رمان ۵۲ هرتز پارت ۵

4.3
(10)

(کلونیا)

کلاه کاسکت را روی سرم می‌گذارم و برای بار آخر به سامانتا هشدار میدهم:

+امشب هوا بارونیه نمیخوام اتفاقی واست بیوفته ، میدونی که …
آرژان خیلی کله خره هر کاری ازش بر میاد
حتی ممکنه بهمون آسیب بزنه ، ازت خواهش میکنم برو پایین
امشب جای تو ، رو ترک من نیست سامانتا

پوزخندی میزند و تکیه اش را از گارد ریل میگیرد

_ منم دقیقا مثل تو ام کلونیا

کامی از سیگارش میگیرد و زیپ کت چرم مخصوص موتور سواری اش را بالا میکشد

_منم هیچی واسه از دست دادن ندارم
دقیقا مثل تو!

کلاه کاسکتش را روی سرش میگذارد و ترک موتور مینشیند
روزی تمام دنیا هم که افسرده بودند ، سامانتا باز هم خوشحال بود
آن روزها آرژان را داشت ، عشقش در کنارش بود
اما حالا …!

با ایستادن موتور طلایی رنگی کنارم ، دست ار فکر کردن میکشم

_واو!
هیچوقت فکر نمیکردم تو این شب بارونی ببینمتون

لبخند کثیفی روی لبهایش مینشاند و با انگشت به من و سامانتا اشاره میکند

_اونم باهمدیگه

حتی ارزش ندارد که بخواهم جواب چرت و پرت گفتن هایش را بدهم ، اما با دیدن دختری که ترکش نشسته لبهایم کش می آیند

+شرط مسابقه؟

آرژان _ اگه من بردم تا یه هفته خونه باغت مالِ من میشه

اخمی بین ابروهایم مینشیند
ساکن آن خانه باغ فعلا آدا ست
اگر آرژان به آنجا برود قطعا برای آن دختر کله شق دردسر میشود
هر طور که شده باید او را شکست دهم
مثل تمام مسابقه هایی که دادم اینبار هم برنده کسی غیر از من نیست

+قبوله

آرژان _ و شرط تو؟

باز هم لبهایم بی اختیار کش می آیند

+بعد از اینکه بردمت میگم

صدای شمارش داور که می آید رو برمیگردانم و کمی خم میشوم

سوت را میزند ، با سرعت زیادی موتور را حرکت میدهم
دستان سامانتا که از همان اول دور کمرم قفل بودند حالا سفت تر میشوند

موتور آرژان به من میرسد ، به طرفم می آید
متوجه نقشه اش میشوم
اگر همین حالا سرعتم را چند برابر نکنم به گارد ریل برخورد میکنم و از سخره به پایین پرتاب میشوم
آن هم به همراه سامانتا!

سرعتم را بی توجه به جیغ لاستیک موتور زیاد تر میکنم
میدانم خریت است ، میدانم اما چاره دیگری نیست

سامانتا هیچ حرفی نمیزند
انگار که روزه سکوت گرفته!
نه ترسی دارد و نه استرسی

از خط پایان که عبور میکنم خیالم بابت همه چیز راحت میشود
سلامت دختری که تمام این ده دقیقه همراهم بوده و خراشی برنداشته بیشتر از هر چیز خیالم را راحت میکند

به سمت موتور آرژان میروم و با پوزخندی چهره کلافه اش را از نطر میگذرانم

+نوبت شرط منه

(آدا)

+مگه خره؟
خره که این وقت شب تو این هوای بارونی رفته پیست؟

رزالین کارت های بازی را روی میز می اندازد و از جایش بلند میشود

_ چه میدونم!
سامانتا هم باهاش رفته
فقط دارم دعا میکنم اتفاقی واسشون نیوفتاده باشه
الان کف پیست خیسه، احتمال اینکه سر بخورن خیلیه

با حال زاری به سمت سوئیچ موتورم میروم و بر میدارمش

+من میرم دنبالشون

منتظر جوابی از جانب او نمیمانم و به پیست میروم
تمام مدت فکرم پی کلونیا و سامانتا و خریت هایشان است

به محض اینکه به پیست میرسم ، آرماند را میبینم که مشغول حرف زدن با کسی پشت خط است

_چیشد؟سالمین؟
هوفف تو که جون به لب کردی منو‌!
سامانتا چی؟سالمه؟حالش خوبه؟
حالا شرط چی بود؟

مکثش از دفعات قبل خیلی بیشتر میشود ، بهت زده میپرسد:

_با برلیان؟
باورم نمیشه کلونیا!چجوری اجازه داد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x