#رمان_پرستار_دل_پارت_دو

3.5
(11)

#رمان_پرستار_دل💉💕
#پارت_دوم

رفتم سمت دکه دار سر کوچمون و پول و از توی کیفم آوردم و گفتم: ببخشید آقا یدونه روزنامه میخواستم…
_پسره: همون جلو اَن خودت یکی و بردار
_آینور(چقد صدای این پسره آشناس!!! سرمو بلند کردم 😳😳😳این پسره که که همونیه همونیه🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️کتاب منو انداخت توی جوب!!!شانس ندارم که همیشه مردم و برق میگیره مارو چراغ میشی)بفرمایید اینم پولتون😕
_پسره: قابل نداش😉
_آینور: ممنون باقیه پولمو بدید برم!
_پسره: پول خورد ندارم یدونه دیگه ام بردار 😁
_آینور: همون بقیشم واسه خودت نخواستم مگه میخوام خونه روزنامه ای بسازم😒
_پسره(چقد تو تخسی دختر😑) باشه بابا بیا اینم یدونه آدامس بجای باقی پولت😐
_آینور: گفتم که نمیخوام😕 فقط کمتر حرف بزن سرم رفتتتت کلا با زنتم انقد فک میزنی🤦‍♀️
_پسره: (خدایاااا چقد پر روعه این نیم وجبی😐😳)
*آینور:
آخیییش راحت شدم حداقل یکم ضایعش کردم دلم خنک شد😁 رفتم زنگ در و زدم.
_آیناز: کیه؟
_آینور: بقالی سر کوچه 😕باز کن خب منم اه🤦‍♀️
وارد خونه شدم که از همون بدو ورودم شروع کردن…
_آیناز: چند بردی امتحانتو؟
_آینور: اولا که سلام…دوما ۲۰ …سوما باز خواستت تموم برم بخوابم خستم🧐
_آیناز: باشه بابا برو بخواب ایش😒

*آینور:
وارد اتاقم شدم لباسمو در آوردم و یراست با یه قَلت رفتم توی تختم؛ نمیدونم کی چشام گرم شد که خوابیدم😴
واااا چرا توی خواب صدای زندایی میاد😕
یکم سرمو از زیر پتو درآوردم 😴🖐
نهههه واقعا صداشون میاد خواب نبودم…چشمم رفت سمت ساعت دیواری چوبی اتاقم که عدد ۷ رو نشون میداد…ولی من هنوزم خسته بود، پس میخواستم بازم بخوابم …
_زندایی: پس آینور جون کجاس دلمون واسه جوروجکمون تنگ شده چرا نمیاد؟
_بابا: والا گویا از مدرسه که اومده خسته بوده استراحت میکنه باید خواب باشه…
_مامان: نه آقااا دیگه خواب بسه دو شاعته که خوابیده من میرم بیدارش کنم😌
*آینور:
آییییی خدایا بیا منو بکش از دست این مامان خب چرا ول نمیکنی یکم بخوابم اه🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
چندباری در زد جواب ندادم گفتم شاید بیخیال شه که یهو پتو از روی سرم برداشته شد😐😳
_مامان: آینور پاشو مامانم پاشو دیگه بسه خوابیدن ، آینور دخترم داییت اینا اینجان زشته پاشو دختر گلم…
_آینور: باشه باشه مامان جان دو دقیقه محلت بده الان میام🤦‍♀️ولی یه شرط دارم…
_مامان: چه شرطی🤨🤔
_آینور: باید یه کوله پشتی جفت کوله پشتی آیناز واسم بخری در غیر این صورت تا فردا خوابم میاد🤷‍♀️
_مامان: باشه 😕خوب بلدی باج بگیریا🤦‍♀️

*آینور:
مامان رفت و منم بلند شدم یه شونه به موهای خرمایی بلندم زدم و ساده و شل بافتمشون و رهاشون کردم که تا سر کمرم میومدم😍💆‍♀️
یه بلوز و شلوار خونگی صورتی پوشیدم و دمپاییامم پام کردم از اتاق زدم بیرون💕
روی پله ها بودم که زندایی گفت: به به چشمون به جمال آینور خانوم روشن شد😁
_دایی: خیلی نامردی وروجک دایی😕❤
_آینور: اااااا دایی جون .زندایی بزارید بیام بشینم بعد شروع کنید به گله کردن🥺😂
_دایی: نه خیر باید گله کنم از توعه وروجک که از وقتی علیرضا خونه درس میخونه و علی رفت دانشگاه دیگه به ما سر نزدی😕🤦‍♀️
_زندایی: داییت راس میگه اینور جون خب فکز ما ام باش دیگه دلمون واسه خوشگل خودمون تنگ میشه🥺🤷‍♀️
_آینور: ببخشید ببخشید من تسلیمم🖐🥺قول میدم دیگه بیام بهتون سر بزنم قول قول🤝🥺
_بابا: بسه دیگه فیلم هندیش نکنید😂🖐راستی علی چیکار میکنه با درساش خوبه سخت نمیگیره بهش؟
_دایی: والا اونم خوبه شکر سلام میرسونه
خب هرکاری اولش سخته دیگه
ولی واسه انگیزش منم کادوشو بهش دادم
من: وایی دایی چی واسش گرفتید😍؟
_دایی: دایی جون واسش ماشینی که دوست داشت و خریدم
_آینور: مبارکش باشهههه 😍🥺
_آیناز: اینور جون بهتر نیست بری سماور و روشن کنی؟
_آینور: باشه(ایییی خدا این باز اسم علی اومد سیماش قاطی شدن😂🤦‍♀️)
*آینور:
سماورو روشن کردم .استکان و قندون و … حاضر کردم که بهانه ندم دست آیناز!!!
رفتم نشستم؛ داشتم راجب رشته دانشگاهی علی حرف میزدن که زندایی گفت: آینور جون هرجا مشکلی داشتی توی درسات روی علی حساب کن عزیزه دل زندایی❤
_آیناز: اااا اتفاقا من نیاز دارم واسم برمامه ریزی بشه….
_بابا: آیناز پاشو برو چایی بیار پاشو😠
_آیناز: وااا بابا اینور کوچیکتره باید بره دیگه
آینوز پاشو برو استکانارو حاضر کن بعدشم چایی بیار پاشو…
_آینور: ظرفا حاضره اگه میبینی زیاد وسواس داری خودت برو حاضرشون کن…آب توی سماورم فعلا جوش نیاورده نمیشه با آب یخ چایی بیارم که😁😏(خون خونشو میخورد که هم بابا از دستش اعصبی بود هم من ضایعش کرده بودم)
*آینور
بالاخره دایی اینا رفتن و منم رفتم توی اتاقم ساعت تقریبا ۱۱ بود و میخواستم بخوابم که با شدت در اتاقم باز شد😐
نگاهم رفت سمت در اتاق که دیدم آیناز شبیه گاوی که پارچه قرمز نشونش میدی اعصبیه و دود از کلش میزنه بیرون😂😡😤🐃
_آینور: این اتاق منه باید در بزنی بیایی تو.
_آیناز: چی بهت میرسه که این همه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زینو
زینو
2 سال قبل

امممممم….
رمان خوبیه ولی یکم عجیبه
اخه دوران محمدرضا شاه و ساواکه ولی یه جورایی شبیه دوران خودمونه
به هر حال نباید زود قضاوت کرد.
منتظر پارت بعدی هستیم نویسنده

*ترشی سیر *
2 سال قبل

پارت نمیزاری 🙂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x