رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۷۰

4.9
(17)

 

 

 

_ بعدشم من که چیز خاصی بهش نگفتم‌ که الکی حساسیت نشون می‌دی.

 

صحبت‌های لوا را درک می‌کرد اما نمی‌توانست جلوی حس بدی را که داشت بگیرد.

نمی‌دانست چرا ناخودآگاه حس می‌کرد که آن بلاگر اگر روی خوش ببیند، پایش را از گلیمش درازتر می‌کند.

 

نفس عمیقی کشید تا آرامشش را برگرداند. حرفی دیگری نزد ‌و به موبایل چشم دوخت اما لوا، آن را از میان انگشتان دستش چنگ زد و به سمت مرتضی رفت.

 

بدون اینکه نگاهش کند، کوتاه گفت:

 

_ مشتری رفت، سرش خلوت شد.

 

قهر کرده بود؟ احتمالا!

اما در شرایطی نبود که بتواند نازش را بکشد.

خودش به هم ریخته بود.

جایگاهش را نزد لوا متزلزل می‌دید.

سوال اصلی که در آن لحظه، در ذهنش نقش بست، این بود که اصلاً جایگاهی هم داشت؟!

نکند بعد از تمام شدن چالش اهورا، به شخص دیگری دل می‌داد.

 

دوست داشت برای یک‌بار هم که شده، زورگو باشد.

لوا را یک گوشه خفت کند بگوید فقط من، فهمیدی؟ فقط باید من برایت مهم باشم نه هیچ پسر دیگری.

به من فکر کن، عشق بورز، دوستم داشته باش!

 

یک‌بار دیگر به لوا نگاه کرد.

مرتضی برایش با حوصله در حال توضیح دادن و راهنمایی کردن تشخیص سایزها بود.

 

یک لحظه نگاهش با مرتضی برخورد کرد.

با تأسف برایش سر تکان داد.

از کجا فهمید بازهم بحثشان شده؟

 

چشمانش را بست.

حتی هوا هم برایش سنگین شده بود.

نمی‌توانست دیگر آن‌جا بماند.

 

 

 

عزم رفتن که کرد، مرتضی پرسید:

 

_ کجا؟

 

بدون این‌که در سرعت قدم‌هایش مکث و کندی پیش بیاید، جواب داد:

 

_ قبرستون!

 

دروغ هم نگفته بود. دقیقاً مقصدش همان‌جا بود.

شاید خنده‌دار به نظر می‌رسید اما گاهی که دلش می‌گرفت، بی‌اراده سر از آرامگاه پدر و مادرش در می‌آورد.

 

به جانشان غرولند می‌کرد و سوال همیشگی‌اش این بود که

« چرا این‌قدر زود رفتین؟»

 

معمولاً بعد از این سوال بغض می‌کرد.

 

« چرا من‌و با خودتون نبردین؟»

 

مادربزرگش گفته بود درست است که آن‌ها زنده نیستند اما حواسشان به او هست.

گفته بود نگاهش می‌کنند و مراقبش هستند ولی او هیچ‌وقت باور نکرد!

 

روح مراقب به چه کارش می‌آمد؟ او پدر و مادرش را صحیح و سالم می‌خواست.

مثل هر بچه‌ی دیگری!

اصلا اگر حواسشان به او بود که نمی‌گذاشتند کسی اذیتش کند.

 

درست همان موقع که همکلاسی‌های دبستانش، یتیم بودنش را به رخش کشیدند و همگی به او خندیدند و روح پدرش نیامد به کمکش، فهمید که تمام صحبت‌های مادربزرگش، کشک است!

حتی اگر انسان‌ها واقعا هم روح داشته باشند، آن‌قدر سرشان گرم زندگی آن دنیا می‌شود که آدم‌های این‌جا را فراموش می‌کنند.

 

ساعتی بعد، به مقصد رسید.

بین راه گلاب خریده بود و مشغول شستن سنگ قبرها شد.

 

آهی کشید و شیشه گلاب را کنارش گذاشت.

 

_ دوتایی، اون دنیا خوب حال می‌کنیدا!

 

 

 

مثل همیشه جوابی نشنید.

موهایش را با دست به هم ریخت.

 

_ یه موقع‌هایی بیاید تو خوابم حداقل. می‌دونید چند وقته خوابتون‌و ندیدم؟

 

به چهره‌ی خندان پدرش روی سنگ قبر خیره شد.

اگر زنده می‌ماند، حالا مرد میانسال جذابی می‌شد.

حتما موهای شقیقه‌اش جوگندمی بود و دور چشمش کمی چروک می‌افتاد.

شباهتی به پدرش نداشت یا حداقل شباهت آن‌قدری نبود که در نگاه اول به چشم بیاید.

ورژن مردانه‌ی مادرش بود.

با همان چشمان روشن و عسلی و صورت ملیحی و مهربانی که جان کنده بود تا آن را خشن نشان دهد.

 

_ شماها که می‌دونید من چه زندگی مزخرفی دارم.

فقط یه دلخوشی دارم کلا… اگه خدایی هست، بهش بگید هوام‌و بیشتر داشته باشه، شما رو که ازم گرفت، همین یه دلخوشی رو ازم نگیره.

 

نیم ساعتی همان‌جا ماند و برایشان درد دل کرد.

ازشان قول می‌گرفت و گاهی عصبی می‌شد.

گله می‌کرد و بعد معذرت‌خواهی می‌کرد.

 

حرف‌هایش که تمام شد، به کرختی از جا برخاست.

برای مرتضی نوشت:

 

« لوا رو خودت برگردون خونه، تنها نره»

 

زود جوابش را داد.

 

« باشه، ولی خیلی خری! خوبه بهت گفتم مراقب رفتارت باش.

چیکارش کردی که قهر کرده؟»

 

موبایل را به جیب شلوارش برگرداند.

حوصله‌ی توضیح دادن به مرتضی را نداشت.

 

به شعبه‌ی دوم رفت‌. آرتا دست تنها بود و نمی‌خواست به او فشار بیاورد.

گاهی بوتیک زیادی شلوغ می‌شد و اداره کردن آن‌جا واقعا از پس یک‌نفر برنمی‌آمد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیام
دنیام
1 سال قبل

حتی یک دقیقه هم خوندنش طول نکشید!
دیروز که پارت نداد ، اول این پارت هم نصف پارت قبلی بود😐
۲ روز صبر واسه این؟!
حیف ک رمانش قشنگه🥲

princessmahdiyeh@gmail.com
1 سال قبل

واقعا ک نصفه اولش چرا برا پارت قبلی بود پس؟! دیروزم ک نزاشتی حداقل امروز دوتا پارت درس میزاشتی ک جبران شه😔

princessmahdiyeh@gmail.com
1 سال قبل

یروز درمیون پارت میخای بزاری؟!

دختر همساده
دختر همساده
1 سال قبل

😐 این خط این نشون نویسنده می خواد رمان از اونجایی که راستین به لوا میگه بیو بغلم پولی کنه دیگه اینجا نمی زارن کلا وقتی یه نویسنده پارت کم میده یا می خواد پولی کنه یا دیگه حوصله ادامه دادن نداره

دختر همساده
دختر همساده
1 سال قبل

گلامورم همینجوری شد🙂💔 یکم عشقولانه که شد نویسنده مرد دور. از جونش

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x