رمان سروناز پارت چهارم

3.6
(5)

تو فکر شادی و خوشحالی نگار بودم و اینکه واقعا انتخابش درسته یا نه؟ که یهویی با صداش به خودم اومدم : نازی؟ نازی گوش میدی چی میگم؟

من : یه لحظه حواسم پرت شد.

نگار : مرض… ببین دارم میگم تو که تا تهران رفتی، بابا خب اینایی که میگمو بگیر دیگه!

من : احمق جون پرواز من دقیقا همون شب خاستگاری حوالی همون ساعتا میشینه، من الان بگیرم کلی خرت و پرت بگیرم بعد وسط مراسم بیام بهت بدم؟ به چه دردی میخوره خب؟

نگار : ای بابا نازنین! دارم بهت میگم دیگه، گاو که نیستم میدونم! دارم میگم رفیق من هلیا فردا شب پرواز داره برمیگرده شیراز، برای عروسی دختر خالش رفتن تهران. تو تا فردا اوکی کن چیزایی که بهت میگمو برسون به دستش، من ازش آدرسم میگیرم که بری بهش بدی… ببینم باز چه بهونه ای داری؟!

آروم زمزمه کردم : اولش نشنیدم اینارو گفتی حواسم جای دیگه بود …

بعدش یکم بلندتر گفتم: پوففف خیله خب باشه، اما پولشو خودت میدیا! باید بریزی به حسابم. من پول مول ندارما!

نگار : ای بابا! باشه اینم میریزم امر دیگه؟

من : نه… فقط آدرسش رو برام اس کن…

نگار : اوکی، من دیگه برم مامان صدام میکنه.

من : اوکی به همه سلام برسون. کاری نداری؟

نگار : خا… نه فعلا، خدافس!

گوشی رو قطع کردم و بی حوصله انداختمش تو کیفم.

یکم بعد ماشین جلوی یه خونه دو طبقه با نمای آجر پارک کردش.

سارا کرایه رو حساب کرد و پیاده شدیم، چمدون ها و ساک هارو از عقب برداشتیم.

نصف بیشترشون مال سارا بود، من وسایلم فقط یه ساک دستی کوچیک بود که نصفش خالی بود و یه چمدون کوچیک همین!

وسایل رو به کمک‌راننده از صندوق در آوردیم و بعد از رفتن ماشین راه افتادیم سمت درب سفید رنگ ویلا.

سارا زنگ رو فشرد که در بلافاصله با صدای تیکی باز شد.

به آرومی پشت سر سارا وارد شدم و به حیاطشون نگاه کردم، گوشه سمت راست یه رانا پارک شده بود و کنارش یه پژو پارس رو به روت خالی بود و یه مسافتی رو که تی میکردی به ساختمون اصلی میرسیدی.

سمت چپ هم تقریبا انباری بود، کنار انباری یه دوچرخه آبی رنگ گذاشته شده بود با یه سری خاک و کود و چند تا نهال خرمالو.

یهویی درب ساختمون اصلی باز شد رها جون( مامان سارا ) با خوشحالی اومد سمتمون.

باهاش دست دادم و شروع به سلام احوال پرسی کردیم…

رها جون : به به، نازنین خانوم! یه وقت سر نزنی به ما!

لبخند محجوبی زدم چیزی نگفتم، سارا هم مشغول سلام احوال پرسی شد و بعد گفت : سینا و مهبد با آقا احسان کجان؟

رها جون : مهبد خوابیده سینا و احسانم براتون میگم فعلا بیاید بریم داخل….

وارد خونه شدیم ، صدای دعوای سینا و آقا احسان از طبقه بالا به گوش میرسید…

سارا خواست بره بالا که رها فورا گفت : سارا صبر کن، خودشون مشکلشونو حل میکنن.

سارا دلخور گفت : این آقا احسان اصلا یه وقت محل نذاره ما اومدیم اینجا ها! رسما داره بهمون توهین میکنه!!! یعنی چی؟! با سیناهم سر جنگ داره؟

تصمیم گرفتم توی بحثای خانوادگیشون دخالت نکنم…

رها : فعلا بشینید تا براتون شربت بیارم خستگی سفرو به در کنید بعد براتون توضیح میدم.

سارا با ناراحت فقط سرشو تکون داد اما من فورا گفتم : زحمت نکشید!

رها : زحمت چیه عزیزم؟ الان میارم.

دیگه حرفی نزدم و مثل بچه آدم سر جام نشستم.

چند لحظه بعد رها با یه سینی که حاوی سه تا شربت آلبالو بود وارد نشیمن شد.

یکی از لیوان هارو برداشتم و تشکر کردم، شربتم رو هم زدم و یه قلوپ ازش خوردم…

قشنگ خنکی شربت و تیکه های یخ جیگرم رو حال آورد، آخ که چقدر توی این گرما چسبید!

همون طور که داشتم شربتم رو میخوردم حواسم رو به بحث رها و سارا دادم.

رها : حدودا یکی دو ساعت پیش به احسان زنگ زدن گفتن عموش فوت کرده باید بلند شیم بریم سنندج. اونم اومد به من گفت که جمع کنیم بریم منم گفتم دخترا قراره بیان و اینا زشته اونم گفت خب سینا و مهبد هستن دیگه و تازه ..

یهویی با صدای پیامک گوشیم حواسم پرت شد، دست انداختم تو کیفم و بعد از کمی گشتن دستم به گوشی خورد، کشیدمش بیرون و روشنش کردم، اسامو باز کردم، به به نگار دست و دلباز شده!

یه تومن به حسابم ریخت و یه لیست از وسایلی که میخواست داد، نیم نگاهی کردم نصف بیشترش لوازم آرایشی بودن!

چشمامو تو کاسه گردوندم و گوشیو خاموش کردمو انداختم تو کیفم….

دوباره گوش سپردم به بحث رها و سارا و تو دلم به نگار فحش دادم که چرا لحظه حساس صحبت اسمس داد!

رها : بعدش که سینا اومدو ریخت و پاشا رو دید هی اسرار کرد که منم باهاتون بیام اونم قبول نکردش سینا هم قاطی کرد…

سارا با حرص گفت : باشه خب هرچی باشه اون کیه که بخواد با سینا دعوا بیوفته؟ تو برای چی همچین اجازه ای میدی؟

رها آهی کشید و گفت : سارا تو و خواهرت کی میخواین دست از این لجو لج بازی با این احسان بدبخت بردارید؟ مگه جدا شدن من و اون بابای دیوونت تقصیر این بیجارس؟

خب رها حق داشت دیگه، بدبخت آقا احسان! با اینکه زیاد ندیده بودمش اما توی همون چند باری که دیدمش بنظر خیلی مرد خوب و باشخصیتی اومد! نمیدونم سارا و سیما چه پدرکشتگی از این بدبخت دارن؟ مگه ارث باباشو بالا کشیده؟ خب اومده با مادرشون ازدواج کرده دیگه قتل نکرده که!

با صدای رها به خودم اومدم : حالا اینجوری شد دیگه… شرمنده ام، البته به سینا هنوز نگفتم ولی میگم هستش خودش حواسش به همه چیز هست، شماها هم راحت باشید! بذار من اتاقاتون رو نشونتون بدم برید استراحت کنید تا موقع شام، منو احسان بعد شام میریم..

تشکر کردم و از جا بلند شدم، ساکم رو دست گردم و بر خلاف اصرار هام چمدومم و رها جون تا اتاق برام آورد، تشکر کردم و وارد شدم…

رها : راحت باش نازنین جان… چیزی خواستی صدام کن.

من : دستتون درد نکنه.

لبخندی زد و از اتاق خارج شد، درم پشت سرش بست…

هوفی کشیدم و چمدونم رو یه گوشه گذاشتم ساک دستیمم کنارش گذاشتم، لباسام رو عوض کردم و آلارم گوشیمو برای ساعت ۴ تنظیم کردم که بیدار بشم و برم خرت و پرتای نگارو براش بخرم، فردا هم برسونم دست رفیقش…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x