رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۵

4.8
(20)

 

 

 

اطلاعات مربوط به پرونده را وارد سیستم کردم. دستی به چشمانم کشیده و کمرم را به صندلی چسباندم تا کمی از دردش کاسته شود. مشکلی که همیشه گریبان گیرم بود. بیشتر از دو ساعت نمی توانستم روی صندلی نشسته باشم. از دو ساعت که تجاوز می کرد، مهره های کمرم به فغان می آمدند. هر یک ساعت یکبار بر می خواستم و چرخی می زدم و دوباره پشت میز می نشستم. اما امروز کمی تنبلی کرده بودم که نتیجه اش در حال خود نمایی بود.

 

-خسته شدی دو دقیقه به چشمات استراحت بده.

 

صندلی چرخان را به سمت روژان یا همان خانم فرامرزی چرخاندم. لبخندی به چهرهِ گرد و بانمکش زدم.

روژان مطلبی را ثبت سیستم کرد و با زدن کلید نهایی او هم صندلی اش را کاملا به سمتم چرخاند. نگاهش را در سالن تقریبا خلوت گرداند و گفت:

 

-امروز تقریبا خلوته بریم آشپزخونه، یه چای دبش و داغ با هم بزنیم، نظرت؟

 

آخر وقت بود و تنها دو نفر در سالن حضور داشتند که مشغول صحبت با دو منشی دیگر بودند. از خدا خواسته سریع از روی صندلی برخاستم. صدای تیک تیک شکستن مهره های کمرم حتی به گوش روژان هم رسید که همراهم برخاست. درحالیکه پشتم قرار گرفت و انگشتانش را روی کمرم به حرکت درآورد به سمت آشپزخانه کوچک دفتر هدایتم کرد و گفت:

 

-این درد و جدی بگیر مروارید، می ترسم برات مشکل ساز بشه.

 

دستانم را در هم قلاب کردم و به سمت جلو کشیدم:

 

-بادمجون بم آفت نداره، چه خبر از پانیذ دلم تنگ شده براش.

 

رهایم کرد و به سمت چایساز رفت. به جای نشستن روی صندلی دستانم را ستون اپن کوچک آشپزخانه کردم و خودم را بالا کشیده و نشستم.

 

-خوبه ولی بدبختم کردی، از سه روز پیش که دیده تو رو مدام میگه منو دوباره ببر پیش خاله مری.

 

درحالیکه مواظب بودم سرم با کابینتِ بالایی که ارتفاع کوتاهی داشت برخوردی نداشته باشد، شکلاتی از قندان کنارم برداشتم و گفتم:

 

-والا من حاضرم دوباره بیاریش و باهم روزمونو سپری کنیم، ولی باید به جاش تمام وظایف کاری منم به عهده بگیری.

 

نگاه پر حرصی به نیش باز شده ام انداخت:

 

-ترجیح میدم منت مادرشوهر فولاد زره ام رو بکشم ولی دیگه چندگانه ازم خر حمالی نکشی خانم.

 

خنده ام به هوا خواست و شکلاتی هم به سمت او که به کابینت مقابلم تکیه داده بود پرت کردم. شکلات را رو هوا گرفت و مشغول خوردنش شد.

 

 

 

روژان دختری سه ساله به نام پانیذ داشت. همسرش کارمند بانک بود و هر دو نفر از نگهداری دخترک سه ساله شان عاجز بودند که روز در میان پانیذ را به مادر خودش و مادرشوهرش می سپرد و به سر کار می آمد.

 

اما سه روز پیش با نبودن مادر و مادرشوهرش مجبور به آوردن پانیذ به دفتر شده بود. در یک نگاه عاشق دخترک سه ساله اش شده بودم. خوش زبان و پر از شیطنت های شیرین بود.

 

روژان که نمی توانست تعادلی بین کار و نگه داشتن پانیذ برقرارکند، با کمال میل وظایفم را به او سپردم و تا پایان وقت اداری با پانیذ مشغول بازی شدم. حسابی با هم اخت و صمیمی شده بودیم. پارسا تنها یکبار از اتاقش بیرون آمده و مرا مشغول بازی دید، تنها نگاهی روانه ام کرده و دوباره بدون حرفی به اتاقش بازگشته بود. خودش هم می دانست که وجود روژان در دفترش می تواند بسیار تأثیر گذارتر از حضور من باشد. به همین دلیل اعتراضی بر سر کار نبودن من نکرده بود. در بین کارمندان دفتر تنها با روژان صمیمی شده بودم. در واقع خود روژان بود در حینی که وظایفم را آموزش میداد طرح دوستی و صمیمی شدن را با من ریخته بود. دختر خوبی بود. در کنارش احساس خوبی داشتم، به مانند حسی که به پونه داشتم.

 

-میگم آقای نیک نامتون امروز اصلا این طرفا آفتابی نشد ها، دو تا پرونده رو دستم مونده که بهشون نشون بدم.

 

دکمه ی چایساز را فشرد و مشغول ریختن چای شد. شانه ای بالا انداختم و گفتم:

 

-نمی دونم کِی میاد فقط منو رسوند و رفت.

 

لیوانِ چای پررنگ تر را به سمتم گرفت:

 

-عاشق نمی دونم گفتن ها و بی خیالی هاتم.

 

جرعه ای از چای داغ را نوشیدم و بحث را نامحسوس عوض کردم، او که نمی دانست بی خیالی های من از کجا نشأت میگیرد:

 

-امروز خبری از اون آقا دیروزیه نشد.

 

موفق هم شدم چرا که دنباله ی حرفم را گرفت و پشت میز کوچک آشپزخانه نشست و پر هیجان گفت:

 

-وای چه معرکه ای بود دیروز اینجا. احتمالا زنشو برده تو خونه غل و زنجیر کرده که دنبال کارای طلاقشون نیفته، عربده هاشو خدا، کل ساختمون می لرزید. فکر کنم اگه آقای نیک نام و کمانی نبودند، هممون رو زیر مشت و لگد می گرفت …

 

-یا الله …

 

با شنیدن صدایی که حلال زاده بود، دستپاچه لیوان را پایین آوردم و قبل از اینکه از روی کابینت پایین بپرم، سرم با شتاب بالا رفت و محکم به کابینت برخورد کرد. از شدت دردی که در سرم پیچید چشمانم لحظه ای سیاهی رفت و صدای آخ بلندم در جملات «خدا مرگم بده» روژان و «چی شدید» پارسا گم شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x