رمان سودا پارت ۲۱

4.8
(24)

 

اول از همه تو آغوش مامان و خواهر خودم فرو میروم و بعد به آغوش معصومه خانم .

 

-قربون عروس گلم برم که اینقدر خوشگل شده بزار اسپند دود کنم که چشم نخوری مادر.

 

کمی اسپند دور سر من و پسرش چرخوند و روی آتیش ریخت:

_کور بشه چشم حسود و بخیل به حق حضرت ابوالفضل.

 

با کمک مامان تور و شنلم رو در آوردم و دست تو دست محمد به سمت مهمون ها رفتیم.

 

سر هر میز که میرسیدیم یک توقف کوچیک میکردیم تا به مهمون ها خوش آمد بگیم.

 

دختره زیبایی که لباس آبی رنگی پوشیده نزدیکمون میشه و خیره به محمد تبریک میگه.

 

-تبریک میگم محمد جان.چقدر این کت شلوار بهت میاد خیلی خوشتیپ شدی! رنگ و مدلش سلیقه ی خودت بوده؟

 

نمیدونم این دختر کیه اما احساس زنونه ام میگه کاری بکنم تا حساب کار دستش بیاد و جلوی چشم من اینطوری خیره بازی درنیاره و از تیپ شوهرم تعریف نکنه.

 

تو حرکتی ناگهانی دستم رو جلو میبرم و روی گونه ی محمد میذارم.

 

-بله سلیقه ی خودش بوده. عشقم کلا خیلی خوش سلیقه است. چه تو انتخاب لباس چه تو انتخاب همسر آینده اش.

 

 

دختره با حسادت واضحی نگاه سرسری به من کرد و کوتاه تبریگ گفت.

 

-تبریک میگم عزیزم!

 

فقط سری تکان دادم و حلقه ی دستم رو دور بازوی محمد تنگ تر کردم.

 

-محمد جونم بریم بشینیم؟خسته شدم.

 

محمد با لبخند و نگاهی دلگرم کننده لب میزنه:

_بریم خانومم.

 

به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم که سنگینی دستی رو ، روی شونه ام احساس کردم.

 

برگشتم و با دیدن کسی که پشت سرم ایستاده بود و با لخند و چشمای خیس نگاهم میکنه از خوشحالی جیغ کشیدم.

 

-آهوووو!!! تو اینجا چیکار میکنی؟!! کی برگشتی؟

 

آهو سر تاپام رو نگاه کرد .

-تازه برگشتم و اومدم عروسی دوست خشگلم. نباید میومدم؟

 

-چرا خیلی خوش اومدی کلی خوشحال شدم باورم نمیشه!

 

همدیگر رو بغل کردیم ، کنار گوشم پچ زد.

-بترکی سودا!شوهرت به چشم برادری خیلی خوشتیپه کوفتت بشه!

 

ریز ریز خندیدم و جواب دادم: بزن به تخته چشم نخوره!

 

 

 

معرفی نمیکنی سودا جان؟

با صدای محمد از بغل آهو بیرون

اومدم و با لبخند نگاش‌ کردم.

 

-ببخشید یادم رفت!معرفی میکنم دوست صمیمیم که تو آمریکا با هم اشنا شدیم آهو!

 

رو به آهو میکنم: آهو جون ایشونم همسر بنده آقا محمد!

 

محمد سرش رو پایین انداخت.

 

-خوشبختم آهو خانوم. خوش اومدین

 

آهو با لبخند جواب داد:ممنونم. تبریک میگم. خوشبخت بشین.

 

آهنگ شادی پخش شد و مادر محمد دستمونو گرفت و مارو به پیست رقص برد.

 

شروع میکنم به رقصیدن و محمد همراهیم میکنه.

 

اینقدر سرشو پایین نگه داشته بود که نگران مهره های گردنش شدم. اما دلم ازین نجابت و متانتش ضعف میره.

 

رقصیدن بلد نبود و فقط با ریتم آهنگ دست میزد و گاهی وقتا دستمو بالا میبرد تا دور خودم بچرخم.

 

کم کم مهمونا اومدن وسط و دورمون یه حلقه تشکیل دادن. با مامانم و سها رقصیدم و شادباشایی که بهم میدادن رو تحویل مادر شوهرم دادم تا بزاره تو کیسه ی هدایا.

 

محمد بهم نزدیک میشه و در گوشم میگه:اگه اجازه بدی من برم تو مردنه.

 

سرمو تکون دادن ، دستم رو بوسه ای زد و رفت .

 

تازه اون موقع معنی رقص و پایکوبی واقعی رو فهمیدم. خانما شال هاشون و کنار گزاشتن و اومدن وسط.

 

انواع و اقسام رقصای عربی و ترکی و شمالی و باباکرم و … پلی شد و هربار یکی هنرنمایی کرد و من انگشت به دهن میموندم.

 

پاهام توی کفش پاشنه بلند حسابی درد گرفته و ورم کرده بود ولی دلم نمیخواست برم بشینم.

 

همینطوری که داشتم با آهو می رقصیدم کنار گوشم گفت:یه سوپرایز برات دارم.

دیگه برنمیگردم آمریکا میخوام ایران بمونم!

 

از خوشحالی پریدم تو بغلش و جیغ کشیدم:واییی خدااا چه خووب. کلی باهم خوش میگذرونیم!

 

ازبغلم اوند بیرون

_نخیرم تو دیگه متاهل شدی واسه من بد آموزی داری.

 

-میزنم لهت میکنما تو که میدونی…

دستشو به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و با چشم‌ و ابرو به کسایی که دارن نزدیکمون میرقصن اشاره میکنه.

 

-بریم بشینیم؟

از خدا خواسته قبول کردم.

-آره بریم منم دیگه نمیتونم سرپا وایسم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x