دیدنشان در طبقهی پایین تمام آن حسهای منفی را که داشتند تبدیل به کینه میشدند، از من دور کرد. من آدم کینهورزیدن رودررو نبودم. احتمالاً وقتی به اراک برمیگشتم، در اولین غروب دلگیر، در اولین گریه، در اولین دلتنگی، در اولین دستی که داخل جیب خالیام می کردم، به یاد کار آقاکیوان میافتادم و به خودم قول میدادم دیگر هرگز خودم را در موقعیتی قرار ندهم که او چنین کوچکم کند.
بهزاد و آقاکیوان لباسشان را عوض کرده و هر دو در آشپزخانه برایچیدن میز مشغول بودند. آقاکیوان داشت از روی گاز پلو داخل دیس میکشید و بهزاد بشقابها را میآورد که روی میز بچیند؛ هر دو متفکر روی کارشان تمرکز کرده بودند. کتایون کمکی به آنها نمیکرد؛ دفترچهای در دستش بود که آن را بالا آورده و مقابل صورت مادرش نگه داشته بود:
-تاریخش رو ببین، هنوز یه ماه نشده! نه روز مونده.
نمیدانستم دفترچه برای چیست، اما حرف کتایون من را یاد قسط و بدهکاریام انداخت که باید کمتر از یکماه دیگر پرداختش میکردم. کیان روی سرامیک دراز کشیده بود و تندتند مشق مینوشت. روش او در انجام تکالیفش کاملاً با روش من در بچگیهایم فرق داشت. به محض رسیدن به خانه سریع شروع به نوشتن میکرد که چشمش دیگر به آنها نیفتد و من تا میتوانستم این کار را به تأخیر میانداختم. او بود که با مخاطب قراردادنم بقیه را متوجه من کرد:
-الناز امروز خانوممعلممون گفت هفتهی بعد بریم مدرسه دیگه تمومه و سهماه استراحت میکنیم.
خیرگی نگاه کتایون و حاجخانم را نمیتوانستم نادیده بگیرم. نیمنگاهی به سمتشان انداختم و گفتم:
-سهماه بیشترهها، هنوز کلی مونده خرداد تموم بشه.
نشست به حسابکردن؛ خم شدم و دستی به سرش کشیدم تا این فرصت را به حاجخانم و کتایون بدهم که خیرهشدن به من را تمام کنند، اما سر که بلند کردم، چیزی تغییر نکرده بود، هر دو، خیرهتر از قبل، نگاهشان به من بود. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم. به آقاکیوان که دیس پلو را روی میز میگذاشت، گفتم:
-کمک نمیخواین؟
صدای بوق ماشین عمه که در حیاط پیچید، با لبخند گفت:
-من نه، اما عمهت رفته بود خرید، برو به اون کمک کن بیزحمت!
بخشی از خریدهای عمه برای آشپزخانه بود که با کمک کتایون آن را از ماشین به داخل آوردیم. خریدهای دیگرش را خودش به طبقهی بالا برد. آقاکیوان حرص غذای روی میز را میخورد که داشت سرد میشد و عجله داشت زودتر دور میز بنشینیم. بهزاد غذای مادرش را میداد و به هیچکس توجهی نداشت. عمه که آمد من هم کنارش روی صندلی نشستم. میلی به غذا نداشتم و در سکوت به گلههایشان از آدمهایی که نمیشناختم گوش میدادم. آدمهایی که ضرر زیادی را در طول هشتسال گذشته از جانب آنها متحمل شده بودند؛ اما امید داشتند با انتخاباتی که در پیش بود، بتوانند تسویهحساب جانانهای با همهی آنهایی که چوب لای چرخشان گذاشته بودند، بکنند. مرتب از “رستمی” نامی در دمودستگاهشان اسم میبردند که رئیس ستاد انتخاباتی یکی از کاندیداهایی بود که امکان رأیآوردن و برندهشدنش بیشتر از رقبای دیگرش بود. حس میکردم عمه از من هم بیشتر امید به زندگی دارد! مانتو، کیف و لاک بنفش خریده بود و میخواست بعد از ناهار هر دو لاک بنفش بزنیم.
بحثهایشان گل انداخته بود که بهزاد سر رسید. هیچ اظهار نظری نکرده بود؛ حتی حاجخانم هم بیکار ننشسته و رو به آقاکیوان گفته بود: “خری که جو دید، کاه نمیخوره. مجبورن بعد از انتخابات بیان التماست، اونوقت تو بتازون!”
زیر چشمی به بهزاد نگاه کردم. منتظر بودم حالا که سر میز آمده سکوت را کنار بگذارد و نظرش را دربارهی این مسائل بگوید. پیشدستی را برداشت و از داخل ظرف، سالاد کشید. همانطور نگاهم یواشکی رویش بود که پیشدستی را یکدفعه، بدونحرف به سمتم گرفت. با تعلل از دستش گرفتم؛ چون میترسیدم نگاه من را روی خودش دیده باشد. وقتی گفتم “ممنون” که خیلی دیر شده بود. لحظهی کوتاه چشمدرچشمشدنمان، بهزاد با تکان سر، وضعیت کمی آشفتهام را روبراه کرد؛ پیشدستی دیگری برداشت و اینبار برای خودش سالاد کشید.
بلافاصله بعد از خوردن ناهار ابراهیم به دنبال کتایون آمد. زنگ آیفون را که زد، کتایون از او خواست به داخل بیاید تا آماده شود، اما زیر بار نرفت و کتایون در حالی که هر دو برادرش با اخم سرپاایستاده بودند و رفتنش را نظاره میکردند، سریع مانتویش را پوشید و بعد از بوسیدن حاجخانم رفت؛ رفتنی که با نگاهی مظلومانه به برادرهایش همراه بود.
صدای بستهشدن در حیاط که آمد، عمه رو به آقاکیوان گفت:
-داره کتی رو اذیت میکنه، یه مدت به دل ابراهیم راه بیاین تا آروم بشه. هی زور نکنید الابلا کتی باید بیاد.
بهزاد که هنوز از پنجره چشم به مسیری که خواهرش رفته بود، داشت؛ به سمت عمه برگشت:
-چی کار کنیم؟ به دلش راه بیایم، راه اومدیم که اینطوری شده!
عمه سری تکان داد و آرام گفت:
-هنوز مونده بفهمی خرابکردن خیلی راحته و افتخار نداره!
حاجخانم تأییدش کرد:
-خب راست میگه، مردم با غریبه و دشمنشون راه میآن، ابراهیم که شوهر خواهرتونه. گفتم کتی دیگه از شنبه نیاد غائله بخوابه.
بهزاد از پنجره فاصله گرفت و به سمت مادرش آمد. بلندتر از معمول صدایش زد:
-حاجخانوم!
به بهانهی بازیکردن با کیان به سمت پلهها رفتم که آقاکیوان صدایم زد:
-النازجان!
در حضور بهزاد از لبخندزدن خودداری میکردم؛ اما وقتی به سمت آقاکیوان چرخیدم و متوجه شدم نگاه او و همه به من است، لبخند ناخودآگاه روی لبم آمد، واکنش بهتری در اینطور مواقع که همه حواسشان به من بود، بلد نبودم:
-بله؟
به اتاق کارشان اشارهای کرد:
-میخوام در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم، یه چند دقیقه بریم توی اتاق!
به عمه نگاه کردم و آرام “باشه” گفتم. در مورد کتایون حرف میزدند، بحثشان ناتمام مانده بود، این کار آقاکیوان درست نبود؛ اما انگار بقیه گلهای نداشتند که اول کارش را به من بگوید و بعد بحثشان را ادامه دهند. وقتی آقاکیوان در اتاق را باز نگه داشت تا من به داخل بروم، نگاهی معنادار با عمه ردوبدل کردند. منتظر ماندم تا اول او بنشیند، اما به پشت مبل تکنفرهای رفت و گفت:
-بیا بشین؛ یه کار خیلی مهم باهات دارم.
با قدمهایی که انگار قلاب شده بودند به سؤالهای داخل سرم، به سمت مبل رفتم و رویش نشستم. منتظر بودم بیاید و روبهرویم بنشیند و کار مهمش را بگوید، اما آنقدر طول داد که مجبور شدم سرم را کمی بالا بگیرم و نگاهش کنم. در جواب نگاه من ابرویی بالا انداخت و مبل را دور زد. عمه مبلها را به صورت نیمدایره روبهروی میز کارش چیده بود. آقا کیوان مبل تکنفرهای را که آنطرف اتاق و درست مقابل من بود، بلند کرد و با کنارزدن عسلی با فاصلهای کم جلوی من گذاشت و رویش نشست. به عقب تکیه داد و دستانش را به هم گره زد:
-میدونی الناز، هیچ چیز مهمتر و باارزشتر از خانوادهی آدم نیست!
کمی به جلو خم شد:
-اگه روزی اوضاع یه جوری بشه که مجبورم کنه بهخاطر خانوادهم آدم بد و خطرناکی بشم، ابایی ندارم ازش! برای همین همیشه تموم آدمهایی رو که برای خانوادهشون هر کاری میکنن، تحسین میکنم.
موضوع حرفهایش آنقدر از حرفهایی که تا به امروز زده بودیم دور بود که جز سکوت و خشکشدن روی مبل کاری نمیتوانستم بکنم.
شمردهتر ادامه داد:
-برعکس عمهت که دائم گله داره از اینکه تو نتونستی یه پول درستوحسابی جمع کنی تا برای همچین روزی در نمونی و همه رو بخشیدی به خانوادهت، برای من نمونهی یه دختر کامل و زرنگی!
آرام شدم:
-ممنونم آقاکیوان، لطف دارید.
اخم در هم کرد:
-اُ الناز! باید یه چیز مهمی رو در مورد خودم بهت بگم، من هرگز تو زندگیم به کسی لطف بیجا نکردم و نمیکنم.
انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت:
-اگه میگم کاملی فقط برای کمکهای مالی که به پدر و مادرت کردی نیست، یه گرفتاری برات پیش اومد و تو تنهایی بدون اینکه کسی از خانوادهت بفهمه جمعوجورش کردی، فردا قراره برگردی اراک، ولی هنوز اونا نمیدونن داری برمیگردی! فکر کن یکی دیگه جای تو بود، چیکار میکرد؟
-خب حتماً دنبال یه فرصت خوب میگشت تا با خانوادهش در میون بذاره، مثل من!
ابرویی بالا انداخت:
-نه؛ اشتباه میکنی، همون اول ننهمنغریبمبازی راه مینداخت که آی بیاین تهران ببینید چه بلایی سر عزیزدردونهتون اومده. تازه منتم سرشون میذاشت که من بیاجازهتون آب نمیخورم.
به خنده افتاد و من هم همراهش ریز خندیدم. زود خندهاش را جمع کرد و ادامه داد:
-درسته که اصرار میکردم بهشون بگی، اما در واقع من تو رو بهخاطر همهی دروغهایی که به مامانت گفتی، بهخاطر تموم پنهانکاریایی که این مدت کردی، ستایش میکنم. اینجا یه کم شبیه همون جاییه که من میگم مُجازی برای آرامش خانوادهت، فراموش کنی بد و خوب چیه و کاری رو که به نفعشونه انجام بدی!
در مورد دروغگفتن و پنهانکاریهای من داشت زیادهروی میکرد؛ اینطور که میگفت خیلی گناهکار به نظر میرسیدم. پنهانکاری من نهایت تا فردا شب ادامه داشت و بعد خبر مثل بمب میترکید. فشار خون مامان کمی بالا میرفت، اما بعدش خدا را شکر میکرد که سر خودم بلایی نیامده است. بابا دنبال حکمت این ماجرا میگشت و احسان بعد از کلی بازخواست، در نهایت آن رویِ مهربانش بالا میآمد و میگفت: “چیکار میشه کرد، یه جوری قسطش رو میدم.” و زنش هم کماکان سکوت را بر هر چیزی ترجیح میداد.
-آقاکیوان این نگفتن موقتیه، من فردا به محض اینکه برسم اراک همه چی رو به مامان و بابام میگم.
زمزمه کرد:
-خب من یه پیشنهاد برات دارم؛ فقط تو باید همینطوری به پنهانکاریت ادامه بدی!
-یعنی چی؟!
-یعنی هیچی به مامان و بابات نگو، بذار فکر کنن هنوز تو آتلیهت مشغول هستی!
شانه بالا دادم؛ چشمم یکجا بند نبود. خواستهی نامعقول آقاکیوان عصبی و گیجم کرده بود:
-شاید من به قول شما نخوام برای خانوادهم ننهمنغریبمبازی دربیارم؛ اما تهش اونا تنها پناهگاه منن، باید مشکلم رو بهشون بگم. اگه تا الان نگفتم دلیلش این بوده که برم و رودررو بگم.
دستش را بالا آورد:
-عصبی نشو! میگم نگو چون میخوام بهت یه کاری پیشنهاد بدم که بمونی تهران…
با آوای “اِم” محوی بین جملاتش وقفه انداخت:
-بمونی توی همین خونه، اونوقت لزومی نداره اونا بدونن چی شده، چی نشده؛ وسایلتم که آوردیم همینجا!
آنقدر لطفش زیاد بود که نخواهم بپذیرم. هم کار بدهد، هم جا! نه؛ من نمیتوانستم قبول کنم.
-وای آقاکیوان نه! خیلی ممنون، نمیشه که اینجوری!
دچار عذاب وجدان شدم که چرا در موردش عجولانه قضاوت کرده بودم و افسار تفکرم را دست افسانهای داده بودم که از آقاکیوان هیچچیز نمیدانست، جز اینکه من شوهرعمهای به این اسم دارم که توپ تکانش نمیدهد.
ابروهایش را به هم نزدیک کرد:
-اول بشنو پیشنهاد کاری من چیه، بعد ردش کن.
-من جز عکاسی و فیلمبرداری کار خاصی ازم برنمیآد!
-عکاسی و فیلمبرداری رو که باید یه مدت دورشون خط بکشی. کاری که من میخوام در موردش باهات حرف بزنم؛ راستش عمهت اصلاً راضی به مطرحکردنش نیست. دلایلش رو خودش بهت میگه، برای همینه که نیومده با ما! اما خب من میگم خوب و بد زندگی آدما به انتخابهایی که میکنن بستگی داره. پول اگه باشه چرا باید آدم انتخابش نکنه؟
سریع گفتم:
-خب بستگی داره اون پول از کجا میآد.
-حالا من کارم رو میگم، تصمیمش با تو!
دیگر گیج نبودم، چند پله از آن فراتر رفته بودم:
-آقاکیوان من از کارکردن نمیترسم. از پول هم بدم نمیآد، اونم الان که اینطوری زندگیم قروقاتی شده؛ ولی نمیخوام مزاحمتی برای شما پیش بیارم یا شما بهخاطر فامیلی برای من کار پیدا کنید. خودم یه کاریش میکنم؛ مخصوصاً که میگید عمه هم راضی نیست.
لبخندی زد:
-تو چند روزه اینجایی، کموبیش در جریان شرایط ما هستی. میدونی حاجخانوم توی این چند وقته بیماریش عود کرده و لرزشهاش بیشتر شده. من و عمهت هم تو دفتر هر روز گرفتارتر از دیروزیم. ابراهیم سر اومدن کتی به اینجا شاکیه و روزی نیست که با هم دعواشون نشه، کیان هم تکالیف مدرسهش زیاده و تنهایی از پسشون برنمیآد، تابستونم که کلاً یه جور دیگه باهاش مشکل داریم.
کمی عقب کشیدم و محکمتر از قبل به مبل تکیه دادم. اگر نارضایتی عمه را میگذاشتم کنار چیزهایی که گفت؛ سخت نبود بفهمم پیشنهاد کاریاش چیست. دستمالی از جعبه برداشت و گفت:
-نه من، نه عمهت خیلی خوشمون نمیآد یه آدم غریبه بیاد توی این خونه و چندین ساعت از روزش رو اینجا بمونه و حواسش به حاجخانوم و کیان باشه. دیدی که، عمهت ترجیح میده همینجوری دستوپاشکسته ادامه بده ولی کسی نیاد. حقم داره، کیان که تازه رفته بود مدرسه یکی رو آوردیم. طرف تموم سوراخسمبههای خونه رو میگشت و تا ما رو میدید میگفت فلان چیز رو اگه لازم ندارید بدید به من. یه روز پرده، یه روز قابلمه، یه روز سرویس چینی ته کابینت! دیگه کار به جایی رسیده بود که با اخم و تخم کار میکرد و غر میزد چرا نمیریم کمکش!
خیره مانده بود به من! فکر میکرد منظورش را نفهمیدم و بیشتر توضیح داد:
-من و عمهت واقعاً عاجز شدیم. میدونیم به یکی نیاز داریم، اما سخته مادر و بچهت رو بسپری دست کسی که نمیشناسیش.
سعی کردم آرام بنشینم و نشان ندهم پیشنهادی که فکرش را میکردم، چهقدر با حرفی که شنیدهام تفاوت داشت یا نپرسم من چطور میتوانم از یک بیمار پارکینسونی نگهداری کنم:
-انشاءالله یه آدم خوب پیدا میکنید. همه که مثل هم نیستن.
فهمید که خودم را به آن راه زدهام. دستش را به پشت سرش برد و روی موهایش کشید:
-ببین الناز من منظورم این نیست که بمونی تهران و تو خونهی ما کاری کنی یا جایی رو تمیز کنی. امروز و دیروز توی این خونه چیکار کردی؟ همینطوری بمون. برای کارای دیگه هفتهای یکیدو روز کارگر میآد. تو فقط بمون پیش حاجخانم و کیان و حواست به جفتشون باشه تا من و عمهت بیایم خونه.
چشم گرفتم و نگاهم را به دستانم که در هم قفل شده بودند، دوختم:
-نه مسئولیت سختیه برای من، نمیتونم.
-نه النازجان کدوم سختی؟
با حرکتدادن سرش به دوطرف کارهایی که من باید انجام میدادم تقسیمبندی کرد:
-داروی حاجخانم رو بده. کمک کن غذاشو به موقع بخوره. کیان رو آماده کن بره مدرسه و ظهر از سرویس تحویلش بگیر. همین که دوتایی تنها نمونن تو خونه کلی از نگرانیهای ما رفع میشه.
جایگاه همه چیز در همین چند دقیقهای که داخل اتاق بودیم برای من عوض شد. آقاکیوان، این خانه، کیان و حاجخانم… چهقدر با افسانه و فاطمه به آن جدیت ساختگیام در حین کار میخندیدیم؛ وقتی که با غرور، تمام پیشنهادهای فیلمبرداری از تولدها را رد میکردیم و میگفتیم وقت نداریم و اگر هم داشته باشیم کار ما فیلمبرداری عقد و عروسی است. این شاید چوب خدا برای کِبر تمام آن روزها بود، اما چوب خدا که صدا نداشت؛ پس چرا پیشنهاد آقاکیوان صدادار بود!؟
-آقاکیوان درسته الان شرایطش رو ندارم، اما میخوام کار اصلی خودم رو بکنم. مسئولیت نگهداری کیان و حاجخانوم سنگینه، فکر نمیکنم بتونم از پسش بربیام.
این محترمانهترین جواب ممکن بود!