، از خانواده گندم و از مادر پلیدم فرار کنم . می دونم که با شخصیت تر از اونی هستی که دنبالم بیای .
من احتیاج دارم که یه مدت تنها باشم و با خودم فکر کنم . این ضربه بزرگی برای روح یه دختره !
من نتونستم تحملش کنم بهزاد . اگه تونستم با خودم کنار بیام ، بر می گردم پیشت . بهزاد من غمگین تر از اونی هستم که بتونم بگم .
حالا می فهمم که اگه آدم یه پدر و مادر فقیر اما با آبرو داشته باشه ، چقدر با ارزشه .
دنبالم نگرد عزیزم . تو همیشه مرد منی . برای همیشه دوستت دارم بهزاد و منو ببخش.
می دونم در حق تو ظلم شده اما دل تو مثل دریاست . زلال و پاک و بزرگ .
اگه جسمم پیش تو نیست ، روحم ماله توئه .
می دونم غرور و منش ت والاتر از این حرفهاست . اما ازت می خوام که برای رفتنم نه گریه کنی و نه ناراحت بشی. شاید برگردم . نمی دونم . فعلاً هیچی نمی دونم.
بهزاد ، وقتی به قطرات بارون نگاه می کنم که از آسمون پایین می آن و روی زمین رو می پوشونن به یاد تو می افتم که برام تکیه گاه بودی .
اون وقت دلم می خواد تو کوچه ها راه بیفتم و دنبالت بگردم تا مثل اون شب ، تو بارون و سرما ازم حمایت کنی .
فرنوش
نامه رو یکبار بیشتر نخوندم . یعنی احتیاجی نبود .
همون که دستم بهش خورد . تمام غمهای فرنوش ، همه زجری که از فهمیدن جریان کشیده بود و شوکی که بهش وارد شده بود ، از پوست انگشتهام گذشت و تا ته قلبم رو سوزوند . رفتم ته اتاقم نشستم و مثل همیشه که بدبختی ها سرم هوار می شد ، زانوهام رو بغل کردم و رفتن فرنوشم رو نگاه کردم !
تا خوشبختی چقدر فاسله داشتم ؟ دو تا خونه ؟ سه تا خونه ؟
الان چی؟ مثل بازی مارو پله !
تو یه زمان کم ، تاس زندگی دو تا نردبون جلوم گذاشته بود و برده بودم بالا ! اما وقتی که داشتم بازی رو می بردم ، یه مار خوش خط و خال ، آروم خزیده بود زیر پام و نیشم زده بود !
حالا کجا بودم ؟ اول بازی! این وقت ها همیشه خوابم می گرفت ، حالا چرا نمی گیره! دیدم که تو آسمون هام . خیلی بالا . سوار یه سرسره و دارم به طرف زمین سر می خورم اما هر بار که به زمین نزدیک می شم ابرهای زیر سرسره میرن کنار و باز می بینم بالای سرسره سرجای اولم هستم ! حالم از هر چی سرسره و سرخوردن بود هم می خورد.
آدم اگر قرار باشه یه چیزی رو دوباره تکرار کن ، عزا می گیره ! مثل تجدیدی تو یه درس ! یه دیازپام 10 تو خونه داشتم . بعد از خوندن نامه ، خورده بودمش اما خوابم نمی اومد . نشسته بودم . کارت های عروسی مون رو می نوشتم! پنجاه تا کارت من ، پنجاه تا کارت فرنوش! اما من که کسی رو نداشتم دعوت کنم . نه فامیلی ، نه کسی ، غیر از چند تا از بچه های دانشکده .
بیست تا کارت من ، هشتاد تا فرنوش.
اونم که کسی رو نداشت . یه مشت درب و داغون . خب دوستهای دانشکده ش هستن .
بیست تا کارت من ، پنجاه تا فرنوش.
باید همون طوری که سرم می خورم ، کارت ها رو بنویسم . دستم خط می خوره .
آقای هدایت حتماً باید باشه . هم خودش ، هم یاسمین و هم علی .
اما یاسمین و علی که مردن ، چه جوری می خوان بیان عروسی؟
حتما یکی می ره دنبالشون ! ساز آقای هدایت رو چیکار کنم ؟ اگه بخواد تو عروسی من ، برام ساز بزنه چی ؟ سیم سازش پاره شد ! سیم ساز چنده ؟ اصلاً چند تا هست ؟
پونزده تا کارت من ، چهل تا فرنوش.
عروسی رو کجا بگیریم ؟ صندلی ها رو چرا چیدن زیر بارون و وسط خیابون ! ماشین می آد می زنه به هدایت !
چرا کفش پای خودم نیست ؟! فرنوش هم داره روی پاکت یه کارت رو می نویسه.
بعد به من نشونش می ده و می پرسه ، چطوره ؟ خوش خطه؟!
آقای فولاد زره دیو و بانو! از پذیرفتن اطفال معذوریم !
نادر یه گوشه نشسته و گریه می کنه و می گه منم می خوام بیام !
ده تا کارت من ، بیست تا فرنوش.
کاوه می گه غذا تموم شده . فقط ساندویچ دارن! عروسی تون ساندویچه ! فریبا می گه تموم میوه ها گندیده ! فقط گوجه فرنگی مونده ! همه رو چیدم رو میزها ! دوباره دستم خط خورد. خدمت بهرام خان و خانواده .
پنج تا کارت من ، ده تا فرنوش!
مادر فرنوش رو صندلی زیر بارون ، وسط خیابون نشسته . داره با ملی حرف می زنه و گوجه فرنگی می خوره ! یه لباس خواب قرمز پوشیده ، تو سرما!
تا منو می بینه بهم می خنده و می گه پسر جون تو نه خونه داری و نه ماشین و نه زندگی ! بیا پیش خودم همه اینا رو برات می خرم ! دوباره می خنده !
فرنوش حرف هاش رو شنیده . ساندویچش رو برداشته داره می ره !
بر می گرده به من می گه بازی نمی کنم . برات ساندویچ مرغ آوردم ، دوست داری؟
یه کارت من ، هیچی کارت فرنوش!
خدمت آقای بهزاده تک و تنها!
کارت ها از اون بالا ریختن پایین . هنوز دارم سر می خورم .
کاوه داره با دست دماغش رو اندازه می گیره! یاسمین داره آواز می خونه و علی داره خودش رو می کشه !
فریبا لباس سیاه پوشیده و بالای سر قبر مادرش گریه می کنه و خودم دارم دنبال کفش هام می گردم که برم دنبال فرنوش.
با صدای یه چیزی از خواب پریدم . نمی فهمیدم چه وقتی یه و چی شده . بین خواب و بیداری بودم . همونطور که زانوهام رو بغل کرده بودم ، خوابم برده بود .
دوباره صدا اومد . یکی داشت محکم در می زد و منو صدا می کرد.
تمام تنم خشک شده بود . یاد خوابی که دیدم افتادم . دور و برم کارتی نبود ! بازم در زدن . صدای کاوه می اومد که اسم منو صدا می کرد . هر جوری بود بلند شدم و در رو باز کردم .
کاوه – کجایی پسر؟ شاقالوس گرفتم! چرا در رو وا نمی کنی ؟! چته!
نگاهش کردم . برگشتم ته اتاق و نامه فرنوش رو ورداشتم و تاکردم و گذاشتم لای یه کتاب.
کاوه – بیا بشین ببینم . چرا در رو وا نمی کنی ؟! از دیشب تا حالا سه بار اومدم در خونه ت.
دوباره سر جام نشستم .
کاوه – بهزاد !! با توأم . چی شده ؟چرا قیافه ت اینجوریه؟!
اصلاً دلم نمی خواست حرف بزنم . کاوه همونطور واستاده بود و منو نگاه می کرد .
-ساعت چنده ؟
کاوه- چهار بعداز ظهر . چی شده بهزاد ؟!
سرم رو گذاشتم رو زانوهام . کاوه که خیلی نگران شده بود ، اومد پیشم نشست .
کاوه- نمی خوای با رفیقت حرف بزنی ؟!
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . چنگ زد تو موهام و بغلم کرد و گفت :
-لامسب اینطوری نیگام نکن . جیگرم آتیش گرفت ! چی شده ؟ دلم ترکید! بگو دیگه !
-یعنی بازم خورشید در اومده ؟
کاوه –هذیون می گی ؟ ببینم تب داری که !
دست گذاشت رو پیشونیم .
کاوه – پاشو بریم دکتر . دیشب این وامونده بخاری رو روشن نکردی ، چائیدی ! آخه من نمی فهمم صرفه جویی چقدر؟ آدم عاقل زمستون ، تو نفت هم صرفه جویی می کنه ؟ بلند شو بریم . چرک می زنه اون یه کلیه تم می گنده ! پاشو دیگه .
نگاهش کردم و آروم گفتم:
-همیشه فکر می کردم اگه یه روز فرنوش من نباشه ، دیگه برام صبح نمی شه !
کاوه – فرنوش نباشه ؟! مگه قرار بوده فرنوش بیاد اینجا؟ نکنه دعواتون شده ؟
بلند شو خجالت بکش ، پسر خرس گنده ! حالا تازه اول شه ! ترسیدم ها ! فکر کردم چی شده!
حالا حالا ها با هم دعوا دارین ، کتک کاری دارین! قهر دارین ،آشتی دارین ، همدیگرو می زنین، زندان می رین ، دادگاه می رین ، همدیگرو می کشین ! طلاق می گیرین ، طلاق می دین! چشم ندارین همدیگرو ببینین !سایه همدیگرو با تیر می زنین، از هم جدا می شین !اینا همه شیرینی زندگی یه! حالا ببین تلخی زندگی چیه!!
اینا رو گفت ، بخاری رو هم روشن کرد . وقتی برگشت و منو نگاه کرد با تعجب گفت :
-درست حرف بزن بگو ببینم چی شده ؟ انگار موضوع جدی یه!
چشم هام رو بستم و گفتم :
-فرنوش من رفت .
کاوه – رفت؟ یعنی چی ؟کجا رفت؟
-کاوه ، ازم هیچی نپرس . نه چیزیه که بتونم برات بگم و نه حوصله حرف زدن دارم .
کاوه – خیلی خب . تو الان کلافه ای . یه خورده آروم باش . بعد بذار آبجوش بیاد یه چایی دم کنم بعد برام تعریف کن .
نگاهش کردم و دوباره چشمهام رو بستم . اونم ساکت شد .
یه ده دقیقه ، یه ربعی که گذشت گفت :
-پاشو بهزاد جون . پاشو برو یه دوش بگیر حالت سر جاش می آد . پاشو اعصابت خرابه!
بزور بلندم کرد . با اکراه بلند شدم . وقتی داشتم بطرف حموم می رفتم ، برگشتم و بهش گفتم :
-کاش از اول به حرف تو گوش نکرده بودم ! همه چیز خراب شد کاوه .
کاوه – من نوکرتم . همه چیز درست می شه . چیزی نشده که ! تو برو یه دوش بگیر، بعد بیا با هم حرف می زنیم . برو فدات شم . برو زود برگرد.
راست می گفت کاوه . دوش آب سرد ، تو زمستون عالیه ! پدر اعصاب رو در آره ! وقتی از حموم اومدم بیرون ، کمی حالم بهتر بود . حداقل افکارم قاطی پاتی نبود .
وقتی برگشتم تو اتاق ، دیگه کاوه همه چیز رو فهمیده بود .
کاوه – لامسب ! چرا زودتر به من نگفتی؟
نگاهش کردم .
کاوه – نامه رو خوندم . نمی خواد از من پنهون کاری کنی !
-تو حق نداشتی اون نامه رو بخونی.
کاوه – حداقل زودتر می گفتی یه خاکی تو سرمون می کردیم!
-چی رو بگم ؟ بگم مادر کسی که دوستش دارم بهم نظر داره؟
کاوه – پشت سر الهه عصمت و طهارت که نمی خواستی حرف بزنی ! می خواستی جریان یه زن دگوری رو تعریف کنی . حالا خوبه که نگفتی؟
-بخاطر فرنوش بود . نمی خواستم اسرارش رو کسی بفهمه .
کاوه – به فرنوش چه ربطی داشت ؟ یکی دیگه خرابه . به اون چه ؟ تازه! کوی رسوایی یه این زنیکه رو تو پاچنار و پامنار هم زدن ! کجای کاری؟
این عفریته خانم تا می تونه تو ایران جوونا رو قر می زنه ! کم که می آره ، می ره سراغ جوجه خروس ماشینی ! یعنی می ره بقیه کثافتکاری هاشو تو خارج می کنه !
ولی انگار این دفعه چشمش به تو جوجه خروس رسمی افتاده !
ای دل غافل! فکر همه چیزش رو می کردم ، الا این یکی !
-از این جریان نباید کسی با خبر بشه ، فهمیدی کاوه !
کاوه – آره بابا ، خیالت راحت . ساندویچت رو هم که نخوردی . پاشو یه چیزی بذار دهن ت ضعف می گیردت ها !
این وامونده هم که جوش نمی آد یه چایی دم کنم با نون پنیری ، چیزی بدم بخوری.
-اشتها ندارم ولش کن !
کاوه – حالا می خوای چیکار کنی ؟ نمی خوای بری دنبالش؟
-مگه نامه رو نخوندی ؟ فرنوش نمی خواد منو ببینه . حداقل فعلاً.
کاوه- راست می گی ، درست هم نیست که فعلاً بری سراغش . تف به گور پدر هر چی مادر ….لگوری یه!
-کاوه !!چته؟!
کاوه – چیه ؟ بازم ازش طرفداری می کنی ؟ صابونش هم که به تنت خورد این زن !
-من احترام فرنوش رو نگه می دارم .
کاوه – فرنوش خودش هم به ننه ش فحش داده!
جوابش رو ندادم . بلند شد و چایی دم کرد و از تو سطل نون ، کمی نون در آورد و گذاشت تو سینی و گفت :
-حالا خودت رو زیاد ناراحت نکن . به امید خدا چند روزی که بگذره ، فرنوش آروم می شه و بر می گرده پیشت . خودش هم تو نامه نوشته . همه چیز درست می شه .
-اگه فریبا سراغ فرنوش رو گرفت . بهش بگو مادر و پدرش جلوش رو گرفتن نمی ذارن بیاد پیش بهزاد . فهمیدی کاوه . چیز دیگه ای نگو.
اون روز دیگه با کاوه حرف نزدم . طفلک یه یه ساعتی نشست ، وقتی دید که دیگه جوابش رو نمی دم بلند شد و با ناراحتی رفت
نوار فرنوش رو گذاشتم و نشستم به گوش دادن.
قرار بود چقدر انتظار رو تحمل کنم ؟ یه روز ، دو روز، یه هفته ، یه ماه ، دو ماه ، یه سال ، دو سال؟!
راستی هر روز چند دقیقه است ؟ این همه ساعت توی دنیا ، به چه دردی می خورن؟که فقط به ما بگن چطوری داره عمرمون می گذره و تلف می شه ؟! اگه ندونیم بهتر نیست ؟
کاش بجای کلیه م ، قلبم رو به کاوه می دادم . حداقل اینکه دیگه نمی تونستم به کسی بدمش !
امروز هم یه روز دیگه س مثل دیروز .
خورشید همونطور طلوع کرد که دیروز کرد ! همونطور هم غروب کرد که دیروز کرد ! تا ببینیم فردا چی می شه . شاید اصلاً طلوع نکرد .
تو اتاقم یه مگس همراه من زندانی شده بود . انگار وقتی در وار بوده اومده تو و اینجا اسیر شده ، مثل خود من . شیرینی ای ، چیزی هم نیست که بشینه روش !
نمی دونم مگس هام عاشق می شن؟! جفت اون هام ولشون می کنه و بره ؟
کاوه سه بار اومد سراغم . در رو واز نکردم . دلم می خواست تنها باشم .
یه تیکه نون ، ته سطل نون مونده بود . خوردمش .
راستی وقتی شیرین نبود ، فرهاد چیکار می کرد ؟ یه ضرب تیشه به کوه می زده؟!
مجنون چی ؟ اونم وقتی لیلی نبوده ، همین جور تو بیابون ها ول می گشته یا به کارهای دیگه ش هم می رسیده ؟
امروز چه روزی یه ؟ چند شنبه س؟
یه بند انگشت خاک تو اتاق نشسته ! این عقربه ساعت هم که انگار خسته نمی شه ! همین جور دور خودش می چرخه !
مگسه دیگه خسته شده . پرواز نمی کنه . یه جا نشسته ! مثل خود من !
براش ته نون خرده ها رو ریختم . دلش خواست ، بخوره نمیره !
راستی چه چیزی ما آدم ها رو به فردا امیدوار می کنه ؟ مگه همه روزها مثل هم نیست ؟
پس چی باعث می شه که منتظر فردا بشینیم؟
آدم با آب خالی هم می تونه زندگی کنه ! مثل خود من
این یکی دو روزه یکی می آد هی در می زنه و اسم منو صدا می کنه . صداش که آشناس ! هوا تاریکه . خورشید داره کلک می زنه ! می خواد بگه که یعنی من در نیومدم !
ولی دروغ می گه ! در اومده، اما رفته پشت ابرها قایم شده .
خاک و کثافت همه جا رو گرفته !
اون قدیم ها ، وقتی هنوز فرنوش نیومده بود ، موقع تنهایی چیکار می کردم ؟
****
امروز مگسه مرد . طاقتش همین قدر بود .
بازم در می زنن .
نوار فرنوش خراب شد .
می گن که خورشید بره ، دیگه بر نمی گرده ! همه دارن حسابی نگاهش می کنن .
خورشید مرده یا ماه ؟ می گن خورشید زنه ، ماه مرده . از کجا فهمیدن ؟
می گن یه روز با هم دعواشون شده . خورشید با نورش زده یه چشم ماه رو کور کرده ! واسه همین ماه یه چشم بیشتر نداره .
چشمهام رو باز کردم . اتاق غریبه بود . رو تخت خوابیده بودم و یه مشت لوله بهم وصل بود . سرم رو که چرخوندم ، کاوه رو دیدم که کنار تختم رو صندلی نشسته و داره به من نگاه می کنه . چشمهاش سرخ شده بود .
-اینجا کجاست؟
کاوه – اون دنیا! اینجا یه بیمارستان اول دروازه جهنم !
-خب ؟
کاوه – هیچی دیگه . کسایی رو که می میرن اول می آرن اینجا ، درمونشون می کنن ، وقتی خوب خوب شدن، می فرستن شون تو جهنم !
-چرا اومدیم اینجا ؟ چی شده؟
کاوه – البته شما رو که نیاوردیم ،نعش تون رو با تخت روان آوردیم!
بعد جدی شد و گفت :
-بیچاره ضعف گرفته بودت !دیر رسیده بودم الان زیر دست مرده شور بودی !
-حالا که حالم بهتره . پاشو برگردم خونه ، لباس هام کجاست ؟
کاوه – بگیر بخواب ! این یه خرده جون رو با ضرب سرم کردن تو تن ت !
بدبخت داشتی می مردی! از وسط راه اون دنیا برت گردوندم !
-من باید برم خونه . ممکنه فرنوش بیاد . اگه من نباشم خیلی بد می شه !
کاوه – اولاً که فریبا خونه س ، دوماً فرنوش هم جسد تو رو که نمی خواد !
-پاشو کاوه . اگه منو دوست داری ، پرستار رو صدا کن این چیزها رواز تو دستم در بیاره وگرنه همه رو خودم می کشم بیرون ها !
کاوه قربونت برم ، اینطوری که نمی شه . باید دکتر اجازه بده . حالت هنوز درست سر جاش نیومده . آخه یه خرده فکر خودت باش . این چه برنامه ای که واسه خودت درست کردی ؟ سه چهار روزه که تپیدی تو اون اتاق گشنه و تشنه ! آخرش هم اینجوری باید برسونمت بیمارستان.
دنیا که به آخر نرسیده . فرنوش یه چند وقت رفته که فکر کنه . به امید خدا بر می گرده و همه چیز درست می شه . آخه تو نباید بخاطر یه همچین موضوعی خودت رو از بین ببری!
-برو پرستار رو صدا کن کاوه . دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه .
کاوه – بازم که داری حرف خودت رو می زنی !
-تو نمی فهمی من چی می گم . اگه فرنوش بر نگرده . همه چیزم رو باختم . فرنوش دنیای منه!
فرنوش تمام خلاء زندگی من رو پر کرد .
کاوه من بهت تگفته بودم . از روز اولی که دیده بودمش ، دلم رو بهش دادم .
حالا دیگه جونم به جونش بسته اس. چه جوری بهت بگم ؟ اگه تمام چیزهای دنیا یه طرف باشه و فرنوش یه طرف ، من فرنوش رو انتخاب می کنم !
حالا دیگه پاشو برو اجازه مرخصی م رو از دکتر بگیر . لباسهام رو هم بیار . پاشو دیگه دیر می شه .
کاوه – نمی دونم چی بگم . ولی از دیروز تا حالا مردیم و زنده شدیم تا تو چشم باز کردی .
حالا دوباره می خوای برگردی تو اون اتاق ، روز از نو روزی از نو !
دیروز کلید ساز آوردم در رو وار کرده ! هر چی در می زدیم که وا نمی کردی !
-داری چی می گی کاوه ؟! من دارم همه چیزم رو از دست می دم . آدمی که همیشه تو دهنی به تموم خواسته هاش زده ، آدمی که تا حالا دستش از همه جا و همه چیز کوتاه بوده ، آدمی که کم کم باور کرده بود که توی این دنیا هیچ حقی از هیچ چیز نداره ، یه دفعه می بینه که یه دختر ،خانم ،مهربون ، قشنگ ، دختری که گنده گنده هاش آرزشو دارن و گیرشون نمی آد ، یه دفعه ه طرفش می آد و بین این همه جوون پولدار اون رو انتخاب می کنه و دستش رو می گیره و از این همه بدبختی و تنهایی نجات می ده ، بعد بخاطر هوس یه مادر ، چی بگم ؟ ! هوس باز همه امید و زندگی و هستی ش رو که به این دختر بسته بوده ، یه دفعه از دست می ده ، دیگه زنده بودن یا نبودن براش فرقی نداره .
واسه فرنوش هیچ چیز مهم نبود . نه نداری من ، نه بی کسی من ، نه تنهایی من ! هیچ کدوم براش اهمیت نداشت .
دلم از این می سوزه که نتونستم باهاش حرف بزنم . یه تیکه کاغذ، همه چیز رو تموم کرد . من بعد از فرنوش هیچی نمی خوام .
حالا بلند شو برو تا اون روی سگم بالا نیومده ، لباس هام رو بیار .
اینو گفتم و با آن یکی دستم ، دو تا سرم رو محکم از دست دیگه م کشیدم بیرون که خون از دستهام وا شد و ریخت روی تخت .
کاوه – چیکار می کنی دیوونه ؟!! رگ دستت پاره می شه ! تو دیگه چه کله خری هستی ؟
پرید بیرون و یه دقیقه بعد با یه پرستار برگشت تو اتاق.
***
یه ساعت بعد خونه بودیم با دست پانسمان شده و یه مشت قرص ویتامین و از این جور چیزها . طفلک فریبا ، اتاقم رو تمیز و مرتب کرده بود .
جای منو گوشه اتاق انداخته بود که بخوابم .
تو تمام تنم احساس ضعف می کردم و تو قلبم احساس پوچی و بیهودگی.
فریبا که انتظار اومدن ما رو نداشت ، وقتی جریان رو از کاوه شنید خیلی ناراحت شد اما به من حق داد . وقتی لباسهام رو عوض کردم ، اومد تو اتاق و گفت :
-بهزاد خان تشریف می آوردین بالا . شما فعلاً احتیاج دارین که یه نفر پیش تون باشه . منم مثل خواهرتون ، چه فرقی می کنه ؟!
-خیلی ممنون فریبا خانم . خدا از خواهری کم تون نکنه اما دلم اینجاست . تو این اتاق! نمی دونم متوجه می شین ، یا نه ؟ اما باید اینجا باشم .
کاوه – الهی درد و بلای تو رفیق بخوره تو کاسه سر من ! آخه بگو ببینم اینجا به طبقه بالا چه فرقی می کنه ؟ فرنوش اگه بیاد و ببینه اینجا نیستی ، خب زنگ بالا رو می زنه !
-کاوه جون اصرار نکن . اگه می خوای من راحت باشم ، بذار همین جا بمونم .
طفلک کاوه هم از سر ناچاری دیگه چیزی نگفت .
فریبا من برم بالا یه سوپی ، چیزی درست کنم .
کاوه – دستتون درد نکنه این پسر باید تقویت بشه . خودش که انگار نه انگار تو این دنیاس.
نگاهش نکردم . وقتی فریبا خواست بره بیرون برگشت و گفت:
-راستی کاوه خان . شما که نبودین یه دختر خانم اومده بودن اینجا . گفتن ژاله دختر خاله تون هستن .
کاوه – ژاله؟ اینجا اومده چیکار؟
فریبا- گویا با شما کار مهمی داشته . آدرس اینجا رو مادرتون بهشون دادن . گویا نتونستن با موبایل تون تماس بگیرن .
کاوه موبایلش رو در آورد و شماره گرفت .
الو ، ژاله . سلام خوبی؟
-قربانت . خاله چطوره؟طوری شده ژاله؟
-نه بیرونم . چطور مگه؟
-خب بگو انگار خاموش بوده زنگ نزده.
-نه خبری ندارم . چند روزه که بی خبرم .
-خوش خبر باشی ، بگو دیگه .
-چی!!!
-کی!!!کی به تو گفت ؟!!!
در اتاق رو واز کرد و رفت بیرون . فریبا هم دنبالش رفت . یه ربع ، بیست دقیقه بعد کاوه تنهایی برگشت تو اتاق .
-چی شده کاوه ؟ چرا چشمات سرخه؟ طوری شده؟
کاوه – چیزی نیست .
-یعنی چی ؟ پس چرا ناراحتی؟ ژاله چی می گفت مگه ؟
کاوه – تو حالت خوب نیست . بگم ناراحت می شی.
-از این حال که هستم ، بدتر نمی شم . نترس بگو . بگو دلم شور می زنه .
کاوه – چیزی که به تو مربوطه باشه ،نیست .
-کاوه جون ، من اعصاب ندارم . رعشه تو تمام جونم افتاده ! بگو دیگه!
کاوه – پدر ژاله فوت کرده بابا ! به تو چه ارتباطی داره ؟
-ا ؟ چطور؟کی؟
کاوه – سکته کرده . دیشب .
-خدا رحمتش کنه . می خوای راه بیفتیم بریم خونه شون ؟ شاید کاری چیزی داشته باشن .
کاوه – هیچکس هم نه ، تو بری با این حال و روزت ، کارهاشون رو روبراه کنی !
-چطور یه دفعه اینقدر دلم شور افتاده؟ انگار یکی داره تو دلم رخت می شوره!
کاوه – چیزی نیست . مال ضعفی یه که داری. یه چیزی مقوی بخوری، درست می شه .
-تو چرا وسط تلفن از اتاق رفتی بیرون ؟
کاوه-وامونده این موبایل ، بعضی جاها کار نمی کنه . نقطه کور داره .
-حالا چیکار می خوای بکنی؟
کاوه- تا فریبا ناهار رو درست کنه، من یه سر می رم پیش ژاله . ببینم کاری ندارن .
-آره برو . از طرف منم تسلیت بگو . اگه کاری بود که از دست من بر می اومد ، خبرم کن .
کاوه- تو فعلاً استراحت کن . غذات رو هم خوب بخور تا من برگردم .
نزدیک ظهر کاوه برگشت . نشسته بودم و به گردنبندی که فرنوش بهم یادگاری داده بود نگاه می کردم .
کاوه – سلام . چیزی خوردی؟
-چی شد؟چطور بودن ژاله اینا؟خیلی ناراحت بودن؟چیکار می کردن؟
کاوه- نه من که رسیدم دیدم همه شون نوار گذاشتن دارن می رقصن ! بعدش هم قرار شد شب همگی برن شهر بازی!
یه آن مات نگاهش کردم .
کاوه – خب ناراحت بودن دیگه ! داشتن گریه می کردن چه سوالی یه می کنی! ناهار خوردی؟
-نه اشتها ندارم .
کاوه – فریبا نیومده پائین؟
-نه مزاحمش نشو . اونم کار داره دیگه .
کاوه – اون چیه تو دستت ؟
-یادگاری . یادگاری فرنوش.
کاوه – برم ببینم چرا برات ناهار نیاورده .
اینو گفت و رفت . یه ربع با یه سینی غذا برگشت پائین و گفت :
-فریبا عذر خواهی کرد و گفت چون سرش درد می کنه نمی آد پائین !
-چی شده؟ چرا سرش درد می کنه؟
کاوه- والله هنوز به درستی علت سردرد رو نتونستن پیدا کنن . بعضی از محققین عقیده دارن که یکی از علل سر درد ، غلظت خون می تونه باشه . بعضی از دانشمندان ریشه سر درد رو مسایل عصبی می دونن . بعضی از پزشک ها معتقدند که سردردهای پی در پی وجود یه تومور در مغز رو نشون می ده . در علم پزشکی ثابت شده که …
-این چرت و پرت ها چیه می گی ؟ فریبا چه شه ؟؟!
کاوه – نظر شخصی من اینه که یه آسپرین بخوره و بخوابه . بهتر از اینه که دنبال ریشه های سردرد بگرده! حالا بیا این سوپ رو بخور ، ایشالله درس ت که تموم شد خودت علل سر درد رو یاد می گیری ! مرغش رو هم باید بخوری که جون بگیری.
-خودم بلدم . یکی از علت هاش اینه که آدم با تو حرف بزنه !
به اصرار کاوه یه خرده سوپ خوردم . چند تا لقمه که کاوه گرفته بود . بزور از گلو دادم پائین .
کاوه – آفرین پسر خوب! این مرغ و که خوردی ، مادر همون تخم مرغ هاست که می خوری ! اگه یه خروس هم گیر بیاری و بخوری ، یه خونواده کامل رو خوردی !
-حوصله خندیدن ندارم ، اینقدر حرف نزن .
بگو ببینم چطور یه دفعه شوهر خاله ات مرد ؟ اون که مشکلی نداشت ! چند سالش بود؟
کاوه – شصت و چهار پنج سالش بود بیچاره! گویا چند وقت پیش عاشق یه دختر 18 ساله می شه . دختره یه روز می ذاره و می ره .اونم شبونه سکته می کنه!
-خفه شی ایشالله که هر چی می کشم از دست تو می کشم !
کاوه – خیلی ناراحت شدی که شوهر خاله م مرده؟ کاشکی تو زنده بودنش این محبت رو نشون می دادی که حداقل خودش بفهمه و یه خونه ای ، ماشینی ، چیزی به نامت کنه ! شوهر خاله منه ، تو ناراحت شدی که مرده؟ خاله م عین خیالش نیست!
-من واسه اون ناراحت نیستم ، یعنی هستم . بلاخره یه انسان بوده که مرده!
کاوه – بلاخره ناراحتی یا نه ؟ تازه ، زیاد هم انسان نبود ! جوونی هاش دست بزن داشته ! خاله م رو هر شب کتک می زده ! اصلاً خوب شد مرد! بچه که بودم ، یه بار منو دعوا کرد !
-دلم برای این فریبا می سوزه که پس فردا که زن تو شد باید چه مجنونی رو تحمل بکنه !
کاوه –خیلی غیر قابل تحملم ؟از نظر پزشکی ….
-مرده شور تو و نظریات پزشکی تو رو ببره ! پاشو بریم یه سر به آقای هدایت بزنیم . چند روزه ازش بی خبرم . دفعه آخر که دیدمش حال و روز خوبی نداشت .
بلند شدیم و با ماشین کاوه به خونه آقای هدایت رفتیم . اما هر چی در زدیم کسی جواب نداد .
-دیدی کاوه بی خودی دلم شور نمی زد ! حتماً یه اتفاقی برای بدبخت افتاده !
کاوه – بابا تو چرا اینقدر فکرت به راه های بد می ره ؟ شاید رفته نون بخره . ده دقیقه یه ربع دیگه بر می گرده .
-گوش کن کاوه !طلا پشت در اومده . ببین داره صدا می کنه !
کاوه – خب گوش کن ببین چی می گه ! بپرس آقای هدایت حالش چطوره؟ازش سوال کن کجا رفته ؟
-حقا که آقا گاوه ای ! این حیوون وقتی ناله می کنه ، حتما اتفاقی واسه آقای هدایت افتاده !
کاوه – برو کنار تا من بهت بگم .
منو کنار زد و خودش اومد جلو در ، جای من و گفت :
-خانم طلا!سلام ، روز بخیر! من دکتر واتسون معاون کارآگاه شرلوک هلمز هستم . آقای هلمز میل دارن بدونن که آقای هدایت این وقت روز کجا هستن ؟
خواهش می کنم به این سوال پاسخ روشنی بدین !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x