رمتن مروا پارت ۵۴

4.3
(27)

 

رسما دهن من رو بست.

هیرا بلند شد و سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفت.

هَویرات به موهاش دست کشید که صدای بسته شدن در خونه اومد.

هَویرات روی صندلی نشست با دیدن اوضاع بلند شدم و میز رو جمع کردم.

دیگه هیچ اتفاقی نیوفتاد.

صبح با دلشوره‌‌ی عجیبی بیدار شدم.

حس می‌کردم قراره یه اتفاقی بیوفته.

امروز کلاسم تک ساعته بود اما حوصله نداشتم برم می‌خواستم امروز بیرون برم و برای خودم خرید کنم.

از کنار هَویرات بلند شدم، لباس هام رو پوشیدم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون رفتم.

میز صبحونه رو چیدم و باز به اتاق برگشتم و هَویرات رو صدا کردم.

مشغول خوردن شدم تا بیاد، وقتی اومد بلند شدم و چایی ریختم.

 

-کلاس داری امروز دیگه؟

چایی ها رو روی میز گذاشتم.

 

-امروز نمی‌خوام برم… به جاش می‌تونم برم خرید؟

شکر پاش رو برداشت و توی چاییش ریخت.

 

-اشکالی نداره اما مراقب باشه، با اسنپ میری با اسنپ میای.

با ذوق سری تکون دادم.

 

-کارتم رو برات می‌ذارم هر چی نیاز داشتی بخر.

قندی برداشتم و چاییم رو مزه مزه کردم.

 

-باشه.

بعد از اینکه از خونه بیرون رفت منم رفتم تا آماده بشم.

اسنپ گرفتم و آدرس یه پاساژ رو دادم.

با توقف اسنپ کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.

وارد پاساژ شدم با اینکه صبحونه خورده بودم اما دلم از استرس ضعف می‌رفت.

بعد از اینکه دو سه تا لباس آستین کوتاه و سه تا شلوارک و ۳ تا شلوار تو خونه‌ای گرفتم از اون بوتیک بیرون اومدم.

گوشیم زنگ خورد اما پلاستیک های دستم زیاد بود برای همین بی‌خیال گوشیم شدم.

هی پشت هم گوشیم زنگ می‌خورد عصبی شدم و ایستادم پلاستیک هامو گذاشتم روی زمین، موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم.

شماره‌ی دانشگاه بود.

تماس رو وصل کردم.

 

-الو.

صدای سمیرا اومد.

 

-الو مُروا؟

لابد زنگ زده بود بگه چرا نیومدی.

 

-جانم سمیرا؟!

توی صداش نگرانی موج می‌زد.

 

-مُروا بابات….

سریع تو حرفش پریدم.

 

-بابام چی سمیرا

 

 

 

سر و صدای اونور زیاد بود.

 

-بابات اومده اینجا با نامزدت…

بند دلم پاره شد وای نه بیچاره شدم.

صدای سمیرا رو دیگه نمی‌شنیدم.

 

-الو شنیدی؟ بیا مُروا بابات داره اینجا رو روی سرش می‌ذاره.

تنم یخ زده بود، بغضم شکست و توی گوشی نالیدم :

 

-وای سمیرا منو می‌کُشن.

صدای آروم سمیرا رو شنیدم.

 

-تنها نیا.

تماس قطع شد.

باید با کی می‌رفتم؟

به دیوار تکیه دادم.

با دست لرزون شماره هَویرات رو گرفتم.

بعد ار چند بوق برداشت.

 

-چیزی شده؟

هق هقی کردم که لحنش نگران شد.

 

-چی شده مُروا؟

فقط تونستم بگم :

 

-بیا لطفا.

مخاطبش یکی دیگه بود.

 

-من باید برم سعید بقیه کار ها با تو.

دوستش چیزی گفت که هَویرات عصبی غرید :

 

-ببند دهنتو بی‌شعور.

گوشی رو بین دست هام جا به جا کردم.

 

-کجایی مُروا؟ یه آدرسی چیزی بده بیام.

نگاهی به اطراف انداختم مغزم خالی شده بود.

 

-نمی‌دونم هَویرات، صبر کن.

نگاهم به خانومی افتاد که داشت رد می‌شد.

 

-ببخشید خانوم.

نگاهم کرد.

 

-با منید؟

سری تکون دادم و با دستم اشک هامو پاک کردم.

گوشیم رو سمتش گرفتم.

 

-من نمی‌دونم کجام میشه به این آقا بگید من کجام.

زن با تعجب به من خیره شده بود.

 

-آره حتما گلم.

گوشی رو ازم گرفت و مشغول صحبت با هَویرات شد.

گوشیم رو بعد از چند دقیقه پس داد و گفت :

 

-همین جا بمونید گفتن زود میان.

ازش تشکر کردم.

توی حال خودم بودم که بازوم توسط کسی کشیده شد.

نگاه اشکیم سمت طرف کشیده شد که هَویرات رو دیدم.

با دیدن اون گریه‌ام اوج گرفت.

 

 

منو کامل سمت خودش برگردوند.

 

-کسی اذیتت کرده؟

سرم رو به نشونه‌ی نه تکون دادم.

به وسایلم نگاه کرد.

 

-مال توئه؟

باز هم قدرت حرف زدن نداشتم و فقط سر تکون دادم.

پلاستیک ها رو برداشت، با اون دستش دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.

نگاه همه روی منِ گریون و هَویراتِ اخمو ثابت بود.

انگار فکر می‌کردن دعوا کردیم.

وقتی توی ماشین نشستیم، دستش رو پشت صندلیم گذاشت و منتظر نگاهم کرد.

با گریه نالیدم :

 

-بابام و سپند اومدن تهران رفتن دانشگاه انگار همه چیز رو فهمیدن…

معلوم بود تعجب کرده.

دستش رو برداشت و استارت زد.

 

-الان کجا بریم؟

منو امروز می‌کشتن.

حسابی ترسیده بودم، آخه چرا الان؟

 

-بریم خونه، می‌ترسم.

آرنجش رو لبه‌ی پنجره گذاشت.

 

-ترس از چی؟ الان کجان؟

از استرس با پوست کنار ناخونم درگیر شدم.

 

-امروز منو زنده زنده چال می‌کنن، دانشگاهن.

سمت داشبورد خم شد و سیگار و فندکش رو برداشت.

سیگارش رو آتیش زد.

 

-محکم باش تو با عقلت راهت رو انتخاب کردی، فرار راه خوبی نیست. سن قانونیتو داشتی، کسی حق نداره تو رو محدود کنه.

با گرمی خون روی انگشتم دست از کندن پوستم برداشتم و با دستمال کاغذی خون رو پاک کردم.

 

-من الان از ترس منظورت رو متوجه نمیشم، واضح بگو.

پکی به سیگارش زد.

 

-والا تو توی شرایط عادی هم حرف هامو نمی‌فهمیدی، منظورم اینکه ریسک کن برو تو دهن شیر.

با تعجب نگاهش کردم.

 

-یعنی میگی برم دانشگاه؟

شیشه ماشین رو باز کرد و خاکستر سیگارش رو تکوند.

 

-برم نه و بریم، با هم میریم ببینیم چی میشه.

چیزی نگفتم.

دیوونگی بود کارمون، با پای خودمون داشتیم می‌رفتیم توی دهن دشمن…

وسط راه یاد یه موضوعی افتادم و عصبی جیغی کشیدم.

 

-کجا میای؟! تو رو می‌شناسن بابا، اومدی روستا دیدنت اینجوری شر می‌شه.

 

 

ته مونده سیگارش رو بیرون پرت کرد.

 

-خب که چی؟ فوقش قراره کتک بخورم؟ فدای سرم از زمین و زمان کتک خوردم بابای تو هم روش مگه چی میشه؟

اون علاوه بر مغرور، خودخواه و یه دنده بودن جسور هم بود.

آهنگ ملایمی گذاشته بود که مثلا آروم بشیم اما من حالم دقیقه به دقیقه بدتر از قبل می‌شد.

اصلا نفهمیدم چه موقع جلوی دانشگاه رسیدیم.

هَویرات دستش رو روی دستم گذاشت.

 

-برو جلو و با تقدیر رو به رو شو… هواتو دارم.

پیاده شدم که اونم همراه من پیاده شد.

تا خواستم قدم بردارم موبایلم زنگ خورد.

با ترس از جیبم بیرونش آوردم سمیرا بود، هَویرات موبایل رو از دستم گرفت و به جای من جواب داد.

 

-بله؟

سمیرا چیزی به هویرات گفت که هَویرات‌و عصبی کرد.

 

-دم دریم بعد هم مُروا خودش عقل و شعور داشته و داره شما نمی‌خواد عقل و شعور یکی دیگه باشی.

تماس رو قطع کرد و گوشیم رو توی جیب شلوارش گذاشت.

به سمتم برگشت، شونه هام رو داخل دست های داغش گرفت.

 

-بهتره اول تو بری هر دومون رو با هم ببینن ممکنه جری تر بشن. حواسم بهت هست نترس، یک بار برای همیشه شجاع باش، تو کار اشتباهی نکردی که از بابتش بترسی.

لبخند زورکی زدم، شونه هام رو ول کرد و با نگاهش به داخل دانشگاه اشاره کرد.

با قدم های آهسته سمت دانشگاه رفتم.

داد و فریاد بابا از وسط دانشگاه به گوشم می‌رسید.

هَویرات از کنارم رد شد و گفت :

 

-منتظر نباش سرنوشت بیاد جلو تو باید بری سمت سرنوشت تا بدونه دنیا دست کیه…

به رفتنش نگاه کردم و این‌بار محکم تر از قبل قدم برداشتم.

تایم کلاس خودمون تموم شده بود اما بچه ها کم و بیش مونده بودن.

رسما آبروم رو برده بودن، وسط دانشگاه آخه جای نفرین و فحش دادنه؟

اشک توی چشم هام نیش زد.

دیگه تقریبا بهشون رسیده بودم که سپیده از بین جمعیت خودش رو بهم رسوند.

 

 

صدای سپند زخمی روی دلم شد.

 

_ببین عمو صد دفعه گفتم این دخترو نفرست شهر هرزه میشه از چشمت دور بشه نمیدونی که درس میخونه یا میره هرزه میشه بفرما اینم از الطافت…

شنیدن صدای بابام که گویای دندن قروچه کردن و حرصش بود قلبم رو به درد آورد:

 

_خیر نبینی تو دختر که آبروی خاندان ما رو بردی و ما رو انگشت نمای عالم و آدم می‌کنی.

خوب شد هَویرات اینجا نبود وگرنه اون پوزخند بزرگش تا ابد زینت لب‌های خوش فرمش می‌شد.

خانواده‌ای که دخترشون رو هرزه می‌دونستن بدتر از پوزخند لازم داشت.

خانواده‌ای که توقع داشتن دخترشون عروسک خیمه شب بازی دست‌های خودشون باشه چیزی غیر از این توقع نمی‌رفت!

سمیرا اسمم رو که صدا کرد، توجه همه بهم جلب شد بابام و سپند خودشون رو بهم رسوندن.

قبل از اینکه سپند بخواد چیزی بگه بابا با داد غرید.

 

-دختره‌ی بی‌آبرو چه غلطی کردی؟ با کدوم بی‌شرفی زندگی می‌کنی؟ اومدی اینجا درس بخونی یا هرز بپری؟! چرا تنها اومدی اون بی‌خانواده کوش هان؟!

از ترسم کلا لال شده بودم، جلوی بابا و سپند رو حراست گرفته بودن.

اشکم از بیچارگیم چکید.

اما با حرف هَویرات انگار جونی گرفتم.

با هر جون کندنی بود کلمات رو کنار هم چیدم.

 

-من 20 سالمه می‌تونم برای خودت تصمیم بگیرم، با عقلم انتخاب کردم.

بابا جری تر شد و با قدرت یکی از مسئولین حراست رو هل داد، مسئول تعادلش رو از دست داد و بابا خودش رو بهم رسوند و سیلی محکمی تو گوشم زد.

 

-بی‌همه چیز واسه من بلبل زبونی می‌کنی؟!

اومد که سیلی دوم رو بزنه اما مچش توسط کسی گرفته شد.

جرات نداشتم سرم رو بلند کنم.

 

-سیلی اولی یهویی بود و از دستم در رفت ولی سیلی دومی رو بهتون اجازه نمی‌دم توی صورتش بکوبید.

بابا عصبی سعی کرد مچشو از دست هَویرات بیرون بیاره.

 

-تو چی می‌گی این وسط

 

 

 

هَویرات پوزخندی زد، لحنش سرد شد.

 

-من همون بی‌شرفی هستم که دخترتون پیشش زندگی می‌کنه.

این‌بار سپند خودش رو از دست مسئول ها آزاد کرد و یقه‌ی هَویرات رو گرفت.

 

-توی بی‌ناموس همونی نبودی که اومدی مهمون شدی خونه‌ی عموم؟

هَویرات جسورانه و سرد گفت :

 

-مهمون نشدم، اومده بودم خونه پدر زنم.

سپند دست مشت شده‌اش رو بالا آورد و خواست تو صورت هَویرات بکوبه.

اما هَویرات زود تر مشتش رو گرفت.

 

-ببین بچه ننه راهتو کج کن برگرد همون جایی که بودی، فضولی این کار ها به تویِ الف بچه نیومده.

صورت سپند توهم رفت.

 

-چرا زر مفت می‌زنی بی‌ناموس؟ انقدر شرف نداری که به ناموس مردم و نامزد مردم چشم نداشته باشی؟

هَویرات پوزخند صدا داری زد.

 

-نامزد مردم؟ انگار هنوز آپدیت نشدی که نامزد قبلی تو الان زن منه…

بابا توی این مدت نظاره‌گر بود اما تا خواست سمتم حمله کنه هَویرات مسئولین رو مخاطب قرار داد و فریاد کشید.

 

-چه غلطی می‌کنید بگیریدش.

همه از شوک بیرون اومدن و بابا رو گرفتن.

سپند چشم های عصبی و قرمزش رو بهم دوخت.

 

-چه گوهی خوردی مُروا، این بی‌وجود چی می‌گه؟

هَویرات سپند رو به عقب هل داد.

 

-دهنتو آب بکش وقتی می‌خوای اسم ناموس مردم رو بیاری.

سپند محکم تر یقه هَویرات رو گرفت و سمت خودش کشید.

 

-ناموس مردم نامزد من بوده.

هَویرات یقه‌اش رو از دستای سپند بیرن کشید و سرد غرید.

 

-مرتیکه‌ی پفیوز خوبه خودت داری میگی “بوده” توی قبلا بوده الان که نیست!

سپند خواست به هَویرات بتوپه که با اومدن مدیر دانشگاه و شنیدن صدای شاکیش با خشم عقب کشید.

جو خیلی بدی حکم فرما شده بود و حتی اندازه یک هزارمِ نوکِ سوزن برای من آبرویی نمونده بود.

 

 

با سرزنش و قلدری از سمت مدیر دانشگاه به داخل دفتر هدایت شدیم بماند که چقدر تحقیرم کرد و بد و بیراه بارم کرد.

و در آخر هَویرات در مقابل حرفای رکیک بابام و سپند گفت :

 

-چی میگین شما؟ پا شدین از عهد قجر اومدین طلبکارم هستین؟به جای سرزنش کردنش یه نگاه به رفتار خودتون بندازین، ببینین چیکار کردین که بخاطر اینکه برنگرده پیشتون کنار من مونده اصلا گوه تو تربیتتون که یه جوری بارش آوردین اصلا نمی‌تونه قد نخود اَ خودش دفاع کنه، تاسف داره واقعا… من نمیگم ولش کنین به حال خودش ولی حداقل این افکار های مسخره قدیمو تمومش کنین که اوق آدم می‌گیره!

برای کاری که نکرده چرا باید فحش بخوره؟ مگه الان تو قرن چندیم؟ قرنی که به زور دختر ها رو شوهر می‌دادن؟ الان تو قرن چهاردهم هستیم جناب…

ببینید چقدر فرق گذاشتید بین بچه هاتون که مُروا از خونتون هم می‌ترسه! چرا؟

سپند عصبی غرید.

 

-ما چیکار کردیم؟

هَویرات بلند شد و سرد گفت :

 

-بحث گندای تو جداس، فعلا زبونتو سفت بچسب زر زر کنی بد جور حالتو می‌گیرم.

هَویرات خیره‌ی سپند بود اما منو مخاطب حرفش قرار داد.

 

-پاشو بریم به اندازه‌ی کافی حرمت ها شکسته شد، حرف ها شنیده شد و دل ها شکسته شد.

از ترسم بلند شدم که بابا هم بلند شد.

 

-اگه قدمی برداری دیگه حق نداری اسممون رو بیاری.

هَویرات بازوم رو گرفت.

 

-الانم به جای اینکه تصمیم گیری رو به خودش بدین براش تعیین تکلیف می‌کنید؟ نچ اینجوری جور در نمیاد حاجی، شرط می‌ذاری که سنگه بیوفته جلو پای مُروا؟ شما هم نباشید خودم پشتشم.

سپند که آروم شده بود باز عصبی شد.

 

-از کجا معلوم ولش نمی‌کنی وسط خیابون؟

پوزخندِ هَویرات عمیق شد.

 

-نترس اگه ولشم کنم به خاطر مدت صیغمون خونه‌ی کوچیکی براش می‌خرم که نیوفته به دست و پای آدمی مثل تو…

 

ای واااای به نظرتون مُروا کدوم طرفیه؟ هَویرات یا خانوادش؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
1 سال قبل

با هویرات میره💃💃

hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

من خیلی دلم می خواد مثل هویرات قوی و محکم باشم.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x